تازه‌ترین نوشته

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

پوستر سی‌امین نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم در مصلی تهران
پوستر سی‌امین نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم در مصلی تهران

انوار عظیم لزوما نشانه‌های خوش نیستند، گاهی باید از آن‌ها به تاریکی گریخت، تا اندک نوری یافت و جان بدان آرامش بخشید

 

اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.


خبر برگزاری سی‌امین نمایشگاه قرآن به مناسبت ماه رمضان منتشر شده بود، که پسرخاله‌هایم با من تماس گرفتند و گفتند که به آن‌جا برویم. برنامه کوچکی که قرار بود داشته باشیم، با اضافه شدن خاله‌هایم و همسران و بچه‌های‌شان، و دایی و زن‌دایی‌ام تبدیل به یک دورهمی خانوادگی نسبتا بزرگ به مناسبت سیزده‌به‌در شد. من هم به «م.ح»‌ گفتم که ببینم چه می‌کند، و او گفت که اگر بتواند خودش را خواهد رساند. این بود که روز دوم نمایشگاه همگی به سوی آن شتافتیم.

(خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا): «سی‌اُمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن نقد و بررسی می‌شود»)
(خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا): «سی‌اُمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن نقد و بررسی می‌شود»)

من و احمد پیش از این‌که دیگران از ماشین‌ها پیاده شوند و بیایند، رفتیم و کمی قدم زدیم و بخش‌های مختلف را به سرعت از نظر گذراندیم. محتوای نمایشگاه نسبت به سال‌های قبل بسیار کمتر شده بود و نشرهای کمتری حضور داشتند. سالن اصلی نمایشگاه برعکس سال‌های پیشین که پر از غرفه‌های گوناگون و متنوع بود، این بار بخش‌های کمتر و بزرگ‌تری داشت.

غرفه‌هایی که نام‌شان را به خاطر دارم به شرح زیر هستند (به اضافه آدرس گزارش‌های مرتبط هر بخش در کتاب نمایشگاه سی‌ام قرآن کریم):

  • حاج‌قاسم: غرفه‌ای قرمز و مشکی که کتاب‌ها و آثار تولیدشده درباره قاسم سلیمانی را در آن به نمایش گذاشته بودند. ابعاد کوچکی داشت و به نسبت ابعادش، مخاطبان زیادی در آن رفت‌وآمد می‌کردند. (درباره غرفه دیگری با نام «سوره‌های سرخ» که درباره شهدا و قاسم سلیمانی کار می‌کرده است، فقط یک خط در صفحه ۲۱ نوشته شده است.)
  • باغ آیات: غرفه مخصوص کودکان، که البته در زمان بازدید ما، پر از آقایان و خانم‌های بزرگسال بود و کمتر کودکی در آن میان دیده می‌شد، و با این حال فضای بزرگ غرفه بسیار خالی بود. به حدی که فرد معممی که قرار بود برای بچه‌ها برنامه اجرا کند، داشت برنامه خود را برای چند تن از بزرگسالان و یکی دو کودک برگزار می‌کرد و همه به نظر تا حدودی خسته بودند و فقط به خاطر استراحت بر روی صندلی‌ها به آن‌جا آمده بودند. (صفحات ۲۹ تا ۳۷: تصاویر گویای جمعیت زیاد مخاطبان خواهند بود.)
  • دهه‌هشتادی‌ها: غرفه مخصوص نوجوان، که به نسبت فضای عظیمی که داشت، مخاطبان بسیار اندکی داشت. یکی از بخش‌های عجیب این غرفه، اتاق «متاهیئت» بود، که احتمالا نامش را با توجه به تغییر نام شرکت فیس‌بوک به متا تعیین کرده بودند تا به‌روزتر به نظر برسد. البته لازم به ذکر است که به لطف بخش گیم‌نت (که اسمش را به یاد ندارم) تعداد مخاطبین هدف بیشتر از بخش «باغ آیات» بود؛ و به همین جهت برگزارکنندگان این استقبال را بیشتر از قرآن، مدیون فیفا و PES و... هستند. هم‌چنین بخش‌هایی با نام‌های «لیزرتگ» و «اتاق فرار» و... نیز وجود داشتند، که باز هم بیشتر از قرآن و سؤالات شرعی، مخاطبان برای سرگرمی و بازی در آن قسمت‌ها جمع شده بودند. (شاید باید به این نکته توجه کنیم که نوجوانان آن‌چنان که باید تفریحات بیرون از خانه و رایگان در اختیار ندارند، و به همین خاطر این‌گونه فرصت‌ها به مثابه راهی برای ارضای هیجانات لازم خواهند بود.) (صفحات ۳۸ تا ۴۸، و احتمالا صفحه ۵۵ نیز به خاطر درهم‌ریختگی تنظیم گزارش جابه‌جا شده و پس از بخش «مؤسسات عمومی» آمده است)
مدیر کل امور تهذیبی و تربیتی حوزه‌های علمیه خواهران: «مشاوره‌های قرآن‌بنیان یکی از ابداعات و نوآوری‌های خوب نمایشگاه قرآن است» (چرا جمله دو بار در تصویر آمده؟! فراموش نکنیم که عجله کار شیطان است!) (خبرگزاری رسمی حوزه: «عکس‌نوشت | جامعه نیازمند مشاوره‌های قرآن‌بنیان است»)
مدیر کل امور تهذیبی و تربیتی حوزه‌های علمیه خواهران: «مشاوره‌های قرآن‌بنیان یکی از ابداعات و نوآوری‌های خوب نمایشگاه قرآن است» (چرا جمله دو بار در تصویر آمده؟! فراموش نکنیم که عجله کار شیطان است!) (خبرگزاری رسمی حوزه: «عکس‌نوشت | جامعه نیازمند مشاوره‌های قرآن‌بنیان است»)
  • مشاوره‌های قرآن‌بنیان: بخشی عظیم که پر از مینی‌غرفه‌های دارای یک فرد معمم نشسته پشت میز و یک صندلی خالی، برای پاسخ‌گویی به مخاطبین بود و «م.ح» آن را در استوری اینستاگرامش با عنوان «جاآخوندی» معرفی کرد. از نکات جالب این است که احتمالا نام این بخش برای نوعی مقابله با بخش «دانش‌بنیان قرآنی» انتخاب شده است، که در این صورت (با فرض این‌که قرآن‌بنیان و دانش‌بنیان قرآنی با هم تفاوت‌های بسیار عظیمی دارند و اولی مبتنی بر هوش انسانی و دومی مبتنی بر هوش مصنوعی است) یعنی به نوعی قرآن و دانش را در برابر هم معرفی کرده است. البته که قصد برگزارکنندگان این بوده که تا حد ممکن همه‌چیز را با همان ریتم واژه «دانش‌بنیان» نام‌گذاری کنند، تا مسئولین بالادستی با دیدن این اسامی ذوق‌زده شوند و احساس کنند که همه‌چیز نسبت به سال‌های قبل پیشرفت بسیاری کرده است. (صفحات ۵۶ تا ۶۳: طبیعتا اسم مشاورینی که در این امور تخصصی، در زمینه‌های مشاوره خانواده تا مشاوره‌های جنسی، فعالیت داشتند در گزارش نیامده است؛ اما باز هم بررسی محتوا عاری از لطف و لبخند نخواهد بود.)
  • نوآوری و دانش‌بنیان قرآنی: غرفه مخصوصِ... بگذریم! (صفحات ۱۰۳ تا ۱۲۶: قطعا نگاه به توضیحات این قسمت لبخندها را روانه لب‌های‌تان [و اندکی درد را روانه سرتان] خواهد کرد. هم‌چنین می‌توانید این پرسش را مطرح کنید که «یعنی بودجه کنارگذاشته‌شده برای حمایت از کسب‌وکارهای دانش‌بنیان در این زمینه‌ها و برای این گروه‌ها و با این توضیحات خرج می‌شود؟»)
  • هنری: غرفه مخصوص عرضه کارهای هنری در قالب نقاشی، خطاطی و خوش‌نویسی، پوستر، و آواز و سرود بود. برخی از هنرمندان به صورت زنده بر روی تابلوهای خود کار می‌کردند. از ایده‌های جالب در میان تابلوهای این بخش، برخی از تابلوها بودند که یکی از جملات دعای جوشن کبیر را در نظر گرفته بودند و حال و هوا و معنای آن را به تصویر کشیده بودند. (صفحات ۱۲۷ تا ۱۴۰)
  • مجله نمایشگاهی شبنم: غرفه بزرگی که در روز دوم بسیار خالی بود و هنوز درش را باز نکرده بودند. ما هم با دیدنش شگفت‌زده شدیم. (صفحات ۱۷۱ تا ۱۷۸: جالب است که در گزارش‌ها ذکر کرده‌اند که در طول مدت نمایشگاه، این مجله موفق به فروش ۲۰ اشتراک ۶ماهه و ۲۳ اشتراک ۱۲ماهه شده بوده است، که با توجه به «استقبال عمومی» گسترده مردم از نمایشگاه به نظر چندان جالب نمی‌رسد.)
  • نسل آرمان: محلی برای برگزاری برنامه با حضور شخصیت‌های شناخته‌شده‌تر از بین مسئولین (مثل «دکتر زاکانی»، «دکتر علیرضا دبیر»، «دکتر سیدبشیر حسینی» و «دکتر بهادری جهرمی»)، که باعث گرد آمدن جمعیت نسبتا بیشتری نسبت به باقی بخش‌ها شده بود. اما جالب است که جز مهمانان برنامه و تعداد معدودی از مردم، باقی صندلی نداشتند و باید می‌ایستادند، تا احتمالا در تصاویر بیشتر از آن‌چه هستند نشان داده شوند. (صفحات ۱۷۹ تا ۱۸۴)

