تازه‌ترین نوشته

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

تصویر
پوستر سی‌امین نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم در مصلی تهران انوار عظیم لزوما نشانه‌های خوش نیستند، گاهی باید از آن‌ها به تاریکی گریخت، تا اندک نوری یافت و جان بدان آرامش بخشید   اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به  قسمت ۰  نگاهی بیندازید. خبر برگزاری سی‌امین نمایشگاه قرآن به مناسبت ماه رمضان منتشر شده بود، که پسرخاله‌هایم با من تماس گرفتند و گفتند که به آن‌جا برویم. برنامه کوچکی که قرار بود داشته باشیم، با اضافه شدن خاله‌هایم و همسران و بچه‌های‌شان، و دایی و زن‌دایی‌ام تبدیل به یک دورهمی خانوادگی نسبتا بزرگ به مناسبت سیزده‌به‌در شد. من هم به «م.ح»‌ گفتم که ببینم چه می‌کند، و او گفت که اگر بتواند خودش را خواهد رساند. این بود که روز دوم نمایشگاه همگی به سوی آن شتافتیم. ( خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا): «سی‌اُمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن نقد و بررسی می‌شود» ) من و احمد پیش از این‌که دیگران از ماشین‌ها پیاده شوند و بیایند، رفتیم و کمی قدم زدیم و بخش‌های مختلف را به سرعت از نظر گذراندیم. محتوای نمایشگاه نسبت به سال‌های قبل بسیار کمتر شده بود و نشرهای کمتری حضور

جاده گم‌شده : قسمت ۹ : از داروخانه آخر دنیا تا ایستگاه بین‌بعدی جهان‌های موازی

 

یک عدد قرص ریسپریدون: چیزی که برای یافتنش به راه افتادیم
یک عدد قرص ریسپریدون: چیزی که برای یافتنش به راه افتادیم

گاه در جستجوی هدفی بر می‌آییم، اما به اهداف دیگری می‌رسیم؛ در هر حال نباید متوقف شد و لذت را از یاد برد!

 

اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.


پیش از خواندن این قسمت، بهتر است قسمت ۲ و قسمت ۷ را خوانده باشید.


«م» در صحبتی که شب پیش از ماجراجویی داشتیم، گفت که هنوز هم نتوانسته ریسپریدون گیر بیاورد، و دوباره باید به همان داروخانه بیمارستان رسول سر بزند و امیدوار باشد که با نسخه جدیدی که این بار گرفته، بتواند دارو را بگیرد. من هم گفتم که همراهی‌اش خواهم کرد تا تنهایی به آن‌جا نرود و با آن آدم‌ها مواجه نشود، و به هر حال می‌توانست موضوع خوبی برای نوشتن و نقد هم باشد.

بعد از کمی اصرار، قرار شد که فردا، حدود ساعت ۲ سر چهارراه توحید باشم، تا با هم به سمت داروخانه به راه بیفتیم. من هم برنامه‌ای برای پیدا کردن یک سری کتاب و سر زدن به کتاب‌فروشی‌های خاصی چیدم، تا اگر فرصت شد، به کارهای من هم برسیم. فردا، سرمه چشمم را تجدید و احیا کردم، و تازه آن وقت بود که احساس کردم آماده رفتنم.

***

حدود یک ساعت بعد از راه افتادنم از خانه، به وعده‌گاه رسیدم و «م» را دیدم که به انتظارم مقابل کافه فنجانه ایستاده است. پرسیدم که چند دقیقه است که رسیده، و گفت که حدود ده دقیقه‌ای معطل من مانده. عذرخواهی کردم و راه افتادیم. این بار که می‌دانستیم داروخانه کجاست و فاصله‌اش چه‌قدر است، بی‌خیال تاکسی گرفتن شدیم و پیاده به راه افتادیم.

