تازه‌ترین نوشته

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

تصویر
پوستر سی‌امین نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم در مصلی تهران انوار عظیم لزوما نشانه‌های خوش نیستند، گاهی باید از آن‌ها به تاریکی گریخت، تا اندک نوری یافت و جان بدان آرامش بخشید   اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به  قسمت ۰  نگاهی بیندازید. خبر برگزاری سی‌امین نمایشگاه قرآن به مناسبت ماه رمضان منتشر شده بود، که پسرخاله‌هایم با من تماس گرفتند و گفتند که به آن‌جا برویم. برنامه کوچکی که قرار بود داشته باشیم، با اضافه شدن خاله‌هایم و همسران و بچه‌های‌شان، و دایی و زن‌دایی‌ام تبدیل به یک دورهمی خانوادگی نسبتا بزرگ به مناسبت سیزده‌به‌در شد. من هم به «م.ح»‌ گفتم که ببینم چه می‌کند، و او گفت که اگر بتواند خودش را خواهد رساند. این بود که روز دوم نمایشگاه همگی به سوی آن شتافتیم. ( خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا): «سی‌اُمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن نقد و بررسی می‌شود» ) من و احمد پیش از این‌که دیگران از ماشین‌ها پیاده شوند و بیایند، رفتیم و کمی قدم زدیم و بخش‌های مختلف را به سرعت از نظر گذراندیم. محتوای نمایشگاه نسبت به سال‌های قبل بسیار کمتر شده بود و نشرهای کمتری حضور

کتاب‌خانه مخفی : قسمت ۵ : بی‌احساس | مارسل پروست | مینو مشیری

طرح جلد کتاب بی‌احساس اثر مارسل پروست از انتشارات وال
طرح جلد کتاب بی‌احساس اثر مارسل پروست از انتشارات وال

 

اگر می‌خواهید با مجموعه کتاب‌خانه مخفی بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.


چگونه یافتن

داستان خرید کتاب و ماجراهای مرتبط با آن را می‌توانید از «جاده گم‌شده : قسمت ۶ : میوه‌های تازه، تن‌های کهنه» بخوانید.

همان‌طور که به دنبال کتاب‌های مد نظرم برای «د» می‌گشتم و درباره‌شان سؤال می‌کردم و ناامید می‌شدم، کتابی از انتشارات وال را دیدم. چند جلد از آن کنار هم قرار گرفته بود. آن‌قدر کتاب کم‌حجمی بود که اصلا نمی‌شد کاربردی برای چاپ لبه‌اش تصور کرد. البته خالی گذاشتن کامل لبه کتاب، هم جلوه خوبی ندارد، و هم تخطی از باقی کتب مجموعه ادبیات انتشارات وال خواهد بود.

(شاید بد نباشد همین‌جا ذکر کنم که عاشق مجموعه‌ها هستم، هرچند که معمولا نمی‌توانم بخرم‌شان. به نظرم مجموعه‌ها احساس خوبی دارند، چون مسیر نسبتا مشخصی را دنبال می‌کنند و دید جامعی از هدف خودشان به مخاطب‌شان می‌دهند. البته مجموعه‌های احمقانه‌ای هم وجود دارند، که محتوای پوچ و زرد را اشاعه می‌دهند. اما اگر کتاب خوب و مناسب خودتان را شناخته باشید، و بدانید که چه چیزی را دوست دارید بخوانید، می‌توانید مجموعه‌های مختلف انتشارات‌های مختلف را بررسی کنید و کتاب‌های خوبی را برای خود پیدا کنید.

مجموعه‌ها مثل شتاب‌دهنده‌هایی هستند که در صورت تهیه کتاب‌های‌شان، و مطالعه آن‌ها، شما را به سمت نقطه‌ای بسیار جلوتر در مسیر هدفی که برایش جمع‌آوری شده‌اند پرتاب می‌کنند.)

