تازهترین نوشته
جاده گمشده : قسمت ۱۱ : از آیت تا آمریکا
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
ایران و آمریکا: دو دوست خجالتی، یا دو مجنون و احمق باورنکردنی؟ (با دوستان مروت...؟!) |
در خیابانهای شلوغ همیشه داستانهای بیشماری در جریان هستند؛ بستگی دارد که شما رشتهفصول کدامیک را انتخاب کنید و با آن همراه شوید
اگر میخواهید با مجموعه جاده گمشده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.
یک وقتهایی هست، که پایتان را از خانه بیرون میگذارید به امید پیدا کردن چیزی، و بعد میبینید که پس از تحمل کردن مسیری پرپیچوخم و پرترافیک و با رسیدن به مکان مورد نظر، آن چیزی که میخواستید اصلا وجود ندارد. بعد از این وقتی به خودتان میآیید، میبینید که جهان برایتان شکل و شمایل دیگری پیدا کرده، و دوست دارید الکی در آن ول بگردید و چیزی ازش کشف کنید تا از بیهودگی گشت و گذار اولیهتان بکاهید.
ماجرای آن روز من و «م.ر» هم همینطور بود. «م.ر» وقتی به خانه برگشت، به من گفت که به دنبال یک قلمدان خاتمکاریشده میگردد تا به کسی هدیهاش کند. بعد کمی در اینترنت گشت و فهمید که یک نفر در خیابان شمیراننو هست که خاتمکاری انجام میدهد، و قرار شد دوتایی برویم و کارهایش را نگاه کنیم و یک کار خوب را برای هدیه انتخاب کنیم. از جایی که پیدایش کرده بودیم، از او پرسیدیم تا ساعت چند کار میکند، و او گفته بود که از ۸ صبح تا ۷ شب سر کار است. ما هم زود راه افتادیم...
***
بعد از حدود ۴۰ دقیقه که در ترافیک عجیب و غریب خیابان هنگام، آن قوس سرپایینی و سربالایی را پشت سر گذاشتیم، وارد خیابان نعمتزاده شدیم. خیابانی که انگار چراغهایش را خاموش کرده بودند تا دو جادوگر و یک موتورسوار ریشو که از آسمان رسیده بود، بچهای را جلوی در خانه خالهاش بگذارند، چون تنها کسیست که در دنیا برایش مانده. البته شاید هم شهرداری لازم ندیده که آن اطراف چراغی کار بگذارد، چون حس کرده مردم چیزی برای از دست دادن ندارند و اگر به تاریکی عادت کنند، میتوانند دفاع کردن از خودشان را هم یاد بگیرند؛ رویکردی که شکر خدا در سالهای پس از انقلاب ذرهای از یاد نرفت، و حتی هر روز تاریکی بیشتر و عمیقتری برای مردم به ارمغان آورده شد.
به پایان خیابان که رسیدیم، نجاری طرف میبایست مقابلمان باشد، اما در میان مغازههایی که باز بودند اصلا نجاری نبود. ماشین را در شمیراننو پارک کردیم و پیاده به اطراف سرک کشیدیم. مغازههای قدیمی، درست به سبک همان مغازهها که در روستایمان بود، پر از وسایل تلنبارشده بر روی هم بودند. دلم برای گذشته دوری که از آن مغازههای جادویی (مغازههایی که ازشان میشد پنیر محلی و کمربند و نان و چاقوی پذیرایی و آدامس Pola را با هم خرید) خرید میکردیم تنگ شد.
آدامس پولا (Pola)، که البته من با بستهبندی سبز و صورتی آن را به یاد میآورم |
از روی موقعیت مکانی و آدرسی که داشتیم، مغازه را پیدا کردیم و زنگ زدیم. کسی در را باز نکرد. از مغازههای دیگری که همان نزدیکی بودند پرسیدیم و اصلا خبر نداشتند که چنین کسی آنجا مغازه دارد! در شیشهای دیگری کنار کارگاه/مغازه تعطیل و تاریک هدف بود، که نور کمی از پشت شیشه ماتش به نظرمان میرسید. از روی قیافهاش میشد گفت که نجاریست. یکی از مغازهدارها هم گفته بود که یکی از مغازههای همان قسمت نجاری است و اگر کسی قرار باشد اطلاعی از اینجور چیزها داشته باشد، همان صاحب نجاری است. اما نه زنگی داشت و نه دستگیرهای. چند ضربه به در شیشهای زدیم، و چند لحظه بعد کسی در را باز کرد.
