تازهترین نوشته
جاده گمشده : قسمت ۱۲ : تقلای نافرجام پستانداران روانگسیخته تهران برای کاهش استرس
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
روانگسیختگی هنری با موضوع گربه و هنرمندان احتمالا اسکیزوفرنیک |
بحرانها ناگهان به وجود نمیآیند، اول خزیدهاند، بعد ایستادهاند، و حالا توی صورتمان فریاد میزنند
اگر میخواهید با مجموعه جاده گمشده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.
پیش از خواندن این قسمت، بهتر است قسمت ۷ و قسمت ۹ را خوانده باشید.
با «م» تماس گرفتم تا هم حالش را بپرسم و هم ببینم که توانسته ریسپریدون پیدا کند یا نه. اول نمیخواست جواب بدهد و گفت که خوب است؛ اما در نهایت گفت که همه داروخانهها او را به داروخانه «رازیمدد» ارجاع میدهند و میگویند که این دارو فقط آنجا پیدا میشود. برای همین هم یک نسخه جدید گرفته و قرار است دوباره سری به داروخانه بزند. البته چون هیچ امیدی به وجود دارو یا خرید آن از متصدیان باشخصیت و دوستداشتنی داروخانه نداشت، این بار قرارمان را گذاشتیم میدان انقلاب.
فردا، بعد از ظهر، از خانه «م.ر» راه افتادم و سوار BRT به سمت میدان آزادی شدم. فضای اتوبوس جای خالی زیادی داشت. من هم رفتم و روی یکی از صندلیهای عقبی نشستم. در ایستگاه بعد، پسری که ظاهرا دبیرستانی بود سوار شد و در حالی که کتابی دستش بود و میخواند، کنار من نشست. نگاه کوتاهی به کتاب برای شناختنش کافی بود:
- باغ طوطی: داستان زندگی میثم تمار | نویسنده: مسلم ناصری | انتشارات کتاب جمکران
هرچند محتوای کتاب آنچنان برایم دوستداشتنی نبود، اما همین که آن پسر داشت کتاب میخواند بهتر از هیچ بود. بیخیال شدم و کتاب خودم را از کیفم درآوردم تا بخوانم. چند صفحهای خواندم و بعد از پنجره به بیرون خیره شدم. با تمام اتفاقاتی که در طی آن ۴-۵ ماه رخ داده بود، هنوز همهچیز در حرکت بود. میشد آثار اعتراضات را در گوشه و کنار شهر (بر دیوارهای شعارنویسیشده و دختران خوشچهره با موهای رها) دید. ناگهان دلم برای پسری که بغل دستم نشسته بود سوخت. جوانیاش را داشت صرف خواندن کتابی (شاید هم کتابهایی) میکرد، که عمرش را بازیچه کرده بودند و با گمراه کردنش به دست نیروهای مذهبی-حکومتی او را و زمانش را هدر میدادند. خواستم برگردم و چیزی بگویم، که فهمیدم اصلا آنجا نیست و مرد میانسالی جایش نشسته. انگار چند ایستگاه قبلتر پیاده شده بود. من هم به میدان انقلاب رسیدم و پیاده شدم.
***
جلوی فروشگاه کتاب سوره مهر ایستادم تا «م» هم برسد. چند لحظهای که به ویترین نگاه کردم، رسید و پیشنهاد داد که برویم داخل. از اوایل دوره دانشجوییام، بارها و بارها به این فروشگاه سر زدهام، و حالا میتوانم تاریخچه تغییرات آنجا را لیست کنم. کتابفروشی بزرگی که با موضوعات گوناگون و انواع محتواها پر شده است. البته قطعا کتابهای انتشارات سوره مهر و کتابهای همراستا با سیاستهای موضوعی انتشارات، حضور پررنگتری دارند.
برعکس همیشه که «م» چندان رغبتی به ماندن در این فروشگاه نداشت، این بار زیاد ماندیم و کتابهای بخشهای مختلف را دیدیم. در حین تماشا، یکی-دو باری از دخترخانم راهنمای فروشگاه (که نسبتا جدیدالورود هم هست، به نسبت سابقه من!) کتابهایی را پرسیدیم، که گفت ندارند، و بعد خودمان پیدایشان کردیم. من هم البته با این جستجوی طولانی در کتابفروشی، دو کتاب دیگر خریدم...