وقتی در خیابان توحید به سمت شمال پیش می‌رفتیم، برای «م» تعریف کردم که وقتی کاپشن برادرم را در مترو دزدیده بودند، به این‌جا آمدیم و جلوی فروشگاه شیرین‌عسل کارت‌های بانکی و مدارک را تحویل گرفتیم: زمستان بود و برادرم همیشه با کاپشن بیرون می‌رفت. یک بار موقع برگشت خیلی گرمش شده بود، و کاپشن را در آورد و روی صندلی کنارش در ایستگاه گذاشت. وقتی سوار قطار شد، متوجه شد که کاپشنش را جا گذاشته، اما همان موقع در بسته شد، و او دید که اصلا کاپشنش آن‌جا نیست. سریع برگشت و از مسئولین ایستگاه خواست که دوربین‌ها را بررسی کنند، اما توضیح دادند که این کار را فقط با وجود حکم قضایی انجام خواهند داد. وقتی هم که برادرم رفته بود تا شکایتش را ثبت کند و حکم بررسی دوربین را بگیرد، بهش گفته بودند که برای گرفتن حکم بررسی دوربین باید یک شاهد هم با خودش بیاورد؛ و البته این را هم اضافه کرده بودند که «الان اصلا مسئولش نیست، شاید تا هفته بعد هم نیاد!» برادرم هم بی‌خیال شده بود، و فردای آن روز کسی تماس گرفته بود و گفته بود که مدارک را پیدا کرده. با هم رفتیم و پرسیدیم که چیز دیگری را هم دیده یا نه، و توضیح داد که فقط همین کارت‌ها و کاغذها را پیدا کرده بوده. پیشنهاد دادم که از مغازه‌ها و بانک‌های اطراف بخواهیم که نگاهی به دوربین‌شان بیندازند تا ببینیم چه کسی آن‌ها را آن‌جا انداخته بوده، اما برادرم مخالفت کرد و گفت که «حتما اینا هم جواب همونا رو می‌دن و هیچ کاری نمی‌کنن... دیگه حوصله ندارم... همین که کارتا پیدا شد و دردسر دوباره گرفتن‌شون رو ندارم خودش خیلی خوبه!»

کمی بعد به ابتدای خیابان ستارخان رسیدیم و از خیابان رد شدیم. روی پل عابر پیاده تبلیغ یک رستوران و یک آموزشگاه موسیقی را دیدیم. یادم است که از هر کدام یک کاغذ را برداشتم تا بعدا بررسی کنم، اما هر دو را در انبوه وسایل و کاغذهایم گم کردم.

در مسیر یک کتاب‌فروشی هم بود که لحظاتی پشت ویترینش ایستادیم و کتاب‌ها را با حسرتی عمیق نگاه کردم. حسرت برای کتاب‌هایی که به هیچ‌وجه ممکن نبود بتوانم در حال حاضر آن‌ها را تهیه کنم و بخوانم.

(شاید من نتوانم، اما ممکن است شما بتوانید بخوانید، پس مواردی را که هنوز به یاد دارم معرفی می‌کنم:

  • ضحاک | نویسنده: ولادیمیر مدودف | مترجم: فرزانه شفیعی | انتشارات هرمس
  • بی‌نوایان | نویسنده: ویکتور هوگو | مترجم: محمدرضا پارسایار | انتشارات هرمس
  • دن‌کیشوت | نویسنده: میگل د سروانتس | مترجم: محمد قاضی | انتشارات ثالث

اگر موفق به دریافت و مطالعه کتاب‌ها شدید، مرا هم بی‌نسیب نگذارید و برایم ازشان بگویید و بنویسید.)

باقی مسیر را سعی کردم با کمی شوخی و خنده «م» را سرحال بیاورم و از نگرانی دورش کنم، اما استرس عدم‌دستیابی به دارو، باز هم داشت آزارمان می‌داد؛ و البته باز هم «م» را بیش از من... با این‌که مسیر پر از رستوران‌های گوناگون بود که تقریبا نیمی از آن‌ها کاملا پر بودند و باقی هم مشتری‌های خود را، هرچند کمتر، داشتند، اما مسیر به نظرم خشک و مرده می‌رسید. نمی‌دانم این طرح خیابان و چهره ساختمان‌هایش بود که باعث می‌شدند مردم بی‌حال‌تر به نظر برسند، یا زمستان و سرما و تاریکی‌اش جلوه‌گری خیابان و درختانش را به قتل رسانده بودند.

به هر حال، پس از چند دقیقه به داروخانه رازی‌مدد رسیدیم. (برای آشنایی بیشتر با محیط داروخانه، به قسمت ۷ مراجعه کنید.) «م» دست در کیفش کرد و نسخه جدیدی را که از پزشکش گرفته بود درآورد و داخل شدیم. او نوبت گرفت و من نشستم؛ البته داروخانه خلوت بود و سریع نوبتش شد. نسخه را به متصدی داروخانه داد و او یک بررسی کوتاه کرد و بعد با کمال خون‌سردی گفت: «نمی‌تونم بهت دارو بدم.» حتی من هم از شنیدن مطلب جا خوردم. «م» علت را پرسید و پاسخ گرفت: «چون این‌جا نوشته ریسپریدون ۲، و ما فقط الان ۱ رو داریم!» «م» گفت: «خب دو ورق از یک بهم بدین. اشکالش چیه؟!» و باز جواب گرفت: «دارو باید مطابق نسخه فروش بره، وگرنه برای ما مسئولیت داره!» «م» گفت: «من از یه مسیر خیلی دور، برای دومین بار اومدم این‌جا، نسخه هم دارم این دفعه، و شما بازم بهم دارو نمی‌دین... این مسئولیتی براتون ایجاد نمی‌کنه؟!» متصدی داروخانه پاسخ داد: «از داروهای نسخه‌ت فقط یکی رو ما داریم؛ می‌خوای همون رو بدم بهت!؟ ولی خب نسخه‌ت رو دیگه نمی‌تونی جای دیگه استفاده کنی، چون روش مهر می‌زنیم ما!» «م» مخالفت کرد و بعد با ناراحتی آمد و کنار من نشست. پرسیدم: «دکترت نمی‌تونه یه نسخه آنلاین بنویسه الان برات؟» و پس از چند لحظه اضافه کردم که: «البته بار قبلی هم بعد کلی صبر کردن فهمیدیم که نتونسته...»