من هم به کتاب نگاهی انداختم و با خودم فکر کردم که می‌توانم آن را به مجموعه ناقصی که از کتاب‌های نشر وال جمع کرده‌ام اضافه کنم. اما این تنها دلیل خریدن کتاب نبود. وقتی اسم مارسل پروست را روی جلد دیدم، به یاد عطش تازه‌فراموش‌شده‌ام برای خواندن مجموعه «در جست‌وجوی زمان از دست رفته» افتادم، و با خودم فکر کردم که این کتاب کوچک می‌تواند مرا با شیوه نگارش و نوع متن نویسنده آن مجموعه عظیم آشنا کند.

نکته دیگری هم که مرا نسبت به خرید کتاب ترغیب کرد، قیمت پایین آن بود. شاید اگر این کتاب را برمی‌داشتم و قیمتی در حدود ۳۰ یا ۴۰هزار تومان را بر آن می‌دیدم، دو دلیل پیشین را (لااقل در آن زمان) بی‌خیال می‌شدم و به همان خریدهای دیگر رضایت می‌دادم.

مترجم را نمی‌شناختم، اما به انتشارات وال و کتاب‌های جذابی که از آن دیده و خوانده بودم اعتماد کردم و کتاب را برداشتم. در مسیر بازگشت به خانه «م» نگاهی به مقدمه‌اش انداختم و به نظرم مطلب جالبی آمد؛ اما از آن‌جا که به دنبال میوه‌فروشی سی‌دا می‌گشتم و بابت پیدا نکردنش تا حدودی کلافه بودم، آن را کنار گذاشتم تا بعدا در خانه و سر فرصت بخوانمش.


پشت جلد

پروست داستان کوتاه بی‌احساس را در بیست‌ودوسالگی نوشت و در سال ۱۸۹۶ در نشریه‌ای نه‌چندان معتبر به نام وی کونتومپورن چاپ کرد. آنچه این اثر را قابل‌توجه می‌کند، بسیاری از مضامینی است که پروست خیلی دیرتر در کتاب‌های مشهورش چون عشق سوان به کار می‌گیرد، از جمله کندوکاو احساسات، مفهوم دلدادگی، و به ویژه مطالعه‌اش درباره تبلور عشق.


شاید هم او هنوز دوستش نداشت، شاید پیش از سفر فرصت نمی‌کرد عاشقش شود... پریشان، سرش را پایین انداخت و نگاهش به گل‌های پلاسیده بالاتنه لباسش افتاد که گویی می‌خواستند گریه سر دهند. این‌که چه‌قدر رؤیایش گذرا و سعادتش، حتی اگر به وقوع می‌پیوست، کوتاه‌مدت بود، با غم گل‌های پلاسیده‌ای یکی شد که پیش از مرگ، صدای تپش قلب او را برای نخستین عشقش، نخستین تحقیرش، و نخستین غمش، شنیده بودند.


فهرست

  • یادداشت مترجم
  • بی‌احساس
    • ۱
    • ۲
  • درباره مترجم

از میان متن

... مادلن گل‌ها را خیلی دوست داشت و با حسابگری زنانه می‌دانست چه‌قدر زیبا هستند و چه‌قدر زیبا می‌کنند. زیبایی، شادابی و حتی اندوه گل‌ها را هم دوست داشت و آن‌ها را زیبایی‌های جانبی گل‌ها می‌دانست. وقتی دیگر شاداب نبودند آن‌ها را چون لباسی کهنه دور می‌انداخت. ...

  • ۱ | صفحه ۱۷

... کودکی که از بدو تولد غیرارادی نفس کشیده است، نمی‌داند هوایی که سینه‌اش را آرام پر می‌کند تا چه حد برای زنده ماندنش ضروری و حیاتی است. حالا اگر در آتش تب دچار تشنج و خفگی گردد چه می‌کند؟ در تلاشی مستأصل برای زنده ماندن می‌جنگد تا به هوایی که نمی‌دانست خارج از اراده اوست برسد. ...

