تازهترین نوشته
جاده گمشده : قسمت ۱۳ : تهرانگردی در سرزمینهای تاریک غربی
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
این تصویر صرفا برای آب کردن دل مخاطب است و ارزش دیگری ندارد؛ و با اینکه کافه لوکادونات همه این دوناتها را دارد، اما ما اینهمه را نخوردیم |
انتظار میکشیم و رخ میدهد، نه آنچنان که خواستهایم؛ اما چه بد است تجربهای ناخواسته؟
اگر میخواهید با مجموعه جاده گمشده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.
«س» از قبل تماس گرفته بود و گفته بود که قرار است به تهران بیاید. با او در جریانی عجیب آشنا شده بودم و مدت زیادی با هم کتاب میخواندیم و حرف میزدیم. از من خواسته بود که وقتی به تهران آمد، با هم بیرون برویم. قبول کردم و قرار شد که بعد از ظهر شنبه او را ببینم. از مشارکتش در برنامههای کتابخوانی و صحبتها و بحثهایمان که به شدت راضی بودم، پس احتمالا از تهرانگردی با او نیز قرار بود لذت ببرم.
***
او به دنبال من تا نزدیک خانه «م.ر» آمده بود، و من از دور ظاهر شیک و در عین حال ساده او را شناختم. از او خواستم که بیاید قدمی همین حوالی بزنیم تا محله را ببیند، اما گفت که «م.ح» در جای دیگری منتظر ماست. قرار بود پیش یکی از دوستان و همکاران قدیمی «م.ح» برویم که حالا جای جدیدی مشغول کار بود. از اینکه فرصتمان برای صحبت اینقدر کم بود چندان خوشحال نبودم، به خصوص که موقع سوار شدن به اتوبوس مجبور شدیم به خاطر شلوغی به تفکیک جنسیتی تن بدهیم.
«س» یکجوری مهربان و راحت و خودمانیست، که تا به حال ندیدهام کسی با او حرف بزند یا ببیندش، و نتواند او را مثل یک دوست قدیمی دوست داشته باشد یا عضوی از خانوادهاش نداند. نه که همیشه حرفهایش موجب خوشحالی بشوند، یا دیدگاههای خیلی خاصی نسبت به مسائل و اتفاقات ارائه بدهد؛ اما درست مثل ظاهرش که عاری از پیچیدگیهای آرایشی مسخره است، نگاهش به زندگی هم همینقدر ساده و دوستداشتنیست. این هم باعث میشود که آدمها راحتتر به او اعتماد کنند و سفره دلشان را برایش بگشایند. به همین دلایل بود که حالا که میتوانستم از نزدیک او را ببینم، دلم نمیخواست فرصت را برای صحبت کردن با او از دست بدهم.
به ایستگاه متروی «میدان صنعت» رفتیم، و از آنجا با «م.ح» همراه شدیم و تاکسی گرفتیم. در تاکسی دنبال پول نقد میگشتیم تا به راننده بدهیم، و فقط «س» چندتا دههزارتومانی داشت. از میان کوچه و خیابانها پیاده به راه افتادیم و جلو رفتیم تا به کافه لوکادونات شعبه سعادتآباد برسیم. مثل همیشه پیادهروهای مزخرف آن حوالی و ساختمانهای بینظم آنجا حالم را بد کردند، اما از آنجا که مشغول صحبت با «س» بودیم، سعی کردم زیاد روی این نکات تمرکز نکنم. در واقع پیادهرو در اینجور محلهها، که غالبا به تیر چراغ هم آنچنان اهمیتی نمیدهند و شبها مثل گورستانهای چندطبقه به نظر میرسند، به نوعی «فاصله خیابان/کوچه تا در پارکینگ» بدل شده، و به همین خاطر پر از پستی و بلندی و خرابی و... است، و در نتیجه برای عابر «پیاده» سبکی نو از کوهنوردی، پلهنوردی یا یک تمرین ورزشی عجیب تلقی خواهد شد. حقیقت تلخ آن است که در این محلهها عابرین پیاده بسیار کم هستند و من در هیچیک از تجربیاتم در این محلهها ندیدهام که بیش از سه یا چهار نفر در دیدرسم پیاده بوده باشند.
نکته دیگر هم دسترسیهای اندک و بسیار احمقانه آن محیطهاست. مثلا برای خریدن آب معدنی، باید دو خیابان را طی کنید تا به اولین فروشگاه و بقالی برسید. در برخی نقاط چند کافه و مغازه کنار هم هستند، اما بعد باید به اندازه فاصله دو ایستگاه اتوبوس راه بروید تا نشانههایی از حیات را پیدا کنید.