(شاید بدتان نیاید که اسم چند کتاب را که آنجا دیدیم فهرست کنم:
- کمدی انسانی | نویسنده: ویلیام سارویان | مترجم: سیمین دانشور | انتشارات خوارزمی
- امریکانا | نویسنده: چیماماندا آنگوزی آدیشی | مترجم: روح الله صادقی | انتشارات در دانش بهمن
- هر دو در نهایت میمیرند | نویسنده: آدام سیلورا | مترجمان: میلاد بابانژاد، الهه مرادی | نشر نون
- هابیت | نویسنده: جی. آر. آر. تالکین | مترجم: فرزاد فربد | انتشارات پریان
- مجموعه ۹جلدی خواهران گریم | نویسنده: مایکل باکلی | مترجمان: زهرا حبیبی، مجتبی میرزایی الموتی، سعید رزازیان، راحله اخویزادگان، مریم خانجانخانی، فاطمه فریدنیا | انتشارات سایهگستر
- من عصبانی هستم (از مجموعه اولین احساسات من) | نویسندگان: مریم اسلامی، دورلینگ کیندرزلی | مترجم: شروین جوانبخت | انتشارات پرتقال
- خفگی | نویسنده: چاک پالانیک | مترجم: رضا اسکندری آذر | انتشارات هیرمند
- The Art of Iran | نویسنده: Andre Godard | انتشارات Praeger
- کابوسها | نویسنده: جیسون سگل | مترجم: مهسا خراسانی | انتشارات هیرمند
- نهنگ سفید (موبی دیک) | نویسنده: هرمان ملویل | مترجم: محمدرضا جعفری | انتشارات فرهنگ نشر نو
- دختران آفتاب | نویسندگان: امیرحسین بانکیفرد، بهزاد دانشگر، محمدرضا رضایتمند | انتشارات سروش
- بیاحساس | نویسنده: مارسل پروست | مترجم: مینو مشیری | انتشارات وال
- شازده کوچولو | نویسنده: آنتوان دو سنت اگزوپری | مترجم: مصطفی رحماندوست | انتشارات قدیانی
- دین هیتلر | نویسنده: ریچارد ویکارت | مترجم: هما شهرامبخت | انتشارات کتاب پارسه
- فرانکنشتاین یا پرومته نوین | نویسنده: مری شلی | مترجم: کاظم فیروزمند | انتشارات مرکز
- هایدی | نویسنده: یوهانا اشپیری | مترجم: وجیهه آیتاللهی | انتشارات کتاب پارسه
- ایلیاد و اودیسه | نویسنده: هومر | مترجم: سعید نفیسی | انتشارات هرمس
درباره کتابهای «بیاحساس» و «هابیت» (البته نسخه ترجمه جناب رضا علیزاده) میتوانید به ترتیب در قسمت پنجم و قسمت هشتم مجموعه کتابخانه مخفی، بخوانید.
آن روز من دو کتاب اول این فهرست را خریدم، اما هنوز نخواندمشان. قول میدهم که هر وقت خواندم دربارهشان بنویسم. اما شما هم قول بدهید که هر کدام از کتابهای بالا را خواندید، برای من دربارهشان بنویسید و نظرتان را بگویید.)
مقایسه طرح جلد نسخههای انگلیسی و فارسی کتاب «هر دو در نهایت میمیرند» |
وقتی به کتاب «هر دو در نهایت میمیرند» رسیدیم، «م» آن را با لبخندی شرورانه برداشت و به من نگاه کرد و گفت: «یه چیز جالبی درباره این کتاب هست که الان بهت میگم!» من خودم را مشغول باقی کتابها کردم و او شروع به بررسی کتاب کرد. چند لحظه بعد، کتابخوان الکترونیکش را از کیف در آورد و آنجا هم به دنبال چیزی گشت، و در نهایت به من گفت: «اینجا رو ببین!»