اتاق کوچکی بود پر از تخته و چوب، که آن را به یک کارگاه کوچک نجاری شلوغ، با ظاهر نجاریهای فیلمهای قدیمی، تبدیل کرده بودند. شاید اگر در روشنایی روز و باز بودن مغازهها به آنجا رفته بودیم، حس دو جهانگرد در محلههای سنتی و کهنه یک کشور دیگر را میداشتیم. به هر حال، تهران از گسترش چندین روستا و در هم تنیده شدن آنها با هم پدید آمده است، و همین موجب شده که زندگی در هر گوشهای از آن، سبک و سیاق خاص خود را داشته باشد.
آقای جوانی که در را باز کرده بود، توضیح داد که کارش میز و صندلی و... است، و کارگاهی که دنبالش هستیم، مغازه کناریست. بعد هم گفت که باید با او تماس بگیریم، چون خبر ندارد که طرف کجاست. تشکر کردیم و با شمارهای که در کنار آدرس کارگاه قرار داشت تماس گرفتیم. آقایی جواب داد و «م.ر» چند جملهای با او صحبت کرد و بعد هر دو به کل از این مغازه قطعامید کردیم. آن آقا به «م.ر» گفته بود که ظهر همان روز به سمت اصفهان رفته و دو روز دیگر برمیگردد...
من در این میان، نگاهی به دور و اطراف انداختم و ساختمانی Lشکل را دیدم که کنجی دنج ایجاد کرده بود و آنجا را چراغانی هم کرده بود. در میان چراغانیها، پرچمهای مثلثی هم آویزان کرده بودند. از همان پایین میشد از پنجرهها فضای زیادی از داخل واحدها را به خوبی دید. داخل واحد طبقه اول، با توجه به آدمهایی که داخلش بودند و کارهایی که انجام میدادند، و نوع دکوراسیونش، شبیه به یک اداره بود. با اینکه دیدن بقیه محیط آشفته محله در آن تاریکی تا حدودی هراسانگیز به نظر میرسید، اما دیدن آن کنج ساکت و خودمانی جلوی ساختمان، که مسیر ویژهای هم از پشت باغچههای روبهرویاش داشت، حس خوبی به آدم میداد. یکجورهایی من را به یاد همان حس قدیمی در محله میدان تسلیحات میانداخت.
کنج دنج و خلوت Lشکل در گوشهای از شمیراننو |
زیاد معطل نشدیم و به سمت ماشین برگشتیم. در تاریکی به راه افتادیم. در میان راه وقتی داشتیم از کنار یک وانتی که پرتقال میفروخت رد میشدیم، قیمت پرتقال را کیلویی ۱۶هزار تومان دیدم. خواستم به «م.ر» بگویم که بایستد تا برای خانه یک مقدار بگیریم، اما هم او به خاطر نرسیدن به هدفش ناراحت بود و هم جای مناسبی برای ایستادن نبود.
به خانه که رسیدیم یادمان آمد که شام نداریم. پس لباسها را در نیاوردیم و دوباره بیرون رفتیم. البته من کمی خسته و خوابآلو بودم، که با برگشتن به خیابان و تنفس هوای سرد زمستان آن را از یاد بردم.
در خیابان مدائن پیش رفتیم و بین حاجیعبادی تا دلاور، از بوی سیبزمینی سرخکرده مست شدیم. سر نبش خیابان دلاور، یک مغازه رفوکاری دیدیم به نام «کارگاه رفوکاری نیما». از آن مغازههای قدیمی تکطبقه بود که سردرش را با رنگ و قلم نوشته بودند. مثل مغازههای جدید چراغانی خاصی نداشت. پشت پنجرههایش در دو طرف، میشد پیرمردی را مشغول کار و صحبت با یک دوست مسن دید. حس خوبی داشت و مثل کشف دروازهای به گذشته لابهلای خیابانهای هزارتوی تهران بود.