تصویری از تقابل افکار متفاوت در مقابل تابلوهای مقایسه‌ای و توضیحی بخش «دختران و بانوان» (خبرگزاری فارس: «چالشی‌ترین موضوع روز جامعه را در بخش دختران نمایشگاه قرآن ببینید + تصاویر»)
تصویری از تقابل افکار متفاوت در مقابل تابلوهای مقایسه‌ای و توضیحی بخش «دختران و بانوان» (خبرگزاری فارس: «چالشی‌ترین موضوع روز جامعه را در بخش دختران نمایشگاه قرآن ببینید + تصاویر»)

  • دختران و بانوان: غرفه‌ای بسیار عریض و طویل، که فکت‌های بسیار قابل‌استنادی را در خصوص زنان و وضعیت‌شان در جهان و مقایسه دوران پهلوی و جمهوری اسلامی، جمع‌آوری و ارائه کرده بود، که امیدوار بودم بعدا بتوانم تصویری از تمام‌شان پیدا کنم و برای گروه‌های فکت‌چکینگی مثل «فکت‌نامه» بفرستم و نظرشان را بپرسم. البته با «م.ح» از تعدادی‌شان عکس گرفتیم، اما فراموش کرد آن‌ها را برایم بفرستد. متأسفانه دوربین خودم خراب بود و نمی‌توانستم عکس بگیرم. (صفحات ۱۸۵ تا ۱۹۶: تصاویر این بخش هم جالب‌اند. مثلا تصویر اول خانم مانتویی‌ای را با حجاب کامل نشان می‌دهد که با دقت مشغول تماشای تابلوهاست؛ و جالب است که در هیچ تصویری از نمایشگاه فرد بدحجاب یا بی‌حجابی به چشم نمی‌خورد، که احتمالا یعنی همه این افراد دست‌شان با رسانه‌های غربی در یک کاسه است و اصلا در ایران وجود ندارند! در بین «عوامل انسانی همکار در اجرای برنامه» نیز یک نفر به نام «دانیال» وجود دارد که نام خانوادگی‌اش نیامده، اما باید اعتماد کنیم که ۲ سال سابقه کار در روابط عمومی را داشته! در تصویر صفحه ۱۹۵ از دست‌نوشته‌های مردمی (؟!) شعار «زن، زندگی، آزادی» به صورت «زن (مریم مقدس، خدیجه کبری، حضرت زهرا)، زندگی (بابصیرت)، آزادی (آزادگان)» نوشته شده است که با تمام کوچکی‌اش، به علت قرار گرفتن در وسط صفحه، بسیار جالب توجه است.)
پوستر و طرح جلد نسخه چاپی «بیانیه گام دوم انقلاب خطاب به ملت ایران» (طاقچه)
پوستر و طرح جلد نسخه چاپی «بیانیه گام دوم انقلاب خطاب به ملت ایران» (طاقچه)
  • بیانیه گام دوم انقلاب: غرفه‌ای در بخش کتاب‌ها که تمام و کمال در اختیار بیانیه سیدعلی خامنه‌ای در خصوص گام دوم انقلاب اسلامی در ایران و چگونگی آن اختصاص داشت. محتوای غرفه هم نسخه چاپی بیانیه و سال‌نامه‌ها و وسایلی با طرح جلد «بیانیه گام دوم انقلاب» بود، و ما به سرعت گذشتیم و وقت را بیش از این هدر ندادیم.
  • [حجاب]: واقعا نام این بخش را به خاطر ندارم و داخلش هم نرفتم، اما بخشی بود که غرفه‌های فروش چادر و روسری و پارچه‌های مخصوص همین‌ها را در آن می‌فروختند. مادر و زن‌دایی‌ام بعدا تعریف کردند که خیلی قیمت‌های خوبی داشتند و کلی تخفیف هم داشت، و توانستند چند پارچه و روسری بگیرند تا برای خودشان چادرهای نو بدوزند.
  • [صنایع دستی]: این بخش هم شامل تعدادی غرفه می‌شد که صنایع دستی‌ای مثل مجسمه‌های چوبی یا آثار سفالی و نقاشی‌ها و تکه‌چسبانی‌ها و عروسک‌ها و... را در آن‌ها به نمایش و فروش گذاشته بودند. البته بعضی غرفه‌ها فقط برای تماشا بودند و بعضی‌ها اصلا مسئولی نداشتند که بخواهد توضیحی بدهد یا حتی آثار را به نمایش بگذارد.