گفتیم و خندیدیم، و من در مسیر یکی از آگهیهای روی دیوار را کندم تا با آن گل درست کنم. آنجا بود که فهمیدم تمرین با کاغذهای کوچک، مرا در کنترل کاغذهای بزرگ ضعیف کرده است.
به سر خیابان شانزدهم که رسیدیم، «م.ح» رسیدنمان به کافه را اعلام کرد. محیط دوستداشتنی و جالبی داشت. باغچههای مقابل کافه، فضای دنجی را برای صندلیهای بیرون ایجاد کرده بودند. البته به خاطر هوای سرد بهمنماه، خیلیها ترجیح داده بودند که داخل باشند. اما از آنجا که «م.ح» و «س» میخواستند سیگار بکشند، یکی از میزهای بیرون را انتخاب کردیم و نشستیم، و چند دقیقه بعد «مس» هم به ما ملحق شد. به نظر کمی کمرو یا بیشازحد مؤدب میرسید.
ناملوگوی کافه لوکادونات |
پس از سلام و احوالپرسی مختصری، «س» از توی کیفش بستهای در آورد و آن را به «مس» داد، و همانطور که «مس» با تعجب به بسته نگاه میکرد و دنبال جایی برای گذاشتن سیگارش بود، «س» توضیح داد که همان چیزیست که از «نازی» خواسته بود. «مس» ذوقزده بسته را باز کرد و شالگردن سیاه بافتنی را از آن بیرون آورد و دور گردنش انداخت. بعد کلی تشکر کرد و گفت که عالی شده.
من که گل قبلی را با کاغذ آگهی ساخته بودم، سعی کردم یک گل هم با دستمالکاغذی درست کنم. اما مثل همیشه دود سیگار به شدت سرم را به درد آورده بود و سرگیجه داشتم، و همه تاها را اشتباه زدم. عصبی شده بودم، اما نمیخواستم جو را به هم بریزم و حال بقیه را بگیرم، پس فقط سعی کردم خودم را صاف نگه دارم و لبخند بزنم؛ اما بیشتر احساس وصله مسخره و آشفتهای را داشتم که آن را روی لباس عروسی دوخته باشند.
از «مس» پرسیدم که چرا گرماتابهای بیرون کافه را روشن نمیکنند، و «م.ح» توضیح داد که به علت کمبود گاز استفاده از آنها ممنوع است و باید خاموش باشند. البته «مس» وسط صحبت «م.ح» آمد و گفت: «البته الان روشن هستن، روی درجه کم، ولی نباید باشن! اگه بازرس بیاد، بابتش کافه رو جریمه میکنه!» با خودم فکر کردم که مگر قرار نبود کمبود گاز و زمستان سرد سهم اروپای بیایران در زمستان باشد؛ پس چرا حالا ما داشتیم میلرزیدیم؟
تیتر روزنامه همشهری در خصوص زمستان سخت اروپا (۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲): پس واقعا سخت بود (سؤالی که پیش میآید این است که گیریم اروپا آمار مرگومیرش را تا این حد دقیق و جدی دنبال کرده و منتشر کرده است، چرا آمار مرگومیر ایران اینطور دقیق نیست و معلوم نیست چند نفر توسط پلیسنماها و حوادث خطای انسانی از بین رفتهاند؟) (در فکتنامه در اینباره بخوانید.) |
پس از مدتی، وقتی داخل خلوتتر شد و بیرون سردتر، و «مس» هم به سر کار خود برگشته بود، ما داخل رفتیم. نگاهی به اطراف انداختم و تابلویی را روی دیوار کنار پنجره دیدم که رویش نوشته بود: «به نام خدای رنگینکمان». (البته تصویر آن تابلو را در اینترنت پیدا نکردم تا برایتان بگذارم...) به این فکر کردم که آیا استفاده از این تابلو یکجور کنشگری محسوب میشود، یا یکجور دل مشتری را به دست آوردن؟ به مشتریها نگاهی انداختم که دختران و زنان در بینشان با موهای آزاد و بدون آن حجاب مسخره اجباری نشسته بودند و حرف میزدند و میخندیدند و کارشان را میکردند. انگار همیشه برایشان اوضاع همینطور بوده. صدای موسیقی در سرم میپیچید و با حرفها لبخند میزدم، و سعی میکردم حضورم سنگوار نباشد؛ اما در سرگیجه و دودی که همچنان آن را در اطرافم احساس میکردم، صدای کیان پیرفلک را میشنیدم که میگفت: «بابا، ایندفعه رو به پلیسها اعتماد و کن و برگرد...»، صدای نیکا شاکرمی را میشنیدم که میخندید و میخواند: «یه دل میگه، برم، برم، یه دلم میگه، نَرَم، نَرَم...»