تازهترین نوشته
جاده گمشده : قسمت ۷ : کاهش دارو برای افزایش هیجان زندگی بیماران
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
ورودی داروخانه رازیمدد (ملجأ ناامیدکننده درماندگان) |
اندوه تنها چند گام از هزاران گام ماجراجویی زندگیست، و اگر درست نگاه کنیم، غم نیز مملو از زیباییهاست!
اگر میخواهید با مجموعه جاده گمشده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.
عصر روز قبل وقتی با «م» صحبت میکردم، قرار شد که برای یافتن دارویی که روانپزشکش در نسخه نوشته بود، همراهیاش کنم. گفته بود که دارو را در داروخانههای نزدیک خانهاش پیدا نکرده است؛ و این در حالی بود که تا پیش از این نسخه جدید، چند ماه از همان داروخانهها و یا داروخانههایی که سر راهش بودند، همان دارو را تهیه کرده بود. پس از چند روز معطلی و جستجو و تماس، موفق شده بود آدرس داروخانهای را به دست بیاورد که دارو را داشته، و حالا میخواست که شانسش را امتحان کند و به «داروخانه رازی مدد» در محوطه بیمارستان رسول اکرم در محله ستارخان برود.
***
من که هنوز خانه «م.ر» بودم، پیش از ظهر بود که از آنجا به راه افتادم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. هوا سرد بود و برف میبارید. سرما صورتم را چنگ میزد، اما بیتوجه به این تلاشهای خشمآلود سرما، با خانه خودمان تماس گرفتم و حال مادرم را پرسیدم و روز زن را (پیشاپیش) به او تبریک گفتم. خوشحال شد، ولی در حرکتی سریع این جمله را مثل گلولهای به سمتم شلیک کرد: «تو و اون دوستت باید زودتر زن بگیرین و به اونا تبریک بگین!» نمیدانم والدین، و به خصوص مادرها، چهطور میتوانند هر موقعیتی را تبدیل به نبردی برای تغییر زندگی فرزندان خود کنند و نشان بدهند که آنها به هیچوجه حرفشان را گوش نکردهاند و حالا از زندگی بچههایشان رضایت کافی را ندارند.
همهجا، حتی در ایستگاه BRT، برف نشسته بود. برف سفیدی که کمی پاخورده و لهشده بود و بعضی جاها بیشتر به شکل خردهیخهای فشرده درآمده بود. پایم را روی تکهای از برف سفید فشار دادم و له شد. وقتی پایم را بلند کردم، از سیاهی آن برف لهیده متعجب و شوکه شدم. چهطور فشار آوردن به موجودی سفید و روشن، از او تیرگیای اندوهگین و دردناک میسازد؟
در راه به کتاب کوچکی که با خودم آورده بودم تا در مدت انتظار یا در طول مسیرها با هم بخوانیم فکر کردم. اما تا رسیدن به وعدهگاه با «م»، در گوشیام با Duolingo چند درس از زبان ییدیش خواندم. زبان عجیب و غریبیست و الفبای بسیار مشابه و سختی دارد. اما همین موارد باعث شدهاند که به خواندنش علاقهمند شوم.
(شاید بخواهید اسم کتاب را بدانید و بعدا آن را بخوانید، هرچند خلاصهای از این کتاب به شدت کوتاه را در ادامه آوردهام:
- بیاحساس | نویسنده: مارسل پروست | مترجم: مینو مشیری | انتشارات وال
از نظرات شما در خصوص این کتاب استقبال میکنم و منتظر پیشنهادات شما خواهم بود.)