(می‌توانید با دانلود کتاب نمایشگاه سی‌ام قرآن کریم از تارنمای مخصوص «دبیرخانه دائمی نمایشگاه‌های قرآنی جمهوری اسلامی ایران»، گزارش کامل محتوایی و اجرایی و لیست عوامل این نمایشگاه را مطالعه و بررسی کنید: دانلود مستقیم | صفحه اصلی تارنما

از جمله عجیب‌ترین توضیحات این کتاب، گزارش «نفرساعت کار انجام‌شده» در بخش‌های گوناگون است:

  • باغ آیات: ۵۶۰۰ نفرساعت
  • مؤسسات عمومی: ۵۰۰ نفرساعت
  • دهه‌هشتادی‌ها: ۹۶۰۰ نفرساعت از ۲۵ اسفند
  • مشاوره‌های قرآن‌بنیان: حدود ۶۰۰۰ نفرساعت
  • ترویج صحیفه سجادیه: ۱۴۰۰ نفرساعت
  • هنری: ۱۸۶ نفرساعت
  • ترجمه قرآن کریم: جمعا حدود ۲۰۰ نفرساعت به طور متوسط
  • محفل بانوان قرآنی: ۱۰۰ نفرساعت
  • نسل آرمان: ۲۳۵۰ نفرساعت

عدد سوم (دهه‌هشتادی‌ها)، نکته جالب‌تری دارد، که زمان آغاز کار را هم شرح داده: «از ۲۵ اسفند»؛ در حالی که کار نمایشگاه ۱۲ فروردین آغاز شده بود! و اگر در همه‌جا این «نفرساعت کار انجام‌شده» بر اساس کارهای پیش از برگزاری نمایشگاه تا پایان آن محاسبه شده‌اند،‌ پس باید پرسید که چرا در باقی قسمت‌ها چنین چیزی ذکر نشده، یا با یک توضیح کلی، این جزئی‌نویسی در همه‌جا کنار گذاشته نشده است؟

هم‌چنین برای عدد چهارم (مشاوره‌های قرآن‌بنیان)، این سؤال مطرح می‌شود که چرا برای باقی ساعت‌ها کلمه «حدود» نیامده و فقط این قسمت حدودی است؟ آیا زمان باقی بخش‌ها دقیق اعلام شده بوده‌اند؟

چرا برای مورد هفتم (ترجمه قرآن کریم) متوسط کار نفرات در نظر گرفته شده است و در باقی موارد به جمع ساعات کاری پرداخته‌اند، و منظور از کلمه «جمعا» در ابتدای توضیح چیست؟

مورد ششم (هنری) و نهم (نسل آرمان) چرا گرد نشده‌اند تا مثل باقی بخش‌ها نوشته شوند؟ مثلا حدود ۲۰۰ ساعت، و حدود ۲۴۰۰/۲۳۰۰ ساعت. آیا ممکن است که باقی موارد هم آن‌چنان گرد نشده باشند و اعداد حقیقی همین‌طور باشند؟

ضمن این‌که چرا مقدار نفرساعت کار باقی بخش‌ها ذکر نشده‌اند؟ آیا فقط همین بخش‌ها اهمیت داشته‌اند یا تحت نظر و حمایت دولت بوده‌اند؟ یا فقط همین بخش‌ها برای کار خود بودجه دریافت کرده بودند؟ پس چرا بخش‌های دیگری هم در گزارش آمده‌اند، در حالی که می‌دانیم همه بخش‌های نمایشگاه در گزارش وجود ندارند و احتمالا فقط مواردی که به دولت و دستگاه‌ها ربطی پیدا می‌کردند لازم به ذکر بوده‌اند.

برخی بخش‌ها هم مقدار نفرساعت کارها را به صورت فردی ذکر کرده‌اند که باید پرسید چرا در بخش‌های دیگر جزئیات ذکر نشده بودند و چرا در این بخش‌ها مجموع مقادیر به دست نیامده بود؟

ضمن این موارد:

  • تصاویر بخش «مؤسسات مردمی» به علت این‌که غرفه دقیقا مشخصی نداشته و مخاطبان برنامه‌ها در مسیر می‌ایستادند یا می‌نشستند، برخی از تصاویر استفاده‌شده برای گزارش، تصاویر عابران داخل نمایشگاه هستند!
  • در صفحه ۲۳۲ تصویری تکراری استفاده شده است که پیش‌تر در بخش «دهه‌هشتادی‌ها» هم آمده بود.
  • آخرین جمله گزارش نشانه دیگری از سرهم‌بندی‌شدگی آن و عدم توجه طراحان و نویسندگانش به جزئیات و ادبیات گزارش است: «رضایت تمامی بخش‌های و کمیته‌های از کمیته تشریفات».)