، و صدای شعارها در گوشم میپیچید و به چشم خون میدیدم که از چهره عالم و آدم جاری بود. به زن اکباتاننشینی فکر کردم که با اینکه بچه به بغل داشت، او را با باتون زده بودند تا خیلی دوستانه از تجمع و اعتراض علیه حکومت منعش کرده باشند (قسمت ۱ از همین مجموعه). به دخترانی فکر کردم که در ایستگاه اتوبوس و پیادهرو کتک خورده و هتک حرمت شده بودند. به کودکانی فکر کردم که پلیسنماهای اداره پلیس و ویژهنماهای سپاه با خطای انسانی کشته بودند. چهرههای نادیده و ناشناس صدها و هزاران آدم که در جریان سقوط هواپیما و ساختمان پلاسکو و متروپل و بندر ماهشهر و اعدامهای دهههای شصت و هفتاد و... از دست رفته بودند و کسی را از دست داده بودند را مقابلم میدیدم. آیا این هجوم، همه برای دیدن همان جمله ساده و کودکانه «به نام خداوند رنگینکمان» بود؟ چرا کیان این جمله را دوست داشت و آن را ابتدای آزمایشش گفته بود؟ حالا تمام آن اعتراضات و آشوب و تلاشها و خونهای ریختهشده و آدمهای ویرانترشده وطن، حاصلشان شده بود تابلوی کوچکی در گوشه خالی یک کافه در شمال غرب تهران؟
آگهی چهلم کیان پیرفلک، در روز دوشنبه، ۵ دی ۱۴۰۱، در مسجد روستای پرچستان گورویی ایذه و قبرستان همان روستا |
به خودم آمدم و دیدم که «م.ح» و «س» یک دونات «دیسی» و دو آمریکانوی آیریش سفارش دادهاند و «مس» اصرار دارد که یک دونات به نام «لوتوس» را به خرج خودش برایمان بیاورد. من گفتم قهوه نمیخواهم چون حالم را بد میکند و فقط دونات میخورم. همانطور که از نام کافه پیداست، با رفتن به آنجا، منویی متنوع و جذاب و خوشمزه از انواع دوناتها در مقابلتان خواهد بود؛ اما عجیب است که چرا آن چاقوهای بد را برای دوناتها انتخاب کرده بودند که به سختی میشد دونات را باهاشان برید. دوناتها را بریدیم و سهنفری با چنگالهایمان خوردیمشان.
آنجا نشسته بودیم که مادر «س» تماس گرفت و او جواب نداد، و بعد از اینکه قطع شد، مادرش را بلاک کرد. چند دقیقه بعد پدرش تماس گرفت و از اوضاع پرسید. «س» برای او توضیح داد که نمیخواهد با مادرش حرف بزند. من سعی کردم زیاد گوش نکنم و سرم را گرم پیدا کردن نام آهنگی که در حال پخش بود کردم. البته فقط یکی را درست پیدا کردم، و آن هم سالها در پلیلیست خودم بود: Goodbye My Lover از James Blunt.
صحبتهای «س» که تمام شد، کمی در سکوت نشستیم و بعد قصد رفتن کردیم. او به دستشویی رفت و من و «م.ح» بیرون ایستادیم. یکی از دوستان «م.ح» از راه رسید و گفت که تتوهای جدیدی زده است. اندکی آستینهایش را بالا زد و تا نزدیک آرنجش هفت یا هشت تتو را نشان داد. بعد گفت که چندتایی هم در جاهای دیگر هست که برای نمایششان باید یا پیراهنش را در بیاورد یا شلوارش را!
کمی بعد «م.ح» داخل رفت تا با «مس» و بقیه کارکنان کافه صحبتی کند. من بیرون ماندم و دیدم که کافه در تاریکی شب چه نمای خوب و جذابی دارد. البته از آنجا که پیادهرو پایینتر از سطح سالن کافه بود، مشتریها از بالا به من نگاه میکردند، و این اصلا حس جالبی نداشت؛ انگار حالا که توی کافه نبودم، ازشان کمتر و پایینتر بودم. نگاهم به دو بچه دستفروش افتاد که در پیادهرو و از بین میزها میگذشتند و سعی میکردند از مردم کمک بگیرند. کسی کمکشان نکرد و من هم چیزی نداشتم که کمکشان کنم. عجیب بود که وسط این محله از کجا پیدایشان شده بود. انگار ناگهان ظاهر شده بودند تا از طرف نیروهای الهی چیزی را در آنجا بسنجند. وقتی همه از کمک به آنها امتناع کردند، به سمتی رفتند، و همان موقع «س» رسید. سرم را چرخاندم تا بچهها را پیدا کنم، اما غیبشان زده بود.
