تازهترین نوشته
شعر : اسماعیل (یک شعر بلند) | رضا براهنی (ویراست تازه + تحلیل و بررسی)
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
طرح جلد کتاب اسماعیل (یک شعر بلند) اثر رضا براهنی، چاپ ۱۳۶۶ از انتشارات مرغ آمین |
دریافت نسخه کتاب دیجیتال همین مطلب از کانال تلگرام سنگکست (PDF)
رضا براهنی (۲۱ آذر ۱۳۱۴ تا ۵ فروردین ۱۴۰۱)، شاعر، داستاننویس، منتقد، و فعال سیاسی ایرانی بود. او عضو هیئت مؤسس کانون نویسندگان ایران و رئیس انجمن قلم کانادا بود. بسیاری از آثار او به زبانهای مختلف، از جمله انگلیسی، سوئدی و فرانسوی، ترجمه شدهاند.
رضا براهنی (۲۱ آذر ۱۳۱۴ تا ۵ فروردین ۱۴۰۱) |
«اسماعیل» شعر بلندی از رضا براهنی است که در سال ۱۳۶۶ از سوی انتشارات مرغ آمین در تهران منتشر شد.
براهنی آن را برای مرگ اسماعیل شاهرودی در ۱۳۶۰ سرود و شعر را به او تقدیم کرده است. «اسماعیل» البته به اسماعیل فرزند ابراهیم و ماجرای ذبح او، و سربازان جنگ ایران و عراق هم اشاره دارد.
این شعر درونمایهای ضدجنگ نیز دارد، و به همراه «زمین سوخته» اثر احمد محمود، و شعر «نام تمام مردگان یحیی است» از محمدعلی سپانلو، از مهمترین آثار ادبی مربوط به جنگ دانسته شدهاند، و برخی آن را از بزرگترین اشعار جنگ در ادبیات فارسی دانستهاند.
فرم این شعر را متأثر از شعر «زوزه» اثر آلن گینزبرگ دانستهاند.
محمداسماعیل شاهرودی (آینده) (۱۰ بهمن ۱۳۰۴ تا ۴ آذر ۱۳۶۰) |
محمداسماعیل شاهرودی (آینده) (۱۰ بهمن ۱۳۰۴ تا ۴ آذر ۱۳۶۰) شاعر معاصر ایرانی و از نخستین پیروان نیما یوشیج محسوب میشد، که از همان ابتدای کار خود به جریان شعر نو پیوست.
او دوره ابتدایی و متوسطه را در دامغان گذراند و در دهه ۱۳۳۰ به حزب توده ایران پیوست. سپس در دانشکده هنرهای زیبای تهران به تحصیل ادامه داد و پس از آن چندی به تدریس و کار در آموزش و پرورش پرداخت.
شاهرودی پس از سفر به هند و همکاری با دانشگاه اسلامی علیگر، مدتی با لغتنامه دهخدا، و نیز با محمد معین برای تدوین فرهنگ معین، همکاری کرد. در سال ۱۳۴۴ برای مدتی بازداشت شد و پس از آن تعادل روحی خود را از دست داد و تا پایان عمر به حال عادی بازنگشت.
در ۱۳۴۸ به عنوان کارشناس فرهنگی با کمیسیون ملی یونسکو در ایران به همکاری پرداخت و همزمان به تدریس «رابطه ادبیات و هنرهای تصویری» در دانشکده هنرهای زیبا در دانشگاه تهران مشغول شد.
در ۱۳۵۴ بازنشسته شد و پس از تحمل رنج و بیماریای که از اواخر دهه ۴۰ با آن دستبهگریبان بود، در چهارم آذر ۱۳۶۰، در بیمارستان شریعتی تهران درگذشت.
رضا براهنی و محمداسماعیل شاهرودی (آینده) |
توجه: برای به هم نخوردن متن شعر و در عین حال افزودن توضیحات جانبی به مطلب، بخشهای نیازمند توضیح به صفحات مربوطه لینک شدهاند. ترجمه کلمات سخت که برجسته شدهاند نیز در پایان هر سطر در داخل [] آمده است. البته سنگکست اندکی در ساختار شعر نیز دست برده، تا بتواند ویراستی خوشخوان و بهتر از این شعر ارائه کند؛ از این رو این نسخه با نسخه چاپی تفاوت دارد، اما چیزی به شعر افزوده یا از آن کسر نشده است.
اسماعیل (یک شعر بلند)
رضا براهنی |
تقدیم به خاطره مخدوش دوستم، اسماعیل شاهرودی (آینده)، که در پاییز شصت در تهران مُرد.
اسماعیل شاهرودی (۱۳۰۳-۱۳۶۰) |
به جای مقدمه
رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ
فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِيمٍ
فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قَالَ يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ
فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ
... «ای پروردگار من، مرا فرزندی صالح عطا کن»
پس او را به پسری بردبار مژده دادیم
چون با پدر به جایی رسید که باید به کار بپردازند، گفت: «ای پسرکم، در خواب دیدهام که تو را ذبح میکنم؛ بنگر که چه میاندیشی.» گفت: «ای پدر، به هر چه مأمور شدهای عمل کن، که اگر خدا بخواهد مرا از صابران خواهی یافت.»
چون هر دو تسلیم شدند و او را به پیشانی افکند...
قرآن کریم: سوره صافات: آیات ۱۰۰ تا ۱۰۳ (ترجمه حسین تاجی گلهداری)
... و واقع شد بعد از این وقایع که خدا خواست ابراهیم را امتحان کند؛ پس او را ندا داد: «ای ابراهیم!» ابراهیم جواب داد: «بلی، خداوندا!»
خدا فرمود: «یگانه پسرت، یعنی اسحاق را، که بسیار دوستش میداری، برداشته، به سرزمین موریا برو. در آنجا وی را بر یکی از کوههایی که به تو نشان خواهم داد به عنوان هدیه سوختنی، قربانی کن!»
ابراهیم صبح زود برخاست و مقداری هیزم جهت آتش قربانی تهیه نمود، الاغ خود را پالان کرد، و پسرش اسحاق و دو نفر از نوکرانش را برداشته، به سوی مکانی که خدا به او فرموده بود، روانه شد.
روز سوم، ابراهیم آن محل را از فاصله دور دید...
[پاورقی: در تورات گفته شده که به ابراهیم امر شد اسحاق را برای قربانی کردن ببرد، نه اسماعیل را.]
کتاب مقدس: عهد عتیق: سِفْر پیدایش: باب ۲۲: آیات ۱ تا ۴
همچو اسماعیل پیشش سر بِنِه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده
مثنوی: دفتر اول: بخش ۱۰: بیان آنکه کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود، نه به هوای نفس و تامل فاسد: بیت ۶
روزی روزگاری، مردی بود که در کودکی این داستان زیبا را شنیده بود که چگونه خدا ابراهیم را امتحان کرد، و چگونه ابراهیم این امتحان را تحمُل کرد، ایمان را حفظ کرد، و بار دوم، بر خلاف انتظار، پسری به دست آورد.
ولی عالیترین شور در یک انسان ایمان است، و از این بابت هیچ نسلی از جایی غیر از آنجایی که نسل قبلی کار خود را شروع کرد، شروع نمیکند. هر نسلی از نو همهچیز را آغاز میکند. نسل بعدی، تا آنجا که به وظیفه خود مؤمن باشد و وظیفه خود را زمین نگذارد، از نسل قبل جلوتر نمیرود.
«آدم باید جلوتر برود، آدم باید جلوتر برود.» انگیزه جلوتر رفتنْ در جهان چیزی قدیمی است. هراکلیتوس پیچیدهگو… گفته است: «آدم دو بار از یک رودخانه عبور نمیکند.» هراکلیتوس پیچیدهگو شاگردی داشت که به این گفته بسنده نکرد، جلوتر رفت و افزود: «آدم حتی یک بار هم نمیتواند این کار را بکند.»
ترس و لرز (سورن کییر کهگور)
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته
ایمان است
تولدی دیگر (فروغ فرخزاد): آیههای زمینی
اسماعیل
قسم به چشمهای سُرخت اسماعیل عزیزم
که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مُردی
خواهد تابید
قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند
که آفتاب روزی
که آفتاب روزی
که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مُردی
خواهد تابید
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
ای درازکشیده بر روی تختخواب فنری بیمارستان «مهرگان»!
ای آزادیخوان فقیر بر روی پلههای مهربان!
ای اشکهای تنهای سپرده به نسیم باد تیمارستان!
ای شاعرتر از شعرهای خودْ و شعرهای ما!
ای تباهشده در دانشگاه
در مدارس
در کافهها
میخانهها!
و در محبت زن و فرزند و دوستان نمکنشناسی چون ما!
ای امیدوار به این خیال
که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
و «رفقا»یت برای معالجه شاشبندت
تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!
ای متناقض ابدی!
عاشق «استالین»
«دوگل»
«آل احمد»
و «سیاوش کسرایی»
با هم!
ای که در تیمارستانهای تهران
خواب بیمارستانهای سواحل «کریمه» را میدیدی!
ای که میخواستی پسرت را به شوروی بفرستی
به جایش به آمریکا فرستادی!
ای که از خانه اجارهایات در «امیرآباد»
خواب جایزه «لنین» را میدیدی!
از پلههای گرانقیمت تیمارستانی خصوصی
که حقوق تقاعدت را بالا میکشید [تقاعد: بازنشستگی]
صلای آزادی در میدادی!
و گمان میکردی «ب» از قماش «کاسترو»ست
و «ک» از کرباس «لنین»!
ای متناقض ابدی!
که سادگی روحت به پیچیدگی همه عقایدت میچربید
و سادگیات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت
و زنبورهای دیگرش نبودند!
ای مثل باغی از درختان گردو
در ذهن کودکان ساده شعر!
ای اسماعیل!
ای ایستاده در صف آزمایشگاههای شهر
با شیشهای بلند در دست
و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر!
ای خوابگرد شرق و غرب!
ای خیانتشده!
ای بیحافظهشده
پس از نوبتها شوک برقی!
ای ناشتای عشق!
ای آشنای من در باغهای بنفشِ جنون و بوسه!
دکمههای نیمهسیاه و نیمهقهوهای پستانهای ورمکردهات
بوی پوسیدن میدهند
دو شانه برهنهات
به دو غول یکچشم میمانند
که از پشتِ پوستِ مرده
جهان را مینگرند
تماشا میکنی
نمیتوانی حرف بزنی
به جای حرف زدن بوسه میزنی
بلند نشو از رختخوابت
بلند نشو اسماعیل!
حرف که میزنی گریهام میگیرد
که چرا حرف نمیتوانی بزنی
ای بهار فقید کلمات [فقید: گمشده؛ ازدسترفته؛ مرده]
بر گلستان مخدوشی از دهانی افسرده
ای اسماعیل
بلند نشو از رختخوابت!
ای همسنِ شاه
معاصرِ اختناق
ای شهروند شکنجه!
ای گنجشک دربهدر در خانههای اجارهای!
ای پسر واقعیِ «ابراهیم» و «نیما» با هم
ای بیخانه
ای بیآسمان
ای بیسقف
ای بیزمین!
ای سایهنشینِ تنگدستِ این عصرِ تنگدل
ای شاعر نسلی تهیدست
گورت کجاست تا به مدد عشق
تو را از اعماق آن بیرون کشم؟
ای اسماعیل!
ای برادر من
بلند نشو از رختخوابت!
یادت
صبحانهایست که در روز اول انقلاب خوردم
خاطره مرگت
آب غسلیست که شهیدی سوراخسوراخشده در انقلاب را دادم
بلند نشو از رختخوابت!
ای که واژهها را هم یکیک و
هم دستهدسته فراموش کردی
تو را به خدا
بلند نشو از رختخوابت!
-مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش میکند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش میکند-
بلند نشو از رختخوابت!
ای پدر زخمی پرندگان گریان آسمان ایران! [در نسخه صوتی خواندهشده توسط آقای براهنی، به جای «پرندگان گریان آسمان» عبارت «کبوترهای گریان» آمده است.]
ای شعرخوان جوان سی سال پیش برای کارگران!
-وقتی که باید از آنان امضا میگرفتی که شعرت را میفهمند
که شعری هست که کارگران هم میفهمند-
ای تبعیدشده از شانه سوخته کویر به روسپیخانه تهران! [روسپیخانه: فاحشهخانه؛ محل فسق]
تو را
پیش از آن که بمیری
به گوری گمنام بدل کرد
بلند نشو از رختخوابت
اما به من بگو:
گورت کجاست
تا ابریشمی از کلمات بر آن بریزم!
مرده باد شاعری
که راز سنگر و ستاره را نداند!
زنده باشی تو
که این راز را میدانستی!
و از ورای سینهای سفید که بر آن خیل حوریان خفته بودند
چشمهای مورب آهوان باکره را شیر میدادی
ای نهانگشته از چشم منِ بییار!
ای تنها مردی که جنونِ «اوفیلیا»ی «هملت» را داشتی!
ای غرقه در مردابهای ساکت
در برگهای پاییز
در شبهجزایر متروک
در بهمنهای فروریخته
در دریاچههای نمک
در تپههای طاسیده
در آشیانههای بیپرنده
در آسمانهای بیستاره
در خورشیدهای بیمدار
در مهتابیهای مشرف به خالی
در کوچههای تهی از قدمهای عاشق!
بیدار نشو!
به مدد عشق
از گور بیرونت خواهم کشید!
مرده باد شاعری
که راز نیزه و خون را نداند!
زنده باشی تو
که راز سنگر و ستاره را هم میدانستی!
[نخستین بار که تو را دیدم
گُمت کردم
باز دیدمت
باز گمت کردم
وقتی یافتمت دیوانه بودی.
شعر
شعر
شعر میخواندی
شعرها را دوباره میخواندی
و با یک قیچی تیز و بلند
دنبال حنجره یک غول میگشتی.
هرگز معلوم نشد چرا میخواستی «رؤیایی» را چاقو بزنی.
شاید میخواستی بدانی «رؤیا» چه معنی میدهد.
و یک بار هم به زنی «فاحشه» گفتی:
خانم
بفرمائید
من اینکاره نیستم.
یک بار هم میخواستی از دهنه یک توپ منفجر شوی
چرا که زنی را
که خودکشی کرده بود
از مسافرخانه بیرون کشیده بودند
و باران روی صورتش میریخت و تو میگفتی:
نمیر!
نمیر!
نمیر!
و زن؟
ساعتها قبل مرده بود.
و بعد مرا به بیماران دیگر تیمارستان معرفی میکردی.
من و «سیمین دانشور» را به خواستگاری زنی رنگینچشم فرستادی
که در تیمارستان عاشقش شده بودی.
«ساعدی» میگفت:
دو دیوانه؟
که چی؟
و انگار ما همه عاقل بودیم!
-و آن شب ای بدعتگزارِ زبانپریشِ شاعرانِ عالم!-
به گوش آن زن رنگینچشم چه میخواندی؟
دلداده هاجوواج
موهای سرخت را تماشا میکرد.
آیا او زنده است
تا سراغ حال عاشقانه چهره تو را از رنگ نگاه او بگیرم؟
و یک بار هم گفتی:
«زُهَری» مرد خوبی است
و یک نفر پرسید:
شاعر خوبی هم هست؟
و تو به سکسکه افتادی
و من باز گمت کردم
باز یافتمت.
مسلول بودی؟
دیوانه بودی؟
سکته کرده بودی؟
از هند برگشته بودی
و من و تو و دخترم و پسرت
رفتیم «دربند»
یا «درکه»
و با هم عکس گرفتیم.
عکسها افسردهاند اسماعیل!
انگار چشمهای زمان بر آنها گریستهاند!
عکسهای بعد از مرگ هستند اسماعیل!
انگار عکسهایی هستند در دست مادرهای پسرمرده.
به مدد عشق
از گور بیرونت خواهم کشید!
به مدد عشق
از گور بیرونت خواهم کشید!
به مدد عشق
از گور بیرونت خواهم کشید!]
مرده باد شاعری
که راز عشق و مرگ را نداند!
زنده باشی تو
که راز نیزه و خون را هم میدانستی!
سرت چه پرچم خونینی بود که در خیابانها میتاخت!
و بنفش آسمان
چه زیبا
چه بهتانگیز
قیقاج چشمهایت را میشست [قیقاج: اریب؛ کج؛ منحرف]
همیشه من آسمان را جیغ خواهم کشید
بگذار متوسطها هر چه میخواهند بگویند
پنجره را باز کردم
تا بادبادکی را که هوا کرده بودی تماشا کنم
اولین شاعری بودی که پای «بادبادک» را به شعر باز کردی
«فروغ» نیز کنار پنجره ایستاده بود
او هم دید که بادبادک بال در آورده است و میرود
متوسطها ندیدند
که صفای جنون
چشم تماشا میخواست
عینکت را بردار
اسماعیل عزیزم
تا ببینی که راست میگویم
از پلهها هولهولکی پایین دویدم
مسیر بادبادک را تعقیب کردم
از تهران بیرون آمدم
همانطور داشت میرفت.
من به دنبال او میرفتم
او به دنبال چه چیز؟
کویر تمام شد.
از بالاسرِ تنگه هرمز پریدم
میرفت
از بالای جزایر گُلمانند
میرفتم
شیوخ عرب را دیدم در کاخهاشان
که طلاهاشان را مثل شپش میشمردند
از روی موجها میرفتم
بیخیال
و به فرمان بادها و ابرها
بادبادکی که تو هوا کرده بودی میرفت
از بالاسر کشتیهای نفتکش
از کنار ماه و آفتاب
ستاره و کهکشانها
بادبادک مثل جبرئیل میرفت
از بالاسر قارههای خیالی
پرندههای نورانی
اقمار مصنوعی کراتِ ارتجالی
حرکت میکرد [اقمار: جمع قمر؛ ماهها / ارتجالی: بداهه؛ بیارتباط به خود]
میرفت
میرفتم
پایم را از این کره روی کره دیگری میگذاشتم
آزادشده از تنم
از چشمها
گوشها
شانهها
قلب
و ششها و زانوها و پاشنهها
رهاشده از مَنِ بیدارم
آه
ای جنون!
ای مرگ!
ای شعر!
اسماعیل!
عینکت را بردار
تا ببینی که راست میگویم
میرفتم.
میرفت.
میرفتم.
اسماعیل!
ای کسی که گذشته را اینهمه دوست داشتی
چرا به سوی آینده رفتی
و مرگ را چون خنجری تصادفی
بر گلوگاه بادبادکی پذیرا شدی؟ [گلوگاه: حنجره]
من و تو اینک بر گوش ابوالهولی نشستهایم
و خدایان را تماشا میکنیم
و رنگها همه شادند!
تو نمردهای
تو دیوانهتر شدهای
باور کن تو فقط دیوانهتر شدهای
و ما بر گوش ابوالهولی به تماشا نشستهایم
و سازهای آسمان قطعه قلبهای ما را مینوازند
تو دیوانهتر شدهای!
ای دلسپردهبوده به درناها!
تو زیباتر از آنی که بر شانههایت
تنها ملیلهدوزی موریانهها بیفتد
پرواز کن!
پرواز کن از قفس خاک!
تو زیباتر از آنی که بر شانه آسمان ننشینی
و کهکشانها را مثل تخمه نشکنی
به مدد عشق
از گور بیرونت خواهم کشید
تو نمردهای
فقط دیوانهتر شدی
و من و تو بر گوش ابوالهولی نشستهایم
قسم به چشم حیوانها در تنهاییِ نیمهشبانِ جنگل
که با معصومیت
مازندران را مینگرند
که من در زیر خاک سفر میکردم
که تو را به خاک سپردند
وقتی که در زیر خاک سفر میکردم
در معصومیت
جهان را مینگریستم
چرا؟
چرا من در زیر خاک بوده باشم
و تو مرده باشی؟
در کابوسهایم موشهایی بودند
درشتتر از روباهها
و به سرعت انگشتهای «پاگانینی»
از این سوراخ به آن سوراخ سفر میکردند
من آن شکنجه را میشناختم
از پلکان گورها پایین میرفتم
در جایی
در کجا؟
بلخ؟
ری؟
تروی؟
قم؟
رم؟
آتن؟
پکن؟
هیچ!
و چه زندگیهایی داشتم اسماعیل!
تنها دیوانگان میدانند که چه زندگیهایی داشتم
زجر روانم بود که اینچنین مرا شَطْحْخوان کرد [شطح: کفرگویی]
فهمیدم
که به برادری تو برگزیده شدم
باید با بال مشترک جنون پرواز کنیم
بیهوده نیست
که بر دوش ابوالهولی نشستهایم
و خدایان را تماشا میکنیم
زجر روانم بود اسماعیل که مرا شطحخوان کرد
به گورستانها و سنگرها و بیمارستانها بگذر!
بیرونْ باغ نیست
زندگی نیست
مرگ هم در باغ نیست!
با نمنمِ باران و چهچهه چلچلهها میآمیزد
ارهای تیز در پای زخمیها فرو میرود
و خمپارهها خانهها و خاکها را با هم به بالا میپرانند
و آدمها به پشتبامهای دورتر پرتاب میشوند
[«سه تا از بچههاش مردند.
خودش؟
دکتر میگوید سرش ضربه دیده.
بدجوری.
پایگاه مغزش تکان خورده.
گلویش را سوراخ کردند
از آنجا بهش اکسیژن میدهند.
شش روز است سقف را نگاه میکند.
باقی
سلامت شما.
به خانم سلام برسانید.
سایهتان...
حتماً.
حتماً.
حتماً.
مدام.»]
و سایهای از اعماق برمیخیزد
و مسلسلها جهان را ناگهان مورس میزنند
جنگ است
و اسماعیلها به راستی ذبح میشوند [ذبح: بریدنِ سرِ گاو و گوسفند و مانند آن]
و ستارهای در آسمان زمین ما نیست
که نیفتاده باشد
به یاد شبی میافتم
که پسرم دوروزه بود
با گونههایی مثل حباب نارنج
چه نیمهشبی بود در بیمارستان!
زنم از کنار پرده ماه را میپایید
که در آسمان بولوار شناکنان میرفت
تو ناگهان کنار در اتاق
با آغوشی از گل ظاهر شدی
«چگونه آمدی؟
ساعتها از وقت ملاقات گذشته است اسماعیل!»
گفتی:
«بیمارستانها و تیمارستانها به روی آینده بازند!»
و حالا بلند شو اسماعیل!
به بیمارستانها و تیمارستانها و آیندهها بگذر!
و به گورستانها و اردوگاهها
جنگ است اسماعیل
جنگ است
و اسماعیلها به راستی ذبح میشوند
زجر روانم بود که مرا اینچنین شطحخوان کرد
ای دیوانه
دیوانهتر از خود
چرا مرده باشی و من ندانسته باشم؟
چرا من زنده باشم
و تو مرده باشی؟
جنگ است اسماعیل
جنگ!