وقتی به چهارراه توحید رسیدم، با «م» تماس گرفتم تا ببینم کجاست. مثل اینکه تازه رسیده بود. با هم راه افتادیم و خیابان توحید را به سمت شمال در پیش گرفتیم. باران ریز و اندکی میبارید، اما هوا خیلی سرد بود. سر خیابان ستارخان ایستادیم تا تاکسی بگیریم. یکی از تاکسیهای خطی ما را سوار کرد و منتظر باقی مسافران شدیم. آقایی با یک جعبه شیرینی وارد شد و روی صندلی جلو نشست. لحظهای بعد به عقب برگشت و به ما شیرینی تعارف کرد و گفت: «ولادت حضرت فاطمه و روز زن مبارک باشه! دهنتون رو شیرین کنین. بفرمایین...» و جعبه شیرینی زبان را که درش را باز کرده بود عقب آورد. من یکی برداشتم و تشکر کردم و تبریک متقابلی گفتم، ولی «م» فقط تشکر کرد و از خوردن آن شیرینی با دستهای آلوده امتناع ورزید. وقتی هم که خانم بیحجابی که شالی دور گردنش داشت وارد شد و کنار «م» نشست، آن آقا به ایشان هم روز زن را تبریک گفت و شیرینی تعارف کرد. و باز همین جریان با راننده هم تکرار شد.
همه نسبتا خوشحال بودیم، به جز «م» که استرس داشت که نکند دارو نداشته باشند و اشتباه گفته باشند و یا به او دارو ندهند و... . اما حالا که چند دقیقه با بیمارستان فاصله داشتیم تفاوتی نداشت چه فکری میکردیم یا به چه چیزی امید میداشتیم.
از تاکسی که پیاده شدیم، کمی در خیابان نیایش پیش رفتیم تا به بیمارستان رسول اکرم، و کمی جلوتر به داروخانه رازیمدد رسیدیم. داخل رفتیم و من منتظر شدم و «م» جلو رفت و توضیح داد که ریسپریدون میخواهد و گفتهاند که فقط از همینجا میتواند آن را تهیه کند. بعد هم تصویر نسخهاش را به متصدی نشان داد و گفت که دو داروی دیگر را گرفته و فقط همین یکی مانده است. اما ایشان ضمن رد کردن درخواست «م»، گفتند که فقط با نسخه کاغذی میتوانند دارو را تحویل بدهند، و بعد ما را به بخش روانپزشکی بیمارستان ارجاع دادند تا شاید بتوانیم نسخهای از دکتر بگیریم.
دانشکده علوم رفتاری و سلامت روان (انستیتو روانپزشکی تهران) / پس از ورود از این درب، برای مراجعه به پزشک باید به سمت چپ بپیچید، و وارد آخرین درب سمت راست که بالای پلههاست بشوید و با پذیرش چانه بزنید |
بعد از حدود ۴۰ دقیقه التماس و صبر در ساختمان روانپزشکی، که در سمت دیگر بیمارستان و در خیابان منصوری قرار داشت، پزشک گفت که این کار برایش قابلقبول نیست و نمیتواند نسخه بنویسد. وقتی «م» گفت که حاضر است تشکیل پرونده بدهد، تا این نسخه را پس از صحبت با پزشک دریافت کند، باز هم به در بسته خوردیم و گفتند که امکان باز کردن پرونده در حال حاضر وجود ندارد و باید دو ماه و نیم دیگر بیاید. توضیح اضافه هم این بود که «چون پزشکهای اینجا دانشجو هستن، ریسک نمیکنن که یه وقت کار دانشگاهشون با مشکل مواجه نشه. برای همین نمیکنن این کارو...»
وقتی دستازپادرازتر جلوی در برگشتیم، باران و برف اندکی میبارید، اما دو نکته توجه ما را به خود جلب کرد: ۱) بطری بینامونشانی که درونش تا نصفه پر از مایعی شفاف و کمی بدبو بود و دو لیوان در کنار خود داشت، و آن را کنار نردههای داخل خیابان اتاق نگهبانی گذاشته بودند، غیبش زده بود؛ ۲) تبلیغاتی که روی یک ستون در پیادهروی کنار بیمارستان چسبانده بودند با عنوان «درمان قطعی سکته».
«م» برایم گفت که این تبلیغات را در نزدیکی بیمارستانها انجام میدهند، تا اگر کسی را به علت سکته به بیمارستان آورده بودند و دکترها نتوانستند کاری برایش بکنند، خانوادهاش در این دام بیفتند و با خرج کردن پول بیشتری، سعی کنند که درمان «قطعی» سکته را تضمین کنند، در حالی که این موضوع هیچچیز قطعی و تضمینیای نیست.