روی جلد کتاب فارسی را نشان داد و همزمان خواند، که نوشته بود «داستانی جسورانه، دلپذیر، و فراموشنشدنی درباره از دست دادن، امید، و قدرت دوستی.» و پایان جمله را با قدرت بیشتر و در حالی که به صورت من نگاه میکرد و لبخند میزد ادا کرد. بعد به صفحه آخر یکی از فصول پایانی رفت و این عبارت را خواند:
«... آدمها فکر میکنن برای کارهایی که دوست دارن، همیشه وقت دارن و لذت داشتههاشون رو نمیبرن، حتی حرفهاشون رو هم به هم نمیگن و صبر میکنن. اما من فهمیدم که ما آدمها واقعا وقتی برای منتظر شدن و تلف کردن نداریم. اگر دنبال چیزهایی که دوست داریم نریم، چیزی جز حسرت برامون نمیمونه. تو داری میمیری و ممکنه هیچوقت نتونم به اندازه کافی بهت بگم که چهقدر ازت ممنونم. برای همین، تا وقت داریم، میخوام تا جایی که میتونم، بهت بگم ممنونم، ممنونم، ممنونم و ممنونم.»
پس از مکث کوتاهی برای دیدن واکنش من، گفت: «حالا اینو شنیدی؟ بریم ببینیم توی کتاب اصلی چی گفته...» و صفحه کتابخوانش را روشن کرد و این را خواند:
"... People have their time stamps on how long you should know someone before earning the right to say it, but I wouldn't like to you no matter how little time we have. People waste time and wait for the right moment and we don't have that luxury. If we had our entire lives ahead of us I bet you'd get tired of me telling you how much I love you because I'm positive that's the path we were heading on. But because we're about to die, I want to say it as many times as I want--I love you, I love you, I love you, I love you."
گفت: «حالا شاید بگی من چهطوری متوجه این سانسور شدم(؛ چون اصلا چه مشکلی داره که یه نفر دم مرگ دوستش بهش بگه «ممنونم، ممنونم، ممنونم!»)! اما بذار بگم که من یه جلسه همخوانی کتاب دعوت شده بودم، که داشتن ترجمه این کتاب رو میخوندن. من هم چون دربارهش شنیده بودم قبلا، گفتم همراهی با اینا باعث میشه که منم بخونمش. یه بار رفتم توی Goodreads تا نظرات رو بخونم، و دیدم بین نظرات ایرانیا و باقی دنیا، یه دنیا فاصلهست! ایرانیا با ذوق نوشته بودن که چهقدر دوستی رو خوب نشون داده بود، یا چهقدر خوبه آدم اینجور دوستی داشته باشه، یا چه رفاقت محکم و زیبایی داشتن اینا با هم و... اما خارج از ایران همه میگفتن این یه شاهکاره در حمایت از همجنسگرایی! برام سؤال شد که بچههای گروه چهقدر با این مسئله درباره کتاب آشنا هستن. خوندن کتاب رو ادامه دادم باهاشون، تا رسیدیم به اینجا، و من دیدم هرچی میگردم توی نسخه انگلیسی کتاب، عبارتی که خونده شد رو پیدا نمیکنم، و در عین حال هیچکس هم با ترجمه مسخره فارسیش مشکلی نداره... خیلی جالبهها؛ فکر کن توی کشور یه گروهی دوست دارن ادبیات پرفروش جهان رو بخونن، و از طرفی سانسورهای ارشاد باعث میشه نتونن همون متن و تفکر رو دریافت کنن. چهقدر این مواجهه جالبه! یه چیزایی اون بیرون در جریانن که داخل کشور هیچکس بهشون اشاره نمیکنه و انگار جوابی هم نداره براشون. این جاهای خالی رو باید خود آدما پر کنن.»