تصویری از رضایت «تمامی بخش‌های و کمیته‌های از کمیته تشریفات» (گزارش «کتاب نمایشگاه سی‌ام قرآن کریم»)
تصویری از رضایت «تمامی بخش‌های و کمیته‌های از کمیته تشریفات» (گزارش «کتاب نمایشگاه سی‌ام قرآن کریم»)

زود خودمان را به بخش کتاب‌ها رساندیم، و از دیدن کتاب‌ها مورمورم شد. خیلی‌های‌شان ارزش مبلغ‌شان را نداشتند، و خیلی‌های‌شان اصلا کیفیت لازم را نداشتند که اسم‌شان را بگذاریم «کتاب». بعضی‌های دیگر هم زباله‌های تاریخ‌دار پروپاگاندا بودند که به وضوح برای مقابله با شرایط آشفته ۶ماهه گذشته و زورچپان کردن فرهنگ حجاب و انقلاب به عنوان یک عمل مؤثر فرهنگی تولید شده بودند. قیمت‌های پایین کتاب‌ها نشان‌دهنده سهمیه‌ای بود که به این نشرها داده بودند، تا با کاغذهای ارزان، کتاب‌های ارزان را سریع و زیاد چاپ کنند و در اختیار بیشترین تعداد مخاطبان قرار دهند، تا به مدیران و افراد بالادستی نشان دهند که به صورت جدی مشغول فرهنگ‌سازی هستند. (درباره نشرهای سهمیه‌دار دولتی و نیمه‌دولتی (خصولتی) در ایران و کیفیت آثارشان در قسمت سوم (صداهایی از چرنوبیل (تاریخ شفاهی یک فاجعه هسته‌ای) | سوتلانا آلکسیویچ | سمانه پرهیزکاری) از مجموعه کتاب‌خانه مخفی توضیحات بیشتری داده‌ام.)

(بد نیست چند کتاب از چند ناشر [(نیمه)]دولتی/حکومتی را هم فهرست کنم:

  • بیانیه گام دوم انقلاب خطاب به ملت ایران (به مناسبت چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی از سوی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی صادر شد (۱۳۹۷/۱۱/۲۲)) | نویسنده: سیدعلی خامنه‌ای | انتشارات مؤسسه پژوهشی انقلاب اسلامی (مطالعه رایگان بیانیه (PDF))
  • کتاب باید هلو باشد | سخنران: سیدعلی خامنه‌ای | گردآورنده: محسن حدادی | انتشارات کتاب دانشجویی
  • گنجینه رساله دانشجویی: احکام تقلید، احکام نماز و روزه، احکام ازدواج، احکام نگاه و پوشش | نویسنده: سیدمجتبی حسینی | نشر معارف (وابسته به نهاد نمایندگی مقام رهبری در دانشگاه)
  • سه دقیقه در قیامت | گروه نویسندگان | انتشارات شهید ابراهیم هادی
  • داعشی و عاشقی | نویسنده: مجید ملامحمدی | انتشارات به‌نشر
  • اسلام و محیط زیست | نویسنده: عبدالله جوادی آملی | انتشارات اسراء
  • علوم نوین در اسلام: بررسی احکام و دستورات اسلام از دید علوم پزشکی، بیولوژی و روان‌شناسی | نویسندگان: حسین قادری، محمدداوود نصیری‌الحسینی | انتشارات اندیشه کویر
  • مکتب حاج‌قاسم: وصیت‌نامه الهی-سیاسی سپهبد شهید حاج‌قاسم سلیمانی | نویسنده: حاج‌قاسم سلیمانی | انتشارات خط مقدم
  • بی‌نمازها خوشبخت‌ترند!؟ | نویسنده: فاطمه دولتی | انتشارات ستاد اقامه نماز
  • آقامحسن (مجموعه قهرمان من) | نویسنده: محمدعلی جابری | انتشارات کتابک

اگر درباره مورد(هایی) از این فهرست نظری دارید، برایم کامنت بگذارید.)

با احمد درباره رویکرد پیشینیان انسانی‌مان به مسائل طبیعی صحبت کردیم. این‌که وقتی آن‌ها از شیوه کار طبیعت خبر نداشتند، چه‌طور برای هر چیزی یک خدا تعیین می‌کردند و آن را می‌پرستیدند: خدایان آب و باد و خاک و آتش و ستارگان و صاعقه و گیاهان و... . احمد گفت: «اما چندخدایی درست نیست. درستش اینه که یه خدا باشه و همه‌چی رو خلق کنه، وگرنه همه کارا با هم قاطی می‌شن و همه‌چی به هم می‌ریزه.» برایش توضیح دادم که چه‌طور انسان خردمند بی‌دانش در گیرودار یافتن علت تنهایی‌اش خدایی را خلق کرده بود، و بعد با باور به چیزی که هیچ اثباتی بر وجودش نیست، خودش را اسیر باورهای بیشتر و شدیدتری به جهان‌های فرعی و نامرئی کرد. احمد گفت: «درباره این چیزا تا حالا فکر نکردم. نمی‌دونم اصلا. نمی‌فهمم چی به چیه. باید بعدا فکر کنم درباره‌شون.» و من سعی کردم بسیار ساده برایش همه‌چیز را توضیح بدهم، اما در نهایت جواب داد: «من نمی‌دونم. ما باید خدا رو بپرستیم، و خدا هم یکی بیشتر نیست. من فقط همینو می‌دونم!» در این‌جا بحث به پایان رسید.

پیش دیگران برگشتیم و افطار و شام خوردیم، و تقریبا کمی بعد از پایان غذای‌مان بود که «م.ح» تماس گرفت و گفت که به نمایشگاه رسیده. آدرس دادم و پیدای‌مان کرد و کمی پیش بقیه نشست، اما زود بلند شد و گفت که یا برویم کمی اطراف را بگردیم، یا او به خانه برگردد.

ما هم مستقیما به بخش «صنایع دستی» رفتیم، که تنها بخش مفید و نسبتا جالب آن بود. دم در خانمی بود که عروسک‌های کوچک قلاب‌دوزی‌شده کوچولو و عروسک‌های پارچه‌ای بزرگ می‌فروخت. «م.ح» برای خواهرم یک عروسک کوچولوی توتورو را خرید که خیلی خوشگل و بامزه بود، و حتما خواهرم آن را دوست می‌داشت؛ و چند لحظه بعد از من پرسید: «ولی واقعا توتورو چه ربطی به نمایشگاه قرآن داره؟!» هر دو خندیدیم و من به نشانه بی‌اطلاعی سری تکان دادم.