وقتی با «س» ایستاده بودیم، یک سرباز اردبیلی از راه رسید و از چند نفری که در اطراف کافههای آنجا ایستاده بودند کمک خواست، بعد هم به من و «س» رسید و گفت که محتاج کمک است. «س» گفت: «کمک خاصی که ازم بر نمیآد، ولی میخوای یه سیگار بهت بدم.» سرباز هم موافقت کرد و سیگار را گرفت، و با آتش سیگار «س» روشنش کرد و دودکنان از ما دور شد. با خودم گفتم که او چهطور به تهران آمده و چرا حالا آواره است؟ حقوق سربازی مگر چهقدر است و او در کدام پادگان مشغول بوده که حالا در این محله است؟ چهقدر کمک گیرش آمده که تصمیم گرفته توی این محله خلوت بگردد و از آدمهای نامرئیاش کمک بگیرد؟
«م.ح» که برگشت، هر سه از «مس» خداحافظی کردیم و در بلوار فرهنگ به راه افتادیم. بالای بزرگراه آیتالله هاشمی رفسنجانی که رسیدیم، «س» پیشنهاد داد که سهتایی عکس بگیریم، و البته یکی دو عکس هم تنهایی گرفت. من کمی استرس پرت شدن گوشی را داشتم، اما خوشبختانه اتفاقی نیفتاد.
پیشنهاد دادم که حالا که تا اینجا آمدهایم، به شهر کتاب ابنسینا هم سری بزنیم. «س» گفت «هوا سرده! ببینم شما دوتا میتونین من رو بکشین امشب یا نه! یه بار من کفش مناسب پیادهروی نداشتما...» ولی همگی فقط خندیدیم و به مسیر ادامه دادیم. «س» کفشهایش را تازه خریده بود و فروشنده گفته بود که جا باز میکنند، اما احتمالا منظورش این بوده که آنقدر پاهای «س» قرار است در کفشها خورده شوند، که در نهایت کفشها برای خودشان جای کافی باز کرده باشند.
به هر حال بلوار فرهنگ را تا انتها ادامه دادیم، و سپس از بلوار مدیریت به چهارراه سعادتآباد رفتیم. بعد به بلوار شریفی را در پیش گرفتیم. نزدیک به چهارراه، من از دستگاه خودپرداز بانک پاسارگاد برای سیمکارتم شارژ گرفتم، و بعد با همراهانم لباسهای شیک و زیبای ویترین پوشاک پرلئون را نگریستیم. آنقدر بعضی از کتها و کراواتها جذاب بودند که من حسرت خوردم که چرا کت پوشیدن را دوست ندارم! «س» هم گفت: «من کل این ویترینا رو دوست دارم! حتی بهم همون پشتی کوچولوئه رو هم بدن تا یه عمر باهاش حال خواهم کرد!» مسیر را در حالی که با آهنگ I'm A Hijabi Girl, In A Harami World همخوانی میکردیم و میخندیدیم، ادامه دادیم.
وقتی به جلوی ورودی شهر کتاب رسیدیم، باران گرفت. «س» با نوعی بغض نمایشی گفت: «بارون گرفت! حالا چی کار کنیم؟!» و من گفتم: «میریم تو!» داخل شهر کتاب، «س» که پایش درد میکرد اندکی در طبقه اول که مخصوص اسباببازیها و کتب کودک و نوجوان بود چرخید و بعد گوشهای نشست و شروع به خواندن یکی از کتابهای قفسه نزدیکش کرد. من و «م.ح» به قفسهها نگاه کردیم و کمی حسرت خوردیم، و بعد به طبقه بالا رفتیم. طبقه دوم مخصوص لوازمالتحریر و وسایل طراحی و ماکتسازی بود. «م.ح» خیلی هیجانزده شده بود و میخواست دوباره مثل قدیم نقاشی و طراحی و خطاطی را از سر بگیرد، و قرار شد ماه بعد به محض دریافت حقوقش قلم و رنگهای مخصوص این کار را تهیه کند. بعد به طبقه سوم رفتیم که مخصوص کتابهای بزرگسال، و خلوتتر از طبقات اول و دوم بود. تابلوی طبقه چهارم میگفت که آنجا کافه است، اما تعطیل بود و ما هم نخواستیم بالاتر برویم.