  • ۱ | صفحه ۲۰

... نور لطیف اول شب پرتو خود را چنان بر روی چند خانه هم‌جوارشان که با باغچه محصور شده بودند افکنده بود که گویی در آرامش آن استراحت می‌کردند. آن نور خاص و مهربان به همه‌چیز ارزشی نو و پراحساس می‌بخشید. یک چرخ‌دستی نورانی و اندکی دورتر تنه ضخیم درخت شاه‌بلوط زیر شاخ و برگش غرق در آخرین پرتو خورشید بود و منظره‌ای بس چشم‌نواز داشت. وقتی مادلن به لوپره نزدیک می‌شد، تحت‌تأثیر آن‌چه می‌دید، کوشید جلوی اشک‌هایش را بگیرد. ...

  • ۲ | صفحه ۳۷

کارگاه کلمه‌شکافی

داستان مطالعه کتاب با «م» و ماجراهای مرتبط با آن را می‌توانید از «جاده گم‌شده : قسمت ۷ : کاهش دارو برای افزایش هیجان زندگی بیماران» بخوانید.

دوست داشتم کتاب را همان شب که به خانه برگشتم بخوانم، اما من و «م.ر» درگیر کارهای زیادی بودیم و فرصت نشد. روز بعد که قرار شد با «م» برای پیدا کردن ریسپریدون راهی داروخانه رازی‌مدد بشویم، نگاهی به کتاب‌ها که از شب قبل روی میز گذاشته بودم انداختم، و این کتاب را که حجم کمی هم داشت برداشتم، تا اگر فرصت شد آن را با هم بخوانیم و درباره‌اش کمی صحبت کنیم.

اما همان‌طور که احتمالا می‌دانید، اصلا نشد که کتاب را در زمان انتظار بخوانیم و تازه جایی که می‌خواستیم جدا شویم و به خانه‌های‌مان برگردیم به سراغ کتاب رفتیم (آن هم به اصرار من، که فکر می‌کردم شاید می‌توانست اثرگذار باشد و کمی حال خودم و «م» را بعد از افتضاحی که شاهدش بودیم بهتر کند). پس در کافه فنجانه چهارراه توحید نشستیم و دو تا چای بزرگ گرفتیم و خواندن را شروع کردیم. سعی می‌کردم سریع بخوانم که زیاد معطل نشویم و کتاب به آن کوچکی هم نصفه نماند.

در حین خواندن کتاب، دو ایراد عجیب پیدا کردیم؛ یکی من و یکی «م». اول این‌که من با دیدن «حاظران» حسابی شوکه شدم و شاخ در آوردم که چه‌طور چنین اشتباهی صورت گرفته است؛ و دوم آن‌که در جایی نوشته شده بود «در طول مدت وقت انتظار»، که «م» این‌طور توضیح داد که: «می‌تونستن بهتر بنویسن و به نظرم کم‌کاری کردن. یعنی مثلا «در فرصت طول لحظات مدت‌زمان وقت انتظار» می‌تونست خیلی عبارت بهتر و کامل‌تر و دقیق‌تری باشه احتمالا. ولی خب چه می‌شه کرد؟! انتشارات‌های ایرانی وقت نمی‌ذارن برای ویراستاری کتاب‌شون، تا بتونن این نکات طلایی رو اعمال کنن...» هر دو را روی رسید سفارش‌مان نوشتم تا بعدا به اطلاع انتشارات برسانم.