عروسک قلاب‌دوزی توتورو (از انیمیشن «همسایه من توتورو» اثر هایائو میازاکی)
عروسک قلاب‌دوزی توتورو (از انیمیشن «همسایه من توتورو» اثر هایائو میازاکی)

آقا و خانمی بودند که غرفه بزرگی (نسبت به باقی غرفه‌ها) داشتند و تولیدات سفالی و چوبی خودشان را می‌فروختند. «م.ح» از کارهای‌شان تعریف کرد و آن آقا هم عصایی را که طراحی کرده بود به او نشان داد و گفت که فقط به مشتری‌هایی که باهاشان حال کند نشانش می‌دهد. روی عصا یک صورت تراشیده بود که دهنش سوراخ بود. سیگارش را توی آن سوراخ گذاشت و سرش را آتش زد، و بعد از حفره بالای دسته عصا کام گرفت و دود را بیرون داد! «م.ح» حسابی ذوق‌زده شد، و گفت که اگر حقوقش را تازه گرفته بود آن را هم می‌خرید. در نهایت یک استکان کج و کوله سفالی با طرح یک صورت خیلی پت و پهن را ازشان خرید و راه افتادیم. البته پیش از دور شدن برگشت و اینستاگرام‌شان را گرفت و دنبال کرد.

دوری زدیم و «م.ح» از غرفه‌هایی که خوراکی داشتند، چند چیز خرید که یکی از آن‌ها یک جعبه شیرینی کرمانشاهی با روغن محلی بود.

محتوای نمایشگاه و ارزش تماشایش بسیار کم شده بود و هیجان دوره‌های پیشین را نداشت. «م.ح» گفت که در این نزدیکی یک کافه خوب می‌شناسد، و من هم مخالفتی نکردم و در راه با «م» هم تماس گرفتم تا همراه ما بیاید، اما حالش خوب نبود. این بود که پس از مقدماتی طولانی، من و «م.ح» راهی جایی شدیم که در تاریکی خیابان‌های اطرافش پنهان شده بود و تمام حال بدمان را شست و برد.

***

از در خیابان شهید بهشتی از محوطه مصلی خارج شدیم و خیابان مفتح را به سمت جنوب در پیش گرفتیم. بعد وارد میدان هفتم تیر شدیم و آن را هم پشت سر گذاشتیم و دوباره وارد باقی‌مانده خیابان مفتح شدیم. کمی جلوتر، به خیابان ورزنده پیچیدیم. خیابانی که غالبا تاریک بود و دیوارها از درها بسیار بیشتر بودند.

مثل همیشه همه‌چیز برای من و «م.ح» مسخره و خنده‌دار به نظر می‌رسید. مثلا یک‌جا وسط کوچه یک صفحه فلزی کف زمین گذاشته بودند تا سوراخ بزرگی را بپوشانند، اما نکته جالب این بود که صفحه را کنار سوراخ گذاشته بودند، و اگر توی آن تاریکی «م.ح» حواسش نبود، احتمالا افتاده بودم تویش. من و «م.ح» بعد از گذشتن از سوراخ مثل پت و مت سری به سوی هم تکان دادیم و من گفتم: «پس این‌جا طوری تله‌گذاری شده که فقط کسایی که لایق هستن به مقصد برسن!»

درست در همین لحظه، سرم را چرخاندم سمت دیوار کنارم، و ناگهان سر پیرمردی را دیدم که از لای پنجره طبقه اول یک ساختمان، درست در مقابلم زل زده بود به ما و هم‌زمان که اخم کرده بود، چشم‌هایش از حدقه داشتند می‌زدند بیرون. هم شوکه شدم، و هم نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. «م.ح» هم که انگار همان صحنه را دیده بود، همراه من شروع کرد به خندیدن، و آقای پیر با صدایی نامفهوم چیزهایی را گفت که ما باز هم خندیدیم و «م.ح» گفت: «فکر کنم فضایی بود و داشت آنالیز می‌کردمون!»

تا خواستیم خنده را متوقف کنیم، سرمان را چرخاندیم و تابلوی ورود ممنوعی را دیدیم که آن را توی سطل آشغال انداخته بودند. با خودم فکر کردم که آیا هرگز تهران چنین طنزآمیز و به قولی «Out of Context» بوده است؟

چند قدم جلوتر، یک موتورسوار در حالی که هیچ‌کس اطرافش نبود، و تک و تنها داشت خیابان را با سرعت متوسطی طی می‌کرد، ناگهان فحشی داد و فریاد زد: «این چه وضع رانندگیه حیوون؟!» و من از «م.ح» پرسیدم: «توی آب این محله چیزی ریختن امشب؟!»

(چیزهای دیگری هم رخ داده بود که باعث شدند در نهایت با فک‌درد پشت میز کافه بنشینیم، اما متأسفانه نه به یاد می‌آورم که بنویسم و نه در یادداشت‌هایم اشاره‌ای به‌شان کرده بودم که بتوانم بازیابی‌شان کنم...)

ناگهان جلوی روی‌مان متوجه نور زیادی شدم که از وسط درختچه‌ها و گلدان‌ها اطراف یک قسمت از پیاده‌رو می‌درخشید. بعد چند نفری را دیدم که اطراف آن نور ایستاده و نشسته بودند و صدای حرف زدن و خنده‌شان به گوش می‌رسید. چون هوا سرد بود، تقریبا همه میزهای بیرون خالی بودند، و داخل خیلی شلوغ بود.

نمای بیرونی کافه امجدیه (متأسفانه عکس خوبی برای نمای کافه در شب پیدا نکردم) (عکس از محمدحسین سلطانی در Google Maps)
نمای بیرونی کافه امجدیه (متأسفانه عکس خوبی برای نمای کافه در شب پیدا نکردم) (عکس از محمدحسین سلطانی در Google Maps)

سنگ‌فرش پیاده‌رو، شکل در و پنجره‌ها، گل‌کاری محوطه، میز و صندلی‌ها، پیانوی گوشه سالن، دکور کافه، آهنگ‌ها، ظاهر کارکنان، و حتی چهره و تیپ دوست‌داشتنی مشتری‌ها حس کافه‌های فیلم‌های خارجی را به آدم می‌داد. از همان کافه‌ها که کارآگاه درمانده و آشفته وسط فیلم می‌رود پشت میزشان تنهایی می‌نشیند و پرونده را توی سرش بازخوانی می‌کند، و در حین نوشیدن قهوه و سر تکان دادن برای سالن‌کار، با جمله‌ای از طرف سالن‌کار ناگهان کلیدی برای حل معما پیدا می‌کند.