و بیمارستانها و تیمارستانها به روی آینده بازند
و این را تو گفته بودی
عینکت را بردار اسماعیل
این جهان قیقاج را با چشمهای قیقاجت ببین
مواظب باش روی مینها پا نگذاری
جنگ است اسماعیل
جنگ
و کوسهها از خلیج فارس عقب نشستهاند
ماهیها کشته شدهاند
و از قِشقِرِق موزون موسیقی الکترونیکی نهنگها خبری نیست [قشقرق: هیاهو و جنجال]
موشک زمین و موج را با هم میدرد
ولی هنوز نفتکشها دستنخورده باقی ماندهاند
-مثل عروسهای پولدار که به رغم دستمالیِ نوکر
گماشته [: وکیل؛ عامل؛ کارگزار]
برادر
حتی پدر و دوستان پدر
شب زفاف متاعی از معجزه دارند تا تقدیم شاهداماد تاریخ بکنند-
جنگ است اسماعیل
و همنامهای تو ذبح میشوند تا شهرهای دوردست جهان چراغان باقی بمانند
راهها بستهاند
دهان سنگرها را با تَلِّ جسدها قفل کردهاند [تل: پشته؛ تپه بزرگ]
زمین به آسمان پریده اسماعیل!
نفتکشیست بمبارانشده
که در موزهای به تماشایش گذاشتهاند
نفتکشها میغلتند و میروند و از بالاسر
نهنگهای هراسان عمان
به سوی اقیانوس سوت میکشند
جهان صبحانه رنگینیست
که به رغم میل تو
سرمایهْ آن را با اشتها میبلعد
جنگ است اسماعیل
جنگ است!
با جنون همیشهجوان تو همرنگ است!
پس مرده باد شاعری
که راز نیزه و خون را نداند
زنده باشی تو
که راز سنگر و ستاره را هم میدانستی
گاهی برای شاعر شدن
باید جای ازل را با ابد عوض کنی [ازل: زمان بیابتدا]
از دوزخ باید عبور کنی
قرار بود بعداً عبور کنی
حالا باید اول عبور کنی
-مثل دانته-
در کنار بقبقوی کفکرده موج به جدار لولههای نفت
حفرهای هست که شیطان آن را کنده
از حفره که پایین برویم
در حجرهها [حجره: اتاق؛ خانه؛ ناحیهای که دیوارکشی شده باشد]
پشت میلههای ابلیسی
شاعرها را خواهیم دید
که نمیدانند که شاعر هستند
اما هستند
زیرا شاعر کسیست که دوزخ را تجربه کرده باشد
حتی اگر شعری هم نگفته باشد
و دوزخ تجربیست
تو آن را تجربه کردهای
حتی اگر شعرهای چندان عالی هم نگفته باشی
گفتم که شاعرتر از شعرهای خودت هستی.
و انسان باید اینطور باشد
شعرهایی هستند که شاعرتر از شاعرهاشان هستند
-مثل شعرهای احمد-
و شاعرهایی هستند شاعرتر از شعرهاشان
-مثل تو-
از آن حفره پایین میرویم
موهای سرخ تو و ریش سفید من
در چشم ساکنان حجرهها منعکس است
عینکت را بردار اسماعیل عزیزم
بگذار دوزخ از چشمهای قیقاجت فرو بلغزد!
میبینی؟
چه جوانانی!
بسیاریشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشردهاند
و موهای صورت پسرها هنوز در نیامده.
و دخترها را میبینی؟
چه پاهای لطیفی دارند!
جنگ است
اینجا هم جنگ است اسماعیل!
گریه نکن!
فریاد نکن!
دهنش را ببندید
قوانین را به هم زده است!
گریه نکن اسماعیل
جنگ است!
نفت از کنار حجرهها بالا میرود
چه معجون عجیبی!
چاههای نفت در کنار حجرههاست
و در حجرهها جوانان نشستهاند!
آه
چه نفتی!
شیر ظلمت است این نفت!
و نفتکشها در سکوت پر میشوند
و جوانان در سکوت پیر میشوند
و در اعماق زمین
و در بالاسر
و بین دو دست یک بدن
جنگ است اسماعیل
جنگ است!
مرده باد شاعری
که راز حجره و چاه را نداند
زنده باشی تو
که این راز را میدانستی
هر تاریخی لایهای از ناخودآگاهی دارد
با هر دگرگونی
من و تو از ناخودآگاهی بیرون میپریم
-مثل دختران طنابباز که به سرعت طناب را از بالاسر و زیر پاهاشان میگذرانند-
در آن سو که پایین آمدیم
احساس میکنیم در آگاهی هستیم
ولی هیچ آگاهیای کامل نیست
موجی بلند
-مثل دیوار بتونآرمهای که انفجار شدید کجش کرده باشد-
میآید و ما را در خود فرو میبرد
در حجرههای کنار چاهها
چشمهامان را باز میکنیم
عینکهامان را برمیداریم
به میخ آویزان میکنیم
و منتظر پرش بعدی میمانیم
برای شاعر شدن
تنها کلمه کافی نیست!
کسی که دوزخ را تجربه نکرده باشد
مصداق «يَقُولُونَ مَا لَا يَفْعَلُونَ» خواهد بود [قرآن کریم: شعراء: ۲۲۶: بسیار میگویند آنچه را که عمل نمیکنند]
دوزخ باید تو را بطلبد
تو هم باید دوزخ را طلبیده باشی
این
آن کشمکش اعماق است
زجر روانم مرا شطحخوان کرد
[دوزخ از هر نوع:
دوزخ جدا شدن از معشوق
دوزخ قهر ابدی پسر
دوزخ تَفَرعُن حاکمان [تفرعن: زشتخوی شدن و ستمکار گردیدن]
دوزخ غارت زیبایی از معابر
دوزخ بینوازشی زندگی
دوزخ بدگمانی
دوزخ سینجیم درونی در کابوسهای بیانتها [سینجیم: استنطاق؛ بازجویی؛ بازخواست]
وقتی که موشها به بزرگی روباهها هستند
و گورستانهای «رم» از «قم»
«بلخ» از «ری»
و «تروی» و «بخارا» از «اصفهان»
قابلتمیز نیستند
دوزخ حجرههای نشاندهشده در کنار لولههای نفت]
زجر روانم مرا شطحخوان کرد
برای شاعر شدن
تنها کلمه کافی نیست
تجربه دوزخ
بهاضافه کلمه یعنی شاعر
وقتی از پشت پنجره تیمارستان خیابان را میدیدی
و برگها میریختند
و حافظهات یاری نمیکرد که برگها را کجا دیدهای
وقتی که میخواستی رهگذران برگردند و تو را ببینند
ولی همه سردرگریبان عبور میکردند [سردرگریبان: درهم؛ غمگین؛ اندیشمند؛ افسرده]
-و تازه یک عده میگفتند چرا شعر اینها فصیح نیست!-
آه
ای مجنونِ پشت میلههای درون!
صورتت را که میدیدم
انگار به ته چاه عمیقی نگاه میکردم
و فصیحتر از آنْ صورت دیگری نداریم
آه ای اسماعیل
ای دوزخیِ سَرْ سُرْخکرده در تابه وحشت!
دوزخ بهاضافه کلمه یعنی شاعر!
زجر روانم بود که مرا شطحخوان کرد
ای بدگمان به پزشک و پرستار
به زن و معشوق
و پسر
ای بدگمان به خویشتن!
ای مفتش عقاید خود
چند لحظه پیش از شوک برقی!
ای خوابگرد
ای بیخواب
ای چشمدوخته به قرصهای خواب!
و قرصهایی که قرار بود بخش چپ فلج مغزت را راه بیندازند!
ای بدگمان به قلب
به کلیه
به مثانه!
آموخته بودی که هر عضو بدن حافظهای مخصوص دارد:
«حافظه کلیهام مخدوش شده است!»
-انگار کلیهْ کامپیوتر است-
ای تجسّد زجر رگ و پی!
سر هیولاییات را از پشت پنجره تیمارستان به سوی خیابان برگردان!
فصل دارد تکرار میشود
و برف از پارو بالا میرود
و خروسهای کزکرده زیر طاقی بقالی ایستادهاند [طاقی: سقف قوسیشکل که با آجر بر روی اتاق، درگاه، پل، یا جای دیگر میسازند]
و لنگهای حمام پایین تیمارستان در پشتبام یخ بستهاند
و ماشینها با زنجیر چرخهاشان زمین را بیرحمانه کتک میزنند
برق از نوک موهای سرخت فرو میرود
و به یک چشم زدن از ناخن پایت بیرون میجهد
و حافظه اندامهایت مخدوش میشود
و تو دیگر حافظه نداری
و حتی مرا که لبهایت را میبوسم
نمیشناسی
برای شاعر شدن
تنها حافظه کافی نیست
دوزخ بهاضافه کلمه یعنی شاعر
زجر روانم مرا شطحخوان کرد
دانستن این نکته «حافظ» را «حافظ» کرد
«سعدی» را «حافظ» نکرد
«سعدی» دوزخ و فردوس نداشت
مثل اسبی که برآمدگی کفلش را داغ کرده باشند تا صاحب پِیدا کند
ما از آنِ عصرِ خویش شدهایم
ما آن داغ را نمیبینیم
اما تماشاگرانِ ما آن را میبینند
ولی علامت ما از آن داغ
بالاتر و عمیقتر بود
مثل مسی بودیم که به هنگام سکهخوردن
چنان تند و عمیق سوختیم که مسخ شدیم
ما با صدای مشترک مسخشدهای آواز میخوانیم
دوزخ در آواز ماست
نیاز به فردوس در آواز ماست
ولی نشانیِ فردوس را نمیدانیم
تنها نیازش را میدانیم
من نیاز به فردوس دیگری دارم
فردوس تو در گامهای استالینیست که زمانی در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
فردوس من فردوس تو نیست
من «استالین» و «چرچیل» را نابودشده میخواهم اسماعیل!
دوای چپ فلج تو در جیب آن «رفقا» نیست
شاشبندِ تو تلمبهای دیگر میخواهد اسماعیل!
اسماعیل!
چشمبندت را از روی چشمت بردار اسماعیل!
شعر تو مشتی است که در سینه تو گره شده است
ازل و ابد آنجاست
دوزخ و فردوس آنجاست
سینه را گشاده کن
آن مشت را به جهان هدیه کن اسماعیل!
-مثل گلولهای که به هنگام فرو رفتن فقط یک سرانگشت اثر میگذارد
ولی در آن سو خندقی متلاشی از گوشت و عصب و استخوان میسازد-
این است معاملهای که عصر ما با ما کرده است!
از روی خندق متلاشی لباس مرتبی پوشیدهایم
راه میرویم
دوستانمان را میبوسیم
در جلسات مربوط به دموکراسی مینشینیم
در حالی که مسئله اصلا این نیست!
چیزی در درون ما مدام میسوزد و میپوسد
پیها
مویرگها
سرخرگها پاره میشوند
خونریزی ادامه دارد
خندق دارد درشتتر از تن ما میشود.
ما خودْ همان خندق دهانبازکرده هستیم
آنوقت
یکیمان میشود اسماعیل
دیوانهای دوقبضه [دوقبضه: سفت و محکم]
که هم «استالین» را خدا میداند
و هم به زنش
به پسرش
به برادرش
به دوستانش بدگمان است
و میخواهد استالین بیاید و او را از دست همه نجات دهد
خندقْ درشتتر از تن تو میشود
اسماعیل
ای چهره بر خاکِ نرمِ جهان نهاده تا پایان ابدیت!
حقیقت تو چیزی جز این نیست
من نباید حرفی از گل نازکتر به تو میزدم
ولی حقیقتِ تو چیزی جز این نیست
چشمبندت را بردار
میفهمی
چشمبندت را بردار!
از حجرههای تودرتوی کنار چاههای نفت که بالا خزیدم
به لبه چاه رسیدم
کابوسهایم با من آمدند
و در کنار کابوسهای بیرون صف کشیدند
کابوسهای بیرون بهتر از کابوسهای درون نیستند
هوشنگ میگوید
چرا چیزی جز تفسیر طبری بخوانم؟
رسیدهام وسط جلد دوم
نثر خوبی است.
دختر هفدهساله «نون» را مجبور کردهاند
که راجع به پدرش به «رفقا» گزارش بدهد
وسعت خندق را میبینی؟
«پدرم مرد خوبی است!
از مادرم جدا شده.
گاهی با آدمهای مشکوک قهوه میخورد
اگر لازم باشد
به خاطر حزب میکشمش!»
و بعضیها معلوم نیست کجا هستند.
احمد در یک چاه درون چاه
درون چاه فرو رفته.
میگویند غلام سر و سبیلش را تراشیده
تا حال بیگیسوسبیل ندیدمش.
و جنگ ادامه دارد
در همهجا
و دختر «نون» گزارش میدهد:
«میکشمش!»
و این است خندق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
ای اسماعیل!
ای چشمبند به چشم تا کنار مذبح رفته [مذبح: محل قربانی کردن؛ محل ذبح]
ای سربریده!
عینکت را از روی چشمهای قیقاجت بردار
عینکزدههای دیگر میآیند
و از کنار چاههای نفت بالا میآیند
و زنان
اشباحی هستند که فقط لبهای کبود و چانههای تبخالزدهشان را میبینی
از گیسوهای زیباشان خبری نیست
صورتهای بیسرِ یکبُعدی دارند
و از شب و روز آفاق بیخبرند
دست بر شانه نفر جلویی گذاشتهاند
و از کنار چاههای نفت بالا میآیند
و هیچکس چیزی نمیگوید
و چیزی هم نیست که بگوید
و بدنهای راست
در بارانهای خونین به زمین میخورند
و باران که بند میآید
ماهیْ خائن را میبینی که از پشت دکلهای نفت بالا آمده است
چه مهتابی اسماعیل
چه مهتابی!
با نورَش نیمهجانها را لو میدهد و بعد
مسلسلها ستارهها را مورس میزنند
و موشک
خانهها را مثل اسباببازی به هوا میپراند
و آنچه در بازگشت به سوی زمین برمیگردد
به خرمن افشان میماند
که سریعتر از یک خرمن پایین میآید
آفتاب که میزند
نخلها در برابر دکل نفت
به کودکان دبستانی صفبسته در برابر ناظمی سختگیر میمانند
جنگ است اسماعیل
جنگ است
و بعضی از جسدها را بینامونشان دفن میکنند
و بعضیها را بانامونشان
و موش و موریانه چه میدانند که مردگان شناسنامه تاریخی دارند یا نه
آفتاب بر گورستان و گلستان یکسان میتابد
و باران خادم و خائن نمیشناسد [در نسخه چاپی، شعر در اینجا با وقفهای نیمصفحهای وارد بخش دوم میشود.]
اسماعیل!
برویم از بالای نخلها موهای زنهای اهواز را جمع کنیم
چه چشمهایی داشتید شما پیش از شروع شلوغی
میتوانستیم از کودکی عاشق شما شده باشیم
بیآنکه از قانون یا شرع ترسی داشته باشیم
و حالا کجایید؟
غلطکها از روی استخوانهای شما زمین را صاف میکنند
خیل موریانهها مردمک چشمتان را به نیش میکشد
و شما مرده خواهید بود تا روزی که دیگربار زنده شوید!
هشتاد سال جهان شیر سیاه تو را نوشید
حق داری که حالا خون سرخ بخواهی
اما فروشندگان تو اینان نبودند
ویلاهای آنان در سواحل کالیفرنیا و جنوب فرانسه در آفتاب برق میزند
انگار سپیدهدمان ماهیها از آب بیرون میآیند
از درختهای بلند و پیر باغ بالا میآیند
و زمانی که پیرمردها در کنار پیرزنها یا مردهای جوان در خواب بیاختیار غلت میخوردند
و صورت مرد در حلقهی بازوی زن میافتد
ماهیها پنجرهها را میلیسند
شیشهها را میلیسند
ستونها را میلیسند
صبحانه را در آلاچیق خواهند خورد
بعد از شنای مختصر
و به حال نیمهتحریک
و بعدازظهر
از دریا
ویلا را مثل تخممرغی اتمی یا ئیدوژنی خواهند یافت [ئیدوژنی: هیدروژنی]
که قرار است روزی
مثل ستارهای گمنام منفجر شود
قطعاتی از سنگهای آن ستاره بر سر ما هم خواهد بارید
و وقتی که اندام برهنه آمریکایی را در آب تماشا میکنند
بیآنکه بخواهند
به یاد رعیتهای بهخطایستاده خود در گرگان و مازندران میافتند
و مطمئن میشوند:
«ایرونیجماعت آدمبشو نیست!»
در غروب به انتظار هواپیماهایی هستند که تتمه دوشندگان خوزستان را میآورند
کسانی که برلیانها را در احشاء زنانه از مرز خارج کردهاند
و یا کنج بکارت طاولزده دختران تازهقاعدهشده
و یا در اپُلهای کلفت پالتوهای زمستانی
و یا در گچ ساق مصنوعا-شکستهشان
با نامههایی که نشان میدهند مرضهای خیالی آنان در ایران علاجپذیر نیست
و میخندند
از ته دل
وقتی که در «اوین» بودند
روزانه پانصد رکعت نماز میخواندند
اول بلد نبودند
بعداً یاد گرفتند
و فقط یک نیت داشتند:
از جنوب فرانسه و کالیفرنیا محروم نمانند
و حالا میگویند:
«داشتم به خالهجون میگفتم:
اگه پشت گوشم را دیدم
ایران را هم میبینم.
پدرسوختهها لیاقت ما را نداشتند.»
و پول خوزستان
به شکل دیگری
در زمین
بانک
صنعت
عیش
دورگردن و انگشت زنهای خوابآلوده
ریشه میاندازد
خوزستان!
دوشندگان تو جوانان ما نبودند
دارندگان باغهای سبز بودند
کسانی که هوسهاشان هنوز هم به بلندی البرز است
و حتی به بلندی ابرهای بالاسرِ البرز
و صبح که میشود از کوه بالا میروند
پشت به جهان مرگ و جنگ
و با جلدی از «خاطرات و خطرات»
یا «گلستان سعدی»
«مونتسکیو» و یا دیوان بغلی حافظ
و برای احتیاط تقویم کوچکی که چاپ «ناصرخسرو» یا «قم» باشد
و از آن بالا تهران را نگاه میکنند:
گودالی از خاک و دود و ابهام
انگار شهر را کامیونی هیولایی با صدایی شوم در زیر پای البرز و بالای شانه کویر خالی کرده
اطمینان دارند که در بازگشت
باغها و ویلاهاشان سر جاشان خواهند بود
و نیز همه قبالههای داخل صندوقهای قدیمی با آن خطهای پیچیده
اثر انگشتها و امضاها و مهرها
از کوه بالا میروند تا آن بالا پیپی چاق کنند
و آخرین اخبار «بورس» «نیویورک» را از مردان دیگری که رادیو-به-دست
تازه به بالای کوه رسیدهاند
بگیرند
مینشینند
صفای کوه را در سینه فرو میدهند
فال حافظ میگیرند
و حافظ
که نه فقیر را ناامید میکند و نه غنی را
اینان را هم به شیوههای خاص خود گول میزند
چرا که هنگام پایین آمدن از کوه
رؤیای سقوط حکومت چنان مستشان میکند
که لبخندزنان سرازیر میشوند
و میخواهند به سرعت به فرودگاه برسند
تا اخبار جدید را از مسافران چندروزه بگیرند
و البته آمریکاییها دارند میآیند
مرگ شاه هم شایعهای بیش نبوده:
«به شما گفته بودم که روزی پشیمان خواهید شد که گذاشتید مرا بیرون کنند!»
و به خانه میرسند
سینههای رگکرده دخترهاشان [رگکرده: به هیجان آمده؛ تحریکشده؛ جاری شدن شیر از پستان]
-نوکرها و گماشتهها در غیاب پدرها چه خدمتی به شوهرهای آینده این دخترها کردهاند!-
شوهرهای قبالهدار میطلبند
شوهرهایی که سبیل پرپشت انقلابی دارند
و خیلی هم «درویش» هستند
و آنهایی که در ادارهای کار میکنند
آبخورهاشان را قیچی کردهاند تا گمان نرود نماز نمیخوانند
و شوهرها منتظر مرگ پدرها هستند
-چرا که اینجا هم نسل بعدی به وظیفه خود مؤمن است
و قرار است از نو شروع کند-
و پدرها
پس از «آنفارکتوس» دوم
آرام
در زیر آلاچیق
از پشت سبیلِ سفید یا حنابسته خرناسه میکشند
و اگر بیدار باشند
از پشت پشهبند
اندام تُردِ کُلفَتِ رعیتی را میپایند
و دست به سوی قرص مبهمی میبرند تا شاید فرجی دست دهد
و با نوستالژی به مشتمال دهاتی جوانی میاندیشند
که در همان نوبت اول میآموزد چه چیزی ارباب پیر را سرحال میآورد
و نسل سوم فرزندان
شعرهای «سپهری» را میخوانند
چرا که جایی را نمیکوبد
و شعرهای «شاملو» را میخوانند
چرا که نفهمیدن آنها برایشان آسانتر است
و همینها هستند که پس از فرار از ایران
موقع پرواز بر فراز آمریکا میگویند:
«چه ملّتی!
آه!
چه ملّتی!
همهجا سرسبز است!
ساختمان
شهر
مزرعه
کارخانه!
ملت ایران بیغیرت است!
لولِهَنگش هم ساخت خارجی است!» [لولهنگ: آفتابه]
خوزستان!
دوشندگان تو اینان بودند!
جوانان ما نبودند
اینان بودند
و آنانی که اصلاً هوا و آسمان و شعر و ستاره را نمیفهمند
و تنها با احتکار پنیر و مرغ و پودر ظرفشویی حالت نعوظ پیدا میکنند
و مثل موش و دام فضله میاندازند
و یکی-دو دندان افتاده
نفسی متعفن
و شکمهایی به درشتیِ بشکههای نفت تو دارند
و شب و روز میآشامند و میخورند
و با جیبهای پر از دلار
از میدانهای «زندهباد و مرگبر…» میگذرند
و با زبانِ بیزبانی میفهمانند که مرگ بر آمریکای شعاردهندگان مشکلی را حل نمیکند
که بعد از انقلاب هم پول از پاروی تاجرها بالا میرود
و کلهپاچه و سیر و سیرابی و ودکای قاچاق یا خانگی میخورند
در «ویدئو» فیلمهای هندی
«رنگارنگ»
و فیلم «پاگنده به آفریقا میرود» میبینند
دلشان میگیرد یا غشغش میخندند
و هر دو-سه ساعت از حجره به شمیران تلفن میکنند
مبادا عیال با معمار خانه نوساز رو هم ریخته باشد
و فشار خون را هنوز هم به کمک آبغوره پایین میآورند
و غم اصلیشان این است که چرا کابارهها و کافههای ساز و ضربی را بستهاند
-و آخر آدم پولش را کجا خرج کند؟-
و اگر گرفتار شوند ثابت میکنند که همیشه خمس و زکاتشان را دادهاند
و به فکر پولهایی هستند که در تیغه پشت فریزر پنهان کردهاند
خوزستان!