(بد نیست مثل همیشه، کتابهایی را که از آنجا به خاطر دارم لیست کنم، و هم شما را با نامشان آشنا کنم و هم نظرتان را دربارهشان بپرسم؛ هرچند که خودم ازشان چیزی نخریدم:
- شاهنامه ۱۰جلدی فردوسی (متن انتقادی چاپ مسکو) | نویسنده: ابوالقاسم فردوسی | انتشارات دیبایه
- جنون، استعاره و شر در مسخ (سلسلهجستارهایی از ژرژ باتای، مارک اندرسون، الیزابت مک اندرو، استنلی کرنگلد و دیگران درباره مسخ، اثر یگانه فرانتس کافکا) | نویسنده: هارولد بلوم | مترجم: فرزام کریمی | انتشارات مروارید
- هری پاتر و سنگ کیمیا | نویسنده: جی. کی. رولینگ | مترجم: آرزو مقدس | نشر پرتقال
- فرانکنشتاین | نویسنده: مری شلی | مترجم: محسن سلیمانی | انتشارات قدیانی
- نشانهشناسی سینما | نویسنده: کریستین متز | مترجم: روبرت صافاریان | انتشارات سینا
- تاریخچه فلسفه | نویسنده: نایجل واربرتون | مترجم: مریم تقدیسی | انتشارات ققنوس
- گوردخمه (جلد ۳ از مجموعه تیمارستان) | نویسنده: مدلین روو | مترجم: امیرمهدی عاطفینیا | انتشارات باژ
به هر حال اگر درباره یکی یا چندتا از این کتابها نظری داشتید، من مثل همیشه از شنیدن و خواندن نظراتتان خوشحال خواهم شد.)
سردر شهر کتاب ابنسینا |
وقتی بیرون آمدیم تقریبا باران بند آمده بود و فقط زمین خیس بود، اما چون از محیط گرم و مطبوع فروشگاه به محیط آزاد خیابان آمده بودیم سردمان شد. تا سر چهارراه پیاده رفتیم و در این حین یک اسنپ برای میدان صنعت گرفتیم، چون «س» پادرد داشت و ما هم کمی سردمان شده بود. از راننده شماره کارتش را گرفتیم تا هزینه سفر را برایش واریز کنیم، و از میدان صنعت تا مرکز خرید لیدوما پیاده رفتیم، تا هم یک خودپرداز پیدا کنیم، و هم «م.ح» گفته بود که برای رفع گرسنگی میتوانیم فلافلهای فوقالعادهای در همان نزدیکی تهیه کنیم. وقتی هزینه اسنپ را از عابربانک داخل مرکز خرید پرداخت کردم و به رسید نگاه کردم، فهمیدم که این خودپرداز هم برای بانک پاسارگاد بوده است. زیر هر دو رسیدی که آن شب گرفته بودم نوشته شده بود: «اهدای خون، تداوم رسالت انسانی».
(به نظرم خوب است اگر توضیحاتی را در همینجا، در خصوص پیدا کردن آدرس خودپردازی که از آن یک رسید دارید بدهم. من برای نوشتن این قسمت از «جاده گمشده» رسیدها را در دفترم، و جزئیات آن روز را در ذهنم نگه داشته بودم؛ اما آدرس خودپرداز را فراموش کرده بودم و فقط میدانستم که در یک مرکز خرید بوده است. پس با پشتیبانی بانکی که خودپرداز متعلق به آن بوده است تماس گرفتم (شماره تلفن پشتیبانی بانک پاسارگاد: ۸۲۸۹۰)، و بعد به اوپراتور وصل شدم. سپس مسئله را با آقای پشتیبان مطرح کردم و ایشان از من شماره ترمینال دستگاه را خواستند. شماره ترمینال، در بالای رسید، به صورت «سالنی ۳۸۶۸۲۹» نوشته شده بود. ایشان شماره را در سیستم خودشان وارد کردند، و بعد آدرس دستگاه را به من گفتند. پس اگر زمانی نیاز به آدرس محل پرداخت یک رسید داشتید، میتوانید از این طریق اقدام کنید. البته در سایت بانک پاسارگاد، در جایی نوشته شده بود که آدرس خودپردازها را میتوان از صفحه خاصی پیدا کرد، اما آن صفحه وجود نداشت. احتمالا یا به دلایل امنیتی آن را حذف کرده بودند، یا از ابتدا آن صفحه وجود نداشته است.)