به خیابان آیت که رسیدیم، از دور نگاهی به میوهفروشی سیدا انداختم. خالیتر از همیشه به نظر میرسید. از پل عابر که فقط شن و نمک کفش ریخته بودند و خبری از آن کارتنخواب و وسایلش نبود (قسمت ۶) گذشتیم و آیت را به سمت جنوب ادامه دادیم. نگاهی به مغازههای آلات موسیقی انداختیم و عبور کردیم. پایینتر به جایی رسیدیم که جمعیت زیادی در صف ایستاده بودند. مجتمع نان نبوت بود، که نان بربری و تافتون میفروخت.
در مسیرمان دخترهای بیحجاب زیادی را دیدیم؛ به خصوص مقابل کافهها و فروشگاههای بزرگ. اما هیچکدام آرایش غلیظی نداشتند یا رفتار غیرعادیای از خود نشان نمیدادند. همه مشغول زندگی خودشان بودند و با دوستانشان حرف میزدند و میخندیدند. برایم جالب بود که قدم زدن در خیابان با وجود این آدمها که با هم اینقدر ساده و دوستانه رفتار میکردند و چیزی آنها را مجبور به پیروی از قوانین بیفایده نمیکرد چهقدر آرامش بیشتری داشت و به آدم احساس امنیت بیشتری هم میداد.
به چهارراه تلفنخانه که رسیدیم، اول به آن سمت خیابان رفتیم تا «م.ر» به یکی دو مغازه آلات موسیقی دیگر سر بزند، و بعد به سمت دیگر خیابان رفتیم تا مسیر خود را در ثانی ادامه دهیم. اولین چیزی که توجهم را به خودش جلب کرد، دبستانهای پسرانه سعدی و دخترانه سروش در کنار یکدیگر بود.
کمی که در خیابان ثانی پیش رفتیم، به آن طرف خیابان رفتیم و دوباره سمت خیابان آیت برگشتیم. در راه مهدکودکی به نام «سیمای فرشتگان» را دیدیم که روی زمین جلوی در لیلی کشیده بودند تا احتمالا بچههایی که زودتر میرسند یا منتظر والدینشان هستند بازی کنند و سرگرم شوند. البته در تابلوی مهدکودک نوشته بود که بچههای ۶ماهه تا ۶ساله را ثبتنام میکنند، که قطعا لیلی برای همه بچهها نبوده!
این بار آیت را به سمت شمال در پیش گرفتیم. «م.ر» میگفت با اینکه بارها در این محله گشته و سعی کرده همهچیز را ببیند و تجربه کند، اما کلی جای جدید را میبیند که تا به حال آنها را ندیده بود.
به رستوران «سهنقطه» رسیدیم، که تخصص و تنها محصولش ذرت مکزیکی بود.
رستوران ذرت مکزیکی سهنقطه (تصویر از Google Map) |
وقتی که «م.ر» مشغول جواب دادن به یک تماس بود، من به فروشگاه نان فانتزی «مهنان» رفتم تا سمبوسه بگیرم. تا سمبوسهها حاضر شوند، به باقی محصولات نگاهی انداختم. با اینکه مغازه آنچنان بزرگ نبود و بیشتر شبیه راهرویی برای رسیدن به بخش پخت و تنورها بود، اما هم شیک بود، و هم تنوع بالایی از محصولات را در خود داشت. البته چون نسبتا دیروقت آمده بودیم، خیلی از قفسهها خالی بود و همه موارد لیست محصولات (نان، سمبوسه، شیرینی) موجود نبودند. دو-سه مشتری دیگر آمدند و خریدهایشان را کردند و رفتند، و ما هنوز منتظر سمبوسه بودیم. تا خواستم بپرسم که سمبوسهها چه شدند، آنها را آوردند و به دستمان دادند. «م.ر» هم در این مدت یک بسته نان تست خرید.
فروشگاه نان فانتزی مهنان (تصویر از محمد فاریامنش در Google Map) |
سمبوسهها مواد مختلفی درون خود داشتند، اما فقط تند بودند و هیچ طعم جذاب و دلنشینی نداشتند. این موضوع مرا به این فکر انداخت که شاید نباید هوسها را چندان جدی گرفت.