دوباره به داروخانه برگشتیم، و به متصدی وضعیت را توضیح دادیم. اما او پاسخ داد که موظف است که این دارو را فقط در قبال نسخه به ما بفروشد، ضمن اینکه در نسخه «۱۰ عدد ریسپریدون ۱» نوشته شده، در حالی که فقط «ریسپریدون ۲» موجود است. «م» گفت: «۵تا بهم از همون هم بدین، حاضرم همینجا نصفش کنم؛ ولی برم نگردونین دستخالی. کلی دنبال این دارو گشتم و فقط شما دارین. راه خونهم خیلی دوره از اینجا.» اما باز هم با مخالفت روبهرو شد.
در همین حین، خانم و آقایی سراسیمه از در داخل بیمارستان وارد شدند و گفتند که باید برای مریضشان انسولین بگیرند. خانم مشغول پیدا کردن دفترچه بیمه و نسخه بود، که متصدی آن قسمت با بیحوصلگی توضیح داد: «سامانه قطعه! امکان فروش انسولین رو نداریم الان. یا صبر کنین اینجا، یا برین و بعدا بیاین و دعا کنین سامانه وصل شده باشه.» آقا و خانم چند لحظهای بهتزده ماندند و بعد یکیشان چنین گفت: «ولی دکتر [...] گفت که همین الان باید تهیه کنیم و بیاریم.» و متصدی باز با همان لحن نادوستانه پاسخ داد: «سامانه قطعه! میخوای چی کار کنم؟!»
بعد از خواهشهای بسیار «م» و پیشنهاد تماس با پزشکش و پرسیدن نظر مستقیم ایشان، متصدی توضیح داد: «با دکترتون تماس بگیرین و ازش بخواین یه نسخه آنلاین براتون ثبت کنه. اونجوری میتونم دارو بدم بهتون.» «م» که ذرهای امید در دلش پیدا شده بود، کنار من روی ردیف اول صندلیهای انتظار نشست و با مطب پزشکش تماس گرفت. منشی پاسخ داد و گفت که سریعا پس از رفتن چند نفر از مراجعان، مطلب را به پزشک انتقال خواهد داد و مشکلی نیست. قرار شد تا «م» در اسکایپ پیامی حاوی اطلاعاتش را به منشی ارسال کند، تا او باقی کارها را انجام بدهد.
میخواستم از او یا آن متصدی بیاعصاب بیخیر بپرسم که «اگر از ابتدا مشکل با یک نسخه آنلاین حل میشده و او درباره این موضوع میدانسته، چرا اینقدر ما را معطل کرده است؟»، اما پشیمان شدم و ترجیح دادم سکوت کنم تا امکان دریافت دارو را از بین نبرم...
قرار بود پزشک «م» پس از ثبت نسخه، به او اطلاع بدهد، تا بتواند دارویش را تحویل بگیرد. از آنجا که پزشکش هم تا به حال نسخه آنلاین ثبت نکرده بود یا آنقدرها گذارش به آن سمتها نیفتاده بود، با تردید گفته بود که احتمال دارد ثبت نسخه از طریق پیامک به «م» اطلاع داده شود. اما هرچه صبر کردیم خبری نشد، و ما حدود یک ساعت و نیم را همانجا نشسته بودیم. در این حین، من مقدمه «بیاحساس» را برای «م» خواندم، اما او بیشتر از آن استرس و نگرانی داشت که بتواند صدای من را بشنود.
از متصدی دو بار خواستیم که امتحان کند و ببیند که نسخهای با شماره ملی «م» ثبت شده یا نه، و یک بار نسخهای در کار نبود و بار دوم هم سامانه پرقدرت داروخانه که از طریق اینترنت فوقپرسرعت متصل میشود قطع بود. متصدی پس از دومین بار، اینطور گفت: «فقط یه بار دیگه برات میزنم، و اگه نباشه دیگه باید بری کلا و یه روز دیگه بیای!!!»
با مطب پزشک تماس گرفتیم تا ببینیم نسخه را ثبت کرده است یا نه، چون پیامکی برای «م» نیامده بود. پزشک پاسخ داد که اصلا پیامکی برای او ارسال نخواهد شد و فقط یک پیامک در خصوص ثبت موفق نسخه برای خود پزشک ارسال میشود. یعنی هیچ اهمیتی نداشت که بیمار از ثبت نسخهاش خبردار بشود، که ببیند میتواند دارو(ها)یش را تهیه کند یا نه. همین که دکتر بداند کفایت میکند. جالب اینجاست که وقتی پس از مدتی دوباره از متصدی خواستیم که کد ملی را برای نسخه آنلاین چک کند، گفت که هیچچیزی ثبت نشده، و پزشک «م» هم اینطور پاسخ داد که هنوز نتوانسته نسخه را ثبت کند.