بلوار فرحزادی را تا انتهای مرکز خرید لیدوما ادامه دادیم، و آنجا از دکهای به نام «فلافل آبادانی»، سه فلافل سفارش دادیم. «م.ح» گفت: «مزه فلافل با قارچ و پنیر از دست میره! آدم باید فلافل رو خالی و بدون اضافات بخوره!» اما توی ساندویچ خیارشور و گوجه و کاهو هم بود. به نظرم چون سردمان بود و گرسنه بودیم، ساندویچها خیلی بهمان چسبیدند؛ اما «م.ح» میگفت که بهترین فلافلهای زندگیاش را در آنجا خورده بوده. در حالی که من داشتم با آرامش ساندویچم را میخوردم، «س» که ساندویچش را تمام کرده بود گفت: «من فکر کنم یکی دیگه هم بتونم بخورم!» اما وقتی گفتم که یکی دیگر سفارش بدهیم، قبول نکرد. اگر اشتباه نکنم، هر ساندویچ با ماءالشعیر همراهش ۶۰هزار تومان خرج برداشته بود، و «م.ح» میگفت که میارزید. من گفتم که یک بار در اکباتان فلافلهای خیلی خوبی خورده بودم، و او سریعا جواب داد: «حاضرم باهات شرط ببندم که مثل این نیست کار طرف!» من هم اصراری نکردم، اما هنوز هم احساس میکردم که فلافلهای اکباتان طعم و حس بهتری داشتند (در قسمت ۳ از همین مجموعه بخوانید).
وقتی از جا بلند شدیم که به خانههایمان («س» به خوابگاه) برگردیم، چیزی به پایان کار مترو نمانده بود. سوار متروی میدان صنعت شدیم، و از آنجا که «س» میخواست به میدان ولیعصر برود، تصمیم گرفتیم در ایستگاه «دانشگاه تربیت مدرس» خط عوض کنیم. من که دیگر نمیتوانستم خودم را نگه دارم، رفتم و از مأمور ایستگاه پرسیدم که دستشویی اینجا کجاست. او گفت: «ما دستشویی عمومی نداریم، فقط یه دستشویی هست که برای بچههاست!» اما وقتی اوضاع نابهسامان مرا دید رضایت داد. یک بچه و والدینش هم همانجا در صف بودند و کسی هم داخل بود. مادر و بچه هر دو به دستشویی رفتند، و یک کارگر نظافت هم گفت که باید صبر کنم تا کارش به پایان برسد. از شدت فشار احساس میکردم که در حال سرخ و سفید شدن هستم، تا اینکه نوبتم شد. برایم جالب بود که آنجا که دستشویی مخصوص کارمندان و کودکان بود، و به نظر آنچنان که یک دستشویی عمومی استفاده میشود، مورد استفاده نبوده است هم چندان تمیز و سالم نبود. انگار ظاهر دستشوییها به علت کارکردشان اهمیت چندانی نداشتند، و کسی هم به عموم مردم یا کارمندها اهمیتی نمیداد که بخواهد فضای خوبی برایشان ایجاد کند.
از دستشویی که خارج شدم، دیدم «س» کفشهایش را در آورده، و فهمیدیم که سوزش پایش به خاطر این است که پشت پایش زخم شده و کمی خون آمده است. خیلی دلم سوخت و عذاب وجدان گرفتم که او را آنقدر راه برده بودیم.
سردر ایستگاه متروی دانشگاه تربیت مدرس |
به هر حال، خط را عوض کردیم و سوار متروی خط ۶ شدیم و منتظر نشستیم. مدت زیادی قطار در ایستگاه مانده بود و ما هم نشسته بودیم و حرف میزدیم و میخندیدیم. کمی بعد، «م.ح» از خالی بودن صندلیها استفاده کرد و دراز کشید و سرش را روی پای «س» گذاشت. من هم مشغول ور رفتن با گوشیام شدم. آدمهای دیگری که توی قطار بودند طوری به ما نگاه میکردند که انگار از فضا آمدهایم. قطار که راه افتاد، قدری تعجب کردیم، چون داشت برعکس مسیر همیشگی حرکت میکرد. ایستگاههای میانی را هم نایستاد، و ما را مستقیما به ایستگاه «شهید ستاری» رساند. بعد هم از بلندگوها اعلام شد که ساعت کار مترو تمام شده است و باید ایستگاه را تخلیه نماییم...