در حالی که سمبوسه میخوردیم به طرف دیگر خیابان رفتیم، تا «م.ر» از کافه Maya دو لاتهکارامل (کارامل ماکیاتو) بگیرد. کافهای با دکور زیبا و جذاب چوبی، که از جوانان شادی با قیافههای عجیب و غریب بسیار شلوغ بود. همه صندلیها پر بودند و خیلیها در گوشه و کنار اطراف کافه ایستاده بودند. کمی طول کشید تا سفارش ما حاضر شود.
بعد از تحویل گرفتن لاتهها، به یکی از مغازههای ساز و آواز سر زدیم و «م.ر» با نشان دادن تصاویر گیتار الکتریکش، سعی کرد قیمت مناسبی برای فروشش پیدا کند. من هم خودم را با تماشای کتابها سرگرم کردم. در نهایت مغازهدار او را راضی کرد که گیتارش را نگه دارد، چون «خیلی کمیاب و باکیفیته و بعیده اگه الان بفروشیش بعدا بتونی حتی نزدیک به این چیزی بخری. حتی اگه نمیخوای استفاده کنی، قاب کن بزن به دیوارت!» و وقتی داشت مغازهاش را جمع میکرد گفت: «البته اگه واقعا خواستی بفروشی من خودم ازت میخرمش. ولی نفروشی بهتره، و اگه هم خواستی تنظیمش کنی، من در خدمتم! شمارهمو هم میتونی از روی تابلوی مغازه برداری.»
(نام چندتا از کتابهایی که در مغازه بودند را هنوز هم به یاد دارم:
- تئوری موسیقی: مبانی موسیقی نظری | نویسنده: مصطفی کمال پورتراب | نشر چشمه
- فرم و طرح در موسیقی | نویسنده: ری بنت | مترجم: احسان امامی | انتشارات مؤسسه فرهنگی و هنری ماهور
- تئوری بنیادی موسیقی | نویسنده: پرویز منصوری | نشر کارنامه
- آموزش قدم به قدم گیتار فلامنکوی مدرن | نویسنده: فرزاد امیرانی | انتشارات مشاهیر هنر
- جاودانهها: ترانههای و تصنیفهای ماندگار (۲جلدی) | نویسنده: مهران حبیبینژاد | انتشارات ماهریس
- درباره گیتار کلاسیک | نویسنده: تام ایوانز | مترجم: ژرژ پطروسی | نشر وزان
- نتهای ساده پیانو: بیش از ۲۰۰ نت سادهخوانی-سادهنوازی | نویسنده: میشل هیتلی | مترجم: حسن مفیدی | انتشارات پارت
اگر شما این کتابها را خوانده بودید، یا بعدا خواندید، میتوانید دربارهشان برای من هم بگویید. شاید آنچنان از موسیقی و مطالب و دنیایش آگاه نباشم، اما شنیدن از دیگران در این خصوص و درباره کتابهای مختلف را دوست دارم.)
وقتی داشتیم از جلوی هایپرمیوه سیدا عبور میکردیم، نگاهی به قیمت پرتقال انداختم، و با قیمتهای وانتی که چند ساعت پیش دیده بودیمش مقایسه کردم. سیدا خیلی گران میفروخت: ۴۸هزار تومان. پس باید باقی قیمتهایش هم همینطور گران بوده باشد. از خودم پرسیدم که چرا وقتی آن شب از آنجا خرید میکردم قیمتهایش به نظرم مناسب بودند؟
کمی جلوتر وارد فروشگاه قدیمی شدیم. البته پدر و مادرم ذکر کرده بودند که آن «فروشگاه قدیمی» که در پرند از آن خرید میکنند، فقط همان یک شعبه را دارد و جای دیگری نیست، اما به هر حال به اسم «فروشگاه قدیمی» اعتماد کردیم و رفتیم داخل. فروشگاه بزرگی هم بود. راهنمای فروشگاه، آقای کوتاهقامت بسیار شیک و محترمی بود. یک بطری خیارشور، دو همبرگر مرغ، دو کوردنبلو، یک سس انار کاله و چهار نان همبرگر خریدیم و بیرون آمدیم. خیلی از مغازهها بسته و تاریک بودند.