من کتابهایم را خریدم (البته کارت تخفیف قدیمیام را قبول نکردند و تخفیف هم ندادند، که باعث شد عنوان «فروشگاه کتاب بهصرفه» را در نظر من از دست بدهند) و توی کیفم گذاشتم و بیرون رفتیم. «م» گفت که برگردیم خانه، و من با تعجب پرسیدم که مگر قرار نبود برویم دنبال داروهایش؟ او سرش را پایین انداخت و گفت: «دوست نداشتم دوباره زحمت بدم... پاشی بیای تا اونجا... راهش هم دوره... بعد هم بینتیجه و با اعصاب داغون برگردیم...» گفتم: «بالاخره که باید بری از همونجا بگیریش! من هم که میآم به هر حال، و لذت هم میبرم از این همراهی. حتی وقتی حرفی نمیزنیم هم، همین بیرون رفتن همراه تو خوش میگذره. اشکالی نداره اصلا. تازه، من بعدا همه اینا رو توی وبلاگم مینویسم و برام استفاده جانبی هم داره. پس هیچ ایرادی نداره. بیا بریم همین الان تا نبستن!»
این بار مسیر را پیاده و از وسط کوچه و پسکوچهها رفتیم. میدانستیم که هدف در شمال غربی ما قرار دارد، و به همین خاطر بدون چک کردن نقشه راه افتادیم. اگر به نقشه نگاه کنم و قدری به ذهنم فشار بیاورم تا نقطههای خاص مسیر را پیدا و به هم وصلشان کنم، میتوانم مسیرمان را بازیابی کرده و نشانتان بدهم؛ اما از آنجا که این کار ارزش چندانی ندارد، خیلی سریع به مقصد میرسانمتان!
در نهایت، از کوچه سیزدهم وارد خیابان شهرآرا شدیم و در حالی که نگاهی به جمعیت مقابل ویچکیلویی میانداختیم به سمت داروخانه رفتیم. «م» نگاهی به تابلوی «آبمیوه ننه آقا» انداخت و پرسید: «این قبلا فحش نبود؟!»
وارد داروخانه شدیم، نوبت گرفتیم، صبر کردیم و بعد نسخه جدید و درست را تحویل دادیم، متصدی محترم گفت: «دوباره شمایید؟» و پس از بررسی سیستم جواب داد: «نداریم. تموم شده!» من آماده شدم که برویم، و «م» گفت: «میدونید بار چندمه که میآم اینجا؟ من باید چی کار کنم الان؟!» و متصدی دیگر داروخانه از آنطرفتر جواب داد: «خب ما چی کار کنیم که دارو نداریم؟ ... اصلا چرا از بیمارستان روانپزشکی نمیپرسی؟ اونا حتما باید داشته باشن!» «م» توضیح داد که چند وقت پیش به آنجا رفته بودیم، و همان آقا گفت: «نه! توی خود بیمارستان رسول یه داروخانه هست که داروهای بخش روانپزشکی رو داره. از اونا بپرسین، باید داشته باشن. بعیده نباشه!»
تصویری از پرستاران زحمتکش بیمارستانهای ایرانی (همشهری) |
سری تکان دادیم و راه افتادیم. از در بیمارستان رفتیم تو، و از نگهبانی پرسیدیم که داروخانه بیمارستان کجاست. آدرس را در پیش گرفتیم و مستقیم به آنجا رفتیم. (جلوی درها و بعضی گوشهها نیروهای مسلح ایستاده بودند.) در کوچک داروخانه وسط یک راهروی مستقیم و طولانی بود، و رویش کاغذی چسبانده بودند که: «چارچوب و دیوارها تازه رنگ شدهاند». صبر کردیم تا دو-سه نفری که داخل بودند بیرون بیایند. نگاهی به داخل انداختم: قفسهها پر از بستههای مختلف دارو بودند و روی میز هم پر از چیزهای مختلف درهم و برهم بود؛ سه-چهار نفر پشت میز ایستاده بودند، و یک نفر هم روی صندلی کنار در نشسته بود و با آنها حرف میزد. وقتی نفرات قبلی رفتند، پرستار دیگری سریع وارد شد. «م» هم جلو رفت و نسخهاش را به یکی از افراد داد. اما من پشت در ایستادم و به صداها گوش کردم:
- یارو طبقه ... اومده میگه چرا تزریق مریضم انجام نشده! مگه من بیکار بودم خب؟ بعدشم که رفتم اونجا آمپول رو بزنم، فهمیدم آقا نرفته بخردش اصلا. فکر کرده من از هوا دارو میرسه دستم. بهش گفتم رفته همین داروخونه بیرون، گفتن ندارن، حالا شاکی شده که چرا زودتر نگفتین بهم!؟ هر چی بشه کلا مقصر ماییم.