«م» گفت که بهتر است برویم و معطل نشویم. وقتی بیرون رفتیم، من با برادرم تماس گرفتم و گفتم که اگر می‌تواند از دوستش که در داروخانه کار می‌کند، درباره ریسپریدون بپرسد، و قیمتش را به من بگوید، تا ببینیم چه کار می‌توانیم بکنیم. چند دقیقه بعد جواب به دست‌مان رسید: در آن‌جا فقط نسخه خارجی موجود بود، که هر ۲۰تایش ۱۶۰هزار تومن قیمت داشت. «م» گفت که از برادرم تشکر کنم، و بگویم که در حال حاضر نمی‌تواند این‌قدر هزینه کند.

با کمال ناامیدی به راه افتادیم و یکی دو داروخانه در همان حوالی را نیز بررسی کردیم، اما هیچ‌کدام این دارو را نداشتند. به سمت خیابان شهرآرا رفتیم و من از ویچ‌کیلویی خرید کوچکی کردم تا امتحانش کنیم: «۳۰۰ گرم دیب‌دمینی، ۳۰۰ گرم پیتزا پپرونی و یه کوچولو قارچ سوخاری». همین‌طور که راه می‌رفتیم، اندک‌اندک از سفارشم می‌خوردم و به «م» هم تعارف می‌کردم، اما او اصرار داشت که هم دست‌هایش را نشسته، و هم دوست ندارد غذایی را که رویش باز بوده، در هوای آزاد و کثیف تهران بخورد. 

تا ایستگاه اتوبوس شهرآرا خیابان را ادامه دادیم و در ایستگاه نشستیم. «م» حال خوشی نداشت و مسخره‌بازی‌های من هم چیزی را بهتر نمی‌کرد. او هم که چیزی نمی‌خورد، و کمی بعد اشتهای من هم کور شد و ظرف را جمع کردم و توی کیسه گذاشتم. اندکی فکر کردم و بعد پیشنهاد دادم که با هم به یکی از جاهایی برویم که من در وبلاگم معرفی کرده بودم: ایستگاه بین‌بعدی جهان‌های موازی! (برای آشنایی بیشتر با این ایستگاه جذاب، و خواندن اولین مواجهه من با آن، به قسمت ۲ مراجعه کنید.) «م» با اندکی اکراه و احتمالا به اصرار من قبول کرد، و راه افتادیم.

از کوچه یکم به خیابان پاتریس لومومبا، و از کوچه ناصر به خیابان امیرخانی رفتیم. بعد امیرخانی را تا ستارخان ادامه دادیم، و کمی جلوتر وارد باقرخان شدیم. (در این‌جا «م» داشت توضیح می‌داد که چه‌قدر ضروری است کارخانه‌های تولید سیمان وسط شهر باشند، تا یک وقت کسی از سموم سربی بی‌بهره نماند.) از پل عابر تاریک و خلوت و ترسناک بزرگراه شهید چمران عبور کردیم، و باقرخان را تا انتها پیش رفتیم. (در میان راه از داروخانه شبانه‌روزی بیمارستان امام خمینی هم درباره دارو پرسیدیم و گفت که ندارد. خیلی از افرادی که آن‌جا توی صف بودند به نظر آدم‌های ندار و بیچاره‌ای می‌رسیدند که صورت‌های آلوده و لباس‌های چرک داشتند، و با این‌که لبخند می‌زدند و با هم صحبت می‌کردند، می‌شد اندوه زیستن را در آن‌ها دید. خیلی‌ها هم ماسک نداشتند، و این باعث می‌شد آن داروخانه که وسط بیمارستان هم بود، خیلی ترسناک‌تر باشد. پس برای همین هم بعد از دو دقیقه من بیرون آمدم و منتظر بازگشت «م» شدم.) از باقرخان وارد دکترقریب شدیم و بعد خیابان کشاورز را ادامه دادیم و در انتها، به پارک لاله رسیدیم.