دوشندگان تو جوانان ما نبودند
اینان بودند
و آنانی که جنگها را میسازند
ولی هرگز آنها را نمیجنگند
آدمهای بسیار بسیار شیک
مبادی آداب و با کراوات
که از پلههای هواپیما
با پیام مودت از سوی رئیسجمهوریشان پایین میآیند
و چه لبخندی و چه دست دادنی!
و صورت بعضی از زنها را هم میبوسند
و خطاب به دهها دوربین
چشمهای حیران مردهای گرمازده و زنهای نیمهلخت
-آخر جنگها همیشه در مناطق گرمسیری در میگیرند-
از صلح صحبت میکنند
و دگمه کراواتشان در گرمای خاورمیانه
«ریو»
«سواتو»
و «بنگلادش»
بر غبغبشان فشار میآورد
اینان عاشقِ شعرِ «رابرت فراست»
صدای «فرانک سیناترا»
و فیلمهای قدیمی «جان وین» هستند
و معتقدند «باب دیلن» و «جُون بائِز» فقط جیغ میکشند
و «گینزبرگ» و «فرلینگتی» و «بلای» مشتی عوامفریب هستند
و «نوام چامسکی» و «دنیل السبرگ» در همان زمان «نیکسون» باید ترور میشدند
اینان حتی نمیفهمند که «نیما» و «فروغ»ی هم در کار هستند
و سالی چهار بار هم «چکآپ» میروند
همراه نگهبانان امنیتی
مستراحها
پشت «فنکویل»ها
و پشت اسکلت تشریح را
با مینیاب وارسی کردهاند
و به اطبای معالج لبخند نمیزنند
چرا که ممکن است از لبخند سوءاستفاده شود
و فشارسنج
ناگهان ماری یا بمبی از آب در آید
این قبیل وقایع در فیلمهای آمریکایی اتفاق میافتد
چرا در واقعیّت اتفاق نیافتد؟
و مردان محترمی هستند که از موزه هنری پدرسالار «راکفلر» بارها دیدار کردهاند
و از او برای هر مملکتی عینک مخصوص گرفتهاند
بهترین کلکسیون پروانه و شاپرک را در اختیار دارند
و به انگلیسی به آنان میگویند:
«!Beautiful people»
و گرچه همه کودتاهای جهان را آنان به راه انداختهاند
جنایتکار شناخته نمیشوند
مگر عکسش ثابت شود
و شب و روز نفت میدوشند و مینوشند
خوزستان!
گوشَت را باز کن!
دوشندگان واقعی تو اینان هستند!
جوانان ما نبودند
نیستند!
شعری را که در خانه اجارهای گفته شده باشد
از صد فرسخی میشناسیم
«خانم شهلا مختاری»
از نسل «سرتیپ مختاری»
«مینیژوپ»پوشِ دوران شاه
حاضر است حتی حجابی از سنگ و ساروج هم سرش بکشد
تا مبادا آب از آب تکان بخورد
چهار کلاس سواد
چهار خانه چهارطبقه چندمیلیونتومانی
«قبلاً هر طبقه را دوازدههزار تومان به آمریکاییها اجاره داده بودم
ماه بودند!
بعد از انقلاب؟
خب میدانید دیگر…»
و ما لبخند میزنیم.
آپارتمان را میخواهیم
اجارهها که بالا رفت
قانون به او اجازه میدهد که ما را بیرون بریزد
«این همه کتاب!
به قرآنهاشان نگاه نکنید!
حتماً کمونیست هستند
فردا اگر گفتند هرکسی در هر آپارتمانی که نشسته است
مال او
چه خاکی به سرم بریزم؟
هزار دلار فریدون
هزار دلار مرجان
هزار دلار طوس میخواهند
میدانید دلار چنده؟
بریزید پایین!
همهچیزشان را!
ثبتْ دستور تخلیه داده!»
خوزستان!
دوشندگان تو اینان بودند و هستند
شعری را که در خانه اجارهای گفته شده باشد
از صد فرسخی میشناسیم [در نسخه چاپی، در اینجا وقفهای نیمصفحهای دارد.]
از کنار توتستان راه میافتند
دوتا دوتا
سهتا سهتا
و گاهی تنها
و پشت سرشان زنها و پیرمردها و بچهها به فاصله میآیند
تمشک دندانها و انگشتهای پسرها را رنگ کرده
اتوبوسهای سر کوچه در میان گردوخاک پر میشود
و گرچه از زیر قرآن رد شدهاند
قلبهاشان میطپد
آخرین بوسه مادر زیر چادر نرم
مادر
-چنان که مرغی باشد نیمبسمل- [نیمبسمل: نیمکشته]
بعدها در طول راه
خاطرهاش از قلب بالا میجوشد و لبالب با چشم میایستد
چشمهای جوان اشکها را قورت میدهند
و ناگهان کلمات
بوسهها
تنور و تاپاله و کاهگل و اسب
و کامیونهایی که فقط صداشان از جاده دور میآمد
معنی پیدا میکنند
و اتوبوس
بوی نا
عرق
بوسه و بوی «آه، جوان نمیدانی به کجا میروی» میدهد
و این تفنگها!
پس اینها تفنگ هستند؟
انگار قلمهایی هستند برای رقم زدن نامههای عاشقانه
ناشیانه به دستهاشان نگاه میکنند
واقعاً هم قرار است تیراندازی کنند؟
باورشان نمیشود
بوی خیس صورت مادر از حافظه میجوشد
لبالب با چشم میایستد
«مهم این نیست.
مهم این است که جنگ هست!»
و این قدم اول است
در شناسایی زمین
تاریخ
محبت مادر
عشق آن چشمهای دخترانه به «منِ» روستاییای که پشت سر مانده است
و مفهوم جوان معادل مرگ میشود
و از قطار که پیاده میشوند
و به ستون یک
و بعد به صف که میایستند
تازه یادشان میآید که در شهرهای پشت سر پاییز بود
و سوز اول
برگها را پریدهرنگ کرده بود
در اینجا آسمان آفتابی است
و مه در نیموجبی کلاهخود میایستد
«به چپ، چپ!
به راست…»
و از پشت تپهها صدای غرومبغرومب میآید
پس به این زودی؟
و قلبها میطپد
شاید در درهها و تپهها
فیلمی جنگی را با ابعاد آسمانی نشان میدهند
و عواطف انسان بوی خیارِ تازهپوستکندهای را میدهد که از تُردی قیامت میکند
و از تپه سرازیر میشوند
و بعد
صدایی شوم نزدیک میشود
میدرد
میرود
چیزی به این درشتی و تیزی
چگونه از پرده گوشی به این ظرافت فرو میرود!
و آنوقت مغز جهنم میشود
و صف
بیست متری از تپه بالا میپرد
در گردوغبار لحظهای معلق میماند
و بعد به سرعت به سوی زمین کشیده میشود
جوانانِ دِهِ ما با هم چال شدهاند
صف بعدی
از کنار توتستان شما
با وقار جوانی حرکت میکند
مدافعان تو ایناناند
خوزستان
در پشت تپهها و روی رود و داخل ساختمانهای شرکت
در دهات جنوب و کلبههای عرب
فیلم جنگ بازی میشود
بعدها
جنگ واقعیتر میشود
کلاهی دستباف بر سر
ژ-۳ بر پشت گردنش
انگار ضلع افقی صلیبی بر دوشش
قمقمه بر روی لگنش
قدری از یک نارنجک معمولی بزرگتر
و تقاطع قطارهای فشنگ از شانه تا شکم و تا پهلوهایش
و شلوار اونیفورم که تا بالای زانو چیده شده
و پاها که در خزه خیس مرداب فرو میرود
و پشهها که ستارههای دنبالهدار روز هستند
و حالا یاد گرفته که از ستارخان هم بهتر بجنگد
شیر تو
خوزستان!
نوش این جوان باد
اگر زنده بماند
و بعد میآموزند که به جای پیرمردان داوطلب
برای انهدام مینها فن دیگری به کار گیرند
گلّههای الاغهای جنوب را به روی میدانهای مین یله میکنند [یله کردن: ول کردن؛ ترک کردن]
در برابر صداهای شوم راکتها
بمبها
و توپها
انفجار هر الاغ از صدای بشکن بلندتر نیست
و آنگاه خیز برمیدارند به جلو
الاغهایی که از وحشت رم کردهاند یا ماندهاند
بر بالای تپه میایستند
با گوشهای برافراشته و عرعرهایی که کسی نمیشنود
به هزار کلک الاغها را جمع میکنند
از کنار دیوار راه میروند
کفش کتانی یا گیوه به پا
یا پا برهنه
و قدمهای کوتاه و بلندشان در تضاریسِ گل و آب [تضاریس: جمع تضریس، دندانهها]
منعکس
گرچه آفتاب عمق زمین را میپوساند
و آب نزدیک است جوش بیاید
مارها در این نقطه از وحشت خمپارهها در رفتهاند
در اینجا پرنده هم صدای «راکت» را میشناسد
و جوان سرش را میدزدد
میدود
قیقاج
در اطرافش انگار گلولهها هستند که جا خالی میکنند
انگار به تصادف زنده است
ولی فن جنگ را که یاد گرفتی
به قصد زندهای
درست در وسط مرداب کمعمق میافتد
سرش تا زیر چشمهایش از زمین بلند است
و شماره ۲۶ روی سلاحش خوانده میشود
و حشرات
پروانهها
و خزندههایی که نمیشناسدشان
در اطرافش میلولند
انگشت بر روی ماشه
با ذهنی متمرکزتر از ذهن یک عاشق
یا ذهن میکل آنژ
موقع کار بر روی چهرهی عیسیبنمریم
روبهرو را میپاید
خوزستان!
دوست واقعی تو اوست
دشمنان واقعیات را نشانش بده!
از پشت سر صدایی میآید:
«بدو!
بدو!»
از میان درختهایی که اگر او نبود
حتما از آنِ «ون گوک» بود
میدود
انگار بخشی از رنگهای دیوانه آفتابزده است
انگار روی بوم میدود
میایستد
گوش میدهد
-آهو را دیدهاید که چگونه به صدای مشکوک گوش میدهد-
شکارچی او
فیلیست با پاهای قیچی
تانکی است که خرناسه میکشد
زمین را قیچی میکند
میآید دیوار را اندازه هیکل خود خالی میکند
نزدیک میشود
«منفجر کن!»
و دود آسمان را پر میکند
توپی که میافتد
گلولای رود را بر روی درختهای سه-چهارساله پرتاب میکند
«بدو!
بدو!
بدو!»
که ستاره میبارد
«مسلسلت مانده!
ورش دار!»
خوزستان!
مدافعان تو ایناناند
و مردمی که از شهرهای ویران خارج میشوند
با قایق
الاغ
تاکسی
قطار
اتوبوس
شتر
از برهها و گاوها و خانهها و آدمها
هر آنچه را که مانده است
میبرند
و صدایی که میگوید:
«مسلسلت مانده!
ورش دار!»
و در دوردست
دختری رختهای مانده را شسته است
رختها را روی بند پهن میکند
و هلیکوپتر که مینشیند
باد آنچنان شکل لباسهای روی بند را هذیانی میکند
که انگار چشمی حشیشزده منظره را تماشا کرده است
مردی بر روی تپه نشسته
میگوید:
«مایَملَک من غمِ من است
شش بچه که در زیر آوار میپوسند
زنم که دخترعمویم بود
منفجر شده است
حرف نمیتوانم بزنم
بو خفهام میکند...»
حتی «دانته» هم اینقدر شبیه «دانته» حرف نمیزند
انگار دو گونه را از داخل دهان به یکدیگر دوختهاند
گونههایی از این فرورفتهتر در صورت هیچ زنی ندیدم
بر روی تل خاک
زن و مرد نشستهاند
گریه میکنند
در این جا عربی زبان فصاحت نیست
تدبیرِ مصیبت است
«بدو!
بدو!
بدو!»
که ستاره میبارد
«به چادرها برس!
برس!»
در آهنی تیرباران شده
سوراخ نشده
سقوط کرده
ولی فقط یکقدری
انگار مردیست که پس از سکته قلبی
لباسهای قبلیاش را پوشیده
در باز نمیشود:
«از کنارش برو تو!
مسلسلت را بردار!
لازمش داری!»
«سیگارم را روشن کن!
هنوز عادت نکردهام که فقط یک چشم داشته باشم!»
«بیا!
این هم آتش!
مسلسلت را بردار!»
چرا چهرههای رنجکشیده این همه اصالت دارند؟
«عیسی»
«حسین»
«داوینچی»
«مادر»
«گورکی»
و زنی که زور میدهد تا بچهاش به دنیا بیاید
و همهچیز نشان میدهد که سرِ زا خواهد رفت
این چهرهها به ذات انسان نزدیکترند
لوله تانک
در گل فرو نشسته
در پشت کیسه شنی
جسدی چمباتمه زده
چهقدر صورتش اصالت دارد!
دهقان مکزیکی نیست
که «ریورا» نقاشی کرده باشد
صورتی از ده شماست
آیا بشریت از این نقطه به جاهای دیگر رفته است؟
وقتی که سه نارنجک با هم در آشیانه مسلسل میافتند
اجساد
علاوه بر متلاشی شدن
کج میشوند
در حالت زنده
سر از بدن
اینهمه فاصله ندارد
مثل اینکه گردن کِش آمده
طولانی
کج
و فنری شده است
و کمر
هرگز تا این حد به دور خود نمیپیچد
و سر
اینهمه راحت
هرگز روی سنگ نمیخوابد
«کلاهخودش را بردار
لازمش داری!»
سگهایی که اجساد شهرهای خوزستان را پارهپاره کردند
در آنجا کشیک میدهند
شهرها را ویران کردهاند
ولی هیچکس خاک را ویران نمیتواند بکند
آبادان را دیگران ساختند
ویرانش کردند
خرمشهر را ساختند
ویرانش کردند
خود بسازید تا ویرانش نکنند!
فقط خاک ابدیست
فقط انسان ابدیست
فقط مبارزه شورِ هستی با کششِ مرگ ابدیست
خوزستان!
شهرهای جهان را چراغان کردی!
آمدند
ویرانت کردند!
تیره و تارت کردند!
کفن آنچنان سفید است که از پشتش چشمهای سیاه شهید به چشم میخورد
«چشمهاش را ببند!»
«نه!
بازش زیباتر است!»
«کسی که دیگر نخواهدش دید!»
«از کجا معلوم؟»
خوزستان!
تو شهیدی هستی با چشمهای بازِ مشکی
«دارسی» تو را در کفن پیچید
با چشمهای بازِ مشکی
از پشت کفن چشمهایت برق میزند
بلند شو
راه بیفت
«از کجا معلوم؟
از کجا معلوم که صدایت را بشنود؟»
مسلسلت را بردار
خوزستان!
مسلسلت را لازم داری!
از کجا معلوم که نشنود؟
چرا مرا خفه کردهاید؟
از کجا معلوم که شهیدان عالم صدایم را نشنوند؟
ای جوان زیبای شهیدشده در سپیدهدمان!
پیچیده در کفن نرم سپیدهدمان!
از کفن بیرون بیا!
مسلسلت را بردار!
ای قربانی ایثار سراسری خود شده!
ای جوان!
مسلسلت را بردار!
از کجا معلوم که صدایم را نشنود؟
وه
که چه لحظات زیبایی گهگاه به دست میآید!
جنگ
لحظهای میایستد
تانکها و کامیونها در کنار برهها توقف میکنند
برهها گوشهای بلندی دارند
چوپان از تماشای چرخهای بزرگ کامیون لذت میبرد
ای جنگ
جاودانه بایست!
غذای مختصر
جانماز
ژ-۳ اینورِ مُهر
و قبله گو هرجا که باشد
و بعد
چلاندن لباسهای خیس در کنار رود
و لبخند...
و ناگهان همهچیز دوباره به راه میافتد
تفنگ به دوش
کودکی به بغل
«بدو!
بدو!
بدو!»
که از همهجا در روز روشن ستاره میبارد!
خوزستان!
مدافعان تو ایناناند!
ای جنگ
جاودانه بایست!
خوزستان!
شیر سیاه تو ارزانیِ شیران جوان خاک باد! [در نسخه چاپی، در اینجا وقفهای نیمصفحهای دارد.]
بمب که در خوزستان میافتد
حجلهها بر سر کوچههای ایران شعله میکشند
بمب که میافتد
فرودگاههای ایران
غربال جسدها را بین گورستانهای شهرها قسمت میکنند
«سبز خواهم شد
میدانم
میدانم.»
بعضی از جسدها را در تو میکارند
خوزستان!
و بعضیها را از تو به بیمارستانها و گورستانهای ایران صادر میکنند
راهها بند میآید
آژیر آمبولانسها به گوش میرسد
خوزستان!
برای کشف مجدد اعماق تو
در هر وجب خاکت یک جوان میکاریم
حالا تو زمین ما هستی
حالا تو گورستان ما هستی
حالا تو مرگ ما هستی
و جنگ ادامه دارد
حالا تو جوان ما هستی
حالا تو جوانی ما هستی
ولی صدای مرگ جوان تو به شمال تهران نمیرسد
بمب در شمال تهران نمیافتد
و اگر بیفتد فقط تماشا دارد
صدای مرگ به صاحبقرانیه
زعفرانیه و دربند نمیرسد
و ویلاهای شمال مصون ماندهاند
از خلال برگهای بهاری تو در مازندران
بدنه مرمرین یا چوبیِ ویلاهای مقاطعهکاران و مدیران کل [مقاطعهکار: آنکه انجام کاری را در قبال مبلغ معین بر عهده بگیرد]
بفهمی نفهمی
به چشم میخورد
در پشت پردهها
گرگ و میش
و سگ و گربه
با هم عشقبازی میکنند
و «فریدون»خان بطری را از زیر میز در میآورد
صدای ریختن «اسکاچ» روی یخ اشتهایش را باز میکند
و گرچه اگر یک روز «تنیس» و «سونا» نرود
نقرسش عود میکند
شوفر آقا پیاده میشود تا شانههای تخممرغ را پشت ماشین بگذارد
«پارسال دلار بیست تومان بود
حالا سی و هشت تومان شده!
فردا به صد تومان هم خواهد رسید!
و تازه میخواهند اجارهها را بالا نبرم
هوا را هم کوپنی بکنند من یکی ککم نمیگزد
آدمی نیستم که تو صف بایستم
به من چه که جنگه؟
میخواستن از اولش شروع نکنند!»
و جوان ما در خوزستان میمیرد
باد از میان شاخههای تازهگلکرده میگذرد
انگار انگشتی چوبین به سرعت به پهلوی نهالهای جوان کشیده شده
و صدای آب
خواب بعدازظهر را مطبوعتر میکند
قمار در پشت کرکرههای کشیده و اتاقهای پردود
تا سپیدهدم ادامه مییابد
و «فریدون»خان ورق را که میکشد میگوید:
«یک موی کثیف شاه را با هزار قبضه ریش بلند عوض نمیکنم!»
و انگار مسئله از آغاز سر همین قضایا بوده است!
یک برادرش در یکی از تیمارستانهای جنوب فرانسه بستری است
«راستی قیمتِ فرانک چهطور است؟»
برادر دیگرش را دزدکی داخل آدمهای معمولی در بهشت زهرا خاک کردهاند
قصد دارد شش ماه بعد
تیمسارِ شاه را جزو شهدای خوزستان جا بزند
«بیهوده شهید ندادهایم!»
میگوید و میخندد
«فریدون»خان به بلوف زدن عادت دارد
و از خاطرات چرچیل سخت لذت میبرد
و تیمسار
موقعی که زنده بود
حکیمانه داد سخن میداد:
«جنگ فقط پیشروی نیست
عقبنشینی هم هست!
گویا اینها همینطور اللهاکبر میگویند و پیش میروند
به همین دلیل اینٰهمه کشته میدهند!»
و یک نفر میگوید:
«ولی تیمسار
آمریکا هم ساکت ننشسته!»
تیمسار میگوید:
«آن مسئله دیگری است
خواهش میکنم مثل تلویزیون حرف نزنید!»
و انگار مسئله کشش جوان به سوی مرگ با این فرمولها حل میشود
نه!
مرگ در میان ماست
ما را به جلو میراند
خوزستان را به جلو میراند
مرگ مضمون هستی نسلهای ماست
انفجاری بزرگ که از اعماق شکفته است
نفَسی مشترک که بر چهره جوانان جهان میدمد
و جنگیست که ادامه دارد
در پشت جبهه و در جبهه
بین پدر و پسر
مادر و دختر
شمال و جنوب
تیمسار و سرباز
و زمین و آسمان
نفَسی مشترک بر چهره اسماعیلهای جوان میدمد
و پیش از آنکه قوچ برسد
ابراهیم تیغ را کشیده است
و شاعری که معنای این شهادت را نداند
مُرده به دنیا آمده است
آه
اسماعیل
برادر من!
نه سطح
بلکه شطح
نه جوبار
بلکه شط
شطی از شطح از من میگذرد
تا من جانی جوان پیدا کنم
سائق مرگ چون شطی از شطح من جاریست [سائق: ساقه]
سرود جان جانان جهانم را سر خواهم داد
بشنو اسماعیل
برادر من!
من امید به روزهای بهتری دارم
هر دو سوی ایثار را میبینم
میگویم:
سقوط سرخ سیاوشان معصوم فراموشمان نخواهد شد
سقوط سرخ سهرابهای معصوم
سقوط سرخ اسفندیارهای معصوم
در کنار سقوط سرخ اسماعیلهای معصوم
فراموشمان نخواهد شد
پچپچههای یَلهامان را به هنگام افتادن [یل: پهلوان؛ دلاور]
در کنار شیونهای مادران در گورستانها
خواهیم شنید
صداهای گمنامان را
در کنار صداهای نامداران
خواهیم شنید
وقتی که تکتیرها را در سپیدهدمان
در کنار مناجاتها و تکبیرها
خواهیم شنید
قلبهامان از غم منفجر خواهند شد
سنگهای گورها را خواهیم شمرد
و خواهیم گفت اگر اینها تمامی سنگها هستند
پس همه مردههامان در کجا هستند؟
خاک را در آغوش خواهیم کشید
و آنگاه نهیبی از جسدهای برهنهشده
با دندههای برشتهشده در زیر ستارههای سوزان
خواهیم شنید
غمهای مادرهای ساکت را
در کنار غمهای مادران مویهگر
به روشنی خواهیم شنید
مردگان را از یکدیگر جدا نخواهیم کرد
که اگر ما هم جدا کنیم
خاک و تاریخ جدایی را نخواهند خواست
به چشم خود خواهیم دید که سروهای آزادِ هر دو سو به هم سلام میکنند
و صدای سلام را با گوش جان خواهیم شنید
صورتهای جوانهامان فراموشمان نخواهند شد
عینکها را از صورت همه شهدا بر خواهیم داشت
و صدای بوسههای هر دو سو را
نه در خواب
که در بیداری خواهیم شنید
حفرهها
حجرهها
چاهها
و جنگها را خواهیم کشت
و همه فرزندانمان را به دور یک سفره خواهیم نشاند
و صدای آشتی شَباب را از دور کاسه غذایی مشترک [شباب: جوانی]
خواهیم شنید
آه
ای اسماعیل!