به نظر میرسد که هدف از ایجاد نسخه آنلاین، «حذف نسخههای کاغذی و غیرقابلاعتماد» و «کاهش هزینه تولید این نسخهها»، و «دسترسی سریعتر داروخانهها برای تحویل دارو»، و «سادهسازی بیشتر پروسه تحویل داروها از چند داروخانه مختلف» بوده است؛ اما وقتی پروسه ثبت یک نسخه آنلاین کاری پیچیده یا متکی به سرعت اینترنت (آن هم اینترنتی که به طور معمول نوسانش از نوسان سطح اقیانوسها هم بیشتر است) باشد، پزشکها ترجیح خواهند داد که از نسخههای کاغذی و پروسه سنتی استفاده کنند. این یعنی راهکار درست، با اجرای غلط، منجر به تحقیر و خودویرانگری خواهد شد، و عمومیت نخواهد یافت.
همچنین که قطعا قانون سرسختانه «ابتدا دریافت نسخه و سپس تحویل دارو»، برای گذر از موقعیتی حساس در خصوص کمبود دارو ایجاد شده است، تا دارو را به دست مشتری و بیمار اصلی برساند و جلوی هدررفت و دلالی برخی احتکارکنندگان داروهای کمیاب را بگیرد. اما وقتی که سامانه طراحیشده برای ثبت فروش داروها آنقدر نامنسجم و بیدروپیکر باشد که وقتی درون سامانه کمبود دارو، با «م» دنبال ریسپریدون میگشتیم، میگفت آخرین بار ۶ ماه قبل در سمنان به فروش رسیده، و از طرف دیگر هم متکی به همان اینترنت فوقالعاده قوی که مایه افتخار ایران است باشد، نتیجهای جز «هرجومرج» و «عدم دسترسی متقاضی و بیمار به داروهایش» نخواهد داشت.
«م» در اینجا برایم توضیح داد که وقتی با مرکز تلفنی کمبود دارو تماس گرفته بود، خانم پاسخگو با آرامش کامل برایش توضیح داده بود: «داروت نیست! من باید چی کار کنم الان؟!» و وقتی «م» خواهش کرده بود که لطفا راهنماییاش کنند، چون به دارو نیاز دارد، جواب داده بودند: «پاشو برو داروخونه رازیمدد توی بیمارستان رسول، شاید داروتو داشت. البته بعیدهها، چون اینجا هیچی ثبت نشده براش، ولی اگه داشته باشه کسی، همونه!» و اینطور شده بود که من و «م» به این داروخانه با متصدیان خوشصحبت و باحوصله و شفیق آمده بودیم.
لوگوی اپلیکیشن و سایت TTAC (Tracing Tracking and Authentication Control | سامانه رهگیری، ردیابی و کنترل اصالت) |
در اینجا باید اشارهای هم به اپلیکیشن TTAC (با شعار «دیگر نگران کمبود دارو نباشید!») داشته باشیم، که نه تنها همان اطلاعات ناقص، قدیمی و غلط سامانه کمبود دارو را به مخاطب عرضه میکند، بلکه پس از دریافت آدرس و موقعیت مکانی کاربر، جستجوی هوشمند احمقانهای را در اختیار او قرار میدهد که به شدت کاربردی است:
برای مثال، من و «م» در آن سامانه به دنبال ریسپریدون گشتیم. اولین نتیجه، همان پاسخی بود که پس از جستجو و صحبت با افراد مختلف مرتبط با موضوع کمبود دارو دریافت کردیم: دارو هیچکجای کشور موجود نبود، و آخرین بار ۶ ماه پیش در سمنان به فروش رسیده بود. ما هم تصمیم گرفتیم که از طریق جستجوی هوشمند، به آخرین جایی که در تهران دارو را داشته دست پیدا کنیم، اما نتیجه پر از داروخانههای اصفهان و کرمان و مشهد بود. پس گزینه «مرتبسازی بر اساس نزدیکترین داروخانهها» را انتخاب کردیم، و فهمیدیم که نزدیکترین داروخانه به ما (در تهران) در لیست داروخانههایی که قبلا ریسپریدون داشتهاند، داروخانهای در آذربایجان (یا شاید هم تبریز) است. هوشمندانهترین جستجوی ممکن! و البته مرتبسازی بر اساس «فاصله» و «آخرین زمان فروش» هم میتواند بسیار مفرح و دقیق باشد و به کاربر کمک زیادی خواهد کرد.