از علل احتمالی عدم ویراستاری کتاب‌ها در قسمت سوم همین مجموعه نوشته بودم. اما نکته‌ای که می‌توانم در این‌جا ذکر کنم، عدم مسئولیت‌پذیری خوانندگان است. چرا خواننده‌ها اشتباهات را به انتشارات‌ها تذکر نمی‌دهند تا در چاپ‌های بعدی تصحیح شوند؟ خیلی اوقات خواننده اصلا اهمیتی به قضیه نمی‌دهد. برخی هم اصلا متوجه ایراد نمی‌شوند، یا به این دلیل که آن‌قدرها بادقت مشغول خواندن نیستند، یا به این دلیل که اصلا املای صحیح و نحوه نگارش صحیح را نمی‌دانند. اما بعضی‌ها هم که می‌خواهند این موارد را اطلاع بدهند، با در بسته مواجه می‌شوند. مثلا خود من بعد از نوشتن تمام ایرادات کتاب «صداهایی از چرنوبیل» از انتشارات میلکان، کاغذها را برداشتم تا به انتشارات تحویل بدهم. آدرسی را که در گوگل ثبت کرده بودند را جایی نوشتم و تا آن‌جا رفتم، و دیدم که ساختمان هیچ علامتی ندارد و در هم بسته است. با شماره‌ای که ثبت شده بود تماس گرفتم، و گفتند: «ما فقط مسئول پخشیم و به ما مربوط نمی‌شه. باید بعدا به خودشون تحویل بدید.» و وقتی درخواست کردم که اگر بتوانند از ارتباط خودشان استفاده کنند و فقط لیست اشتباهات را برای آن‌ها بفرستند، پاسخ دادند: «به ما ربطی نداره این مسائل جناب. شما باید از طریق سایت اقدام کنید و آدرس درست رو پیدا کنید، و ببرید برای خودشون. ما نمی‌تونیم چنین کاری رو بر عهده بگیریم. ویرایش کتاب بر عهده ما نیست.» و بعد خیلی دوستانه و بدون این‌که جواب من را بشنوند، تلفن را قطع کردند. چنین رفتاری، بعد از چند بار، خواننده را از تذکر دادن به انتشارات‌ها دل‌سرد می‌کند. هرچند که احتمالا باز هم کتاب‌هایی از آن انتشارات را خواهد خواند، اما بعید است که دیگر وقت بگذارد و چنین مسائلی را ذکر کند. البته هنوز فرصت نکرده‌ام که پی‌دی‌افی از اشتباهات دست‌نویسم درست کنم و آن را برای انتشارات میلکان بفرستم، تا ببینم پشتیبانی اینترنتی‌شان چه‌طور است، اما اگر چنین کاری کنم و پاسخی بگیرم، در قسمتی دیگر به آن اشاره خواهم کرد.

حالا این‌که چرا انتشارات‌ها به این ویرایشات رایگان و (معمولا) خوب توجهی نمی‌کنند و باز کتاب خود را با همان اشتباهات فاحش و بعضا به شدت خجالت‌آور چاپ می‌کنند، خود مبحث دیگری‌ست که باید در جایی دیگر از آن سخن گفت.

کتاب بی‌احساس، داستانی کوتاه در دو قسمت است، که خام‌دستانه سعی در ایجاد یک ماجرای عاشقانه، اما متفاوت با داستان‌های معمول دوران خودش دارد.

داستان با پریدن وسط یک گفت‌وگو آغاز می‌شود و بعد به توصیف دو شخصیت اصلی، یعنی مادلن و لوپره می‌رسد. اما توصیفات به اندکی ظاهرسازی از شخصیت‌ها محدوداند و شناخت نوع فکر و مشخصات درونی آن‌ها، بیشتر به خواننده محول شده است، که چیز بدی نیست. اما تعدد شخصیت‌های فرعی، و جمله‌های نسبتا نامشخص که ناشیانه سعی در کوتاه‌نویسی و حذف شاخ و برگ زائد داشته‌اند، باعث شده‌اند که درک جملات تا حدودی برای مخاطب سخت بشود. به گونه‌ای که انگار نویسنده ناخودآگاه و از آن جهت که احتمالا فکر می‌کرده ایده‌اش برای یک داستان کوتاه مناسب است تا اثری بلند، هرگز فکر نکرده است که مخاطبی که نگاه او را نسبت به اثر ندارد، ممکن است دچار کج‌فهمی‌هایی بشود و احساس کند که متن برایش بیش‌ازحد سخت‌خوان است، و بعد آن را رها کند، یا آن‌چنان که احتمالا نویسنده دوست داشته، نتواند دل به متن بدهد و درست سر در بیاورد. یعنی ممکن است خیلی سرسری آن را بخواند و از آن بگذرد؛ که البته برای اکثر نوشته‌های اول نویسنده‌های جوان، چنین اتفاقی طبیعی است.