پسر آدم
پسر ابراهیم
پسر نیما
پسر دامغان
پسر رستم
پسر ایران!
ای پسر خانههای اجارهای در تهران
ای پسر تیمارستانهای جهان!
ای پسر گورستان
خوابیده در کنار پسرهای دیگر!
مردهای و نمیشنوی چه میگویم
اگر بگویم بهار
میگویی من مردهام
اگر بگویم خدا
میگویی من مردهام
اگر بگویم مرگ
میگویی مرگ مسئله مردگان نیست
من مردهام
اگر بگویم شهادت
میگویی من مردهام
شهادت در اینور خط معنی ندارد
جنونت اجازه نداد بدانی که در انقلاب چه میگذرد
سکته مغزی اجازه نداد بدانی که در جنگ چه میگذرد
و حالا هم مرگت اجازه نمیدهد بدانی در مرگ چه میگذرد
من هم نمیدانم
چون نمردهام
باید بمیرم تا بدانم که در مرگ چه میگذرد
و آنوقت در آنور خط هستم
و مرگ برایم مفهومی ندارد
من تو را شهید میخوانم
تو با شهادت تدریجی مُردی
شهادتت پنجاهوپنج سال طول کشید
روزی استخوانهایت را به خوزستان خواهم برد
و در آنجا خاکت خواهم کرد
بگذار یک نفر را هم یک شاعر
شهید بخواند
حتی اگر او شهید نشده باشد
من امید به روزهای بهتری دارم
قسم به چشمهای سُرخت
که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مردی
خواهد تابید
وقتی که تو را تشییع کردند
من در زیر خاک سفر میکردم
بهار بر سر قبر تو خواهد آمد
حتی اگر من نتوانستم سر قبر تو بیایم
امید به روزهای بهتری دارم
وطن را تو یافتی اسماعیل
وطن خاکی است که تو را در بر گرفته است
من امیدهایم را از این سوی زمین به آن سویش بردم
و نیز به اعماق زمین
هر کسی باید سهم خود را بپردازد
من نیز چنین کردم
تا از زبان
وطنی برای دربهدریهایم بسازم
حاسدان فرومایه خار در پایم کردند
اما کسی که به دست خود دشنه در قلب خود کرده است
از خار و خاشاک چه باک دارد؟
زمانی زیبایی عشق را درک کردم
که از اعماق زمین
در میان کابوسهایم
ابروی یارم را بر لب چاه دیدم
ماه هرگز اینهمه به من نزدیک نشده بود
یاد گرفتم که بیتکلف کلمات را به هم نزدیک کنم
در سایه یارم بنشینم
و از سکوت بخواهم که سرودش را سر بدهد
آیا ققنوسهای جوان از خاکسترم سر بر خواهند کشید
تا ستارگان آسمان را باج بگیرند؟
نمیدانم
ولی میدانم که یغماشدهای چون من [یغماشده: غارتشده]
به آسانی تسلیم نومیدی نمیشود
دیگر چیزی ندارم که به یغما برود
وانگهی
کسی که گونه بر گونه زیبایی ماه سوده باشد [سودن: دست مالیدن؛ لمس کردن]
-و پس از اینهمه دربهدری-
یاد میگیرد که آسان بمیرد
وقتی که مرگ این همه آسان باشد
چرا بر روی خاک نومید باشم؟
ما در برابر گورستانها صف کشیدهایم
معنای لحظه حاضر را میفهمیم که به صراحت میگوید:
«حتی اگر در این لحظه که من هستم
شما همه بمیرید
باز هم من گذرا هستم!»
پس چرا
چرا استخوانهای خستهمان مأیوس باشند؟
قلبی به بزرگی طشت خونین خورشید دارم
که آن را به آینده تقدیم میکنم
حتی اگر فردا
خود اسماعیل دیگری باشم
اما من وظیفهای دارم اسماعیل!
باید سرود جان جانان جهانم را سر دهم
حال که من این شعرم را مینویسم
شاعری در پشت سر من ایستاده است
شاعری که من و شعرم را با هم مثل شعری میسراید
اوست که شاعر بزرگ است
مثل فردوس در پشت سر «آدم» است
زبانیست در بوته آتش
مثل جبریل است [جبریل: جبرئیل]
که قاری و راوی نخستین است
مثل رستم است
که فردوسی و شاهنامه را با هم میسراید
مثل شمس است
که مولوی را میرقصاند
مثل پیر مغان
که حافظ و شعرش را با هم میگوید
نمی شناسمش
ولی یقین دارم از من بزرگتر است
دایرهای عظیم است که محیطی وسیعتر از جام چهره من دارد
مثل «رینگ» به اطراف یک مشتزن
مثل تشک که وسیعتر از اندام کشتیگیر است
مثل شولایی از کهکشانها بر دوش من [شولا: جامه نمدین خشن کُردان و لُران و کشاورزان]
آن شاعر بزرگ را عبادت میکنم
که رابط من با آخرت شاعران بزرگ است
مثل آهنگسازی که موقع آفریدن آهنگ
آن را ضبط میکند
و ناگهان موقع باز شنیدن نوار
میبیند موسیقی دیگری را هم ضبط کرده است
یک موسیقی بزرگتر از موسیقی خود او
ولی مربوط به آن
که مثل سائق شطح مرگ در هستی حضور مییابد
و رابط او با موسیقی کهکشانها میشود
مثل همهی مرگها و زندگیها
و زندگیها و مرگها
که با هم در آینده میعاد دارند [میعاد: وعدهگاه]
و معاد شعر و شاعر در آنجاست [معاد: زنده شدن دوباره در آخرت]
من این را گفتم
و این را هم بگویم:
شعر
زیبا شدنِ شاعر به سوی کلمات است
وقتی که آسمان کهکشانش را بر روی کف دست آن کسی که من دوستش دارم
میبارد
وقتی که خروس جنون از اعماق صبحِ رؤیا
بانگ «برخیز!» میزند
و من بلند میشوم
نگاهش میکنم
غسل میکنم
تا شعر عاشقانه بگویم
شعر عاشقانه هم شهید است
چرا که قلمروش کشتارگاه بوسههاست
شتابزده میبوسمش
میترسم زمان بگذرد
و خوب نبوسیده باشمش
اقبال!
سرنوشت!
تصادف!
زمان!
کمکم کنید تا بمانم
تنها لَمحهای دیگر [لمحه: لحظه؛ دم]
یا هزارهای دیگر
در تقاطع مهتابهای پیشانیاش در نور
در کنار رواق گونههایش
خمشده از پنجرههای بارانزده جعد گیسوهایش
میخواهم ابدیت را جسته باشم
روح
روح
روح
زمان
زمان
زمان
رؤیا
رؤیا
رؤیا
همه مجردهای جهان را در پیالهای میریزم
و پیاله را سر میکشم
تا معشوقم ممکن شود
ای ناممکن
ممکن شو!
ای رؤیای مکرر
ای بارقه اتاقهای تودرتو
اسطوره ستاره سبز
ستاره هزارپر
بیدار شو!
بِروی!
برون آی از منِ خفته جانِ من و جان جهان!
شانههایم عطش بوسههای تو را دارند
غافلگیرم کن!
جوانم کن!
زیرورویم کن تا از پهلوی پُرِ ترانه تو زاده شوم!
همه غمم را بکش!
مرا بر روی خنجری شاد برقصان!
ای رقص جان و جانان
مرا بخندان
میخواهم برای آینده جهان و زبان آواز بخوانم
ای معشوق!
مادرِ شهرهای مسکینانی چون من باش!
مگذار من به حنجره عاشقان خیانت کنم
سنگفرشی از دستهای تغزل را زیر پایم بگستران [تغزل: غزلسرایی]
عطر خلوت خُلود باش [خلود: ابدیت؛ جاودانگی]
وقتی که من بوسه نامرئی را میبوسم
من زادهام تا برقصم
مرا بر نوک خنجر غزل بنشان!
بر تارک آن صیقل بیپایان مرا برقصان!
ای اسطوره ستاره سبز
ای محال صادق
ممکن شو!
ای گذشته
بگذر تا من عطر آینده را به صدا در آورم!
جان جانان جهان
جانم باش!
ای سیبِ سرخ بر عطرِ بشقابپرنده عطرِ ازل در فردای ابد
ای زیبای مَسکنِ مسکینی چون من
ای جولانِ لبهای جادو
ای خانه بود و نبود
ای سینه عشرت باغ جنان [عشرت: شادی؛ خوشی / جنان: بهشت]
و جنون
ای سُرورِ عاج شتابناک عطر
ای کوزه گریز بر بام کوهستان بهار
آینده
ای زمانِ پس از رحلت زبان
زن!
مرا از نو بزای!
و روی زانویت مرا بنشان!
و گذشته بودن مرگ را
به من بیاموز
اسماعیل دیگر و دیگر و دیگر
سر بر روی سنگ بگذار
نترس!
قوچ عصر نو از ناکجای ناگاه عطا میشود
جان جانان جهان
جانم باش!
جان جانان جهان
جانم باش!
جان جانان جهان
جانم باش!
بهمن ۶۰-فروردین ۶۱ - تهران
کارآگاهی در تاریخ و شعر
خوانشها
(برای شنیدن نسخه صوتی شعر با صدای جناب رضا براهنی به SoundCloud مراجعه کنید؛
و برای دیدن نسخه تصویری همین خوانش به یکی از این لینکها: آپارات، Youtube)
در خوانش آقای رضا براهنی، شعر تا پایان صفحه ۳۵ کتاب و پیش از «اسماعیل! برویم از بالای نخلها موهای زنهای اهواز را جمع کنیم» اجرا شده است. البته خستگی از خواندن طولانی مانع کامل شدن اثر در این نسخه شده بود، و حالا البته دیگر نیستند تا ادامهاش را به صدای خود ضبط کنند...
از صحبتهای پایانی ایشان میشود فهمید که به یاد ندارند این شعر بلند، چهقدر بلند بوده است. درست مثل «آسمانی که فوج به فوج پرندگانش را فراموش میکند»، انگار آقای براهنی نیز خط به خط این مرثیه بلند را از یاد بردهاند، و گاه و بیگاه، در میان خواندن گیر میکنند و گاهی هم اشتباه میخوانند. و البته از چهره ایشان میشود سالهای رفته را تشخیص داد؛ سالهایی که جدامانده از دوستان و همسالانی که یکیک و چندچند فوت کردهاند، طی شده بودهاند.
در پایان نسخه ویدیویی میبینیم که تهیه و ویرایش آن بر عهده جناب آقای یاسر قرشی بوده است، و در ضمن آن، از آقایان ارسلان براهنی و پویان توکلی نیز تشکر شده است. البته آقای قرشی آنچنان که در جستوجوها دریافتیم، پزشک هستند و یکی از اعضای سازمان پزشکان بدون مرز. حالا اینکه ایشان چرا و چهطور کار بر روی این ویدیو را قبول کرده و انجام داده است، پرسشیست که هیچکجا پاسخش را نیافتهام.
نسخههای دیگر
- در این نسخه اوج و فرودها آنطور که باید و شاید رعایت نشدهاند، و همین موجب شده که مخاطب گاهی دچار خستگی از یکنواختی شود و گاهی در سرعت یافتن شعر از حال شاعرانه آن بینصیب بماند. اما صدای خوب گوینده نباید از یاد برود.
- صدای جوان و حس شاعرانه این نسخه، بسیار اثر را دلانگیز کرده است، اما کشیدن بیشازحد تعداد زیادی از کلمات پایانی خطوط شعر، حال مخاطب را کمی خواهد گرفت.
- با اینکه در این نسخه بیشتر پیشروی شده است، اما برخی خطوط و بخشها را در خود ندارد؛ یا به سلیقه گوینده، و یا برای نوعی سانسور. اما کهنسالگیای که از صدای این نسخه احساس میشود، بسیار متناسب با حال و روز شعر و مفهوم و منظور آن است. همچنین که ادای صحیح کلمات و دقت گوینده در خوانش در کنار موارد دیگر، قطعا مخاطب را در دنیای شاعرانه «اسماعیل» غرق خواهد کرد.
پسر اسماعیل شاهرودی
در هیچکجا نمیتوان خبری یا مطلبی از پسر اسماعیل شاهرودی یافت. چه، حتی ردی هم برای دنبال کردن وجود ندارد. تنها چیزی که میدانیم، این است که بر خلاف نظر چپ و کمونیستی پدرش، به آمریکا رفته است.
شاید این نظر مطرح شود که احتمالا پسر اسماعیل هم مثل بسیاری ایز دیگر چیزها و نکات که در این شعر بلند آمدهاند، واقعیت ندارد، و تنها برای افزودن به جنبه شاعرانه و ایجاد یک تضاد بین خواسته افراد کمونیست و چپ، و نسلهای بعدی و رفتن به کشورهای مرفهتری چون آمریکای سرمایهداری، به وجود آمده است. اما آنچه این نظر را تا حدی ناممکن میسازد، خاطره براهنی از دربند یا درکه رفتن با او، اسماعیل و دختر خودش (الکا) است؛ و «عکسهایی که افسردهاند و انگار چشمهای زمان بر آنها گریستهاند!»
اما باز میتوان نظریه دیگری را طرح کرد، و آن اینکه رضا براهنی در «اسماعیل» بر آن بوده است تا به نوعی نقدی بر شعر و شاعرانگی، فرهنگ، سیاست، جنگ و... نیز کرده باشد. از همین روست که او اسماعیل را «فرزند ابراهیم و نیما» معرفی میکند. حال، برای نقد سیاستهای چپ در دوران انقلاب، به این اشاره میکند که تفکر چپ در نهایت خواستار زندگیست، و با همین هدف است که وعدههای خود را لعاب میدهد. اما از آنجا که این وعدهها به واقعیت بدل نمیشوند (یا به اجرای کامل در آمدنشان به عمر یک نسل قد نمیدهد)، نسل بعدی به جای دنبال کردن خواستههای ایدهآلگرایانه، به سراغ رفاه و شادی میرود، و دست از تلاشهای [به ظاهر] بیهوده نسل پیشین میکشد.
و از این طریق، شاعر به شکلی بسیار تلویحی به سراغ نزاع میان دو سیاست راست و چپ میرود؛ و این پرسش را در دل مخاطب ایجاد میکند که «کدام سیاست بهتر است: سیاست راست که آمریکا داعیهدار آن است و باردهیاش به شکل رفاه و آسایش نسبتا خوب مردمش و ضرردهیاش به شمایل ورشکستگیهای بزرگ است؛ یا سیاست چپ که روسیه کمونیستی (شوروی) پرچمدارش بوده، و وعدههای بیشمار رفاه و ارزانی و دوستی میداده و در نهایت به فروپاشی و ویرانی و فجایع عظیمی چون «حادثه چرنوبیل» انجامید؟!»
«نون» و دخترش
«نون»، همان کسی که دخترش ۱۷سالهاش را مجبور کردهاند که دربارهاش به «رفقا» گزارش بدهد، چه کسی بوده است؟
میدانیم که او و خانوادهاش با یکی از احزاب چپ (احتمالا حزب توده) طرف بودهاند، و از همسرش طلاق گرفته و در همان دورههای انقلاب، وقتی دختری ۱۷ساله داشته، خودش میبایست بیش از ۳۳-۳۴ سال سن داشته باشد؛ یعنی باید متولد حدود سالهای ۱۳۲۵ به قبل بوده باشد.
با اینکه اشاره خاصی به فرزندان دیگر او نشده است، میتوان از شعر دو برداشت متفاوت داشت:
۱. «نون» تنها یک دختر داشته، و شاعر برای اشاره به نوجوانی و سادگی و شور و هیجان او در همراهی با جریانات انقلابی آن روزگار، سن او را به میان آورده است.
۲. «نون» چند فرزند داشته، که دختر مورد اشاره براهنی یکی از متأخرین آنها [و احتمالا کوچکترینشان] بوده است، که حزب توانسته وادارش کند به جاسوسی و گزارش دادن از پدرش؛ و حتی طوری او را علیه پدر شورانده، [یا طوری عذابش دادهاند،] که حاضر است او را بکشد.
همچنین میدانیم که «نون» به کافه میرفته و قهوه میخورده، و شاید این را بتوان نشانی از روشنفکری و دنبالهروی او از تفکرات مدرن و ایدهآلخواهیهای جوانپسندانه دانست؛ و شاید هم براهنی خواسته از این طریق و با توصیفی اینچنینی، همزمان که از جزئیات گزارشهای دخترش پرده برمیداشته، به شاعرپیشگی یا نویسندگی «نون» هم اشاره کرده باشد.
ضمن تمام اینها، شاعر طوری از او نوشته که احتمالا «نون» یکی از دوستان مشترکش با اسماعیل شاهرودی بوده است.
اما کیست که بداند او واقعا چه کسی بوده است؟
خانم شهلا مختاری
خانمی از نسل «سرتیپ مختاری»، که به نسبت هر عصر و زمانهای، اعتقادی را دنبال میکند و پایبند هیچیک نیست. فقط به سود خودش فکر میکند و اینکه آب از آب تکان نخورد، و اهمیتی نمیدهد چه چیز پس از تصمیم او رخ میدهد: «مینیژوپپوشِ دوران شاه، روسریبهسر عصر انقلاب»!
شهلاخانم برای عقیدهاش نمیجنگد. شاید برای خاطر اینکه فهمیده «عقیده» ارزش جنگیدن ندارد و باد هواست؛ و چیزی که اهمیت دارد پول در آوردن است برای زنده ماندن. برای همین هم جنگ و جدالش را برای مستأجرینش نگه میدارد. با اینکه سواد ندارد، اما پای پول که وسط باشد حساب را خوب میداند. حفظ ظاهر هم میکند تا سودش را حفظ کرده باشد.
برای او خارجیجماعت، که سر اجاره بحث نمیکند و پول را میدهد، بهتر از همزبان و هموطنیست که آواره شده و حالا برای اجاره دادن هزار و یک بهانه دارد. او میداند که بهانهها و بدبختیهای مستأجر ایرانی تمامی ندارد؛ و از بیفرهنگی ایرانیجماعت در بحث آپارتماننشینی هم خبر دارد. ترجیح میدهد خانهاش دست آمریکاییای باشد که آن را حفظ میکند و تمیز نگه میدارد، تا اینکه دست کسی باشد که صرفا به واسطه به دنیا آمدن در مرزهایی که خودش هم در آنها زاده شده نسبتی با او یافته است؛ حتی با اینکه شانزده طبقه آپارتمان دارد.
اما تعدد آپارتمانها برای او مهربانی و شفقت نیاورده. با بالا رفتن اجارهها قانون دستش را برای بیرون ریختن مستأجرها باز میگذارد، و او هم معطل نمیماند. چه بسا که برای بیرون کردنشان به دروغ هم متوسل میشود و جانشان را هم با گزارش دروغ دادن درباره کمونیست بودن آنها به خطر میاندازد. برای او که سواد ندارد و فقط پای اخبار تلویزیون و گزارشهای دستگیری نیروهای چپ و مجاهد و توده و... نشسته است، کتاب زیاد داشتن نشانهای از چپ بودن است، حتی اگر در میان کتابها قرآن باشد.
در اینجا نکتهای هست که در پس پرده آمده: وقتی حکومت تصمیم میگیرد آدمفروشی را ارج بنهد و بابتش جایزه و ارزش و منفعتی نصیب آدمفروش کند، خیانت را عادیسازی کرده است. همسایه را بر همسایه و مادر را بر دختر و پسر را بر پدر شورانده است. این جنایتیست در حق مردم یک کشور، که به جای دوستی و زندگی و سازندگی، به دشمنی و دروغگویی و آدمفروشی وا داشته شوند. و از جامعهای که دو نسلش با این خیانتها عجین شده باشد (ساواک و شهربانی در پهلوی دوم، و کمیته و بسیج و سپاه و پلیس و لباسشخصی و... در جمهوری اسلامی) چه انتظاری میتوان داشت؟ سودجویی مردم چنین جامعه و کشوری غیرقابلانتظار نیست. اما شاید پرسش بهتر این باشد که چرا و چگونه هیچکس درک نمیکند که در چنین سیستمی، روزی سر خودش هم زیر آب خواهد رفت؟
خانم مختاری هم مستثنی نیست. دیگران را -بیآنکه ککش بگزد و عذاب وجدان بگیرد یا صدایش بلرزد- به جرمهای خیالی میفروشد تا ببرندشان و هم پول مستأجرهای بدبخت را گرفته باشد، هم خانهاش را به سرعت خالی کرده باشد، هم به وطن (سیستم حاکم) خدمتی کرده باشد، هم دست خودش را از همدستی با آنها پاک کرده باشد، و هم جلوی پرسیدن این سؤال که «خانههایش را از کجا آورده» بگیرد. او که به پیر و جوان آنها و مردن و زنده ماندنشان کار ندارد، مهم این است که سود خودش قطع نشود و خانههایش را ازش نگیرند و زنده بماند.
و ما لبخند میزنیم.
آپارتمان را میخواهیم
اجارهها که بالا رفت
قانون به او اجازه میدهد که ما را بیرون بریزد
«این همه کتاب!
به قرآنهاشان نگاه نکنید!
حتماً کمونیست هستند
فردا اگر گفتند هرکسی در هر آپارتمانی که نشسته است
مال او
چه خاکی به سرم بریزم؟
هزار دلار فریدون
هزار دلار مرجان
هزار دلار طوس میخواهند
میدانید دلار چنده؟
بریزید پایین!
همهچیزشان را!
ثبتْ دستور تخلیه داده!»
کودکان شهید جنگ
از جمله نکات جالبتوجه و البته دردناک شعر، اشاره مدام آن به کودکان و نوجوانان شهید جنگ است. این قضیه در جایی وضوح مییابد که براهنی مینویسد: «و شلوار اونیفورم که تا بالای زانو چیده شده» و تداعیکننده تصاویر کودکانیست که در جنگ ۸ساله با لباسهای ناشیانهکوچکشده و اسلحههایی همقد خودشان، در جبههها حضور یافته بودند، تا سخن خمینی را لبیک گفته باشند. حتی در مصاحبهها نیز با افتخار با این کودکان آماده مرگ صحبت شده بود، و رضایت این کودکان از شهادت را به نمایش میگذاشت.
اما پرسش اصلی در اینجا شکل میگیرد، که چهطور کودکی که هنوز نیازمند یک ولی برای تصمیمگیری در مسائل است، در اینجا رضایتش از «کشته شدن» قابلاستناد و قابلاعتماد است؟ (و حتی جا دارد بپرسیم، که کودکی که حق دارد برای کشته شدن خودش تصمیم بگیرد، چرا امروز حق ندارد از حکومتش شکایت کند و در مقابلش دست به اعتراض بزند؛ و خودفروخته و خائن و فریبخورده از او یاد میشود؟) مگر نه اینکه کودکان به سادگی میتوانند تحت تأثیر سخن بزرگسالان خود قرار بگیرند و فریب بخورند؟ آیا این فریبخوردگی در دوران انقلاب، نمیتوانسته با تبلیغات خمینی و یارانش درباره جنگ و جبههها و زیباییهای شهادت در ذهن کودکی رخ داده باشد؟ و نه فقط خود کودک، که پدر و مادرهای کمسواد یا خرافاتی هم خیل عظیمی از این کودکسربازان را راهی میدانهای جنگ کرده بودند...