[صدای خنده]
- همیشه همینه دیگه. به هر کی میگی دارو نیست، میگن شماها نگه داشتین که بدین به یه سریای دیگه. یه بار یکی اومده بود میگفت شما احتکار کردین که گرونتر بفروشین. یکی نیست بگه به اینا که داروئه! ... نیست که تا ابد بمونه که!
[صدای خنده]
- آقا! بپا به در نخوری که رنگی میشیا! چی میخوای شما؟! منتظر کسی هستی؟
«م»: نسخهم رو دادم الان، گفتن صبر کنم.
- نسخهت کدوم بود؟ ... این سبد مال کی بود؟ کی ... و ... و ... میخواست؟ ای بابا... کم بدبختی داریم، یه سریا هم ما رو اسکل کردن این وسط! ... این نسخههه مال شماست؟ ریسپریدون میخواستی؟
«م»: آره. نسخهم همینه.
- ریسپریدون که خیلی وقته نداریم. اصلا نیومده برامون. دو-سه هفتهای میشه... چرا داروهای مشابهش رو نمیگیری؟ ... البته ما که بدون نسخه نمیتونیم دارو بدیم کلا، الان هم به خاطر اوضاع شلوغ اینجا، کلا دارو به بیرون از بیمارستان نمیدیم... از داروخونههای دیگه بگیر خب!
«م»: ندارن. هیچجا نداشت. هرجا زنگ زدم، گفتن اگه باشه همین داروخونه رازیمدد باید داشته باشدش. اینجا هم که اومدم و گفتن تموم کردن و ندارن.
- ... چیزی نیست. اگه اینجا هم نداره، پس باید یه کم صبر کنی، دوباره همهجا موجود میشه. قیمتش رو میخوان تغییر بدن، برای اینکه داد مردم در نیاد که چرا یه داروخونه ارزون داره و یکی گرون میده، صبر میکنن همه تموم کنن، بعد با قیمت جدید پخش میکنن توی بازار. نگران نباش...
«م»: آخه من الان چند وقته که دارومو نداشتم. نیاز دارم بهش...
- داداش، ما که نمیخوایم اذیتت کنیم. داریم میگیم نداریم. از موجودی انبار همه داروخونهها که خبر نداریم ما. خودت میگی نداشتن جاهای دیگه. ما هم که نداریم. بدون دارو که ول نمیکنن مملکت رو. داروی تو هم که چیز خاصی نیست، بالاخره میرسه، ولی یه کم طول میکشه دیگه... من که نمیتونم معجزه کنم!
- آره. کاریش نمیشه کرد. شما هم برو دیگه...
«م» نسخهبهدست بیرون آمد و با هم رفتیم. مانده بودم چهطور میگویند «در کشور کمبود دارو نداریم و همهچیز مدیریت شده است». هر دو گیج و بیحوصله بودیم...
همین که از ساختمان بیمارستان خارج شدیم، «س»، که قبل از دستگیریاش در اواسط مهر با هم جلسات کتابخوانی زیادی داشتم، تماس گرفت و گفت که قرار است شنبه به تهران بیاید. میخواست از الان خبر بدهد، که وقتم را خالی کنم و بتوانیم با هم بیرون برویم. گفتم که در حال حاضر نمیدانم برنامهام به چه صورت خواهد بود، اما به او خبر خواهم داد.
به «م» گفتم که میخواهد از داروخانههای اطراف هم بپرسیم، اما این بار گفت «فایدهای نداره» و رد شدیم. از جلوی رستوران لاویا که میگذشتیم، پیشنهاد کردم که از ویچ کیلویی چیزی بگیریم و بخوریم. اما «م» گفت که چرا از لاویا همبرگر نگیریم؟ میگفت که هم غذای گرمتر و بهتریست، و هم جایی برای نشستن دارد که در آن سرما عاقلانهتر هم هست. اما وقتی رفتیم داخل و قیمتها را دیدیم، فهمیدیم که چندان هم عاقلانه نیست، و انگار دیگران هم این را فهمیده بودند که آنجا آنطور خلوت و خالی بود.