البته شاید برای چنین فیلمی، فضای کافه بیش‌ازحد روشن باشد. شاید از آن‌هایی باشد که دختر جوانی با اندکی اضطراب پشت یک میزش نشسته و نگاهش به در دوخته شده و با هر صدایی از خرده‌خیالاتش بیرون می‌پرد، و در یک لحظه رؤیایی پسری از در داخل شده، دختر از جا بلند می‌شود، و پسر را در آغوش می‌گیرد و هر دو چند قطره اشک می‌ریزند و باقی مشتری‌ها در گوشه و کنار لب‌هاشان به لبخند باز می‌شود و یکی از سالن‌کارها به قهوه‌زن کافه یواش می‌گوید: «دیدی گفتم پسره برمی‌گرده!»

نمای داخلی کافه امجدیه (عکس از پریسا جباری در Google Maps)
نمای داخلی کافه امجدیه (عکس از پریسا جباری در Google Maps)

به در کافه نگاهی انداختیم، اما داخل نرفتیم. بالای آن نوشته شده بود: «کافه امجدیه». هوای سرد بیرون و خلوتی‌اش برایم دوست‌داشتنی‌تر بود و «م.ح» هم مشکلی نداشت. پس پشت یکی میز کوچک در کنار آخرین پنجره کافه نشستیم. رومیزی چهارخانه آبی و سفید و صندلی‌های چوبی حس خوبی به آدم می‌داد.

«م.ح» یک سر رفت داخل کافه تا هم به دست‌شویی برود و هم سراغ دختر سالن‌کاری را بگیرد که بار قبلی او را دیده بود و ازش خوشش آمده بود. در این حین من دفترچه‌ام را باز کردم تا خاطره‌نویسی یکی از روزها را به پایان برسانم و در دفترچه «جاده گم‌شده» هم گزارش مختصری از فضای کافه نوشتم. سپس از کیفم انجیل را در آوردم تا بخوانم. هنوز یک صفحه هم نخوانده بودم که یکی از خانم‌های سالن‌کار آمد و منوی کافه را در اختیارم گذاشت. تشکر کردم و او رفت. نگاهی اجمالی به منو انداختم و به سراغ کتابم رفتم. قیمت هیچ‌چیز در منو نوشته نشده بود.

(مجبورم در این اپیزود برای معرفی کتاب دست به دامان کتاب مقدس شوم:

  • انجیل عیسی مسیح | نویسنده: (متی، مرقس، لوقا، یوحنا، و تمام کسانی که به متن یاری رساندند یا با آن ور رفتند) | مترجم: هزاره نو | انتشارات ایلام (مطالعه رایگان کتاب (PDF))

من تا به حال سه بار این کتاب را خوانده‌ام و هر بار نکات جالب توجهی را در آن یافته‌ام. به هر حال این کتاب هم مثل هر کتاب مقدس و دینی دیگری، آموزه‌های کهنی را با خود دارد که در بسیاری مواقع بر اساس سوءبرداشت‌ها و اشتباهات منطقی صورت گرفته‌اند یا نتیجه‌گیری اشتباهی دارند، اما به هر حال بخشی از تفکر گذشته بشر را شامل می‌شوند، و می‌توانند برای داستان‌نویسی ایده‌های خوب و جالبی را به ذهن خواننده بیاورند. چه بسا که اصول اخلاقی، بدون وجود خدا تغییری نخواهند کرد؛ اما اتکا به عقلانیت و مسئولیت‌پذیری افزایش خواهد یافت. (البته لزوما چنین نیست، اما این‌جا مناسب شکافتن این بحث نیست. شاید در آینده و مطلبی دیگر...)

منتظر شنیدن نظرات شما درباره این کتاب هستم، و در اسرع وقت به کامنت‌ها پاسخ خواهم داد.)

وقتی «م.ح» برگشت، نگاهی به منو انداخت و از من پرسید که چیزی انتخاب کرده‌ام یا نه، و چون چیزی انتخاب نکرده بودم، قرار شد خودش چیزهایی که به نظرش خوب هستند را انتخاب کند، و سفارش‌های‌مان بدین شرح بودند: سالاد سیب‌زمینی، سینی سوسیس، دو لیوان دِرَفت لیمویی، زیتون اضافه. سفارش‌مان را که گرفتند و منو را بردند، «م.ح» گفت: «غذاهاشون عالیه؛ قیمتش هم خیلی پایینه. خیلی خوش‌مزه‌ن! حالا بذار سالاد سیب‌زمینیش برسه! من دیوونه‌شم! سینی سوسیسش رو که دیگه نگو... حتی زیتون‌شون هم خیلی باکیفیت و خوبه!»

تا غذاها برسند درباره نمایشگاه و چیزهایی که دیده بودیم صحبت کردیم و من از ماجراهای پیش از آمدن او و حرف‌هایم با احمد گفتم. «م.ح» گفت: «باباشون مدام می‌ره سر کار و پول در می‌آره، اما بچه‌ها و زنش رو بسته به درخت! احمد و حمیدم عادت کردن که پول رو بریزن دور دیگه. باباشون به هر حال قرار نیست چندان پیداش شه دور و برشون. پس چرا پول نَکَنَن ازش؟!» تقریبا با او موافق بودم و گفتم: «احمد چون مثل حمید اجازه نداره هر چی که دید بخره، توی این نمایشگاها پول خرج می‌کنه و چیزای این شکلی! نگاه کنی احمد به آرشیو کامل از این کتابای مزخرف پروپاگندایی جمع کرده توی خونه و در حد یه دزد دریایی انگشتر عقیق و سنگ فلان و چنان داره. در حالی که این بچه عاشق لگو و ساختن چیزای مختلف بود قبلا. سعی می‌کرد با دخترعموش داستان‌نویسی کنه. اما الان ببین به چه وضعی افتاده...» «م.ح» گفت: «خاله‌اینا خودشون این گندو زدن دیگه! حالا شاکی‌ان که چرا بچه‌هاشون ان‌قدر پول‌حروم‌کن و گشاد شدن!!! ول‌شون کن اصلا...»