(همین الان موقع نوشتن مطلب، وقتی داشتم نقشه را بررسی می‌کردم، متوجه نکته جالبی شدم:

تقاطع باقرخان با جمال‌زاده و جلال‌زاده
تقاطع باقرخان با جمال‌زاده و جلال‌زاده

انتهای خیابان باقرخان به خیابان جمال‌زاده متصل می‌شود، اما اگر روبه‌رویش را نگاه کنید، متوجه کوچه جلال‌زاده می‌شوید، که احتمالا موقع نام‌گذاری‌اش، خنده شیطنت‌آمیزی روی لب‌های همه بوده.

شیوه نام‌گذاری خیابان جمال‌زاده و کوچه جلال‌زاده به روایت تصویر
شیوه نام‌گذاری خیابان جمال‌زاده و کوچه جلال‌زاده به روایت تصویر

جالب است که در هر محیط و هر شغلی می‌توان شوخی‌های مرتبطی با آن‌ها یافت، حتی جاهایی که تقریبا هیچ‌کس به‌شان توجه نمی‌کند. البته این احتمال هم هست که قضیه شوخی نبوده و خیلی اتفاقی این‌طور شده!)

از داروخانه‌های مسیر یک‌به‌یک درباره داروها پرسیدیم، و سرآخر در داروخانه دکتر سمیه علیزاده، یک یا دو مورد از داروها (به جز ریسپریدون) را پیدا کردیم و «م» هم راضی شد که همان‌ها را بگیرد و بی‌خیال سومی شود، تا بعدا ببینیم چه کار می‌توانیم بکنیم. در حالی که «م» داخل داروخانه رفته بود تا در صف طولانی و فضای شلوغ آن‌جا داروهایش را بگیرد، من در پارکینگ مقابل داروخانه منتظر مانده بودم، و در همین انتظار و گشتن دور خودم، در عجیبی را کف زمین دیدم که یک آیفون با دو زنگ هم کنارش بود. این در عجیب که انگار از ناکجا ظاهر شده بود، پشت ماشین‌ها و در گوشه‌ای تاریک مخفی شده بود. جایی که هیچ‌کس سمتش نمی‌رفت، و فقط من که می‌خواستم سر راه نباشم آن‌جا ایستاده بودم. نه کسی به سمتش می‌آمد و نه کسی از آن خارج می‌شد. کم‌کم برایم سؤال شده بود که اصلا چرا این در باید آن‌جا باشد و تمام توجهم روی فهمیدن همین مسئله متمرکز شده بود.


دری به ناکجا، مقابل داروخانه دکتر سمیه علیزاده، پشت ماشین‌های پارک‌شده
دری به ناکجا، مقابل داروخانه دکتر سمیه علیزاده، پشت ماشین‌های پارک‌شده

اگر برای راه یافتن به زیرزمین داروخانه بود، می‌توانست داخل فضای داروخانه باشد که دسترسی به آن ساده‌تر باشد، و چه نیازی بود که از بیرون به زیرزمین بروند و اقلام مورد نیازشان را بردارند؟ اگر برای جای دیگری بود، چرا یک راه درست و خوب برایش نساخته بودند؟ اگر برای حمل بار بود، پس چرا آن‌قدر کوچک بود و چرا پشت ماشین‌ها مخفی شده بود که دسترسی‌اش محدودتر شود؟ اصلا چرا باید دو تا زنگ می‌داشت؟ یعنی دو طبقه آن پایین بود؟ یا شاید هم یکی از زنگ‌ها ردگم‌کنی بوده، تا اگر کسی آن را زد، بفهمند نباید آن پایین راهش بدهند. اما این‌طوری که شانس ۵۰-۵۰ خواهد بود؛ پس ممکن است کسی اشتباها زنگ درست را هم بزند و به پایین راه پیدا کند. آن‌وقت چه خواهند کرد؟ او را خواهند کشت، یا صرفا می‌گویند که: «آقا/خانم! شما هرجا ببینی زنگ هست می‌زنی و می‌ری تو!؟» و بعد بیرونش می‌کنند؟ اصلا چه چیزی را آن پایین نگه می‌دارند که نیاز به چنین ایجاد امنیتی دارد؟ یعنی ممکن است که چند نفر آن پایین مشغول تولید مواد مخدر باشند؟ یا شاید هم قاچاق اعضای بدن؟ شاید هم هر دو را با هم انجام می‌دهند، چون به طرز عجیب و جالبی، مواد مخدر و دارو، هر دو به Drug ترجمه می‌شوند، و قاچاق اعضای بدن هم که اهداف درمانی (ولو با قیمت‌های عجیب و برای افراد خاص) دارند، و در نتیجه، همه به داروخانه و کار ظاهری آن ساختمان مرتبط می‌شوند.