مرتبسازی نتایج جستجوی ریسپریدون بر اساس «آخرین زمان فروش» (تاریخ تصویر: ۲۶ فروردین ۱۴۰۲) |
نتایج جستجوی «هوشمند» برای ریسپریدون (تاریخ تصویر: ۲۶ فروردین ۱۴۰۲) |
بعد از اینکه یک بار دیگر هم شانس خود را امتحان کردیم، از آن داروخانه خارج شدیم تا به خانه برگردیم. هر دو گرسنه بودیم و من در نقشه گشته بودم و فهمیده بودم که کمی آنطرفتر از جایی که بودیم، یک شعبه از «ویچکیلویی» در حدود تقاطق خیابانهای ملکوتی و شهرآرا و نیایش با هم وجود دارد. به «م» هم درباره موضوع گفتم، و اینطور شد که رفتیم تا سری به آنجا بزنیم. اما وقتی او آنجا را دید و متوجه شد که «بیرونبر» است و جایی برای نشستن ندارد، مخالفت کرد و نماندیم. پیاده مسیر را پیمودیم و شام را در «ساندویچ هایدای ستارخان» خوردیم. محیط بزرگ و جالب، و فضای ساکت و آرامی داشت. ساندویچهای ژامبون خوشمزه و خوشقیمتی هم داشت که خوب سیرمان کردند. (البته «م» نگذاشت که من حساب کنم، هرچند که پیشنهاد من بود که چیزی بخوریم.)
از آنجا پیاده به سمت خیابان آزادی حرکت کردیم و صحبت کردیم. فهمیدم که «م» حلیم دوست ندارد و البته تا به حال هم آن را نخورده است، اما وقتی فهمید ما آن را با شکر میخوریم، ابراز انزجار کرد. (البته نظر کسی که چیزی را امتحان نکرده هیچ اهمیتی ندارد و به نظر من و خانوادهام و اکثر کسانی که دیدهام، حلیم با شکر خیلی هم خوب و خوشمزه میشود.)
وقتی به چهارراه توحید رسیدیم، میخواستیم جدا شویم و به خانه برگردیم، اما پیشنهاد کردم که چند دقیقهای بنشینیم و لااقل کتاب پروست را بخوانیم. به همین جهت هم به شعبه توحید کافه فنجانه رفتیم: کافهای ساده و ارزانقیمت، با محصولات نسبتا متنوع و باکیفیت در ظروف یکبارمصرف، مخصوص زمانهای سخت و سرد.
خواندن کتاب را شروع کردم و سعی کردم خیلی سریع پیش بروم. «م» هم با اینکه عجله داشت نشست تا با هم آن را بخوانیم. دو چایی سفارش دادیم و من ادامه دادم. داستان درباره خانمی بود که شوهرش را از دست داده بود و حالا عاشق پسر جوانی شده بود. البته خودش هم از زیبایی کم نداشت. ماجرای داستان، کشمکش عشقی میان آن خانم پرشور و پسر جوان بیاحساس را روایت میکرد. در حین خواندن کتاب قصه واقعیای از آشنایان خودم را به یاد آوردم و به «م» گفتم که بعد از کتاب اشارهای کند تا آن را برایش تعریف کنم. اواسط داستان که بودیم، به سمت مترو رفتیم، چون به نظر خیلی دیر شده بود؛ و در ایستگاه مترو بود که خواندن کتاب را تمام کردیم.