ناامید و خندان از ایستگاه خارج شدیم، و به این فکر کردیم که هیچکداممان به مقصدمان نزدیک نشدهایم. از آنجا که پولی برای اسنپ یا تاکسی گرفتن نداشتیم، پیاده به سمت میدان صادقیه رفتیم. هرجا که «س» از پادردش گله میکرد، یا میایستادیم تا کمی استراحت کند، یا من و «م.ح» زیر بغلش را میگرفتیم و کمکش میکردیم. پس از طی مسیری نسبتا طولانی و صحبت کردن از هر دری، به میدان صادقیه رسیدیم، و من به یاد آوردم که چند وقت پیش با «م.ر» به کافهرستورانی به نام جحینا در همان حوالی رفته و مافیا بازی کرده بودیم (در قسمت ۸ از همین مجموعه بخوانید). اما حرفی نزدم، چون نه پنجشنبه بود که بشود مافیا بازی کنیم، نه من بازی مافیا را دوست داشتم، و نه پولی داشتیم که آنجا چیزی بخوریم. البته «س» و «م.ح» اواسط راه از یکی از مغازهها سیگار و آب خریدند، که مسلما دو قسم مهم از مواد لازم برای زنده ماندن هستند، هرچند اولی به شدت حال مرا بد میکند.
سر تقاطع اشرفی اصفهانی و حکیم ایستادیم تا قیمت اسنپ را بررسی کنیم. قیمت که مشخص شد، من رفتم تا یک خودپرداز پیدا کنم و پول بگیرم. از متصدی یک دکه روزنامهفروشی پرسیدم و گفت که ۲۰۰ متر جلوتر یکی هست. اما رفتم و دیدم که پول ندارد. ناامید و مستأصل برگشتم، و متصدی دکه که احتمالا دلش برایم سوخته بود کارتم را گرفت و پول نقد بهم داد. دواندوان برگشتم و سریع سوار ماشین شدیم. پول را همان ابتدا به راننده دادم و بعد به در ماشین تکیه دادم و دقایق کوتاهی چشمهایم را بستم، تا به میدان آزادی رسیدیم و پیاده شدیم.
از آنجا وارد پایانه BRT شدیم و خیلی زود سوار اتوبوس شدیم. البته هر سه نفرمان وارد قسمت مخصوص بانوان شدیم تا بنشینیم. با «م.ح» ایده خرید دوچرخه را مطرح کردم، و او گفت: «به درد من که نمیخوره؛ تو هم که بعیده پول داشته باشی که قسطش رو بدی!» کمی ذوقم کور شد، اما سعی کردم چند دقیقهای چشمبسته بمانم یا حتی بخوابم. اما هر وقت چشمهایم را باز کردم، آقایان حاضر در اتوبوس آخر شب را دیدم که انگار وارد زمینهای شخصیشان شده باشیم و بخواهند سرمان را از جا بکنند، با چهرههای عبوس و درهم به ما و به هم خیره بودند.
در ایستگاه چهارراه ولیعصر پیاده شدیم و همراه «س» تا خوابگاهش که کمی بالاتر از میدان ولیعصر بود رفتیم. از هم خداحافظی کردیم و او رفت داخل و من و «م.ح» راه افتادیم تا به خانههایمان برگردیم.
در راه «م.ح» برایم از نحوه آشناییاش با «س» و اتفاقاتی که برای «س» (بیشتر به خاطر مادرش) رخ داده بود گفت. تازه آنوقت بود که فهمیدم چرا «س» دوست نداشت جواب تلفن مادرش را بدهد.
وقتی به چهارراه ولیعصر رسیدیم و سوار اتوبوس شدیم، با هدفونهای «م.ح» کمی آهنگ گوش کردیم، و بعد او وسط راه با جمله «بعدا وقت کردی، یه سر هم به ما بزن!» از من جدا شد و رفت، و من هم مسیر را ادامه دادم و به خانه «م.ر» رفتم.
(خیلی دیروقت بود که به خانه برگشتم. «م.ر» در اتاقش خواب بود. من هم فقط بالش و پتویم را برداشتم تا بخوابم. پیش از دراز کشیدن، موهایی را که روی فرش تلنبار شده بودند و ندیده بودمشان را جمع کردم و توی سطل زباله ریختم.
قبل از اینکه کاملا خوابم ببرد به پیادهروهای تاریک و پر از چاله و میله و ناجور شهرک غرب فکر کردم. یادم افتاد که یک بار هم در کامرانیه با شکل دیگری از پیادهروهای بدساخت مواجه شده بودم. در آنجا پیادهروها به اندازه حرکت دو موش در کنار هم بودند. انگار نه انگار که هدف از پیادهرو، راه رفتن «انسان» پیاده است.