اما در میان افکارم غرق شده بودم، که «م» بیرون آمد و صدایم کرد، و ما راه افتادیم. مستقیما به کتاب‌فروشی جادویی بازارچه رفتیم و هر دو حسابی شگفت‌زده شدیم. «م» به خاطر شکل کتاب‌فروشی و کتاب‌هایی که داشت، و من به خاطر تغییر ظاهر بسیار شدید مغازه. جای همه‌چیز عوض شده بود و دیگر خبری از آرشیو روزنامه اطلاعات که گوشه‌ای مثل ستون روی هم قرار گرفته بودند نبود. حالا که آن‌جا بودیم، قصد کردم برای «ارغوان» به دنبال کتاب‌های «ارباب حلقه‌ها» بگردم (برای آشنایی اندکی بیشتر با «ارغوان» می‌توانید به قسمت دوم مجموعه کتاب‌خانه مدفون مراجعه کنید.). انتظار داشتم که بتوانم آن‌جا با قیمت پایین‌تری پیدای‌شان کنم.

اول با «م» کتاب‌های بیرون از مغازه را که روی میز چیده شده بودند تماشا کردیم، و بعد که از دیدن‌شان سیر شدیم داخل رفتیم. آن بیرون یک سری کتاب کم‌حجم انگلیسی‌زبان پیدا کردیم که داستان‌های کلاسیک را با حفظ نوع نگارش‌شان خلاصه کرده بودند، و «م» قصد کرد که یکی دو جلد از آن‌ها را بخرد، اما بعد یادش آمد که می‌تواند هر کتاب انگلیسی‌ای را در کتاب‌خوان خودش به صورت رایگان بخواند. من هم فقط یک کتاب از آن‌جا برداشتم:

  • رنج کودکان در نظام تبعیض نژادی | تهیه‌کننده: انتشارات سازمان ملل متحد | مترجم: آذرخش | انتشارات آینده زن

پیش از گشتن دنبال کتاب‌های «ارغوان»، مغازه را به «م» نشان دادم، آن هم طوری که انگار صاحبش هستم یا بیست سال است که پاتوق هر شبم است. یکی از کتاب‌هایی را هم که دوست داشتم در گزارش دوم جاده گم‌شده معرفی کرده بودم، این بار پیدا کردم و از گوشی «م» برای عکس‌برداری از آن استفاده کردم. حالا شما هم می‌توانید این کتاب خاص و جذاب را ببینید:

  • Nagel Encyclopedia De Voyage: IRAN (1975) (نسخه فرانسوی) | انتشارات Nagel

(پیدا کردن مشخصات این کتاب که از سال ۱۳۵۳-۵۴ در جریانی عجیب و ناشناخته خودش را به این کتاب‌فروشی رسانده بود، ماجرایی بس عظیم و دشوار بود که حدود ۵ ساعت از وقتم را گرفت!)

جلد نسخه جلد سخت کتاب «Nagel Encyclopedia De Voyage: IRAN (1975) (نسخه فرانسوی)»
جلد نسخه جلد سخت کتاب

نقشه ایران و همسایگانش، که پشت جلد و در آغاز کتاب «(Nagel Encyclopedia De Voyage: IRAN (1975 (نسخه فرانسوی)» چسبیده بود (اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی (U.S.S.R) هم‌چنان در این‌جا سرپاست)
نقشه ایران و همسایگانش، که پشت جلد و در آغاز کتاب چسبیده بود (اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی (U.S.S.R) هم‌چنان در این‌جا سرپاست)

نقشه تهران حدود سال ۱۳۵۳، که در میانه کتاب «(Nagel Encyclopedia De Voyage: IRAN (1975 (نسخه فرانسوی)» قرار داشت
نقشه تهران حدود سال ۱۳۵۳، که در میانه کتاب قرار داشت

نقشه اصفهان حدود سال ۱۳۵۳، که در میانه کتاب «(Nagel Encyclopedia De Voyage: IRAN (1975 (نسخه فرانسوی)» قرار داشت
نقشه اصفهان حدود سال ۱۳۵۳، که در میانه کتاب قرار داشت

نقشه راه‌های ایران در حدود سال ۱۳۵۳، که در اواخر کتاب «(Nagel Encyclopedia De Voyage: IRAN (1975 (نسخه فرانسوی)» قرار داشت
نقشه راه‌های ایران در حدود سال ۱۳۵۳، که در اواخر کتاب قرار داشت

این کتاب در بعضی وبگاه‌های دست‌دوم‌فروشی، تا ۱۵ دلار نیز قیمت دارند، که معادل ۵۸۰هزار تومان است. (به‌روزرسانی: در حال حاضر و با قیمت دلار در هنگام انتشار این مطلب، قیمت این کتاب معادل ۷۴۴هزار تومان خواهد بود.) البته فکر می‌کنم که در کتاب‌فروشی بازارچه، ۲۰۰ یا ۴۰۰هزار تومان قیمت‌گذاری شده بود.