این شد که در صف ویچ کیلویی ایستادم و حدود ۳۵۰ گرم سیبزمینی (بیشتر) و قارچ (کمتر) سفارش دادم. نکتهای که شاید حائز اهمیت باشد، این است که من اعلام کردم: «لطفا دو ظرفش کنین... و مراقب باشین که مساوی تقسیمش کنین فقط!» و همین کار باعث شد که دو تا بسته متوسط سیبزمینی و قارچ بگیریم، با سس دو برابر معمول. پس اگر میخواستید سس بیشتری برایتان بگذارند، میتوانید درخواست کنید که سفارشتان را توی ظرفهای بیشتری بستهبندی کنند.
بستهها را که تحویل گرفتیم، برایمان سؤال شد که حالا کجا برویم بنشینیم و بخوریمشان؛ که البته خیلی سریع پاسخش را پیدا کردیم: روبهروی رستوران لاویا در یک فضای پارکمانند چند نیمکت قرار داشت. رفتیم و نشستیم و شروع کردیم به خوردن. هرچند سعی کردیم عجله کنیم، اما هوا آنقدر سرد بود که همهچیز زود سرد شد.
همینطور که نشسته بودیم، گربه خوشگلی نزدیکمان شد. اما چون چیزی نداشتیم که به او بدهیم، راه افتاد و رفت. وسط راه، جایی که هیچکس و هیچچیز نبود، ناگهان خودش را عقب کشید، و با احتیاط و انگار که چیزی تهدیدش کرده، دورش زد، و ناگهان شروع کرد به دویدن. بعد از چند دقیقه برگشت و دوباره در همانجا ایستاد و چند قدمی به اطراف رفت و نقطهای در چندقدمیاش را بررسی کرد. کمین کرد، ناگهان پرید، و انگار که ناموفق بوده باشد، شروع به دویدن و فرار به سمت ما کرد. بعد هم پشت نیمکت ما نشست.
کمی بعد گربه دیگری که لکهلکهای بود همان مسیر را میآمد، که باز هم همان رفتار گربه قبلی را از خودش نشان داد. به «م» هم نشانشان دادم و هر دو کمی بهشان خیره شدیم، اما هیچ ایدهای نداشتیم. من فقط به این فکر کردم که شاید این گربهها اسکیزوفرنی دارند و چیزی را میبینند که ما نمیتوانیم ببینیم. شاید هم واقعا چیزی آنجا بود که فقط گربهها میتوانستند ببینند.
وقتی همهچیز را جمع کردیم و خواستیم برویم، پسربچه دستفروشی را دیدم که از مسیر گربهها میآمد، و دقیقا همان رفتار را از خودش نشان داد. ناگهان وسط مسیر ایستاد و با ترس به فضای خالی جلوی رویش نگاهی کرد، بعد گونیای را که پشتش داشت بالا انداخت و مسیرش را کج کرد و از داخل باغچههای خشک آن را ادامه داد. تنم مورمور شد. با خودم فکر کردم نکند ماییم که هیچچیزی آنجا نمیبینیم و بقیه چیزی میبینند که خیلی هم ناجور و ترسناک است.
زود بلند شدیم تا برویم، چون داشتیم از سرما یخ میزدیم. تا اواسط خیابان شهرآرا که رفتیم، سرما داشت خشکمان میکرد، و به همین خاطر تا میدان انقلاب اسنپ گرفتیم.
سردر فروشگاه کتاب سوره مهر در میدان انقلاب (تصویر از محمود هاشمی در Google Maps) |
وقتی رسیدیم، دوباره وارد فروشگاه سوره مهر شدیم تا کمی گرم شویم. هنوز سرانگشتهایم میسوختند و سرخ بودند. در این مدت کمی هم از کتاب فرانکنشتاین را برای «م» خواندم و گفتم که چهقدر دوست دارم با هم آن را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. اما از آنجا که خیلی دیر شده بود، زود بیرون آمدیم و از هم جدا شدیم. من به ایستگاه BRT رفتم و «م» با مترو رفت.