به راستی که آیا این وضعیت نشاندهنده عدم پیادهروی مردم آن مناطق نیستند؟ و آیا شهرداری هنوز به سراغ آن مناطق که اکثرا خانههای نوساز هم دارند نرفته تا شهرسازی اصولی را پیادهسازی کند؟ پس این خانههای نوساز مجوز ساختشان را از کجا گرفتهاند؟ آیا هزینه کردن برای پیادهروی تهی از پیاده کار درست و معقولیست؟ چرا مردم پیادهروی نمیکنند و استفاده از ماشینهای آلودهکننده را ترجیح میدهند؟ نکند این به دسترسناپذیری مکانهای مورد نیاز مردم و عدم فاصله نزدیکشان ربط داشته باشد؟ اگر اینطور است، پس چرا سعی نمیکنند دسترسیها را بهتر کنند و هزینه حملونقل و جابهجایی را کاهش دهند؟ آیا این مشکل به خاطر حرص و طمع مشاورین املاک و بسازبفروشها برای ساخت مکانهای مسکونی بیشتر و کسب درآمدهای حلال فوقالعاده بالا از آن مناطق اعیانی به وجود نیامده است؟ پس شهرداری چهطور کار میکند و حواسش را دقیقا روی کدام نقطه از شهر و مشکلات و مسائلش متمرکز کرده است؟
نکته دیگر اینکه چرا این پیادهروهای لعنتشده اینطور غرق در تاریکی هستند و چراغ ندارند؟ وقتی هوا تاریک میشود، اگر چراغهای جلوی خانهها و روشنایی اتاقهای مردم نباشد، قطعا احساس میکنید که در پوچی پیش از خلقت گم شدهاید و هر آن ممکن است پا به مکاشفهای دوزخین بگذارید! این مورد دیگر نباید بهانههای قبلی را داشته باشد، و فکر میکنم به بیحوصلگی صاحبان خانههای آن مناطق بستگی دارد. همچنین که احتمالا نبودن بسیاری از آنها در خانههایشان برای مدتهای طولانی باعث شده چنین چیزهایی برایشان کاملا بیاهمیت شده باشد.
در نهایت، به این فکر کردم که برنامههایی که من و «س» داشتیم چهقدر نسبت به تجربهای که آن روز به دست آوردیم متفاوت بودند؛ اما من که حسابی لذت برده بودم، و او هم با اینکه پایش زخم شده بود، اما میگفت که خیلی به او خوش گذشته. «م.ح» هم به نظر میرسید که با گشت و گذار در آن مناطق و دور هم بودنمان خوش گذرانده.)
قسمت قبلی: قسمت ۱۲ : تقلای نافرجام پستانداران روانگسیخته تهران برای کاهش استرس
قسمت بعدی: قسمت ۱۴ : بازار روز محقر پرعطر نوشهر
۸ بهمن ۱۴۰۱
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
گذران عمر کنار دوستان بسیارکند است. لذت بردیم. باشد که مسئله پیاده روی امری جدی تر باشد در زندگیمان.البته به شرط داشتن هوایی پاک برای نفس کشیدن
پاسخحذفحقیقتا همینطور است.
حذفای کاش مسئله پیادهروی و دوچرخهسواری برای مردم، به خصوص مردم تهران جدیتر میبود؛ و آنوقت میشد انتظار داشت تغییری در آلودگی هوا هم پدید بیاید.
به نظرم تا هنگامی که سبک زندگی مردم استفاده از خودروها برای هر کاری و رسیدن به هر جایی باشد، نتیجه بهتری از آنچه امروز شاهد آنیم نخواهیم گرفت!
آمریکای جهان خوار گاز ما رو هم خورده
پاسخحذفقطعا توطئه ای بزرگ در کار است 😂😑😑
البته قطع به یقین رد پای شیطان بزرگ در جایجای کشور ما و اموراتش پیدا میشود، و این البته نشانهای از اقتدار ماست که آمریکای حسود قصد دارد آن را از بین ببرد، و البته خوشبختانه هرگز جایی نبوده که موفق نشده باشد...
حذفسفر جالبی بود و اینکه کاش شرایط برای جوونی کردن بهتر میبود...صدحیف
پاسخحذفجوون باید بلد باشه که از هر لحظهای لذت ببره و با همراهی دوستاش شاد باشه، ولی آره، کاش شرایط بهتری بود تا حال بیشتری میکردیم و سفر هیجانانگیزتری رو مینوشتم!
حذفدرود
پاسخحذفو باز هم روایتگری دوستداشتنی شما که تا ته نوشته آدم رو میکشونه.
خیلی خوبه که تو اکثر قرارا با دوستانتون به کتابفروشی سر میزنید.
درود بر شما
حذفاز توجهتون و وقتی که صرف کردید متشکرم
بله، توی هر قسمت سعی میکنم که حداقل یک کتاب معرفی کنم