من به سراغ دفترچه‌ام برگشتم و «م.ح» در گوشی‌اش می‌گشت و جواب پیام‌های اینستاگرام و تلگرام و واتس‌اپ و اسنپ‌چت و... را می‌داد. دستم کم‌کم داشت یخ می‌زد و نوشتن برایم سخت‌تر می‌شد، اما وقتی کار را کنار گذاشتم که خودکارم از کار افتاد. کمی بعد از این سفارش‌ها یکی‌یکی از راه رسیدند و میز را شلوغ کردند.

تصویری از بشقاب سوسیس دل‌انگیز (خوراک لوبیا را اصلا به یاد ندارم!) (عکس از حمیدرضا سیمین‌پور در Google Maps)
تصویری از بشقاب سوسیس دل‌انگیز (خوراک لوبیا را اصلا به یاد ندارم!) (عکس از حمیدرضا سیمین‌پور در Google Maps)

همه‌چیز وسوسه‌برانگیز بود و با این‌که چندان از زمان افطار و شام نگذشته بود، اما هر دو شروع کردیم و با این‌که از هر چیز کمی باقی ماند، تا مرز انفجار شکم‌هامان پیش رفتیم. نان‌های تست‌شده و سوخاری کنار غذاها داشتند خیلی سریع خشک می‌شدند، و سوسیس‌ها خیلی زود از گرمی افتادند. اما همه‌چیز خوش‌مزه بود و ما انگار سرمازدگانی اسیر کوهستان باشیم که ناگاه به غذایی دست یافته‌اند، با لذت می‌خوردیم و می‌نوشیدیم.

سرما از انگشتانم خودش را به زیر کاپشنم کشیده بود و تنم یخ کرده بود، اما جرعه‌های ماءالشعیر لیمویی را با ولع پایین می‌دادم. سوسیس‌ها را با کارد می‌بریدیم و با چنگال برداشته و به نیش می‌کشیدیم. «م.ح» از طرز تهیه سوسیس چوریتسو توضیح داد و این‌که چرا رویش آن‌قدر سفت است: «به خاطر اینه که گوشت خالی که نمی‌تونه مثل سوسیس بچسبه به هم؛ پس می‌چپوننش توی روده گوسفند و این روکش سفت در واقع روده‌ست! برای همینم همه این سوسیس رو دوست ندارن.» سری تکان دادم و گفتم: «به هر حال گوشتش ان‌قدر خوش‌مزه هست که با روده مخالفتی نکنم!»

«م.ح» زیتون‌ها را خورد، و من کاهوی دورچین سینی سوسیس را. البته در سینی سوسیس هم زیتون وجود داشت. سالاد سیب‌زمینی مانده بود و زمان اندکی تا اتمام کار کافه. «م.ح» داخل رفت و ظرفی برای غذاهای اضافه گرفت. من در این حین سالاد سیب‌زمینی را خوردم و باقی سوسیس‌ها را تکه‌تکه کردیم و توی ظرف ریختیم و درخواست اسنپ را ثبت کردیم. «م.ح» رفت داخل تا حساب کند، و وقتی برگشت گفت: «خیلی گرون کردن... ولی کیفیتش هم خیلی بالا بود! پشمام ریخت وقتی قیمتش رو گفت. البته بازم قیمتش به نسبت خیلی خوب بودا، ولی دیگه تا حقوق بعدی باید هیچی خرج اضافه نکنم، وگرنه مجبورم مساعده بگیرم!»

در همین موقع، در کافه آهنگ «The Less I Know The Better» از «Tame Impala» پخش شد. سرم را بالا آوردم و دیدم که کافه تقریبا خالی‌ست و سالن‌کارها مشغول تمیزکاری هستند. داشتم همراه آهنگ هم‌خوانی می‌کردم که ماشین رسید:

...Someone said they left together

I ran out the door to get her

She was holding hands with Trevor

Not the greatest feeling ever

Said, "Pull yourself together

You should try your luck with Heather"

Then I heard they slept together

Oh, the less I know the better

The less I know the better...

A frame from official music video of The Less I Know The Better by Tame Impala: Trevor's hand holding her
A frame from official music video of The Less I Know The Better by Tame Impala: Trevor's hand holding her

...Don't suppose you could

Convince your lover to change his mind

So goodbye

She said, "It's not now or never

Wait ten years, we'll be together"

I said, "Better late than never

Just don't make me wait forever"...


سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و سعی کردم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. اما تاریکی خیابان و فضای ماشین آن‌ها را روی صورتم غلتاند و در این مدت «م.ح» موزیک‌ویدیوی The Less I Know The Better را می‌دید و من صدایش را از هدفون می‌شنیدم (موزیک‌ویدیو مناسب افراد زیر هجده سال نیست). خودم را به خواب زدم و در سکوت ماشین گذاشتم دردها و هیاهوی ذهنم مرا در خود غرق کنند.

وقتی به خانه رسیدیم گربه‌ها به طرفم دویدند و ما چند تکه از سوسیس‌ها را برای‌شان انداختیم. مشغول غذا خوردن شدند و «م.ح» رفت داخل. من توی حیاط نشستم و به غذا خوردن بچه‌گربه‌ها نگاه کردم و سعی کردم دوباره خوش‌حالی را در خودم پیدا کنم. به گربه‌هایم لبخند زدم و باهاشان بازی کردم. آن‌ها کوچک‌تر از آن بودند که بخواهم دل‌شان را مشغول ناراحتی‌ها و تاریکی‌ها و تنهایی‌هایم کنم.

یکی از گربه‌ها را بغل کردم و کله کوچکش را بوسیدم و لحظه‌ای توی چشم‌هایش خیره شدم، و او انگار از حفره سیاه و کوچک میان چشمانم به عمیق‌ترین احساساتم پی برده باشد، سرش را پایین انداخت و دستم را لیس زد. اشکم روی کله‌اش افتاد و از بغلم بیرون پرید و رفت.