حوصله اینکه به چیز خاصی فکر کنم را نداشتم. سرم را انداختم پایین، و ساکت توی اتوبوس ایستادم. هیچکدام از پراکسیهای تلگرام هم وصل نمیشدند که بتوانم آهنگی گوش کنم. اتوبوس مثل هر شب شلوغ بود و چراغهایش هم نصفهنیمه کار میکردند. برای همین قیافه همه آدمها شبیه هیولاهایی تاریک و ترسناک به نظر میرسید. اما حتی حوصله نداشتم که بترسم!
کمی از این بیحوصلگی و بیحسی هم به خاطر این بود که «م» بعد از چندین بار مراجعه به آن داروخانه لعنتی، باز هم نتوانسته بود دارو بگیرد، و نگران این بودم که حالا چه خواهد شد. نزدیک خانه «م.ر» که رسیده بودم، تصویری را به یاد آوردم: وقتی من و «م» غذایمان را خوردیم و راه افتادیم، گربه خوشگلی که اول دیده بودیم، سریع آمد و روی نیمکتی که نشسته بودیم چمباتمه زد. دو قدم هم دور نشده بودیم که یک نفر که داشت از مسیر دیگری هم میرفت، به سمت گربه دوید و او را ترساند تا فرار کند. چند لحظه بعدش هم گربه دیگری را که گوشهای به حال خودش بود ترساند، و بعد هم رفت. حتی لحظهای هم روی نیمکت ننشست...
گربههای کوچک در شهری بزرگ |
(توی خانه که رسیدم، «م.ر» نبود. رفته بود بیرون و معلوم نبود کی برمیگردد. با او تماس گرفتم، و گفت که شام خورده و رفته بیرون. من هم برای خودم یک ساندویچ نان و پنیر و گوجه درست کردم و سری به شبکههای اجتماعی زدم و بعد رفتم تا بخوابم. اما دوباره تصویر آن گربهآزار دیوانه در ذهنم آمد، و با خودم فکر کردم که چهقدر از آدمهایی که گربهها را میترسانند بدم میآید. مگر گربهها چه آزاری میرسانند؟ گربههای کوچک و پشمک و نازی که همیشه با تمام هیجاناتشان، یک نگاه بامزه و خسته و تنبلی دارند که انگار حال ندارند حتی برای غذا خوردن از جایشان بلند شوند. بعد که بیشتر فکر کردم، دیدم کلا از آدمهایی که دیگران را آزار میدهند بدم میآید. مگر آدم مریض است که دیگران را آزار بدهد؟ به خصوص اگر آنها که مورد آزار قرار میگیرند ضعیفتر و کوچکتر و ناتوانتر باشند؛ و اگر اصلا نتوانند در دفاع از خودشان کاری بکنند که بدتر و بیشتر ازشان بدم میآید. بعد یاد زمانهایی افتادم که دیگران مرا اذیت کرده بودند و توی همین هجوم افکار و خاطرات تلخ، خوابم برد...)
قسمت قبلی: قسمت ۱۱ : از آیت تا آمریکا
قسمت بعدی: قسمت ۱۳ : تهرانگردی در سرزمینهای تاریک غربی
۵ بهمن ۱۴۰۱
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
فقط خواستم بهت بگم که ممنونم، ممنونم، ممنونم و ممنونم.
پاسخحذفخواهش میکنم، خواهش میکنم، خواهش میکنم و خواهش میکنم.
حذفبا عشق😉
درووود
پاسخحذفباز هم یه روایت و معرفی کتاب جذاب!
ممنون که انقدر کتاب میخوانید و کتاب معرفی میکنید
درود بر شما
حذفممنون که وقت میذارید و مطالعه میکنید و نظرتون رو مینویسید برام
توجه شما بسیار برام محترم و دوستداشتنیه و بهم امید میده برای نوشتن مطالب بعدی