برای اینکه موضوع روشنتر شود، نگاهی به آمارهای هشت سال جنگ ایران و عراق خواهیم انداخت؛ هرچند که نمیتوان انتظار داشت که در چنان دوران پرهیاهویی، آمار دقیقی به دست آمده و ثبت شده باشد، و البته با بررسی آمارها میتوانید به بیدروپیکربودن محتوای آماری در ایران نیز پی ببرید:
سرهنگ مجتبی جعفری در دوازدهمین یادواره یکصد شهید منطقه مسجد جامع قم گفت: «[حدود] ۵میلیون ایرانی در جنگ شرکت داشتند، که ۱۹۰هزار نفرشان کشته و ۶۷۲هزار نفر از آنها مجروح شدند.» البته خبرگزاری ایرنا ترکیب نیروهای نظامی را چنین عنوان کرد: «۲۱۷هزار ارتشی، ۲میلیون و ۱۳۰هزار بسیجی، و ۲۰۰هزار نفر از سپاه، شهربانی و ژاندارمری.»
سرهنگ جعفری شهدا را چنین تقسیمبندی کردند: «۱۶هزار نفر در جریان بمباران مناطق مسکونی، ۸۵هزار بسیجی، ۴۸هزار ارتشی، بیش از ۳۳هزار دانشآموز، بیش از ۳۵۰۰ دانشجو، ۳۳۱۷ روحانی، ۸۸ مسیحی، ۱۸ کلیمی، ۹ زرتشتی، و ۲هزار تبعه غیرایرانی.»
پیش از این، سردار محمد سوداگر، رئیس پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس، در سوم مهر ۱۳۹۰ تعداد شهدای جنگ ایران و عراق را ۲۱۸هزار نفر عنوان کرده بود. امیر سرتیپ رسول بختیاری، رئیس سابق دفتر مطالعات و تحقیقات جنگ ارتش نیز در مهرماه ۱۳۹۰، شهدای جنگ را ۲۱۹هزار نفر ذکر کرده بود، که ۱۷۳هزار نفر در مناطق عملیاتی و ۱۶هزار نفر در بمبارانهای شهری شهید شده بودند.
خبرگزاری برنا نیز در تاریخ ۲۲ اسفند ۱۴۰۰، در گزارشی تعداد کل شهدا را ۱۹۶۸۳۷ نفر عنوان کرده است، که ۱۰۱۹۶ نفر آنها شهدای حملات هوایی و موشکی به شهرهای ایران بودهاند.
اما رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران در بهمنماه ۱۳۹۲ تعداد شهدا را ۲۲۲هزار و ۸۵ نفر گفته بود. هرچند حجتالاسلام عبدالعلی گواهی، مسئول نمایندگی ولیفقیه در سپاه محمد رسولالله، تعداد شهدای جنگ تحمیلی را ۲۲۰هزار نفر دانستند.
البته آقای هاشمی رفسنجانی، رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام، در خرداد ۱۳۹۰، مجموع تمام شهدا (انقلاب، جنگ، ترور، بمباران و...) را، از ابتدای قیام در سال ۱۳۴۰ تا پس از دوران جنگ، کمتر از ۲۰۰هزار نفر عنوان کرده بودند.
از این نکات که بگذریم، آمار تفکیک سنی شهدا در سایت ساجد (سایت جامع دفاع مقدس) به شرح زیر بوده است:
- ۱۴ساله و پایینتر: ۷۰۵۴ نفر
- ۱۵ تا ۱۹ساله: ۶۵۵۷۵ نفر
- ۲۰ تا ۲۳ ساله: ۸۷۱۰۶ نفر
- ۲۴ تا ۲۹ساله: ۲۲۷۰۳ نفر
- ۳۰ساله و بالاتر: ۳۰۸۱۷ نفر
اما سایت آجا (پایگاه اطلاعرسانی ارتش جمهوری اسلامی ایران)، آمار تفکیک سنی شهدا را، با استناد به ۱۸۸۰۱۵ نفر که تعداد کل دانسته، به شرح زیر آورده است:
- ۱۶ تا ۲۰ساله: ۴۴درصد
- ۲۱ تا ۲۵ساله: ۳۰درصد
- ۲۶ تا ۳۰ساله: ۸درصد
که قاعدتا ۱۸درصد باقیمانده مجموع شهدای زیر ۱۶ سال و بالای ۳۰ سال خواهند بود.
مطابق گزارش خبرگزاری برنا در تاریخ ۲۲ اسفند ۱۴۰۰، میانگین سنی شهدا، ۲۳ سال عنوان شده است، که البته تمام شهدای گزارش از مبارزان و مدافعان نبودهاند؛ چنانچه کمسنترین شهید (۱۲ روز) و مسنترین شهید (۱۰۰ سال و ۵ ماه و ۱۸ روز) ذکر شدهاند.
و این مصاحبه که با یکی از کودکسربازان شهید جنگ ایران و عراق، به نام مهرداد عزیزاللهی (۱۳۴۶-۱۳۶۴) انجام شده بود، خود گویای اوضاع اسفبار و غمانگیز استفاده از کودکان در جبهههاست:
- بسم الله الرحمن الرحیم. رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي، وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي، وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي، يَفْقَهُوا قَوْلِي [پروردگارا، سینهام را گشاده، و کارم را برای من آسان گردان، و گره از زبانم بگشای، تا سخنم را بفهمند]. با سلام بر امام زمان (عجل الله فرجه الشریف)، و نائب بر حقش، یان قلب تپنده مستضعفان جهان، امام خمینی، و شهدای راه حق و حقیقت، و مجروحین و معلولین. من، مهرداد عزیزاللهی، اعزامی از اصفهان هستم، که ۱۴ سالمه، و انگیزهای که باعث شد به جبهه بیام... واقعا اون برادرایی که قبلا جبهه بودن، و میاومدن و برای ما تعریف میکردن که جبهه چه خاصیتهای خوبی داره... که مثلا هر کی بره دیگه ساخته میشه، از هر لحاظ، و دیگه اون ناخالصیهاش و اون گناهاش دیگه در اونجا... در جبهه معصیت نمیشه... من به جبهه اومدم تا شاید بتونم در راه خدا کمکی کنم، و گناهانمون پاک بشه.
+ شما مگه چند وقته که جبهه هستی؟
- الان در حدود ۸-۹ ماهه که در جبهه بودیم، که ۳ ماهش رو در کردستان بودیم.
+ در کردستان چی کار میکردید؟
- در کردستان جنبه تبلیغاتی بوده که ما کار میکردیم.
+ الان که در گروه تخریب هستین، بگین که چی کار میکردین تو این مدت ۸ ماه؟
- تو این مدت البته ما هیچ کاری نکردیم. هر کاری که میشد... هر کاری که میشد، اون کار رو خدا میکرد؛ ما فقط وسیله بودیم. همین حالا که ما داشتیم با موتور از خط میاومدیم، یه خمپاره تقریباً ۵متری ما خورد. قشنگ ۵متری. که موجش ما رو تکون داد، ولی ما هیچ... یک ترکش هم نخوردیم؛ و ما فقط وسیلهایم در این جبههها. خودمون هیچ کاری... ضعیفیم در مقابل این قدرتها و اینا. فقط خداست که ما رو یاری میکنه.
+ اینی که مینها رو عراق در محورهای مختلف میکاره... تا به حال خنثی کردید یا مین کاشتید برای محور خودمون؟
- خنثی، بله، کردیم. یک مقدار در عملیات بیتالمقدس بود که برای برادرامون، در فتح خرمشهر، مرحله اول و دوم و سوم بیتالمقدس بود که ما معبر باز کردیم؛ و عملیات رمضان بود، که باز معبر باز کردیم، تو تیپ نجف اشرف بودیم، که واقعاً معجزات زیادی بر ما... بر ما شد؛ و همین عملیاتِ... البته من معبرشو باز نکردم، تو گردان بودم.
+ وقتی که... پدر و مادرت وقتی میخواستی بیای جبهه راضی بودن؟ ازشون اجازه گرفتی یا نه؟
- پدر و مادر من اتفاقاً اون زمینه اومدن به جبهه رو خودشون برای من درست کردن و آقا؛ واقعاً از اونا تشکر میکنم که اجازه دادن که بیام جبهه؛ و به بقیه پدر و مادرها هم میگم که اینقدر احساساتی نباشن، وابسته نباشن، که فرزندشون بیاد جبهه... و واقعا این جبههها... الان بیان جبههها، بیان تو این... لطفا فرزنداشون بیان، خوداشون بیان، ساخته بشن در این جبههها. به نظر من هر کس حداقل باید یک هفته رو بیاد و این جبههها رو حتی به صورت تماشا نگاه کنه.
+ تا حالا رفتی برای خودِ... مینگذاری کنی؟
- بله، رفتیم؛ اما از نظر امنیتی درست نیست بگم کجاها...
شهدای الاغ دفاع مقدس
در جلد اول کتاب «بلدچی»، نوشته اسماعیل سپهوند، چاپ انتشارات سوره مهر، در رد شایعه استفاده از الاغها در میدان مین برای خنثیسازی، متن زیر آمده است:
«همان روزهای جنگ در شهر ما شایع شده بود که پاسدارها چون بلد نیستند مینها را خنثی کنند، الاغهای منطقه را جمع میکنند و میبرند روی مین. درباره این موضوع خیلی با خودم کلنجار میرفتم. سرانجام هم به نتیجه نرسیدم. شاید نمیخواستم درباره رفتن روی مین صحبت کنم. شاید هم دلیلش این بود که هرگاه اسم میدان مین میآمد، فرماندهان طوری صحبت میکردند که انگار عبور از میدان مین کار محالی است، و هرجا میدان مین وجود داشته باشد، ما محکوم به شکست هستیم.»
اما مشکل اینجاست که استفاده از الاغها به جای استفاده از نیروهای آموزشدیده جنگ، بسیار هوشمندانهتر و قابلدفاعتر است. یعنی اگر شایعه اینطور رد میشد که «پاسدارها چون میدانستند که ارزش نیروی انسانی خیلی بیشتر از الاغ است و کاربردش در جنگ هم بیشتر است، و میدانستند که خنثیسازی مین کاری بسیار خطرناک است و معمولا کسی از آن بازنمیگردد، الاغها را جلو میفرستادند، و به خاطر کاربلدیشان نبوده» باز میشد دفاعی از این ردیه کرد؛ که مثلا چون نیاز آن لحظه عملیات باز کردن معبر از میدان مین بوده، و در عین حال لوازم خنثیسازی هم به دلایلی در دسترس گروه نبوده، این راه سوم (استفاده از الاغها) به ذهن افراد رسیده بود.
اما وقتی متن این کتاب را میخوانیم، میبینیم که انگار در آن دوران شوم برای سران جنگ و فرماندهان، و حتی خود سربازان، الاغها از آدمها برایشان بیشتر ارزش داشتهاند و زندهماندنشان مهمتر بوده...
شاید بد نباشد که در اینجا به مسئله باز کردن معبر از میان میدان مین هم نگاهی بیندازیم. هدف از میدان مین، به وضوح، سد معبر است. نه فقط دو طرف یک جنگ، بلکه در بین مرزها هم این کار برای جلوگیری از قاچاق یا فرار و...، به صورت دوطرفه انجام میشود. اما در جنگها تفاوتش این است که طرف ضعیفتر مجبور است در زمینی که طرف قویتر آن را طرحریزی کرده بازی کند.
اما به این نکته هم باید توجه داشته باشیم، که هیچیک از طرفین جنگ نمیتواند زمین را کاملا مطابق سلیقه خودش مینگذاری کند. یعنی به نسبت موقعیتی که پایگاهش را تعیین کرده، و میزان تجهیزات و اهمیتی که آن پایگاه برایش دارد، و با در نظر گرفتن میزان مهمات قابلخرج در آنجا، تصمیم میگیرد که بخشی از محوطه اطرافش را که بیشتر احتمال درگیر شدن ناگهانی و مورد حمله قرار گرفتن دارد، مینگذاری و مسدود کند. در نتیجه، دو موضوع قابلطرح است: اول آنکه قاعدتا باید راهی برای حمله نیروهای خودی به دشمن باز گذاشته شود؛ و دوم آنکه قاعدتا همهجا مینگذاری نشده است.
همچنین که در هر دستهای باید فرد یا افراد متخصص خنثیسازی مین حضور داشته باشند، تا بتوانند در صورت لزوم، کار را اصولی و صحیح انجام بدهند.
یعنی در ابتدا نباید از میدان مین گذشت، و مخالفت فرماندهان (آنها که هنوز کمی عقل در سرشان مانده) در رابطه با فراموش کردن میدان مین و پیدا کردن راه دیگری برای نفوذ به دشمن و شکستن استحکامات او، به عنوان پذیرش شکست از سوی آنها تلقی شود. اما در شرایط خاصی که باید معبری از میان میدان مین باز شود هم، کار باید تخصصی انجام شود، تا نیروهای نظامی کمترین هزینه و آسیب را متحمل شوند.
اما ممکن است این احتمال مطرح شود که اگر گروه دچار مشکل واقع شده و متخصص خنثیسازی را از دست داده باشد، آن وقت باید چه کند؟ اول اینکه اگر همهچیز تا این حد اصولی و مرتب و مطابق برنامهریزی هوشمندانه پیش رفته باشد، قاعدتا افراد دیگر گروه هم در مواجهه با مین احساس نمیکنند که یک شیء فضایی را نظارهگر هستند. یعنی شیوه کار آن و کمی از نحوه مواجهه با آن را میشناسند. پس به احتمال زیاد، اولین راهکاری که به ذهنشان برسد، چیزی غیر از «خودمان را پرت میکنیم روی مینها و کار را یکسره میکنیم» خواهد بود.
حال، اگر بخواهیم پاسخی برای چرایی این شیوه غیرهوشمندانه خنثیسازی مین، که توسط نیروهای بسیج و سپاه (و شاید ارتش) مورد استفاده واقع میشد، بیابیم، به احتمالات زیر دست خواهیم یافت:
- ناآگاهی فرماندهان و سردستهها از چگونگی خنثیسازی مین
- ناتوانی فرماندهان در کنترل و مدیریت سربازان زیردست و جلوگیری از حرکات خودجوش آسیبزا مثل خنثیسازی با استفاده از فدا کردن منابع انسانی
- بیاهمیتی چند کشته بیشتر برای فرماندهان جنگ، به علت وجود سربازان و داوطلبان بیشمار
- عدم هزینهکرد کافی برای آموزش و ایجاد سربازان، و عدم احساس مسئولیت فرماندهان برای حفظ هرچه بیشتر و تمامتر آنها
- عدم برنامهریزی و نقشهکشی درست و عاقلانه مسئولین و فرماندهان جنگ برای عملیاتها
- عدم آگاهی فرماندهان از شیوه درست دستهبندی نیروها و اعزام آنها به مناطق
- عدم وجود نیروی خنثیسازی مین به تعداد کافی
- عدم توجه (یا عدم اهمیت) فرماندهان و تصمیمگیرندگان به خانواده جانبازان و داوطلبان شرکت در جبههها
و شاید دلایل و احتمالات دیگری هم در این خصوص وجود داشته باشند، که در حال حاضر به ذهن نگارنده نرسیده است...
ویلانشینها و انقلاب و جنگ
در هر حرکت مردمی، افراد بسیاری دخیل خواهند بود. از جمله این افراد، افرادی با درآمد بالا و سطح مالی بالاتر از عموم (شاید بسیار بالاتر) هستند. اما آیا حضور این افراد هم مشابه حضور دیگران خواهد بود؟
مثلا در جریان اعتراضات و انقلاب سال ۵۷، آیا آنها که در محلههای شمال تهران زندگی میکردند، با مردم همراهی کردند، یا صبر کردند تا ببینند چه پیش میآید و باید چه رنگی و چه شکلی باشند؟ و حتی آنها که همراهی کردند، همراهیشان به چه شکل بوده است؟
بسیاری مواقع از این افراد سخنان مغرورانهای منتشر میشود، که برای قشر ضعیفتری که تا پای جانش وسط میدان باقی مانده، بسیار دلآزار و غیردوستانه به نظر میرسد. این افراد همراه، که اغلبشان هم نسل جوانتر خانوادههایشان هستند، به سبب سبک زندگیای که داشتهاند، اغلب قادر به درک موقعیت آدمهای سطح متوسط و ضعیف آن حرکات اجتماعی نیستند.
شاید هر دویشان از گرانیها و وضع بد اقتصادی ناله سر دهند و فریاد حقخواهی بر آورند؛ اما یکی نیم ماهش را با اضافهکاری و رنج و شکم گرسنه و شرمندگی میگذراند؛ و دیگری صرفا برای تعمیر اتومبیلش مجبور شده دو برابر قبل هزینه کند، و البته باز هم مجبور نشده از چیز دیگری در زندگیاش بکاهد، مگر اینکه اندکی کیسه را شل و از سود معمولش کمی چشمپوشی کرده باشد.
نه اینکه اعتراض دسته دوم قابلقبول یا معقول و منطقی نباشد، اما فقط در ظاهر یک همراهی با عموم مردم محسوب میشود. ولی وقتی از دید کلیتری به عملکردشان نگاه کنیم، میبینیم که آنها، که درصد کمی از مردم جامعه هم هستند، در واقع مقدار بسیار اندکی از حقوق خود را از دست دادهاند، و مردم قشرهای پاییندست هستند که تحت فشار واقعی قرار گرفتهاند و زندگیشان با هر تغییر ریز و درشتی، به کلی متحول میشود.
خیلی از این افراد مرفه، اگر هم با مردم همراهی میکنند و حقطلبی مردم را درست میدانند، باز هم به سختی میتوانند از داراییهای خود دل بکنند و فداکاریای مشابه آنچه که اقشار فرودست انجام میدهند را به انجام برسانند. بر همین اساس، در بسیاری مواقع، اگر فرصت رفتن از محیط متشنج را داشته باشند، میروند، و اگر احساس کنند که داراییشان در خطر است، سکوت میکنند، حتی اگر موضع خود را تغییر ندهند.
این افراد که ممکن است از عموم مردم هم اطلاعات بیشتری داشته باشند، با توجه به اینکه معمولا به صورت ناخودآگاه در خود برتریای نسبت به دیگران احساس میکنند، خیلی از دانستههای خود را بدیهی میدانند و حوصله توضیح آن به اقشار دیگر را ندارند، و ترجیح میدهند صرفا با غر زدن به وضع موجود، و بیان ایرادات عملکرد عمومی در فضاهای خصوصی، خود را تحلیلگر حرفهای و کنشگر مؤثری جا بزنند.
شاید تصور شود که «پس گفتمان بینطبقاتی میتواند به نتایج مثبتی منجر شود»، اما به علت فاصله طبقاتی بین اقشار، و همچنین غروری که در نسل جدید اغنیا نهادینه شده است، این دو گروه قادر به درک درست یکدیگر نیستند، و نمیتوان مقصر را اقشار فرودست دانست، چه، آنها توان این را ندارند که حتی برای مدتی کوتاه جایگاه افراد بالادست را درک کنند. اما پرسشی پدید میآید که «پس آیا افراد بالادست میتوانند خود را به جای افراد پاییندست بگذارند و آنها را درک کنند؟»
پاسخ این سؤال ساده نخواهد بود. به خصوص که بارها دیدهایم که اشخاص ثروتمند، برای اینکه خود را مردمی و مثل دیگران جلوه بدهند، رفتارهایی را تقلید کردهاند، و بعد که از سوی مردم به آنها اعتماد شد، سود خود را چسبیده و به ریش همه خندیدهاند.
و شاید سؤال دیگری پدید بیاید که «اصلا چرا این گروه باید مردم عادی و حال عمومی جریانات مردمی را درک کنند؟» و این سؤال هم پاسخ سادهای نخواهد داشت. اما برای اینکه همراهی یک فرد با جریانی (اعم از فرهنگی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، انقلابی و...) واقعی و صحیح و مؤثر باشد، لازم است که شخص در ابتدا بتواند خواستههای عمومی و تأثیرات آنها را درک کند. در صورتی که شخص به جای درک ریشهها، فقط به همراهی با شاخ و برگها، به هدف سرعتدهی به دریافت میوه (سود شخصی یا جمعی) تلاش کند، جز یک متظاهر تماع نخواهد بود، و چه بسا که ممکن است نهال حرکت جمعی را نیز با وجود همراهی خود ویران کند و بسوزاند.
رضا براهنی در این شعر بلند، دو بار از چنین افرادی یاد میکند. یک بار در قالب صاحبخانهای به نام خانم شهلا مختاری، و بار دیگر در قالب ویلانشینان شمال تهران، که صبر کردهاند تا ببینند مردم چه اشتباهی مرتکب میشوند، تا فقط «نقدشان» کنند [و غر بزنند]. به همین منظور هم، براهنی، برای اینکه کار را کامل کند، و این هوشمندی بالاشهریها برای تجزیه و تحلیل شرایط و دادن راهکارها، اما نه به مردم، نشان دهد، جریان یک گفتوگو را توصیف میکند:
و «فریدون»خان بطری را از زیر میز در میآورد
صدای ریختن «اسکاچ» روی یخ اشتهایش را باز میکند
و گرچه اگر یک روز «تنیس» و «سونا» نرود
نقرسش عود میکند
شوفر آقا پیاده میشود تا شانههای تخممرغ را پشت ماشین بگذارد
«پارسال دلار بیست تومان بود
حالا سی و هشت تومان شده!
فردا به صد تومان هم خواهد رسید!
و تازه میخواهند اجارهها را بالا نبرم
هوا را هم کوپنی بکنند من یکی ککم نمیگزد
آدمی نیستم که تو صف بایستم
به من چه که جنگه؟
میخواستن از اولش شروع نکنند!»
و کمی بعدتر، شعر را اینطور ادامه میدهد:
قمار در پشت کرکرههای کشیده و اتاقهای پردود
تا سپیدهدم ادامه مییابد
و «فریدون»خان ورق را که میکشد میگوید:
«یک موی کثیف شاه را با هزار قبضه ریش بلند عوض نمیکنم!»
و انگار مسئله از آغاز سر همین قضایا بوده است!
یک برادرش در یکی از تیمارستانهای جنوب فرانسه بستری است
«راستی قیمتِ فرانک چهطور است؟»
برادر دیگرش را دزدکی داخل آدمهای معمولی در بهشت زهرا خاک کردهاند
قصد دارد شش ماه بعد
تیمسارِ شاه را جزو شهدای خوزستان جا بزند
«بیهوده شهید ندادهایم!»
