پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب میترا بیات

تازه‌ترین نوشته

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

تصویر
پوستر سی‌امین نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم در مصلی تهران انوار عظیم لزوما نشانه‌های خوش نیستند، گاهی باید از آن‌ها به تاریکی گریخت، تا اندک نوری یافت و جان بدان آرامش بخشید   اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به  قسمت ۰  نگاهی بیندازید. خبر برگزاری سی‌امین نمایشگاه قرآن به مناسبت ماه رمضان منتشر شده بود، که پسرخاله‌هایم با من تماس گرفتند و گفتند که به آن‌جا برویم. برنامه کوچکی که قرار بود داشته باشیم، با اضافه شدن خاله‌هایم و همسران و بچه‌های‌شان، و دایی و زن‌دایی‌ام تبدیل به یک دورهمی خانوادگی نسبتا بزرگ به مناسبت سیزده‌به‌در شد. من هم به «م.ح»‌ گفتم که ببینم چه می‌کند، و او گفت که اگر بتواند خودش را خواهد رساند. این بود که روز دوم نمایشگاه همگی به سوی آن شتافتیم. ( خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا): «سی‌اُمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن نقد و بررسی می‌شود» ) من و احمد پیش از این‌که دیگران از ماشین‌ها پیاده شوند و بیایند، رفتیم و کمی قدم زدیم و بخش‌های مختلف را به سرعت از نظر گذراندیم. محتوای نمایشگاه نسبت به سال‌های قبل بسیار کمتر شده بود و نشرهای کمتری حضور

کتاب‌خانه مخفی : قسمت ۶ : مسافر روشنی (رمانی بر اساس زندگی علی‌اکبر دهخدا) | میترا بیات

تصویر
طرح جلد چاپ جدید کتاب مسافر روشنی (رمانی بر اساس زندگی علی‌اکبر دهخدا) اثر میترا بیات از انتشارات سروش   اگر می‌خواهید با مجموعه کتاب‌خانه مخفی بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به  قسمت ۰  نگاهی بیندازید. چگونه یافتن «م.ر» در سال ۹۸، همان اوایل شیوع کرونا در ایران، مادرش را از دست داده بود. روزهای بسیار سختی بود. نه مراسمی می‌شد برگزار کرد، و نه می‌شد برای دلداری پیش‌شان رفت، و نه حتی می‌شد که برویم و در جمع‌وجور کردن خانه به‌شان کمک کنیم. کسی نمی‌توانست کاری کند. خودشان هم فقط یک مراسم آنلاین کوتاه، آن هم با اینترنت فوق‌العاده قطع‌شونده ایران، برگزار کردند و تسلیت‌ها را شنیدند. دوره بسیار تلخی بود، و فشار غم و اندوهی که بر او، خواهرش، و از همه مهم‌تر پدرش، بود، بسیار زیاد و غیرقابل‌تحمل بود. سخت‌تر از همه تنهایی‌ای بود که باید خودشان در آن به دنبال راهی برای تسکین غم و فقدان‌شان می‌یافتند. پس از آن اتفاق شوم، استرس و اضطراب پدرش خیلی شدیدتر شد، به طوری که حتی وقتی «م.ر» می‌خواست کیسه زباله‌ای را در سطل سر کوچه بیندازد، ممکن بود پدرش تماس بگیرد و حالش را بپرسد و ببیند که چرا کارش طول کشیده.