باز هم در خیابان پیش رفتیم و یکی دو عطاری را رد کرده بودیم که «م.ر» گفت: «برای خونه عود بگیریم؟» و من گفتم که بدم نمیآید. پس وارد اولین عطاریای که دیدیم شدیم. البته چون جا زیاد نبود، من برگشتم بیرون و به قفسه بزرگ و پر از انواع عودها نگاه کردم. بستهبندیها و عطرهای مختلفی داشتند. فروشنده به «م.ر» گفته بود که باید از جلوی در عود انتخاب کند، اما او داخل مغازه مانده بود و درباره دمنوش خاصی که مادرش قدیمترها درست میکرد میپرسید و طعم و رنگ و عطرش را شرح میداد تا شاید فروشنده بتواند آن را در مغازهاش پیدا کند. در نهایت ما فقط یک عود سیب از «عطاری بهار» گرفتیم و به راهمان ادامه دادیم.
«م.ر» که انگار دنبال چیزی میگشت، با دیدن کیسهها و جعبههای میوه و سبزیجات، گفت: «فکر کنم فلفل مخروطی (منظورش فلفل کاپی بود) تموم کردیم. اینجا بگیریم؟» و من هم موافقت کردم. اندازه فلفلهایش بزرگتر و قیمتش پایینتر از سیدا بود. من بیرون آمدم تا نگاهی به باقی محصولات بیندازم، تا شاید کاهو بگیریم و سالاد درست کنیم، اما کاهوهایش همه پلاسیده بودند. کودک افغانستانیای که کارگر مغازه بود، به کاهوها اشارهای کرد و توضیح داد: «دیروقته! عصر میاومدی کاهوهای خوبی داشتیم. فردا بار جدید میآد برامون دوباره!» از فرصت استفاده کردم و پرسیدم فلفلهای کاپی سبزی که داشتند هم شیرین هستند یا نه، و او یکی از روی کیسه برداشت و به سرعت نیمی از آن را با دندان کند و خورد، و توضیح داد: «شیرین شیرین! مطمئن باش. عالیان!» انگار همه کارگرهای میوهفروشی در این محله این شیوه تبلیغات را به کار میبردند.
راستش بدم هم نیامده بود که پیشنهاد بدهم غیر از فلفلهای قرمز کمی هم از سبزها برداریم، که «م.ر» حساب کرد و بیرون آمد. فروشندههای دیگر مغازه هم افغانستانی بودند، یا اینطور به نظر میرسیدند. پیش از اینکه خیلی دور شویم، برگشتم و نگاهی به اسم مغازه انداختم: «سبزیخردکنی ترخون»؛ و بعد خیلی سریع خودم را به «م.ر» رساندم و با هم به سوی دیگر خیابان آیت رفتیم.
به نبش خیابان ابراهیم رسیده بودیم، که «م.ر» گفت: «یه سری هم به این مغازههه بزنیم. چند بار از جلوش رد شدم و به نظرم میآد جالب باشه.» نام مغازه «شکلات مروی ۲» بود، و این سؤال را ایجاد میکرد که «مروی ۱» کجاست؟ چیدمان مغازه و چند پله بالاتر از خیابان بودنش آن را خیلی به چشم میآورد. چیز جالب دیگر، دستگاه آسیاب قهوه بود که انگار بیرون از مغازه قهوه را تحویل میداد، اما چهطور و چرا؟ از پلهها بالا رفتیم و من از همان بدو ورود فهمیدم که با یک مغازه عادی سر و کار نداریم: همهجا پر از محصولات و برندهای خارجی (ترکیهای و آمریکایی و...) بود. البته تکوتوک محصولات ایرانی هم در میانشان پیدا میشد.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، تنقلات و شانسیهای ردیفهای وسط مغازه بود: تخممرغ شانسیهای شکلاتی و ساده Kinder، آدامسهای متری و پاستیلهای Bebeto، شکلاتهای Kitkat، کیکهای Bueno، بیسکوییتهای Oreo، اسمارتیزهای M&M، شکلاتهای تختهای Nesquik، شکلاتهای مغزدار Hobby، و شانسیهای کوچولوی Toy Box. همینطور که من مشغول خواندن قیمتها و دیدن این نامها و نوشتنشان در دفترم شدم تا بعدا در این گزارش فراموششان نکنم، «م.ر» هم دور مغازه چرخی زد و چند سؤال از فروشنده کرد.