میگوید و میخندد
«فریدون»خان به بلوف زدن عادت دارد
و از خاطرات چرچیل سخت لذت میبرد
و تیمسار
موقعی که زنده بود
حکیمانه داد سخن میداد:
«جنگ فقط پیشروی نیست
عقبنشینی هم هست!
گویا اینها همینطور اللهاکبر میگویند و پیش میروند
به همین دلیل اینٰهمه کشته میدهند!»
و یک نفر میگوید:
«ولی تیمسار
آمریکا هم ساکت ننشسته!»
تیمسار میگوید:
«آن مسئله دیگری است
خواهش میکنم مثل تلویزیون حرف نزنید!»
اینها برای خودشان میبرند و میدوزند، نه کشته میدهند، نه فداکاری خاصی را مرتکب میشوند، به خارج از کشور میروند، استراحتشان را میکنند، میگذارند مردم جان بکنند و کاری کنند، بعد برمیگردند و به واسطه داراییشان و تواناییای که نسبت به آن ادعا دارند، کار مردم را به دست میگیرند، یا به واسطه همان دارایی فرار میکنند و در جایی دیگر، به زندگیشان ادامه میدهند.
اینها با تحریم اقتصادی و ویرانی خانههای مردم دچار مشکل نمیشوند. ویلاهایشان در شمال در جاهای امنیست، و خانههایشان در تهران هم جایی نبوده که هواپیماها بخواهند بمبارانشان کنند. چرا که بمبارانها به منظور ایجاد ترس عمومی، در قسمتهای شلوغتر شهرها انجام میشدند و میشوند، و فایدهای ندارد که خلبانی بمبهایش را برای هدف قرار دادن خانهای قصرگونه در یک باغ چندصدهکتاری هدر بدهد.
اینها اگر لازم ببینند، بچههایشان را به آمریکا و روسیه میفرستند، و اگر لازم ببینند، به کشور برمیگردانند تا پستی را تحویل بگیرند و امورات خلقالله را، که خودشان توان ادارهشان را ندارند، بر عهده بگیرند. بعد بچههایشان هم به خاطر اینکه آینده تضمینشدهای را از سوی والدین و خانواده خود دارند، گاهی به اعتراضهای ریز و درشت همگام با مردم هم رو میآورند، تا رفتنشان از کشور را توجیه کنند، و همزمان جایی در دل مردم باز کنند. از شعارهای مردمی برای معروف شدن استفاده میکنند، و بعد بدون اینکه به آگاهی عمومی چیزی اضافه کرده باشند (آن هم به واسطه آگاهیای که از طریق جایگاه و پشتوانه مالی خود به دست آوردهاند) دستشان را در جیب ملت میکنند و پول و زمانشان را میدزدند.
اینها به فرستاده شدن جوانها به سوریه میخندند، و به جای اینکه سعی کنند با استفاده از قدرت و اموال خود این اشتباه استراتژیک و طبعاتش را برای مردم روشن کنند، بچههای خودشان را به روسیه میفرستند تا در دانشگاههای خوب دندانپزشکی و جراحی بخوانند، و اگر کسی بهشان اعتراض کند، با یک مشت سرکوفت و توهین، سر و ته قضیه را هم میآورند.
و متأسفانه خیلی اوقات این دید اشرافی به حرکات جمعی و مردمی، از سوی مردم پذیرفته میشود، چرا که مردم ترجیح میدهند شخص قدرتمندی را موافق عملکرد خود ببینند، و به واسطه این پذیرش، با جدیت بیشتری کار را دنبال کنند. اما دریغ که این افراد اهمیتی به مردم نمیدهند.
شاید حالا این سؤال در ذهنتان مطرح شود که «اگر یک یا چند نفر از همین افراد ثروتمند و مرفه واقعا بخواهند با جریان همراهی کنند و این کار را با تمام توان (یا حداکثر چیزی که حوصله و وقت و انرژیاش را دارند) انجام بدهند، چه؟» پاسخ این است که پیوند زدن حرکات عظیم اجتماعی به این دسته قلیل، معمولا جز ناامیدی به بار نمیآورد...
فرض کنیم که در یک اجتماع، ۳۰درصد افراد در سطح پایین، ۵۰درصد در سطح متوسط، و ۲۰درصد بقیه در سطح بالا قرار داشته باشند. از سطح پایین، احتمالا چیزی حدود ۴۰ تا ۶۰درصد با جریان همراهی خواهند داشت (به شکل فعال یا کلامی). سطح متوسط بیشترین درگیری را خواهد داشت، که احتمالا چیزی بین ۷۰ تا ۹۰درصد خواهد بود. اما در سطح بالا، همراهی بیاندازه کم، و شاید چیزی در حدود ۱۰ تا ۳۰درصد باشد.
چرا؟ پاسخ این است که خیلی از افراد سطوح بالاتر رفاهی، یا مدیون جریان سابق هستند و نمیتوانند به سادگی آن را کنار بگذارند؛ یا منتظرند تا ببینند مردم چه میکنند، تا در صورت نزدیک شدن آنها به موفقیت، ناگهان شروع به خالی کردن پشت جریان سابق کنند؛ یا اصلا اهمیتی به این جریانات نمیدهند و زندگیشان را از طریق سرمایهگذاریهای خارج از جریان تضمین کردهاند.
افراد فرودست هم که خیلی اوقات توان و فرصت همراهی با جریان را ندارند و ممکن است به سادگی خود یا خانوادهشان از بین بروند. پس امکان ریسکپذیری بالایی ندارند.
اما شاید این پرسش مطرح شود که ممکن است همین همراهی اندک قدرتمندان و ثروتمندان تأثیر بهسزایی داشته باشد، پس چهطور پشتیبانی از این افراد میتواند منجر به ناامیدی یا شکست شود؟ به این خاطر که جریانهای خودجوش، بر روی مطالبات و خواستههای وعدهدادهشده و محققنشدهای شکل میگیرند که در جایی به نقطه انفجار رسیده است. اما همانطور که پیشتر هم گفتیم، خیلی از همراهان قشر بالادست، اصلا در جریان این موارد نیستند، و فقط با ظاهرداری و ظاهرسازی سعی میکنند مردمی بودن خودشان را اثبات کنند و به قول معروف از آب گلآلود ماهی بگیرند.
حالا اگر هم کسی در این بین تمام توان خود را به کار گرفت، و بسیار ازخودگذشتگیها و فداکاریها را به نمایش گذاشت، باز هم دِینی بر گردن مردم ندارد، چرا که اکثریت آن اجتماع عظیم، مردم عادی بودهاند و کارها به واسطه آنها و حضورشان انجام شدهاند.
اگر بگویم مرگ، میگویی من مردهام...
مرگ و شهادت چه تفاوتی با هم دارند؟ آیا نه این است که هر دو همان نیستی و جاندهی را، فقط با دو معنای مختلف، یادآور میشوند؟
شهادت و مرگ، یک مسئله اینجهانی هستند. وقتی کسی جانش را به خودی خود، یا از طریق یک حادثه از دست میدهد، میگوییم طرف مُرده؛ و وقتی کسی جانش را برای هدفی خاص (معمولا هدفی که سودش به نفع جمعی بزرگ باشد) از دست داده باشد، میگوییم طرف شهید شده.
مرگ نقطه پایانی زندگی در این جهان است، و همگی میدانیم که به آن خواهیم رسید. اما شهادت، وعدهایست بزرگ، که برای ترغیب شخص یا اشخاصی به یک حرکت خطرآفرین کشنده، داده میشود، و معمولا دو هدف دارد: اول آنکه فرد را با وعده به دست آوردن زندگی خوش ابدی در بهشت خداوند راضی به ریسکپذیری کند، و حتی اگر دوست دارد در آن ریسک داوطلبانه شرکت کند، میزان مشارکتش را افزایش دهد و رغبتش را بیشتر کند؛ و دوم آنکه خانواده فرد را با معنا بخشیدن به مرگ او و وعده بهشت جاودان پس از مرگش، راضی به رفتن او کنند.
به همین خاطر، هر دو مفهوم مرگ و شهادت، تنها در زندگی اینجهانی معنا دارند، و پس از مرگ هیچ تفاوتی بینشان نیست. تفاوت فقط در معناست، و معنا در جهان پس از مرگ وجود ندارد، یا به آن شکل که ما میشناسیم نیست.
و آیا اگر مرگ در راه وطن و یک آرمان شهادت است، چرا آدمهای عادی که در جایی از جهان برای زندگی تلاش میکنند و در قبال آدمهای دیگر جامعهشان تلاش میکنند، در هنگام مرگ شهید محسوب نمیشوند؟
آیا شهادت فقط با مورد هدف گلوله و موشک و انفجار قرار گرفتن است؟
پس این شهادت تدریجی آدمهای زحمتکش و شرافتمند چه میشود؟ آیا دستهای پینهبسته یک کشاورز بیارزشتر از شهادتی کورکورانه در جبههها، با فرماندهی نامناسب نیروهاست؟!
و آیا یک شاعر، هیچگاه شهید محسوب نخواهد شد، که دلباخته عشق است و باغهای بنفش جنون و بوسه...؟
یادداشت مرتبط: کتاب : مرگ | صادق هدایت (+ بررسی و تحلیل)
یک خداحافظی بلند
«اسماعیل» یک شعر اجتماعی و یک سوگشعر بلند است. انگار که شاعر در فراق دوست خویش، از تمام جهان و اوضاع نابهسامان کشور خودش عبور میکند و مثل لحظه مرگ که میگویند همهچیز دوباره به یاد انسان میآید، خاطرات گذشته و خیالات آینده از نوک قلم او بر صفحات کاغذ میبارند و بد و خوب جهان را در سوگ و ماتمش آتش میزنند. در جریان همین شکوههای ریز و درشت که فقدان اسماعیل بر روان براهنی روانه داشته، او جامعه و اعمال و سیاستها و واکنشهای مختلف را به زیر تیغ نقد میکشاند و هیچکس را رها نمیکند. البته مشخصا دلش به حال وطن و اسماعیلهایی که ذبح میشوند میسوزد، و قصد دارد آنها را به نوعی جاودانه کند. به خصوص که او میداند خیلی از اسماعیلها «پیش از آنکه قوچ برسد» با تیغ ابراهیم شهید میشوند.
«اسماعیل» فقط یک سوگواری عظیم نیست. مثل جریان زندگی، از پستیها و بلندیها میگذرد. اما در دوران جنگ، آدم بیشتر پستی و فرو رفتنها را میبیند، و براهنی، شاهد جنگ مداوم اسماعیلش با زندگی و تمام عالم و آدم بود و بعد هم وارد فضای جنگ عظیمتری شده بود که خاکش، وطنش، خاطراتش، دوستان و شهرها و خانوادهاش را شخم میزد و در هم میشکست. اینگونه است که این عزادار مغموم، در سرازیری اندوه وارد دنیای غمآلودهتری میشود و کلمات را همچون طنابی بلند به هم میبافد تا به حجرههای کنار چاههای نفت سر بزند و زندانیهای جوانشان را بنگرد و در تاریکی آنجا با آنها خلوت کند و همه در کنار هم بگریند. اما هر از گاه، براهنی دوباره به خود میآید و به یاد میآورد که «چرا من زنده باشم، و تو مرده باشی؟»
«اسماعیل» آنگونه که براهنی نیز آن را توصیف میکند، یک جریان و داستان موسیقایی چهاربخشی است:
۱. آغاز سفری شاعرانه از اسماعیل اساطیری به اسماعیل شاهرودی با استفاده از خاطرات او و اندوهِ غیرقابلقبولِ نبودنش و تشریح حلقه اتصال انقلاب ۵۷ با همهچیز؛
۲. اسماعیل به مثابه سربازان جنگ و تشریح رویکردها به جنگ و اثرات آن؛
۳. ترکیب اسماعیل اساطیری و اسماعیل شاهرودی و ایجاد پیوند بین «اسماعیلها (سربازان جنگ)» و «خوزستان» و تشریح آسیبهای وارده به خوزستان؛
۴. بازگشت به اسماعیل شاهرودی و رهایی و خاموش شدن اندکاندک اندوه شاعر.
براهنی با نواختن سازهای هر یک از اسماعیلهایی که در شعر خود تعریف کرده، و ایجاد یک همنوازی و همسازی دقیق و بلند و باشکوه، اثری جاودان را خلق کرده است. و کسی که یک بار صدای براهنی را در هنگام خواندن اسماعیل بشنود، زان پس همیشه «اسماعیل» را با صدای او در ذهن خود خواهد شنید.
اگر بخواهیم «اسماعیل» را به دو بخش کلیتر تقسیم کنیم، میتوان بخش اول را مخصوص معرفی افراد (اسماعیلها)، و بخش دوم را خصوص مناسبات عظیمتر تاریخی و اجتماعی با بیانی تراژیک دانست.
براهنی آنچنان در «اسماعیل» دقیق و شاعرانه شاهرودی را توصیف کرده است، که در پایان کار، و پس از سالها از انتشار این شعر بلند، پیش و بیش از آنچه نام خودش به یاد آورده شود، «اسماعیل»اش را به یاد میآورند. چه، اسماعیل برای او، و برای ما مخاطبان که با یاد اسماعیل این خطوط بیشمار و ناموزون و پراحساس را میخوانیم، «شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما» خواهد بود و جایگاهی والاتر خواهد یافت.
با اینکه شاعر در منظومه خود از اسامی زیادی یاد کرده است، اما شعرش پیچیده نیست. صریح و بیپرده، بدون اینکه درگیر امثال و کنایهها و نمادگرایی شاعران پیشین خود باشد، حرف خود را مطرح و انتقادات و اعتراضات و نظرات خود را بیان کرده است. همین هم باعث شده که خوانندگان با «اسماعیل» بسیار سادهتر از اشعار نسلهای پیشین جهان شعر ارتباط برقرار کنند. آنچه موجب تعجب خواهد شد، برداشتها و تفسیرهای ناصحیح و بیشازحد دور از متن و نظر شاعر است. مثلا یک نفر در یادداشتش، براهنی را دوشنده نفت خوزستان معرفی کرده، که با متن صریح شعر در تضاد است. دیگری «اسماعیل» را اثری در مدح داستان «ابراهیم و اسماعیل» دانسته و روایتی مدرن از آن. و قطعا بیشمارند کسانی که سعی میکنند چیزی دورتر و فراتر از متن شعر پیدا کنند و به آن وصله بزنند. اما نکته این است که براهنی قصد دارد با سادهترین و واضحترین توصیفات، شاعرانهترین وضعیت را پدید بیاورد و بیشترین میزان احساسات را با مخاطبش به اشتراک بگذارد. البته نه اینکه شاعر از ابزارهای شعر، مثل خیال و توصیفات رؤیایی و...، هیچ بهرهای نبرده باشد، اما میتوان با قطعیت گفت که قصد نداشته درباره شعرش بیش از آنچه که هست ادعایی کند.
شعر براهنی، مثل یک داستان کوتاه واقعگرایانه است، که هر چیزی دقیقا در آن همان معنایی را دارد که در ظاهر هم باید داشته باشد. البته نه که نتوانیم برداشتی فراواقعی از آن داشته باشیم، اما در اولین و مهمترین نگاه به «اسماعیل» باید توجه کنیم که شاعر، داستاننویس موفقی هم هست، و قرار است با روایت یک جریان، ما را از نقطه حضورمان به نقطه دید خودش، با حرکتی معنادار و مشخص از روی نقشه ذهنی خودش، برساند.
«اسماعیل» نوحهوار از رنجها و فقدان میگوید. تکرار عبارات و ترکیبها، چه به صورت کامل، و چه با تغییر واژهها و نامها، واقعیت را به نحوی شعرگونه با مخاطب به اشتراک میگذارد. شاعر همزمان که میخواهد از واقعیتها تا حدودی جدا شود، و واقعیات تازهای را از شکافتن آنها و ترکیبشان با هم ایجاد و تشریح کند، شعر خود را بیاندازه به خبرها و اسمهای خاص پیوند میزند. به نحوی که انگار شاعر قصد دارد جلوی فراموش شدن نکات ریز و درشت را توسط مخاطبش بگیرد. اما چرا هیچکس در هیچکجا این نکات را برای مخاطبان، به خصوص مخاطبان جدیدتر که با بسیاری از موارد به هیچوجه آشنا نیستند، توضیح نداده است؟
درست همین نکته، همزمان که از خصوصیات خوب و منحصربهفرد شعر اسماعیل است و پیوند آن را با زمان و مکان انتشارش و موقعیت ذهنی شاعرش تعیین میکند، از نکات منفی آن نیز هست، که باعث میشود مخاطب ناآشنا با این موارد، جز پیوند خود با رشتهای از کلمات و بخشی از احساسات عمومیتر موجود در شعر، برداشت کامل و دقیقی از آن نداشته باشد.
«اسماعیل» بیش از آنکه یک اثر سیاسی باشد، یک اثر نقادانه اجتماعی محسوب میشود. اثری که بیش از تصمیمات کلان و فعالیتها و جریانات سیاسی، به کنشها و واکنشهای یک جامعه در میانه انقلاب و جنگ درونی، و جنگ بیرونی تحمیلی میپردازد؛ و در این راه، اسماعیل شاهرودی را، که به آزادیخواهی و مظلومیت زندگی خود را طی کرده بود، به خودش پیوند میزند، تا نشان دهد که یک جان محدود و ضعیف، یک تن ازکارافتاده و نزار، چگونه میتواند با گذشتنش، باعث شود که عطر آینده توسط شاعر و شاعران دیگر به صدا در آید. و اسماعیلها همه به نوعی در آینده اثرگذار بودهاند.
برای بهتر فهمیدن «اسماعیل» باید نگاهی به زمان انتشار آن و رویدادهای آن دوره نیز داشت. این شعر هفت سال پس از آغاز جنگ ایران و عراق، در میانه خفقان و استبداد دهشتناک دهه شصت و اعدامهای بیشمار مخالفان، و شش سال پس از پایان آخرین نبرد اسماعیل شاهرودی با جنون و مرگ، منتشر شد. همچنین باید دانست که کشور در آن هنگام همچنان روحیه و شرایط انقلابی را داشت و در این گذر از انقلاب (ایجاد بستر بهبود اوضاع کشور) به پساانقلاب (بهبود بستر و بهبود جریان سیاسی و اجتماعی و... به نسبت حاکمیت جدید، که در ریز جزئیات کشور نیز اثرگذار میبود) درگیر جنگ با نیروی خارجی شده بود. همین شرایط نابهسامان، موجب شدند که جریان قدرت و همکاری عمومی خود را موظف به حفاظت از مرزها بداند، و همهچیز به خدمت جنگ در آمد. رسانهها، سخنگویان خرد و کلان مؤثر در سراسر کشور، و شور و شوق پس از پیروزی انقلاب، تبدیل به کانالی برای جذب نیروی داوطلب و ارسال آنها به جبههها شدند. و درست در همین نقطه است، که مسئله شهادت (وعده مرگی معنادار و مقدس، و بهشتی ابدی) مطرح میشود. اما واقعیت این است که جنگ فقط قهرمانبازیها و افسانههای راویان آن نیست، و هر قدر آن را بزک کنیم، باز ویرانگری عظیم است که علیه زندگی در تکاپوست. اما برای زیباسازی این تکاپوی تاریک و ترسناک، حکومت با بهرهگیری از مفاهیم دینی، بستر مناسبی را پدید میآورد تا داوطلبان بیشتری ثبتنام کنند. در این راستا، خانوادهها فرزندان خود را ترغیب به پیوستن به جنگ میکنند و کودکان برای رسیدن به وعدههای دادهشده، برای شرکت در جنگ دست به هر کاری میزنند: تغییر شناسنامه، اصرار برای عضویت، فرار از خانه، و...؛ و از سوی دیگر، حکومت و مسئولین آموزش و ارسال نیروها و فرماندهان جبههها، هیچیک مخالفت جدیای با این موضوع نمیکنند، که حتی مایه افتخارشان هم هست، که کودکان کشور تا این حد به شهادت و دفاع از خاک مقدس کشور اهمیت میدهند. در حالی که جنگ نباید موضوعی برای کودکان باشد، و باید تا حد ممکن آنها را از جنگ دور نگه داشت. اما نهتنها این کودکان هیچ اهمیتی جز یک ابزار پیشبرد جنگ نداشتهاند، بلکه سربازان آموزشدیده و بزرگسال نیز بارها و بارها به علت فرماندهی اشتباه از بین رفتند... در این دوران است که براهنی اندوه خود را از از دست دادن شاهرودی با تمام فقدانهای دیگر پیوند میزند، تا جنگ را تهی از افسانهها و مملو از فقدانها نشان دهد.
اسماعیل شاهرودی، شاعری بود که در زندانهای ساواک کارش به جنون کشید و ذرهذره تحلیل رفت و تا نابودی کاملش در سال ۱۳۶۰، همینطور مجنون و بدحال باقی ماند. این جنون، این میل آغشته به جنون به زندگی، این رنجهای پراندوه ابدی، این خیالهای پرکابوس، این شکستگی و ریختگی و ویرانی و غمگینی، همگی در آثار بهجامانده از او منعکساند. شاید اگر زندگیاش واقعا مورد توجه قرار میگرفت، امروز کار سانسور و اختناق در کشور به چنین وضعیت وخیمی نرسیده بود. چه، اسماعیل را سانسور و فشار برای سکوت و اعتراف و توبه اجباری به چنین روزی انداخته بود. و براهنی نیز برای رهایی شاعر و نویسنده از تیغ بیرحم و بیعقل سانسور بارها و بارها و بارها گفت و نوشت، و حتی در منظومه «اسماعیل» نیز کم در رسای آزادی نگفته است. اما تفاوت در این شعر بلند، با دیگر آثار ضدسانسور و آزادیخواهانه براهنی، در اینجاست، که شاعر به جای پرداختن به نگاه از بالا به پایین و نقد سیاستهای کلی، به متن جامعه و گروههای فکری گوناگون و اثر سانسور و بستن راههای نقد و آزادی بیان در بین این گروهها میپردازد. نگاه او این بار قصد دارد تا مسئله آزادی بیان و اندیشه را در زمینه اجتماعی و تأثیرات اجتماعی این اعمال و حتی سانسور اخبار و... مطرح کند. اما ممنوعالانتشار شدن «اسماعیل»، تا امروز و همین لحظه (مهرماه ۱۴۰۲)، از نااهلی اهالی سیاستگذار بر ادبیات کشور و سانسور ناجوانمردانه و خائنانه و غیرمترقیشان خبر میدهد؛ و هنوز ایران، بعد از سالها تلاش و کوشش شاعران و نویسندگان و خبرنگاران و سیاستمداران و کنشگران و دوستداران آزادی و آگاهی، در زیر چکمههای سانسور، خون گریه میکند و زخم میخورد.