جلد کتاب بیاحساس | نویسنده: مارسل پروست | مترجم: مینو مشیری | انتشارات وال |
نوع روایت و پایانبندی، همانطور که در مقدمه کوتاه کتاب هم آمده بود، خیلی ناشیانه و غیرحرفهای بود، و دقیقا جلوهای از پروست جوان و تازهکار را نشان مخاطب میداد. پروست صرفا تلاش کرده بود تا در نهایت، با شوکی عجیب، مخاطبش را حیرتزده کند، اما نکته اینجاست که شاید این داستان در دوره خود پروست، وقتی که در روزنامه چاپ شده بود، مایه حیرت خوانندگان شده بود، اما بعید است که مخاطب مدرن را آنطور که باید شگفتزده کند، مگر آنکه بتواند خود را به جای یکی از همان خوانندگان قدیمی بگذارد و با وضعیت ادبی و فرهنگی و سیاسی و اقتصادی آن دوره و آن شهر آشنا باشد. (درباره کتاب «بیاحساس» میتوانید در قسمت پنجم مجموعه کتابخانه مخفی، بخوانید.)
من هم با «م» سوار مترو شدم و تا ایستگاه دروازه دولت رفتم. اما در راه برای «م» ماجرایی را که برای یکی از آشنایان دورمان (که در اینجا با نام «پدرام» از او یاد میکنم) رخ داده بود تعریف کردم و او هم شدیدا حیرتزده شد:
«خیلی سال پیش، وقتی پدرام در شهر خودش، شیراز زندگی میکرد، پدر و مادرش بر اساس تعریفهای دیگران و جستوجوهای خودشان و نظرپرسی از دیگران، دختری را برایش انتخاب کردند. اما متأسفانه بعد از ازدواج، تغییرات منفی شروع شدند و اوضاع روزبهروز برایش سختتر شد. همسرش زندگی را به کام او زهر کرده بود و مشکلاتی هم برای طلاق وجود داشت. اما در نهایت، پس از اینکه همسرش به شدت اوضاعش را خراب کرده بود، آن دو از هم طلاق گرفتند. (درست به یاد ندارم، اما فکر میکنم پدرام دختری هم داشت که همسرش او را با خود برده بود...)
بعد از طلاق بسیار سخت پدرام از همسر بدجنسش، او قصد داشت دیگر ازدواج نکند و زندگیاش را هرطور که بود ادامه بدهد. هیچکس هم نمیتوانست او را در این خصوص متقاعد کند که دست از تنهایی بکشد و زندگی تازهای را آغاز کند. اصلا به خرجش نمیرفت که همه زنها و دخترها مثل همسر سابقش نیستند. ترجیح میداد که زندگیاش را در تهران به هر سختی که بود، به تنهایی ادامه دهد، و دیگر به کسی مثل قبل اعتماد نکند.
تا اینکه در یکی از شبکههای اجتماعی با خانمی آشنا شد که دل پدرام را برده بود. با اینکه این خانم دو (یا سه) بچه از ازدواج(های) قبلی خود داشت، اما آنقدر خانم محترم و دوستداشتنیای بود که پدرام که چشم کسی از او برای ازدواج آب نمیخورد، کمکم دلباختهاش شد و آب از آسیاب بیازدواجیاش افتاد و به آنجا رسید که پدرام میگفت هرگز نخواهد رسید.
وقتی که آن دو یکدیگر را ملاقات کردند، دختر از زندگی و سرگذشتش تعریف کرد و گفت که یک بار با آدم ناجوری ازدواج کرده بوده و به زحمت از او طلاق گرفته، و بعد مجددا با فرد دیگری ازدواج کرده بود. پس از آن، تلاش زیادی کرده بود و زندگی خوبی داشت، تا اینکه شوهرش فوت کرد. اما او ناامید نشده بود و زندگی را ادامه داده بود، و با تلاش خودش، خانه و زندگی خیلی خوبی برای خودش و بچههایش پدید آورده بود. هرچند که تلاشهای این زن و کارهایش به شدت جالب و قابلتوجه بوده و هستند، اما جالبترین قسمت داستان این نیست!
جالبترین قسمت این آشنایی در تهران، این بود که هر دو اهل شیراز بودند و سالهای اولیه زندگی خود را در شیراز گذرانده بودند. اما قضیه جایی پیچیدهتر شد، که آن خانم به پدرام گفت که او را از قبل از این آشنایی میشناسد، و قطعا پدرام هم باید با کمی دقت او را بشناسد.