نکته جالب در خصوص این کتاب، همین نقشه‌ها بودند که وسعت شهرهای اصفهان و تهران را به نمایش می‌گذاشتند. اگر نقشه امروز تهران و اصفهان را با آن‌ها مقایسه کنیم، آن‌گاه متوجه دهشتناک بودن هیولای توقف‌ناپذیر شهرها خواهیم شد، که چگونه زمین‌ها را می‌بلعند و آلودگی‌های خود را بر خوان زمین گسترده‌تر می‌کنند.

بعد از بررسی چند کتاب دیگر و عکس‌برداری از این کتاب، من به سراغ پیدا کردن کتاب‌های ارباب حلقه‌ها رفتم. برعکس قبل، همه را در یک قفسه نزدیک در مغازه جمع کرده بودند. قیمت‌ها را روی‌شان چسبانده بودند. نگاه کردم و شگفت‌زده شدم. با «ارغوان» هم تماس گرفتم و برایش توضیح دادم که وضعیت چه‌طور است، و گفتم که فقط یک جلد را از این‌جا برایش می‌گیرم (جلد دوم: دو برج) و بهتر است که باقی را از وبگاه‌های فروش کتاب تهیه کند که معمولا تخفیفی برای خرید کتاب دارند، و حتی می‌تواند از خود وبگاه انتشارات استفاده کند که همیشه بر روی کتاب‌هایش تخفیف زده است. (البته خود «ارغوان» جلد سوم (بازگشت پادشاه) را از قبل و به صورت تصادفی خریده بود، و حالا فقط جلد اول و کتاب‌های مرتبط با مجموعه را می‌بایست تهیه می‌کرد.)

پس از اتمام صحبتم و پرسیدن نظر خود «ارغوان» داخل رفتم و باز نگاهی به قیمت اصلی و قیمت فروش کتاب‌ها انداختم:

جلد دوم ارباب حلقه‌ها: دو برج، چاپ ۱۳۸۵: ۵۵۰۰ تومان / قیمت چسبیده روی جلد: ۱۰۰هزار تومان / قیمت چاپ جدید کتاب: ۳۱۰هزار تومان

(با یک حساب سرانگشتی، می‌فهمیم که در طی ۱۷ سال، قیمت کتاب ۳۰۴۵۰۰ تومان افزایش یافته، که یعنی حدودا ۵۶ برابر شده است. به بیان دیگر، می‌توان گفت که ۵۶۰۰درصد تورم قیمت کتاب را در طی این ۱۷ سال شاهد بوده‌ایم، که یعنی به طور میانگین سالی ۳۲۹درصد تورم، که این هم به این معناست که هر سال قیمت کتاب بیش از ۳برابر رشد کرده است. همان‌طور که رشد غیرطبیعی و سرعت‌یافته یک میوه یا مرغ می‌تواند کیفیت آن را کاهش دهد، اقتصادی که با این سرعت مهارنشدنی رشد می‌کند هم کیفیتش روزبه‌روز کم‌تر خواهد شد، و احتمالا در یک زمان خاص دچار سقوط و انفجار خواهد شد...)

کتاب‌های مورد نظر را خریدم و راه افتادیم تا در خود بازارچه گشتی بزنیم. در حین تماشای محیط، «م» برایم این ایده را توضیح داد که چه‌طور یک جامعه آزاد می‌تواند از طریق چیزی مشابه همین بازارچه اقتصاد خودش را پویا و سالم حفظ کند، و لزومی به ایجاد چهارچوب‌های بسیار سخت‌گیرانه بر روی اقتصاد نیست، هرچند که باید در خصوص کارهای کلان، تصمیم‌گیری‌ها را به گروه‌های حرفه‌ای‌تر و تحلیل‌گران خبره‌تر سپرد. «م» عقیده داشت که اگر همه بنگاه‌های اقتصادی همین‌قدر ساده و بی‌آلایش می‌توانستند در کنار هم قرار گیرند و کار خود را پیش ببرند، الان اوضاع کشور کاملا متفاوت بود.