(قبل از خواب دست و صورتم را شستم و آرام رفتم توی خانه و گوشه‌ای از آن طرف اتاق و دور از والدین و خواهرم دراز کشیدم. به روز عجیبم فکر کردم و این‌که چند دختر و پسر در ماه‌های اخیر سیلی و مشت و لگد و باتون و گلوله خورده بودند و اسیر دست این جلادان وحشی شده بودند، تا اکنون نمایشگاه قرآن با پول مردم و از صدقه سری درآمدهای نفتی و جعل‌های کلان و اختلاس‌های ناشمردنی برگزار شود، و در آن خروارخروار دروغ و حرف‌های بی‌اساس برای حمایت از حجاب اجباری به حلق مردم ریخته شود؟

نمونه‌ای از نیروهای وظیفه‌شناس گشت ارشاد (پلیس امنیت اجتماعی) که برای خدمت به ملت شریف ایران و پاسداری از خون شهدا، آماده زنده‌گیری افراد بی‌قانون بی‌حجاب هستند و در صورت لزوم آن‌ها را راهی بیمارستان یا گورستان خواهند کرد
نمونه‌ای از نیروهای وظیفه‌شناس گشت ارشاد (پلیس امنیت اجتماعی) که برای خدمت به ملت شریف ایران و پاسداری از خون شهدا، آماده زنده‌گیری افراد بی‌قانون بی‌حجاب هستند و در صورت لزوم آن‌ها را راهی بیمارستان یا گورستان خواهند کرد

حساسیت راهنماها و حراست نمایشگاه درباره حجاب مخاطبان را به یاد آوردم و به دوست «د» فکر کردم که می‌گفت یکی از شب‌ها که بیرون رفته بودند، گاز اشک‌آور جلوی‌شان انداخته بودند، و بعد که هیچ‌کجا را نمی‌دیدند به باد کتک گرفته بودندشان. بعد هم بازداشت‌شان کرده بودند، اما یکی-دو روز بعد با گرفتن تعهد آزادشان کرده بودند. می‌گفت سال ۸۸ هم همین کارها را باهاشان کرده بودند و دیگر پوستش کلفت شده بود. کوله‌پشتی‌اش را که تویش یک دست لباس داشت پشتش انداخته بود، و می‌گفت که هم جلوی ضربه را می‌گیرد و هم برای ردگم‌کنی در مواقع اضطراری به کار می‌آید.

بعد یاد خانمی افتادم که معترضین اکباتان درباره‌اش گفته بودند: خانمی که نوزاد به بغل داشته از خرید برمی‌گشته و می‌رفته خانه، که نیروهای زره‌پوش موتورسوار از دور رویش لیزر انداخته بودند که برگردد، و او فریاد زده: «دارم می‌رم خونه!» اما با موتور هجوم برده بودند سمتش و کتکش زده بودند. او هم فوری خودش را انداخته بود زمین و بچه را گرفته بود زیرش که نزنندش. پای یکی از موتورسوارها خورده بود توی صورتش و لبش را تا وسط صورتش پاره کرده بود. موتورسوارها که رفته بودند، چند نفر سریع به دادش رسیده بودند و او را به برده بودند بیمارستان. با همان وضعیت بد هر دفعه که کمی به هوش می‌آمد مدام سراغ بچه‌اش را می‌گرفت... (ماجرای آن شب را در قسمت اول (کافه گربه-کتاب اکباتان) بخوانید.)

از حماقت آدم‌هایی که پروپاگاندای نمایشگاه قرآن را باور می‌کردند و آن را به ایمان مذهبی‌شان پیوند می‌زدند حرص می‌خوردم، و برای بچه‌های‌شان که به این حماقت تعصب می‌ورزیدند غمگین بودم. دلم برای بچه‌ها و نوجوان‌ها و جوان‌ها و بزرگ‌ترهایی که در این مدت جان‌شان را از دست داده بودند هزار تکه شده بود، و اشک‌هایم نمی‌دانستند برای کدام‌یک ببارند و چشم‌هایم خشک و سرخ و سوزان بسته شدند و به خواب دنیای هزارکابوس رفتند...)


قسمت قبلی: قسمت ۱۷ : سفر در زمان تحت نظارت بنیاد مستضعفان


۱۳ فروردین ۱۴۰۲


پروانه انتشار: CC BY-NC-SA

نظرات

  1. درود
    امسال 13فروردین مصادف شده با سالمرگ امام اول شیعیان!قبل از ظهر و دقیقا در ساعات ابتدایی روز در طبیعت اطراف شهرم جای سوزن انداختن نیست!

    نمیدانم در این دوسال اخیر چه انفجاری در درون مردم روی داد که همه چیز جور دیگری شد!

    ولی خون آن بچه ها وجان جوانها گویا تاثیرش را گذاشته!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. درود بر شما
      و ممنونم بابت توجه‌تان به مطلب و نظری که به اشتراک گذاشتید
      سیزده‌به‌در بر شما مبارک و امیدوارم که به شما خوش بگذرد و از آن لذت ببرید.

      فکر می‌کنم در کنار خون‌هایی که به نام اسلام و حفظ دین [و نظام] ریخته شدند، عدم فرصت کافی برای شادی نیز باعث شده که مردم بیشتر از مراسمات مذهبی پرسوز و گدازی مثل سالگرد شهادت یک امام، به مراسم شاد و دل‌خوش‌کننده‌ای مثل سیزده‌به‌در رو بیاورند.

      خیلی از اطرافیان و آشنایانم در سال‌های اخیر که ماه رمضان وارد عید نوروز شده است، روزه نمی‌گیرند و ترجیح می‌دهند از عیدشان لذت ببرند.

      فارغ از این‌که خود دین (در این‌جا اسلام) چه نظراتی دارد و آن‌ها درست هستند یا غلط، وقتی که نظام کشور خودش را انگل‌وار به آیین‌های مذهبی پیوند زده باشد، آن‌چه دور انداخته می‌شود فقط خود نظام حاکم نیست، بلکه دین و باورهای سنتی و مذهبی‌ای که مورد سوءاستفاده آن نظام قرار گرفته‌اند نیز کنار گذاشته می‌شوند و از بین می‌روند، و در این راه مخالفان به طرق مختلفی (از نادیده گرفتن و اهمیت ندادن تا کارهای خشن‌تر و خشونت‌آمیزتر) متوسل خواهند شد.

      و هرچه خون بیشتری از جوانان و کودکان وطن بر زمین بریزند، توسل به خشونت را در جامعه دردمند و زجرکشیده بیشتر و جدی‌تر خواهند کرد...

      حذف

ارسال یک نظر

نظر شما چیه؟ حتما برامون بنویسین.
(ضمنا اگه برای خودتون اسم بذارین، به مرتب شدن بخش نظرات کمک بزرگی کردین!)

پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان‌هایی از ناکجا : ۵ : ناگهان یاد کلماتش افتاد...

شعر : اسماعیل (یک شعر بلند) | رضا براهنی (ویراست تازه + تحلیل و بررسی)