دور مغازه را هم نگاهی انداختم و به اجناس دیگر نگاهی انداختم: شامپوها و روغن و ماسک موی Gliss، چیپسهای Pringles، شکلاتهای صبحانه Nutella، کاپوچینو Tora Bika، قهوههای فوری Starbucks، کرههای بادامزمینی Jif، سسهای Heinz، و شکلاتهای Snickers.
با خودم فکر کردم که چرا و چهطور اینهمه محصول خارجی اینجا هستند. یعنی اینقدر مشتری برایشان وجود دارد که مغازهای به این عظمت (و احتمالا شعبه دوم) لازم باشد؟ پس تبلیغات حکومت برای حمایت از تولید داخلی چه میشود؟ البته همان موقع به نظرم رسید که این فکر زیادهروی است، چون صدها مغازه دیگر غیر از این یکی هستند که محصولات داخلی را میفروشند. چه بدی دارد که یک نفر هم محصولات خارجی را بفروشد؟ اما چرا ما همیشه نسبت به جنس خارجی، به خصوص آمریکایی، حس بهتر و اعتماد بیشتری داریم؟ اصلا چهطور محصولات خارجی به کشور میرسند؟ همه اینها برایم سؤال بود و فرصتی برای جواب دادن بهشان نبود.
نمایی از داخل فروشگاه شکلات مروی ۲ (البته عکس برای ۶ سال پیش است) (تصویر از مجتبی کتابی در Google Map) |
در حین نوشتن نامها، فروشنده دیگر مغازه از «م.ر» پرسید: «راستشو بگو. این رفیقت که باهات اومده بازرسه یا چی؟» و او هم پرسید: «چون داره یادداشت برمیداره میگی؟» فروشنده گفت: «آره خب. از وقتی اومده تو هی داره چیزای مختلف رو مینویسه توی دفترش و با دقت همهچی رو میبینه. خبریه؟!» «م.ر» برایش توضیح داد: «نه. یه وبلاگ داره و درباره مغازهها و جاهای مختلف مینویسه توش. الانم احتمالا میخواد درباره شما بنویسه که انقدر دقیق نگاه میکنه. حالا اگه تخفیف میدی بگم بهتر بنویسه دربارهتون!» طرف هم رو کرد به من و پرسید: «وبلاگت چهجوریاس؟ بنویسی اینجا میترکه از جمعیت، ها؟! خوب بنویسیها دربارهمون. خرابمون نکنی!» خندهام گرفت و جواب دادم: «اونقدرا هم بازدید ندارم هنوز. دو-سه ماهه که شروع کردم. ولی خب بالاخره مخاطبای خودم رو دارم. حالا مینویسم ببینم چی میشه.» اینجا بود که چند مشتری دیگر هم وارد مغازه شدند و همگی مشغول کارهای خودمان شدیم. دو دختری هم که کمی پس از ما وارد مغازه شده بودند، هنوز بین محصولات میگشتند.
با «م.ر» همراه شدم و او به یکی-دو چیز اشاره کرد و گفت: «بابام هر وقت میرفت آمریکا از اینا میآورد برامون. خیلی خوشمزه بودن. حیف که الان بودجهشو ندارم که از اینا بخرم. این اسپرینگلزا رو هم که دیدی، هنوز چندتا از قوطیهاشو داشتم توی خونه و خردهریزامو توش نگه میداشتم. خیلی خوب بودن اینا. کلا به جز اسپرینگلز یادم نمیآد چیپس دیگهای خورده باشم تا حالا!» جلوی قفسه تن ماهیها چند لحظهای ایستادیم و گرسنگیمان را به یاد آوردیم. «م.ر» گفت: «تن ماهی بگیریم با پلو بخوریم امشب؟ کدوم رو بگیریم؟» نگاهی به قیمتها و برندها و مزههایشان انداختیم و پس از چند لحظه فهمیدیم که همان همبرگرها خیلی بهتر و مناسبتر خواهند بود. برای فروشندهها سری تکان دادیم و بیرون آمدیم.