شاهرودی ماحصل اسارت انسان نامتعارف، در محاصره خشونتبار عرف است. ویرانیاش از محدودیت و ممنوعیت و مظلومیتش سرچشمه میگیرد. از بین رفتن شاعر، ویران شدن لغات در شعر او، همه از سر هرسهای بیهوده و زشت و خشن آغاز شدهاند. نمیتوان گلی را بیاندازه هرس کرد تا همیشه در چارچوب خواسته دیگری قرار بگیرد، و در عین حال پلاسیده نشود و سرپا بماند. و انسان سخت هرس میشود، و شاعر را اگر هرس کنیم، شعرش میریزد، لغاتش رنگ تاریک جنون میگیرند، و از آن قالب آزاد و رها خارج، و بدل به مجسمهای بیتغییر و محدود میشود. انسان در رهایی است که خلق میکند، و اسارت و محدودیت، جلوگیری از خداوندگاری انسان است، به دست انسانی دیگر...
نیما یوشیج در مقدمهای که بر کتاب «آخرین نبرد» شاهرودی نوشته بود، اذعان داشته بود که اسماعیل را از «زندگی آواره و ناراحت»اش میشناسد. اما غمانگیز آنجاست، که نیما، اسماعیل را در جوانیاش میشناخت و براهنی در میانسالی و پایانش؛ و هر دویشان بر زندگی آواره و ناراحت او شهادت دادهاند...
براهنی برای نوشتن سوگشعر خود، این خداحافظی بلند، بسیار از شیوه و گفتار شاهرودی وام گرفته است. چه، شاهرودی شعر «در چشمهای تو» را چنین سروده بود:
«چیزی به من بگو
دستی به من بده
راهی به من ببخش.
و آفتاب کن
که میخواهم
در چشمهای تو
شب را زبونتر از همیشه ببینم.
و توفان شوم به سبزه
و بگذرم در باغ
تا هر چیز دیگری
دریانشین شود.
و دریا
در چشمهای تو
باغی چنین شود.
چیزی به من بگو
دستی به من بده
راهی به من ببخش...»
و در این اثر میتوان پیوندهای محوتر و دورازنظرتری را میان اشعار شاهرودی و «اسماعیل» براهنی یافت. براهنی انگار که خود را در فقدان اسماعیل عزیزش و گفتارهای او، در آثارش غرق کرده بود، و سپس، این مغروق مغموم، اشکهایش را به رشتههای کلمات بدل کرده بوده است. در این راه، براهنی از نگاه شاهرودی در اشعارش به مردم و نتایج اعمال سیاستمداران کلان و مؤثر در زندگیشان بهره میگیرد، و این را با اندیشه و شیوه خود در رمانها و نگاشتههایش در خصوص زدودن مرکزیت نامهای خاص و پیوندشان با همه نامها و تبدیل همه نامها به آن نام خاص (اسماعیل)، ترکیب میکند و شعری پرتکاپو و بلند را مینگارد. انگار که شاعر میخواهد خاطره دوستش اسماعیل را در همهچیز و همهکس بکارد و او را به هر طریق زنده نگاه دارد.
شاعر همانطور که در شعرش میگوید، با اسماعیل، با خوزستان، با جنگ، و با مخاطبانش، از میان دوزخهای بیشماری میگذرد، تا شاعر شود. اما نکته دیگری را هم مطرح میکند که بسیار زیبا، ظریف و دقیق است: «شاعر کسیست که دوزخ را تجربه کرده باشد، حتی اگر شعری هم نگفته باشد»؛ و ادامه میدهد «گفتم که شاعرتر از شعرهای خودت هستی. و انسان باید اینطور باشد». هر انسانی میتواند شاعر باشد، اگر از دوزخ بگذرد. آیا نه این است که انسان همواره در حال گذر از دوزخهای متفاوتیست؟ پس چرا همه آدمها شاعر نیستند؟ چرا همه نمیتوانند شعر بسرایند؟ و چرا همه شاعرتر از شعرهای خود نمیشوند؟ میتوان گفت که آنان از دوزخ نمیگذرند. ذهنشان در گیر و دار دوزخ باقی میماند. اسیر میشوند. حبس میشوند و زندگی را از درون همان نگاه دوزخی مینگرند. بیرون نمیشوند تا آن نگاه را، و آن تاریخ را، به شعر بدل کنند. در دوزخ، انسان رنج میکشد، و رهایی از آن، رسیدن به یک نقطه استوار و قابلاتکا (حتی اگر فقط کمی قابلاتکاتر از دوزخ باشد)، تنها چیزیست که آن تجربه را بدل به اندیشه میکند. و میدانیم که اندیشهها، همواره در جهان شعر غوطهورند، تا کسی آنها را جلا دهد، و در قالب کلمات ریخته، بنویسد، و مطرحشان کند. این است که آدمهایی که تجربه دوزخ را داشته باشند، شاعر میشوند؛ و آدمهایی مثل اسماعیل شاهرودی، آنان که از دوزخ به بهای جنون گذشتهاند، شاعرتر از شعرهای خود میشوند.
در انتها، شاعر از طریق اندوه فقدان دوست و همکار و همراه و برادرش، به آینده سفر میکند، و سایه شاعری را میبیند که از فقدان خود او شعری خواهد سرود، و زندگی و اندیشه و مرگش را در آن شعر معنا خواهد کرد. براهنی او را از خود بزرگتر میداند، چرا که اوست که نسل قبل جهان شعر و ادبیات را به نسل تازه آن پیوند خواهد زد. شاعری که وقتی رضا براهنی به سان اسماعیل دیگری پا به مسلخ مرگ خواهد گذاشت، یاد او را در منظومهای تازه خواهد کاشت، به امید اینکه روزی مقابله با سانسور و آزادی بیان به بار بنشینند و جامعه ادبی و هنری ایران از این خفت رها شود...
«... عزیز من - من شما را دوست دارم و برای اینکه میخواهید هدف معیّن داشته باشید، شما را بر خیلی از همسالهای شما ترجیح میدهم. شما را در طرز زندگی آواره و ناراحتی که دارید، میشناسم.
هروقت زیاد دلتنگ هستید، این سطور را بخوانید و مرا به اسم صدا بزنید، من با شما هستم و همیشه با شما خواهم بود. با من خیلی چیزها را خواهید یافت و با هم به خیلی چیزها خواهیم رسید. کیف بیشتری را که من از اشعار سالهای بعد شما خواهم داشت، از راه همین پیوستگی است. آخرین حرف من، آخرین بازدید با شعرهای شماست.»
-نیما یوشیج | تجریش | ۲۰ دیماه ۱۳۲۹ | مقدمهای بر کتاب آخرین نبرد
«[براهنی] برای شروع کار مستقیما وارد یک دوزخ شده بود. دوزخ گهواره تکوینها. میگویم یک دوزخ، زیرا هر کسی دوزخ خود را دار. دوزخ براهنی مانند کاخی مجلل و مزین است. آرشیوهای ایرانی و ترک و غربی را در بر دارد. خاطرات و دانشهای دایرةالمعارفی دارد. سرآغازین و مدرن است. باید میگفتم دوزخها، دوزخها زیبا؛ زیرا دنیای رضا از همهجا دوزخی بیرون میکشد. ترانه زندانها را میخواند یا جنایاتی را در خانواده.
رضا میبایستی به تبعید برود. این خواست ادبیات بود، زیرا او شهروند بسیار توانای ادبیات است.
رضا، شاعر عظیم و در عین حال معلم خیالپرور و شاهد، مرد عمل و ادب متعلق به سنت جهانی کیمیاگران کلمه و ابداعکنندگان آزادیهای تازه است.»
-هلن سیکسو | تورنتو | پیام در خصوص کتاب «روزگار دوزخی آقای ایاز» | گزیدهای از پیامها به مراسم سپاس از استاد رضا براهنی در سال ۲۰۰۵ | مجله آوای تبعید، شماره ۳۲، صفحه ۲۳۸
...
اینک منم!
(محصول زحمت حسنعلی جعفر)
آوارهای که همچو پدر ناشناس ماند،
هرگز ولی چو او
در انتظار لقمه نان با دو چشم مات
بر دست صاحبان طلا زل نمیزنم
زل میزنم ولی
دائم به چشم باز
بر دست مردمان بیسر و بیپا،
زیرا به عقل ناقصم از سالهای سال
جُستم به دست خلق
راه نجات نوع خودم را!
بخشی از «تخم شراب» اثر اسماعیل شاهرودی
شعر «دلتنگی دیوانه» (از کامنتها)
شعری که در ادامه میآید،
از دفتر شعر «مصائب قرن ۲۱» اثر «مُحفا | MohFA» است، که در تاریخ ۲۹ آذر ۱۴۰۱ در کانال تلگرامی «آنچه از دل برآید»، پس از
خواندن شعر اسماعیل سروده و منتشر کرده بوده است (لینک شعر در کانال تلگرام):
دلم که تنگ میشود
نامهای بسیاری به خود میگیرد
اسماعیل
محمود
مصطفی
مرتضی
محمد
محمدحسین
محمدرضا
محمدامین
محمدحسن
جواد
سینا
سپهر
آدمهایی که حالا هیچیک نیستند
یا رفتهاند
و یا از دست رفتهاند
تو را به چشمهای سیاهت
و تو را به موجموج موهایت
و تو را به لبهای سرخت
و تو را به هر آن رنگی که بر تن خود
داری
و تو را به هر صدا و گویش زیبایت
بیا و دوباره مرا مهمان آغوشی کن
که دوباره کودک شوم
مردهها را از یاد ببرم
کشتهها را از یاد ببرم
خونها را از یاد ببرم
این دلتنگی که اسم نمیخواهد
دست میخواهد
حرف میخواهد
صدا میخواهد
عشق میخواهد
من نیامدهام که بمیرم
من آمدهام که زندگی را بیاموزم
حال آنکه هر روز
مرا به گور تازهای سپردهاند
تا کرمهای کوچک غم
تنم را آرام و بیتعجیل
بدرند و بر آن به خواب روند
مرا سپردهاند به خیابانهای بیانتها
و فقط راه میروم
تا در چالههایی که کندهاند
سقوط کنم
هزارپاره شوم
آب شوم
در چالههای کوچکشان
آب شوم
بلرزم و موج بردارم
تا ستارههایی که زمین میافتند
در برکههای کوچک این تن شکسته جای گیرند
و نفسهای بریدهبریدهشان را
در آغوش مرده تنهای یخزدهام
با آرامشی ابدی و تاریک
عوض کنند
این دلتنگی
مرا به یاد چشمهای تو میاندازد
فاطمه
زهرا
سیما
مژده
کتایون
سوسن
مطهره
سهیلا
پریسا
نازنین
سارا
صدیقه
رومینا
چشمهایی که هیچوقت بهشان مستقیم
نگاه نکردهام
اما همیشه انعکاس چهرهام را در آنها
لمس کردهام
و سالها در هر یک زیستهام
بیآنکه یک بار از این خانههای
کوچک تشکری کرده باشم
من بیخانهتر از همیشهام
بیوطنتر از باد
و در هزاران قلب تا به امروز زیستهام
در خانههای کوچنشینیای که هرگز به
آنها باز نخواهم گشت
و تا سالهای سال
بر جای خود باقی خواهند ماند
او را که به دار میآویزند
منم که میمیرم
سر او را که قطع میکنند
منم که میمیرم
گلولهبارانش که میکنند
منم که میمیرم
دفنش که میکنند
منم که مردهام
مگر میشود شرمآگین نبود؟
یا سرخ نشد از خشم؟
یا جان نداد از ترس؟
نکند آنها که مردهاند
فقط این را میفهمند؟
جانم برای آدمها پر میزند
برای درختهای شمال میسوزد
برای رودهای جنوب میلرزد
برای دشتهای شرق میگیرد
و برای کوههای غرب میمیرد
ای کاش
یک بار
فقط یک بار
میتوانستم در لبخندهایشان سهیم
باشم
و صدای شادیهایشان را بشنوم
در تولدی تازه
در یک عروسی سنتی
در یک روز شاد از زندگیهای سختشان
و ای کاش
یک بار
فقط یک بار
میتوانستم شریک اشکهایشان باشم
با هم بباریم
از ته دل
آنها برای هزاران دلیل
من برای آنها
آنها برای دل من
من برای خاطر آنها
کاش بیایند و این زمینهای کوچک
کشاورزی را
و آن بازمانده جنگلهای وسیع
مازندران را
زودتر بدل به شهر کنند
تا لااقل اینطور دلگیر این اسراف
تلخ نباشیم
که انگار گوسفندی زمین را چریده و
نصفهنیمه رهایش کرده
و دیگر راه را نخواهد یافت
تا بشقابش را پاک کند
کاش بیایند و این درختهای کهنسال
قطور را
زودتر ببُرند و
به آتش بکشند و
از میان بر دارند
تا لااقل اینطور در حسرت و اندوه
جوانهایشان
که سر بر نداشته از سطح جنگل
سر بر خاک انداخته بودند
تا بدل به کاغذهای اعلامیه فوت شوند
زجرکش نشوند
کاش یک نفر بیاید
دستهای مرا ببندد
و مرا در دریاچه ارومیه غرق کند
و بفهمم که باز آب به آن بازگشته است
کاش کسی مرا در کارون بیندازد
تا دنیاهای غرقشده را پیدا کنم
به ساحل برسانم
تا شاید روزی
کسی
از راه برسد
و در گوشهای از این خاک بهتاراجرفته
گوری رایگان ارزانیشان کند
کاش آرزوهایم را زودتر آتش زده بودم
که این آرزوها که در خاک دفن کرده
بودم
حالا جوانه زدهاند
و خوزستان دلم دیگر آب ندارد
و حالا باید سوختن و نالههایشان را
هر روز بنگرم
کاش دستهایم را قطع کرده بودند
وقتی دزدانه
گوهر عشقی را ربودم
و نادانسته شکستم
که حالا هزار تکه شده
در دستان نااهلان میگردد
و هیچ خانه و گور از خود ندارد
که در نبود فرزندش
لحظهای آرام در آن بخسبد
اگر بال داشتم
آنها را میبریدم
آسمان تیره تهران
ارزش پریدن ندارد
سقوط دلنشینتر از شنیدن صدای فریادهای
هرروزه طبیعت در خاک و دود مرده است
پیروز میشود
و پیروزی بزرگ میشود
به بهروزی میرسد
و بهروز میشود
فقط عشق میخواهد
ایمان میخواهد
مراقبت میخواهد
تا به حال
چشم داشتهای
که رشد و نمو چیزهای اطرافت را بنگری؟
تا به حال
لحظهای برای شنیدن صدای نفسهای
جنگل
ایستادهای؟
تا به حال
وارد خانههای خالی و ویران از زلزله
شدهای؟
هر چیز کجا بوده؟
چه کسی کجا نشسته بوده؟
تابلوها به کجای دیوار بودند؟
این آجرها که بر زمین ریختهاند
حامل چندمیلیون خاطره بودهاند؟
در کدام سوراخ
گنج خانواده را پنهان کرده بودند؟
در کدام سوراخ
پسانداز روزهای سخت را؟
کدام طاقچه جای قرآن و مهر و سجاده
بوده است؟
کدام پنجره
جای نگاههای مادر به کودکانش در
کوچه بوده است؟
کدام کوچه؟
کدام کودک؟
کدام بازی؟
کدام رهگذر؟
کدام عشق؟
کدام خاک؟
کدام شهر؟
مگر نه اینکه شهر را آدمهایش میسازند؟
فرهنگش میسازد؟
خاطرههایش میسازد؟
راههایش میسازد؟
دوستیهایش میسازد؟
پیوندهایش میسازد؟
در این شهرها که زمینشان تپیده است
چند نفر باقی ماندهاند؟
کدام خاطرهها بر جای ماندهاند؟
کدام راه و جاده هنوز مسیر قدیمی خود
را طی میکنند؟
کدام پیوندها هنوز بر جای خود هستند؟
بیا و از رودخانهها و دشتها بگذر
بیا و از جنگلها و کوهها بگذر
بیا و از خانهها و شهرها بگذر
بیا و از آسمان و پرندههایش بگذر
بیا و از مردم و من بگذر
وطنت را بدون همهچیز نگاه کن
دارایی تو چیست؟
تو صاحب کدام لبخندی؟
تو صاحب کدام لباسی؟
تو صاحب کدام سنتی؟
تو صاحب کدام صدایی؟
وقتی که هیچکس نیست
وقتی که هیچکس نباشد
صدایت را میخواهی برای چه؟
میخواهی چه بگویی؟
گوشهایت را نگه داشتهای برای چه؟
تا چه چیز را بشنوی؟
صدای برادرت را که دیگر صدایت نخواهد
کرد؟
یا صدای مادرت را که دیگر از تو
خواهشی نخواهد کرد؟
یا صدای پدرت را که دیگر تو را نصیحت
نخواهد کرد؟
یا صدای خواهرت را که دیگر برایت قصه
نخواهد گفت؟
یا...