در ادامه داستان به طرزی عجیب، به جمله «اگر من تو را دوست ندارم، تو مرا دوست داری» پیوند می‌خورد، و حول این محور و ایده مرکزی پیش می‌رود. به همین جهت، تغییر افکار و رفتار شخصیت‌ها و دسترس‌ناپذیری عشق را شاهد خواهیم بود.

اما آن‌چه داستان را به نوعی خاص و جالب جلوه می‌دهد، پایان غیرقابل‌حدس آن است، که شاید در آن روزگار بیشتر از حالا، ایده‌ای خاص و شوکه‌کننده به حساب می‌آمده.

می‌توانم سخن و برداشت نهایی خودم از داستان را این‌طور بیان کنم:

عشق می‌تواند چشم را بر هر خطا و نقصی ببندد، و هر در بسته‌ای را بدل به اشتباهی در کنش و واکنش عاشق جلوه دهد، و امیدی واهی برای پیش بردن کالسکه خود با دو اسب شهوت و هوس (و گاهی طمع) پدید بیاورد. همین امید هم هست که موجب زمان‌کشی و مشغولیت انسان با افکار و خیالات و اوهام معشوق/معشوقه می‌شود. اما این امید واهی و مواجهه با درهای بسته، کم‌کم قلب انسان را آلوده اندوه و سپس جانش را به سوی مرگ روانه می‌کند. در نهایت، آن‌چه در انسان عاشق، آن فرد مشتاق و خیال‌باف و به ظاهر شکست‌ناپذیر، رشد می‌کند و جای عشق را می‌گیرد، انسانی‌ست بی‌احساس، که در پوچی می‌زید.

و چه‌قدر دشوار خواهد بود که این انسان بی‌احساس، دوباره خود را برپا سازد و نگاه پیش از عشق خود را باز یابد؛ و چه‌قدر سخت‌تر خواهد بود اگر او پس از مدت‌ها و در دوران میانسالی به عشق روی آورده باشد...


مشخصات کتاب

نام کتاب: بی‌احساس | L'indifférent (goodreads)

نویسنده: مارسل پروست (ویکی‌پدیا)

مترجم: مینو مشیری (ویکی‌پدیا)

موضوع: داستان‌های فرانسوی | قرن ۲۰ میلادی

طراح جلد: محمدباقر جاوید

انتشارات: وال (تارنما)

تعداد صفحه: ۴۳

چاپ اول: ۱۴۰۰ | قیمت: ۱۵۰۰۰ تومان

شابک: ۳-۱-۹۷۵۰۵-۶۲۲-۹۷۸


قسمت قبلی: قسمت ۴ : توسعه به معنای پرورش نخبگان معمولی (آسیب‌شناسی نخبگی در ایران) | محسن رنانی

قسمت بعدی: قسمت ۶ : مسافر روشنی (رمانی بر اساس زندگی علی‌اکبر دهخدا) | میترا بیات


۷ تیر ۱۴۰۱


پروانه انتشار: CC BY-NC-SA

نظرات

  1. درود
    معرفی کتابهای شما خاصه و یه جورایی خودش یه داستان جدا محسوب میشه.

    تو یک نگاه میشه گفت:جذاب و خاص

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. درود بر شما دوست و همراه عزیز

      متشکرم از توجه‌تون به مطلبم

      و خیلی بهم لطف دارین

      امیدوارم که بتونم همین شیوه خاص و جذاب رو حفظ کنم

      حذف

ارسال یک نظر

نظر شما چیه؟ حتما برامون بنویسین.
(ضمنا اگه برای خودتون اسم بذارین، به مرتب شدن بخش نظرات کمک بزرگی کردین!)

پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان‌هایی از ناکجا : ۵ : ناگهان یاد کلماتش افتاد...

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

شعر : اسماعیل (یک شعر بلند) | رضا براهنی (ویراست تازه + تحلیل و بررسی)