سر راه از یک مغازه که در حال بستن بود، نیمکیلو گردو گرفتیم. با اینکه سمبوسه خورده بودیم، اما هنوز احساس گرسنگی میکردم. از طرفی هم گشت و گذار در هوای سرد زمستان خیلی لذتبخش بود و دوست نداشتم زود تمام شود. وقتی داشتم به کارهایم در خانه و اینکه چهطور شام را حاضر کنم فکر میکردم، «م.ر» گفت: «الان یه مدته که این دو تا دختره دارن دنبال ما میآن. اول اون طرف خیابون بودن. ما که اومدیم اینور، اونا هم اومدن.» گفتم: «من اصلا ندیدمشون! شاید مسیرشونه.» اما او سری تکان داد و گفت: «بعیده! توی مغازه قبلیه هم اومدن. الان هم دوباره دارن میآن پشت سرمون. بریم باهاشون حرف بزنیم؟» پرسیدم: «آخه بریم چی بگیم؟» او هم پرسید: «خب اونا میخوان چی بگن و چی کار کنن که این همه راه رو دنبال ما اومدن؟»
سؤال درستی بود. برگشتم و به پشت سرمان نگاهی انداختم. دخترها که انگار حس کرده بودند داریم بهشان نگاه میکنیم یک گوشه ایستادند و به دیدن اطراف مشغول شدند. چند قدم جلو رفتیم و دوباره ایستادیم، و آنها هم هول شدند و پشتشان را به ما کردند. «م.ر» گفت: «دیدی گفتم دنبالمونن؟» گفتم: «آره. انگار واقعا دنبال ما دارن میآن. ولی بیا راه خودمونو بریم، ببینیم میآن جلو خودشون یا نه.»
تصمیم گرفتیم از خیابان دلاور به خانه برگردیم، و به همین خاطر مسیر را برگشتیم. البته از سوی دیگر خیابان آیت پایین رفتیم. دخترها تا جایی دنبال ما آمدند، و بعد وارد یکی از کوچههای فرعی شدند و رفتند. ما هم مسیر خودمان را ادامه دادیم.
جلوی یک اسباببازیفروشی هم چند لحظه ایستادیم و یک عکس گرفتم و راه افتادیم. برایم جالب بود که تا دیروقت هنوز مغازهاش را باز نگه داشته بود، اما فراموش کردم اسمش را بنویسم:
یک اسباببازیفروشی گمنام نبش خیابان آیت و خیابان هاشمی |
در راه برگشتن به خانه، دوباره کمی صحبت کردیم؛ البته ابتدای صحبت را دقیق به یاد ندارم:
«م.ر»: «با بعضیا که صحبت میکنی، حرفاشون منطقیه ظاهرا، اما وقتی به رفتارشون نگاه میکنی اینطور نیست. مثلا همین «...» همیشه با یه منطق خاصی بحث میکنه، که به ظاهر درستهها، اما واقعا یه چیز غیرمنطقی مد نظرشه. حتی خیلی وقتا آدما راهحلهای منطقی میدن برای یه سری چیزا، در حالی که خودشون رفتارهای غیرمنطقی توی زندگیشون دارن در همون زمینهها.»
من: «رفتارها متفاوتن و دیدگاههای متفاوتی هم به وجود میآرن خب. مثلا «...» با دیده شک به چیزها نگاه میکنه تا تحلیل کنه و نظر دقیقتری بده دربارهشون؛ نه اینکه صرفا منفیباف باشه. یا ممکنه کسی یه راهحلی به ذهنش برسه، اما توی زندگی خودش قابلپیادهسازی نباشه. نه؟»
«م.ر» چند قدمی در سکوت فکر کرد و بعد گفت: «نمیشه طرف یه چیزی بگه، بعد تا توی بحث یا توی زندگی گیر کرد نظرش رو تغییر بده. آدم بالاخره یه افکار و عقایدی داره. کسی که یهو موضع عوض میکنه، یعنی پوچه و دروغگوئه. از حرفای یه نفر، میشه فکراشو فهمید.»
من: «پس چهجوری باید افکار و عقاید رو تصحیح کرد؟ به خصوص که خیلی چیزا روی افکار آدم تأثیر میذارن؛ مثلا تنهایی. توی همین دوره کرونا چهقدر مردم تنها شدن و فکر و خیالشون عوض شد؟ فرصت کردن روی خیلی چیزا فکر کنن و نظرشون رو کامل کنن یا با چیزای جدید آشنا بشن. در مورد «...» هم قضیه ساده نیست به نظرم. کلی اتفاق افتاده...»