وقتی به چای‌خانه لاله رسیدیم، مثل همیشه آن‌جا را مملو از جمعیت یافتیم. جلو رفتیم و پس از بررسی منوی عجیب و طولانی آن، «م» یک «دارچین زعفران زنجبیل نبات» گرفت و من یک «آلبالو زعفران زنجیبل نبات». البته وقتی می‌خواستم سفارش‌ها را بگویم، زبانم گرفت و کاملا احمقانه جلوی صفی ۷-۸نفره گفتم: «یه دارچین زنچ... و... یعنی... دارچین زنچ...» و اول خنده‌ام گرفت، اما صورت‌های جدی و عبوس آدم‌های منتظر در صف را که دیدم، به کل همه‌چیز را از یاد بردم و ماتم برد و خجالت کشیدم. بعد از نو سفارش‌ها را توضیح دادم و حساب کردم و گرفتیم و راه افتادیم، و باز هم دچار دردسر پیدا کردن جایی برای نشستن شدیم. سرآخر در جایی بسیار دور از چای‌خانه، جلوی یکی از مغازه‌ها نشستیم روی پله و نوشیدیم و سخن گفتیم و خندیدیم.

بعد مسیر پیاده‌روی وسط بلوار کشاورز را در پیش گرفتیم و از پارک لاله پیاده به سمت میدان ولی‌عصر رفتیم. باران بسیار اندکی هم شروع شد که فقط آلرژی من را فعال کرد و باعث شد دماغم خارش بگیرد و عطسه کنم و مثل لبو سرخ شوم. «م» که کمی خسته و بی‌حال شده بود، خواست چند دقیقه‌ای روی نیمکت بنشینیم تا نفس‌مان جا بیاید. در همین موقع بود که یکی از دوستانم تماس گرفت تا از من برای کار بر روی پایان‌نامه‌اش کمک بخواهد، و من هم قبول کردم که هر وقتی که خودش مناسب می‌دانست، شروع به کار کنیم؛ اما همین بحث به ظاهر کوتاه، حدود ۲۰ یا ۲۵ دقیقه طول کشید و سرآخر شارژش تمام شد!

من می‌خواستم از آن‌جا که هستیم، به مرکز تبادل کتاب بروم، تا چند کتاب دیگر را هم برای «ارغوان» بررسی کنم، اما «م» خسته بود و گفت که باید زودتر به خانه برگردد. جایی که «م» این حرف را زد، کتاب‌فروشی فرهنگان مقابل‌مان بود. کتاب‌فروشی‌ای که من می‌خواستم اگر فرصت شد، به دفتر انتشاراتش سری بزنم. اما حالا به صورت اتفاقی شعبه‌ای از آن را مقابل خودم یافته بودم. نکته جالب‌تر این‌که فروشگاه دقیقا سر خیابان برادران مظفر بود، که مرکز تبادل کتاب در نزدیکی خیابان انقلاب و در آن بود. پس به «م» گفتم بیاید داخلش را ببینیم و من سؤال‌هایم را بپرسم، و بعد که اسنپ رسید و او رفت، من هم بروم دنبال کار خودم.

فروشگاه بسیار بزرگی بود و فقط به کتاب محدود نمی‌شد، بلکه ماگ و وسایل تزئیناتی و لوازم‌التحریر و موسیقی و... هم داشت. از آن‌جا که «م» عجله داشت و من هم ترجیح می‌دادم کتاب‌های «ارغوان» را پیدا کنم، چون بودجه‌ام خیلی محدود بود و جای ول‌خرجی چندانی برایم باقی نمی‌گذاشت، فقط به بررسی جلد چند کتاب و پرسیدن چند سؤال بسنده کردیم، و بعد که اسنپ رسید، هر دو بیرون رفتیم و از هم جدا شدیم.

(کتاب‌هایی را که یادم هست معرفی می‌کنم، شاید شما هم دوست داشتید بدانید، و اگر که شد، بخوانید:

  • کارگر سیاه در جنوب آمریکا | نویسنده: هوزیا هادسن | مترجم: ع. پاشایی | انتشارات دیبایه
  • مزخرفات فارسی | نویسنده: رضا شکراللهی | انتشارات ققنوس
  • داستان‌های دریا (زندگی من در عملیات ویژه) | نویسنده: ویلیام اچ. مک‌ریون | مترجم: ملیکا شایسته | انتشارات میلکان
  • تهران-۵۷ (مجموعه ترانه) | نویسنده: کاوه آفاق | انتشارات نگاه
  • جبین بر خاک نه | نویسنده: تی. سی. مک‌لوهان | مترجم: ع. پاشایی | انتشارات دیبایه
  • من، پرنده کوچک و زنگوله | نویسنده: کانه‌کو میسوزو | مترجم: بهنام جاهدزاده | انتشارات دیبایه
  • مالکیت و بهره‌برداری از زمین‌های کشاورزی در بزمین‌آباد (نگاهی به تحولات یکصدساله مالکیت و بهره‌برداری از زمین‌های کشاورزی در یک روستای مازندران) | نویسنده: رجبعلی مختارپور | انتشارات فرهنگان

اگر کتاب‌ها را خواندید، درباره‌شان برای من هم بنویسید.)