دندانهایت را هم دور بریز
دیگر چیزی برای خوردن نمانده است
آب هم اگر مانده
سهم فولاد است
تا گلوله شود
برای اسلحه تو
تا از این مرزها پاسداری کنی
مرزبانی کنی
مرزداری کنی
تا یک وقت دشمن
خاکت را نبرد
که حالا تمام عزیزانت را در آن دفن
کردهای
دشمن هم که نیاید این خاک خونین را
ببرد
باد ذرهذره خواهد برد
تمام دوستانت را
آشنایانت را
عشقهایت را
تنفرهایت را
و تو هم
ذرهذره خواهی سوخت
ذرهذره خواهی رفت
ذرهذره خواهی مرد
جای من و تو کجاست؟
پس کی میتوانیم به خانه برگردیم
تا بوسههای جامانده را نثار هم کنیم
آغوشهای خالی سالیان دور را با تن
نحیف و لطیف و ضمخت یکدیگر پر کنیم
انگشتهای غریبمان را
با پیچ و خم صورتهای هم آشنا کنیم؟
چهقدر مانده
از جنگهای بیپایان تو؟
کافی نیست
این خونها که بر زمین ریختند؟
کافی نیست
این خونها که بر زمین ریختی؟
تفنگت را زمین بگذار
بازگرد
خانه تو را صدا میزند
کودکت در انتظار توست
حالا دیگر راه میرود
حرف میزند
وقتی که میخندد
به دنبال تو میگردد
و هر بار به یاد میآورد
که تو سالهاست رفتهای
و از تو برای او
فقط یک سهمیه کنکور مانده است
پلاکت را تحویل مادرت دادند
اشک ریخت
غصه خورد
پسر دستهگلش را بردند
یک سکه پهن زنجیرشده برایش آوردند
چهطور باور کند
که آن قامت رشید
آن صدای گرم
آن هیبت و شکوه
در همین پلاک لاغر و باریک
جا گرفته است؟
کاش میشد تو را به خانه برگردانند
تا چروکهای صورت پدرت
به لبخندی باز شوند
و گرههای کور ابروهایش بشکافند از
هم
و دندانهای ضعیف و زردش
باز با لبخند به شیطنتهای تو
سفید شوند
موهایش سیاه شوند
قامتش راست گردد
و از گور برخیزد
تو را در آغوش گیرد
در گوشت حرفهای یک عمر را زمزمه کند
و بعد با خیال آسوده به خواب ابدی
فرو رود
تو را که بردند
خانه فرو ریخت
خانواده از هم پاشید
عشق ویران شد
مشتی مردند
مشتی لال شدند
مشتی دیوانه شدند
من هم راه افتادم
در شهرها گشتم
رد پایت را جستم
و در چالههای آب افتادم
و در برکههای عمیق
و در باتلاقها اسیر شدم
و فهمیدم
فهمیدم که تو را به کجا برده بودند
تو را به شهربازی بردند
به باغهای بزرگ
به بهشت
ولی این بار
ما بودیم
که دم و گوش در آوردیم
و تو
در عکسهایت
فقط خندیدی
بیپا و بیدست
فقط خندیدی
و من در چالههای آب
ستارههای بیشماری را در آغوش گرفتم
خودم را سوزاندم
و دلهای آتشگرفته آنها از فراغ تو
را
در وجود سرد و سخت و پوچ خود خاموش
کردم
اما هیچکس مرا ندید
رهگذری که پا بر من گذاشت
مرا لعنت کرد
و هرکس از گورستان گذشت
برای تو دعا کرد
ما را رها کردی
تا رهایمان نکنند
تو را در تنگنای مرگ رها کردند
ما را در پیچهای خطرناک زندگی
گذاشتند مختار باشیم
در مردن
تا یا کشته شویم
یا بمیریم
اگر کشته شدیم
اسطورهمان کردند
و اگر مردیم
سنگ ما را شکستند
من زنی تنها بودم
در آغاز فصلی سرد
من مردی تنها بودم
در میانه روزی مجنون از گرمای
تابستان
من انسانی بودم
خفته در آرزوی دیدن آزادی
دلم که تنگ میشود
نامهای بسیاری به خود میگیرد
منابعی برای مطالعه بیشتر درباره شعر و شاعر
کتابها
- ویران سراییدن: گزینه شعرهای اسماعیل شاهرودی (با مقدمه نیما یوشیج بر کتاب آخرین نبرد) | شاعر: اسماعیل شاهرودی (آینده) | نشر چشمه
- طلا در مس: در شعر و شاعری (۳جلدی) | نویسنده: رضا براهنی | انتشارات زریاب
- ظلالله: شعرهای زندان | شاعر: رضا براهنی | مؤسسه انتشارات امیرکبیر
اشعار
مقالات، یادداشتها و گزارشات
- وقتی از افول حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم: میز گرد بررسی شعر دهه پنجاه | نویسندگان: کبوتر ارشدی، عنایت سمیعی، خلیل درمنکی، مهرداد فلاح، مریم خونساری، رضا عامری | پرتال جامع علوم انسانی، زیر نظر پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی | پاییز و زمستان ۱۳۸۵
- شعر رئالیست: نکاتی در جنبههای اجتماعی و سیاسی شعر «اسماعیل» | نویسنده: ابوذر کریمی | زیرگروه مصادیق از بخش هنر و ادب شماره یازدهم مجله سوره | دی و بهمن ۱۳۹۱
- خاطرهای از اسماعیل شاهرودی | نویسنده: حسن بهگر | ملیون ایران | ۲۸ مهر ۱۳۹۵
- چگونه براهنی نامها را «بسگانه» میکند: نامهای خاص چگونه در سریهای فوکویی کار میکنند؟ | نویسنده: خلیل درمنکی | تارنمای شبکه شرق | ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
- پلهای میان شاهرودی و براهنی | نویسنده: آوات پوری | تارنمای میدان | ۲۶ مهر ۱۳۹۷
- نگاهی به عاشقانههای اسماعیل شاهرودی | نویسنده: مهدی عاطفراد | وبلاگ ماهنامه اینترنتی سیولیشه | ۲۸ فروردین ۱۳۹۸
- مردی که نیما را یاد مردم انداخت: همهچیز درباره اسماعیل شاهرودی در آستانه سیوهشتمین سالمرگش (بگذار نام خودم را پای شعرت بنویسم / درخشش درد و جنون / فهم درست از شعر سیاسی / بر-علیهِ-راه / شمع افروختهای هست که خاموش شده / شعر نام دیگر جنون است! / مختصات زبان شعر شاهرودی) | نویسندگان: بهنود بهادری، هرمز علیپور، علی یاری، سعید اسکندری، فرشاد سنبلدل، فردین کوراوند، سریا داودی حموله | روزنامه اعتماد، شماره ۴۵۱۴ | ۲۸ آبان ۱۳۹۸
- تراژدی طرد و محاق: چهار تکه در مرور سرنوشت اسماعیل شاهرودی | نویسنده: علی مسعودینیا | تارنمای وزن دنیا | ۱۷ آذر ۱۳۹۸
- تیمارستانها به روی آینده بازند اسماعیل!: ذکر اسماعیل شاهرودی که نام شاعریاش «آینده» بود | نویسنده: صابر محمدی | ایران جمعه از مؤسسه فرهنگی-مطبوعاتی ایران | ۳ بهمن ۱۳۹۹
- باطلالسحر شاعر: خوزستان در شعر براهنی | نویسنده: شیما بهرهمند | روزنامه شرق | ۴ مرداد ۱۴۰۰
- عبور از دوزخ و سوگشعرهای رضا براهنی | نویسنده: جلال امیری | بخش بلاگ تارنمای رسانه پارسی | ۸ فروردین ۱۴۰۱
- مجله آوای تبعید (شماره ۳۲) | ۲۰ بهمن ۱۴۰۱
ویکیپدیا
- اسماعیل (شعر) | ویراست ۳ شهریور ۱۴۰۲
- رضا براهنی | ویراست ۲۷ شهریور ۱۴۰۲
- اسماعیل شاهرودی | ویراست ۱ مهر ۱۴۰۲
ویدیوها
- خوانش شعر اسماعیل از رضا براهنی | ناشناس | ۱۶ تیر ۱۳۹۰
- پرسش و پاسخ در جلسه سخنرانی و شعرخوانی دکتر رضا براهنی در استکهلم | ۱۳ شهریور ۱۳۹۰ | انتشار: ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
- سینما آپارات: نقد و بررسی مستند «کیمیا و خاک» از زندگی دکتر رضا براهنی، اثر ارسلان براهنی | با حضور فرج سرکوهی و مقصود صالحی | انتشار: ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
- خوانش بخشی از شعر اسماعیل از رضا براهنی | خوانش اشعار فارسی (Persian Poetry Reading) | ۱۸ خرداد ۱۳۹۷
- شعرخوانی دکتر رضا براهنی در کنار محسن نامجو | انتشار: ۱۱ مهر ۱۳۹۸
- مستند کیمیا و خاک: فیلمی از زندگی و آثار رضا براهنی، به کارگردانی ارسلان براهنی | انتشار از شبکه ایران اینترنشنال: ۱۷ بهمن ۱۳۹۹
- خوانش شعر اسماعیل از رضا براهنی | یزدان درّی | ۵ فروردین ۱۴۰۱
- شعرخوانی ارسلان براهنی برای رضا براهنی | انتشار: ۲۵ مرداد ۱۴۰۱
- به یاد دکتر رضا براهنی: مصاحبه کامل با ارسلان براهنی (با زیرنویس فارسی) | انتشار: ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
- مراسم تشییع و خاکسپاری دکتر رضا براهنی | ۲۰ فروردین ۱۴۰۱ | انتشار: ۲۲ فروردین ۱۴۰۱
- سخنرانی الکا براهنی، فرزند ارشد دکتر رضا براهنی، در مراسم تشییع و خاکسپاری او | ۲۰ فروردین ۱۴۰۱ | انتشار: ۲۲ فروردین ۱۴۰۱
منابعی برای مطالعه خیلی بیشتر
- کتاب: قصه شاه (The Shah's Story) | نویسنده: محمدرضا پهلوی | انتشارات Michael Joseph
- کتاب: بلدچی | نویسنده: اسماعیل سپهوند | انتشارات سوره مهر
- کتاب: مرگ | صادق هدایت
- شعر شماره ۲۶ (تضمین غزل خواجه حافظ علیهالرحمه) از بخش ترکیبات | صغیر اصفهانی | گنجور
- فهرست: ماهیهای خلیج فارس و دریای عمان | Iran Aqua (مرجع علمی-تجاری شیلات ایران)
- یادداشت: کولبر گل اثر دیهگو ریورا (The Flower Carrier by Diego Rivera) | تارنمای دیهگو ریورا
- مقاله: چرا بعضی شعرها در دیوان حافظ نیست؟ | نویسنده: محمدرضا ضیاء | افکارنیوز | ۳۱ خرداد ۱۳۹۲
- مقاله: چگونه در اوایل انقلاب حجاب اجباری شد؟ | نویسنده: میترا شجاعی | دویچهوله | ۱۴ دی ۱۳۹۲
- ویدیو: سخنان تکاندهنده کودکسرباز شهید جنگ ایران و عراق، مهرداد عزیزاللهی، در مصاحبه زمان جنگ (با زیرنویس انگلیسی) | (ِYouTube) | ۲۳ دی ۱۳۹۲
- گزارش: آمار واقعی شهدای جنگ: ۱۹۰ یا ۲۲۰هزار نفر؟ | تاریخ ایرانی | ۳۰ شهریور ۱۳۹۳
- یادداشت: ساعدی؛ روایت ناتمام: غلامحسین ساعدی به روایت رضا براهنی | نویسنده: رضا براهنی | ماندگار (روزنامه صبح افغانستان) | ۲۰ خرداد ۱۳۹۴
- گزارش: ۷۲درصد شهدای جنگ تحمیلی از جوانان بودند | سخنران: جواد مشیدی | خبرگزاری فارس | ۳ مهر ۱۳۹۸
- مقاله: داغ و داغگذاری | نویسنده: محمدسعید جانباللهی | مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی (مرکز پژوهشهای ایرانی و اسلامی) | ۱۵ بهمن ۱۳۹۸
- ویدیو: روایت کودکسربازان در جنگ ایران و عراق: کودکانی که در سنگر گریستند اما راهی میدان مین شدند | گزارشگر: کاوه مشکات | BBC NEWS فارسی | ۲ مهر ۱۳۹۹
- گزارش: بمباران ۵۲ نقطه اهواز در ۱۵ آذر ۶۵ و تعداد نامعلوم شهدا | ایکنا (خبرگزاری بینالمللی قرآن) | ۱۵ آذر ۱۳۹۹
- مقاله: قتلهای حکومتی: از پشتبام رفاه تا سراسر ایران | نویسنده: فرشته قاضی | رادیو فردا | ۲ فروردین ۱۴۰۰
- گزارش: بسیجی شهید: مهرداد عزیزاللهی | شهر شهیدان خدا | ۱۵ خرداد ۱۴۰۰
- گزارش: آمار دقیق کل شهدای جنگ تحمیلی به تفکیک استانها + جزئیات | خبرگزاری برنا | ۲۲ اسفند ۱۴۰۰
- ویدیو: شبیهسازی مرگ آدمک با شلیک گلوله (Ballistic Dummy Kill Test Compilation) (دقیقه ۱۱:۵۵) | ۶ مهر ۱۴۰۱
- مقاله: رد شدن از زیر قرآن به هنگام سفر | ویکیپرسش | ویراست ۴ آبان ۱۴۰۱
- مقاله: مصرف آبغوره باعث کاهش چربی و فشار خون میشود؟ (همهچیر درباره آبغوره) | مصاحبهشونده: مجید محمدشاهی | پایگاه خبری تندرستی سلامتنیوز | ۸ آبان ۱۴۰۱
- مقاله: قوانین تخلیه مستأجران (۱۴۰۱) | ملکی اداری | ۱۶ مهر ۱۴۰۲
نگارش: ۷ مهر ۱۴۰۲
ویرایش: ۱۵ فروردین ۱۴۰۳
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
یه نفر اتفاقی برام لینک این صفحه رو فرستاد، و البته گفت که اشتباه فرستاده، اما قبل از پاک کردنش باز کرده بودم صفحه رو و شروع کردم به خوندن.
پاسخحذفویرایش خاصی روی متن صورت ندادین، ولی لینکها جالب بودن، هرچند همهشونو باز نکردم و خیلیهاشون رو میدونستم!
اما بخش پایانی هیجانانگیز و جالب بود، که چهطور از چندتادونه کلمه برداشتهایی به این وسعت داشتین و چهطور اون برداشتاتونو نوشتین.
البته اینو هم بگم که یه جاهایی خیلی متنش یا تیترش تند بود، که به نظرم زیادهروی بود واقعا!!! مثلا یعنی چی «شهدای الاغ دفاع مقدس»؟! خجالت نکشیدین؟!
ولی عجیبتر از همه این بود که من با رسیدن به آخرش گریهم گرفت...
خیلی خوب نوشتین و احساسات خودتون و آقای براهنی (خدا بیامرزدشون...) رو منتقل کردین.
فکر نمیکردم بازگشت به یه شعر قدیمی (یه چیزی که تقریبا همسن خودم باشه) انقدر حس خوبی داشته باشه و بتونه چیزهای جدیدی بهم یاد بده!
و منابعتون... چهجوری اینهمه منبع و مطلب پیدا کردین و چهجوری سرهمشون کردین؟ در یک کلام، JEEZUS!!!
خسته نباشید
اما یه کم از تندروی کم کنین و به ادب اضافه کنین بهتر هم میشه
(شایدم من حساس شدم این روزا... نمیدونم)
امیدوارم موفق باشین توی کاراتون
و یادم نره وبلاگتون رو و بتونم دنبالش کنم
راستی، چرا از گوگل نمیتونم پیداتون کنم!؟
یه مشت شر و ور چپ، که همیشه مزخرفاتشونو به حلق مردم میریزن، که انگار حرفاشون درسته
پاسخحذفشماها چی میفهمین اصلا؟ اگه حرف زدن بلد بودین مناظره میذاشتین جای دلقکبازی و شاعری
از اولشم معلوم بود به مجاهدین وصلین
درود
پاسخحذفتفسیرتون از شعر خاص بود و برداشتتون نزدیک به آنچه من ازشعر درک کردم.
موفق باشید.ممنون که مینویسید
درود بر شما
حذفمتشکرم که وقت گذاشتید و مطالعه کردید
و خوشحالم که دوست داشتید و براتون جالبتوجه بود
امیدوارم شما هم موفق باشید
از داشتن دوست و همراه خوب و دقیقی مثل شما بینهایت احساس خوشبختی میکنم
پارسال که این شعر را خواندم، شعری با نام «دلتنگی» در دفتر «مصائب قرن ۲۱» نوشتم، که بد نیست اینجا هم آن را به اشتراک بگذارم:
پاسخحذف«دلتنگی»
دلم که تنگ میشود
نامهای بسیاری به خود میگیرد
اسماعیل
محمود
مصطفی
مرتضی
محمد
محمدحسین
محمدرضا
محمدامین
محمدحسن
جواد
سینا
سپهر
آدمهایی که حالا هیچیک نیستند
یا رفتهاند
و یا از دست رفتهاند
تو را به چشمهای سیاهت
و تو را به موجموج موهایت
و تو را به لبهای سرخت
و تو را به هر آن رنگی که بر تن خود داری
و تو را به هر صدا و گویش زیبایت
بیا و دوباره مرا مهمان آغوشی کن
که دوباره کودک شوم
مردهها را از یاد ببرم
کشتهها را از یاد ببرم
خونها را از یاد ببرم
این دلتنگی که اسم نمیخواهد
دست میخواهد
حرف میخواهد
صدا میخواهد
عشق میخواهد
من نیامدهام که بمیرم
من آمدهام که زندگی را بیاموزم
حال آنکه هر روز
مرا به گور تازهای سپردهاند
تا کرمهای کوچک غم
تنم را آرام و بیتعجیل
بدرند و بر آن به خواب روند
مرا سپردهاند به خیابانهای بیانتها
و فقط راه میروم
تا در چالههایی که کندهاند
سقوط کنم
هزارپاره شوم
آب شوم
در چالههای کوچکشان
آب شوم
بلرزم و موج بردارم
تا ستارههایی که زمین میافتند
در برکههای کوچک این تن شکسته جای گیرند
و نفسهای بریدهبریدهشان را
در آغوش مرده تنهای یخزدهام
با آرامشی ابدی و تاریک
عوض کنند
این دلتنگی
مرا به یاد چشمهای تو میاندازد
فاطمه
زهرا
سیما
مژده
کتایون
سوسن
مطهره
سهیلا
پریسا
نازنین
سارا
صدیقه
رومینا
چشمهایی که هیچوقت بهشان مستقیم نگاه نکردهام
اما همیشه انعکاس چهرهام را در آنها لمس کردهام
و سالها در هر یک زیستهام
بیآنکه یک بار از این خانههای کوچک تشکری کرده باشم
من بیخانهتر از همیشهام
بیوطنتر از باد
و در هزاران قلب تا به امروز زیستهام
در خانههای کوچنشینیای که هرگز به آنها باز نخواهم گشت
و تا سالهای سال
بر جای خود باقی خواهند ماند
او را که به دار میآویزند
منم که میمیرم
سر او را که قطع میکنند
منم که میمیرم
گلولهبارانش که میکنند
منم که میمیرم
دفنش که میکنند
منم که مردهام
مگر میشود شرمآگین نبود؟
یا سرخ نشد از خشم؟
یا جان نداد از ترس؟
نکند آنها که مردهاند
فقط این را میفهمند؟
جانم برای آدمها پر میزند
برای درختهای شمال میسوزد
برای رودهای جنوب میلرزد
برای دشتهای شرق میگیرد
و برای کوههای غرب میمیرد
ای کاش
یک بار
فقط یک بار
میتوانستم در لبخندهایشان سهیم باشم
و صدای شادیهایشان را بشنوم
در تولدی تازه
در یک عروسی سنتی
در یک روز شاد از زندگیهای سختشان
و ای کاش
یک بار
فقط یک بار
میتوانستم شریک اشکهایشان باشم
با هم بباریم
از ته دل
آنها برای هزاران دلیل
من برای آنها
آنها برای دل من
من برای خاطر آنها
کاش بیایند و این زمینهای کوچک کشاورزی را
و آن بازمانده جنگلهای وسیع مازندران را
زودتر بدل به شهر کنند
تا لااقل اینطور دلگیر این اسراف تلخ نباشیم
که انگار گوسفندی زمین را چریده و
نصفهنیمه رهایش کرده
و دیگر راه را نخواهد یافت
تا بشقابش را پاک کند
کاش بیایند و این درختهای کهنسال قطور را
زودتر ببُرند و
به آتش بکشند و
از میان بر دارند
تا لااقل اینطور در حسرت و اندوه جوانهایشان
که سر بر نداشته از سطح جنگل
سر بر خاک انداخته بودند
تا بدل به کاغذهای اعلامیه فوت شوند
زجرکش نشوند
کاش یک نفر بیاید
دستهای مرا ببندد
و مرا در دریاچه ارومیه غرق کند
و بفهمم که باز آب به آن بازگشته است
کاش کسی مرا در کارون بیندازد
تا دنیاهای غرقشده را پیدا کنم
به ساحل برسانم
تا شاید روزی
کسی
از راه برسد
و در گوشهای از این خاک بهتاراجرفته
گوری رایگان ارزانیشان کند
کاش آرزوهایم را زودتر آتش زده بودم
که این آرزوها که در خاک دفن کرده بودم
حالا جوانه زدهاند
و خوزستان دلم دیگر آب ندارد
و حالا باید سوختن و نالههایشان را هر روز بنگرم
کاش دستهایم را قطع کرده بودند
وقتی دزدانه
گوهر عشقی را ربودم
و نادانسته شکستم
که حالا هزار تکه شده
در دستان نااهلان میگردد
و هیچ خانه و گور از خود ندارد
که در نبود فرزندش
لحظهای آرام در آن بخسبد
اگر بال داشتم
آنها را میبریدم
آسمان تیره تهران
ارزش پریدن ندارد
سقوط دلنشینتر از شنیدن صدای فریادهای هرروزه طبیعت در خاک و دود مرده است
پیروز میشود
و پیروزی بزرگ میشود
به بهروزی میرسد
و بهروز میشود
فقط عشق میخواهد
ایمان میخواهد
مراقبت میخواهد
تا به حال
حذفچشم داشتهای
که رشد و نمو چیزهای اطرافت را بنگری؟
تا به حال
لحظهای برای شنیدن صدای نفسهای جنگل
ایستادهای؟
تا به حال
وارد خانههای خالی و ویران از زلزله شدهای؟
هر چیز کجا بوده؟
چه کسی کجا نشسته بوده؟
تابلوها به کجای دیوار بودند؟
این آجرها که بر زمین ریختهاند
حامل چندمیلیون خاطره بودهاند؟
در کدام سوراخ
گنج خانواده را پنهان کرده بودند؟
در کدام سوراخ
پسانداز روزهای سخت را؟
کدام طاقچه جای قرآن و مهر و سجاده بوده است؟
کدام پنجره
جای نگاههای مادر به کودکانش در کوچه بوده است؟
کدام کوچه؟
کدام کودک؟
کدام بازی؟
کدام رهگذر؟
کدام عشق؟
کدام خاک؟
کدام شهر؟
مگر نه اینکه شهر را آدمهایش میسازند؟
فرهنگش میسازد؟
خاطرههایش میسازد؟
راههایش میسازد؟
دوستیهایش میسازد؟
پیوندهایش میسازد؟
در این شهرها که زمینشان تپیده است
چند نفر باقی ماندهاند؟
کدام خاطرهها بر جای ماندهاند؟
کدام راه و جاده هنوز مسیر قدیمی خود را طی میکنند؟
کدام پیوندها هنوز بر جای خود هستند؟
بیا و از رودخانهها و دشتها بگذر
بیا و از جنگلها و کوهها بگذر
بیا و از خانهها و شهرها بگذر
بیا و از آسمان و پرندههایش بگذر
بیا و از مردم و من بگذر
وطنت را بدون همهچیز نگاه کن
دارایی تو چیست؟
تو صاحب کدام لبخندی؟
تو صاحب کدام لباسی؟
تو صاحب کدام سنتی؟
تو صاحب کدام صدایی؟
وقتی که هیچکس نیست
وقتی که هیچکس نباشد
صدایت را میخواهی برای چه؟
میخواهی چه بگویی؟
گوشهایت را نگه داشتهای برای چه؟
تا چه چیز را بشنوی؟
صدای برادرت را که دیگر صدایت نخواهد کرد؟
یا صدای مادرت را که دیگر از تو خواهشی نخواهد کرد؟
یا صدای پدرت را که دیگر تو را نصیحت نخواهد کرد؟
یا صدای خواهرت را که دیگر برایت قصه نخواهد گفت؟
یا...
دندانهایت را هم دور بریز
دیگر چیزی برای خوردن نمانده است
آب هم اگر مانده
سهم فولاد است
تا گلوله شود
برای اسلحه تو
تا از این مرزها پاسداری کنی
مرزبانی کنی
مرزداری کنی
تا یک وقت دشمن
خاکت را نبرد
که حالا تمام عزیزانت را در آن دفن کردهای
دشمن هم که نیاید این خاک خونین را ببرد
باد ذرهذره خواهد برد
تمام دوستانت را
آشنایانت را
عشقهایت را
تنفرهایت را
و تو هم
ذرهذره خواهی سوخت
ذرهذره خواهی رفت
ذرهذره خواهی مرد
جای من و تو کجاست؟
پس کی میتوانیم به خانه برگردیم
تا بوسههای جامانده را نثار هم کنیم
آغوشهای خالی سالیان دور را با تن نحیف و لطیف و ضمخت یکدیگر پر کنیم
انگشتهای غریبمان را
با پیچ و خم صورتهای هم آشنا کنیم؟
چهقدر مانده
از جنگهای بیپایان تو؟
کافی نیست
این خونها که بر زمین ریختند؟
کافی نیست
این خونها که بر زمین ریختی؟
تفنگت را زمین بگذار
بازگرد
خانه تو را صدا میزند
کودکت در انتظار توست
حالا دیگر راه میرود
حرف میزند
وقتی که میخندد
به دنبال تو میگردد
و هر بار به یاد میآورد
که تو سالهاست رفتهای
و از تو برای او
فقط یک سهمیه کنکور مانده است
پلاکت را تحویل مادرت دادند
اشک ریخت
غصه خورد
پسر دستهگلش را بردند
یک سکه پهن زنجیرشده برایش آوردند
چهطور باور کند
که آن قامت رشید
آن صدای گرم
آن هیبت و شکوه
در همین پلاک لاغر و باریک
جا گرفته است؟
کاش میشد تو را به خانه برگردانند
تا چروکهای صورت پدرت
به لبخندی باز شوند
و گرههای کور ابروهایش بشکافند از هم
و دندانهای ضعیف و زردش
باز با لبخند به شیطنتهای تو
سفید شوند
موهایش سیاه شوند
قامتش راست گردد
و از گور برخیزد
تو را در آغوش گیرد
در گوشت حرفهای یک عمر را زمزمه کند
و بعد با خیال آسوده به خواب ابدی فرو رود
تو را که بردند
خانه فرو ریخت
خانواده از هم پاشید
عشق ویران شد
مشتی مردند
مشتی لال شدند
مشتی دیوانه شدند
من هم راه افتادم
در شهرها گشتم
رد پایت را جستم
و در چالههای آب افتادم
و در برکههای عمیق
و در باتلاقها اسیر شدم
و فهمیدم
فهمیدم که تو را به کجا برده بودند
تو را به شهربازی بردند
به باغهای بزرگ
به بهشت
ولی این بار
ما بودیم
که دم و گوش در آوردیم
و تو
در عکسهایت
فقط خندیدی
بیپا و بیدست
فقط خندیدی
و من در چالههای آب
ستارههای بیشماری را در آغوش گرفتم
خودم را سوزاندم
و دلهای آتشگرفته آنها از فراغ تو را
در وجود سرد و سخت و پوچ خود خاموش کردم
اما هیچکس مرا ندید
رهگذری که پا بر من گذاشت
مرا لعنت کرد
و هرکس از گورستان گذشت
برای تو دعا کرد
ما را رها کردی
تا رهایمان نکنند
تو را در تنگنای مرگ رها کردند
ما را در پیچهای خطرناک زندگی
گذاشتند مختار باشیم
در مردن
تا یا کشته شویم
یا بمیریم
اگر کشته شدیم
اسطورهمان کردند
و اگر مردیم
سنگ ما را شکستند
من زنی تنها بودم
در آغاز فصلی سرد
من مردی تنها بودم
در میانه روزی مجنون از گرمای تابستان
من انسانی بودم
خفته در آرزوی دیدن آزادی
دلم که تنگ میشود
نامهای بسیاری به خود میگیرد
خواندم و بسیار لذت بردم
حذفشعر را در کانالتان هم دیدم
نام شعر را به اشتباه در اینجا «دلتنگی» نوشتهاید، اما در کانالتان به نام «دلتنگی دیوانه» منتشر کرده بودهاید.