چند لحظهای به سکوت گذشت و من به یاد «ماجرای ازدواج پدرام» افتادم (در قسمت ۷ بخوانید) و گفتم: «مثلا قضیه ازدواج توی دوره کرونا ببین چهقدر عوض شد. خیلی از مسائل سنتی کنار گذاشته شدن و خیلیا دیگه عروسی گرفتن رو بیخیال شدن. فکر مردم عوض شد دیگه. نه؟»
«م.ر» هم موافقت کرد، اما این را هم اضافه کرد که: «در مورد «...» به نظرم یه کم اشتباهه. خودش رو حبس کرده و تجربههای جدید رو پس میزنه. واسه همینم فکراش دقیق نیستن. نمیره بیرون و نمیبینه هیچی رو...»
من سری تکان دادم و گفتم: «یه خرده موافقم که «...» اونچنان از تجربههای جدید استقبال نمیکنه؛ یا لااقل مثل تو خیلی دنبال تجربههای جدید نیست. اما خب باید در نظر داشته باشیم که قرار نیست همهمون یه جور باشیم. اونم اینجوریه و اینجوری راحتتره شاید... من خودمم چندان آدمی نیستم که دنبال چیزای جدید باشم. فکر میکنم بیشتر به خاطر وبلاگمه که یه خرده تغییر کردم...»
(قبل از خواب، به سفر آن شبمان فکر کردم و به دمنوشی فکر کردم که در سه ماه اخیر، چندین و چند بار «م.ر» به دنبالش گشته بود. انگار حالا که قرار بود وسایل قدیمی خانهشان را بفروشد، ناگهان یاد و خاطره مادرش به او هجوم آورده بود. گاهی به یک لباس یا وسیله خیره میشد و گاهی یکهو که به خودش میآمد توضیح میداد: «این مال مامانم بود.» یا «اینو مامانم خریده بود.» یا «مامانم خیلی اینو دوست داشت.» نه میتوانست ازشان ساده دل بکند، و نه جایی برای نگه داشتنشان داشت. خیلی چیزها هم که اصلا به دردش نمیخوردند. انگار بغضی که در این سه-چهار سال برای فقدان مادرش حبس کرده بود تا روزی که کسی پیدا شود که اشکهایش را پاک کند و او را دلداری دهد، اکنون به سکوت و هجوم افکار بدل شده بودند. (در این خصوص در قسمت ۶ مجموعه کتابخانه مخفی بیشتر بخوانید.)
حالا هم قضیه دمنوش برایش پررنگ شده بود. انگار عطر مادرش را در آن دمنوش باز مییافت. یا صدای مادرش زنگوار در رنگ گرفتن دمنوش در فنجان ذهنش موج برمیداشت. شاید دمنوش برایش بهانهای بود که بیشتر به مادرش فکر کند.
هرچند یکی دو هفته قبلتر یک بسته دمنوش خریده بود که به نظرش شبیه همان بود که مادرش درست میکرد، اما انگار هنوز هم راضی نشده بود و جستجویش ادامه داشت. شاید هم نمیخواست جستجو را تمام کند. شاید نمیتوانست. شاید یک جور صدا در سرش به او وعده میداد که با پیدا کردن دمنوش درست، کرونای مادرش خوب میشود، و دوباره زنده میشود. وقتی ازش پرسیده بودم که چرا این دمنوش اینقدر برایش خاص است، توضیح داده بود: «آخه هر وقت حالم بد میشد، مامانم اینو درست میکرد برام و خیلی زود خوب میشدم!»)
قسمت قبلی: قسمت ۱۰ : بیوطنی در میان وطنهای گمشده
قسمت بعدی: قسمت ۱۲ : تقلای نافرجام پستانداران روانگسیخته تهران برای کاهش استرس
۱ بهمن ۱۴۰۱
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
درووود
پاسخحذفتوصیفاتتون به قدری درست و کامل و شفافه که حتی اگه عکس هم ندید میشه تصویرسازی کرد.
مثل همیشه روایتتون ساده و جذاب بود.
موفق تر باشید
درود بر شما
حذفخیلی ذوقزده شدم از اینهمه تعریف و تمجید
امیدوارم بعد هم همینطوری بنویسم
همچنین
لاته درسته
پاسخحذفمتشکرم
حذفالان ادیتش میکنم