سه مسیر پیاده‌روی من و «م» بر روی نقشه: ۱) از چهارراه توحید تا داروخانه رازی‌مدد؛ ۲) از داروخانه رازی‌مدد تا بازارچه لاله؛ ۳) از بازارچه لاله تا فروشگاه فرهنگان بلوار کشاورز
سه مسیر پیاده‌روی من و «م» بر روی نقشه: ۱) از چهارراه توحید تا داروخانه رازی‌مدد؛ ۲) از داروخانه رازی‌مدد تا بازارچه لاله؛ ۳) از بازارچه لاله تا فروشگاه فرهنگان بلوار کشاورز


از سر مظفر، و از کنار دیواره موقت فلزی آبی و سفیدی که برای ساخت‌وساز محوطه‌ای را محصور کرده بودند، به سمت چهارراه ولیعصر به راه افتادم. مسیر تاریک بود و سطل‌های زباله بوی کثافت می‌دادند. همه‌جا خلوت بود و تک‌وتوک رهگذری پیدا می‌شد. سعی می‌کردم مراقب باشم و به این فکر می‌کردم که اگر کسی خواست بلایی سرم بیاورد یا وسایلم را بدزدد باید چه کار کنم.

بارها شنیده‌ام که در همین حوالی آدم‌ها را خفت کرده‌اند یا گوشی‌شان را دزدیده‌اند و جیب‌های‌شان را خالی کرده‌اند. حتی یک بار یکی از دوستانم را (البته فکر می‌کنم در خیابان فلسطین بود) چون چیز دندان‌گیری همراه خود نداشته، کتکش زده بودند و بعد رفته بودند. فکر کردن به این چیزها باعث می‌شد بیشتر بترسم، اما به هر حال باید می‌رفتم تا کتاب‌ها را پیدا کنم.

ولی وقتی به ساعت گوشی‌ام نگاه کردم، فهمیدم که قطعا تعطیل شده است. همان‌جا وسط راه با پدرم تماس گرفتم که اگر هنوز به خانه برنگشته، با هم برگردیم، اما یادآوری کرد که موتورش خراب شده و با مترو به خانه برمی‌گردد.

به پیاده‌روی در خیابان سنگ‌فرش تاریک که بیشتر شبیه یک پارکینگ رایگان عظیم بود ادامه دادم و پیام‌های قدیمی‌ام را بررسی کردم. دلم می‌خواست کار بیشتری بکنم، اما متأسفانه همه‌چیز فیلتر بود و هیچ صفحه‌ای باز نمی‌شد. روی گوشی هم نه بازی‌ای داشتم و نه کتابی. کتاب‌هایی هم که همراهم بودند، در آن تاریکی اصلا دیده نمی‌شدند، وگرنه از همان اوایل راه یکی را دست گرفته بودم تا بخوانم.

وقتی به مرکز تبادل کتاب رسیدم، نگاهی به کرکره پایین‌کشیده‌اش انداختم و رد شدم. فکر کردم که یک روز دیگر می‌آیم و کتاب‌ها را پیدا می‌کنم. بعد در ایستگاه BRT صبر کردم تا اتوبوس برسد و در تمام مسیر به جلسه‌های کتاب‌خوانی فکر کردم. جلسه‌های کتاب‌خوانی با «م»، «س»، «ن»، و چند نفر دیگری که هر وقت آنلاین بودند چیزی می‌خواندیم.

با این‌که شب خلوت و نسبتا ساکتی بود، اما طول کشید تا به خانه برسم. همه‌جا خلوت و تاریک بود. بدبختانه هدفونی هم نداشتم که در طول مسیر چیزی گوش کنم. هوا سرد بود و حس خوبی داشت.


(وقتی به خانه رسیدم، پدرم پیش از من رسیده بود. قبل از خواب فقط یک بار دیگر تمام روز را مرور کردم، و به خودم گفتم: «زودتر باید قسمتای قبلی رو بنویسم که برسم به این یکی!!!» و همین‌طور که درباره ایده‌های مختلف نوشتن فکر می‌کردم، خوابم برد.)


قسمت قبلی: قسمت ۸ : مافیابازان قهار زیر پوست شهر

قسمت بعدی: قسمت ۱۰ : بی‌وطنی در میان وطن‌های گم‌شده


۲۶ دی ۱۴۰۱


پروانه انتشار: CC BY-NC-SA

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان‌هایی از ناکجا : ۵ : ناگهان یاد کلماتش افتاد...

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

شعر : اسماعیل (یک شعر بلند) | رضا براهنی (ویراست تازه + تحلیل و بررسی)