حدود دوره دبیرستان پدرام، دختری از او خوشش آمده بود. باور داشت که پدرام پسر بسیار خوب و محترم و عزیزی است و به همین خاطر خیلی دوستش داشت و حاضر بود برایش هر کاری بکند. مدتی بعد، آن دختر به خانه پدرام آمده بود تا از مادر و پدرش پدرام را برای خودش خواستگاری کند. همین کار هم باعث شده بود که خیلی به پدر و مادر پدرام بر بخورد و او را از خانه بیرون کنند و به هیچوجه راضی به ازدواج آن دو با هم نشوند. هرچند که پدرام هم خودش او را دوست داشت، اما روی حرف والدینش حرفی نزد و بیخیال شد. دختر هم پس از مدتی از آن محله رفت و دیگر یکدیگر را ندیدند.
حالا پس از گردش روزگار، بازیهای این گردونه عظیم و دست تقدیر، باعث شده بود تا دوباره آن دختر شاداب و عاشق، به پدرام برسد. این بار هم او بود که از پدرام خواستگاری میکرد، ولی فقط تفاوت در این بود که دختر، که حالا برای خودش خانمی بود، به پدرام گفته بود که اکنون خانه و زندگی و پول و بچه دارد، و فقط پدرام را کم دارد تا بتواند دوره جدیدی از زندگی را با آرامش و در کنار کسی که سالهای سال در قلب خود دوست داشته است، آغاز کند.
این بار، پدر و مادر پدرام، که از اشتباهات خود برای رد کردن آن دختر پرشور عاشق و پیشنهاد ازدواج پدرام با آن خانم بدجنس هم پشیمان بودند، مخالفتی نکردند؛ و بعد از عذرخواهی از خواستگار پسرشان، به خاطر قضاوت عجولانه و کورکورانه خود، پیشنهاد او را پذیرفتند، و با خوشحالی برای ازدواج مجدد پسرشان برنامهریزی کردند. پدرام که سالها در تنهایی و رنج زندگی خود را گذرانده بود، اکنون میتوانست در کنار زنی که حقیقتا عاشقش بود، زندگی کند و از تکتک لحظهها و روزهایش لذت ببرد.»
وقتی در ایستگاه دروازه دولت از مترو پیاده شدم و با «م» خداحافظی کردم، از پلههای کثیف و زشت پل عابر بالا رفتم و از روی پل عابری که همیشه خودش و جایی که ایستاده بود مرا میترساند و نگران میکرد، و همیشه مرا به فکر وا میداشت که چرا هیچکس در این منطقه نسبت به این آلودگیها و زشتیها معترض نمیشود و سعی نمیکند که ظاهر بهتری برای زندگی و محیط خودش ایجاد کند، به سرعت گذشتم تا به ایستگاه اتوبوس برسم. پلهبرقی هم که مثل همیشه خراب بود، و شهرداری احتمالا توان مالی تعمیر و تصحیح هیچکدام از این مشکلات را نداشت. (البته باید این پرسش را مطرح کرد که پس آن همه چراغانی و بنرزنی و... برای اعیاد و روزهای عزا با کدام بودجه و توان مالی تأمین میشوند که هیچوقت دچار مشکل نمیشوند؟)
وقتی اتوبوس از راه رسید و سوار شدم، در میان صندلیهایی که پر بودند، نزدیک به در جلویی بخش آقایان ایستاده بودم، و مشغول کتاب خواندن بودم، که ناگهان پسر جوانی خیلی بلند گفت: «از اون کثافت فاصله بگیر!» تقریبا همه جا خوردیم، و او دوباره تکرار کرد: «بیا جای من بشین و از اون لجن دور شو. میخوری بهش نجس میشی داداش!» من که هنوز گیج بودم و تقریبا پشتم به او بود، برگشتم و اطرافم را نگاهی انداختم و پرسیدم: «با من هستین؟!» او هم سری تکان داد و گفت: «آره! بیا جای من بشین. تنت میخوره به اون نجاست، نجس میشی. اینا همهشون کثافت هستن!» و من نگاهی به کسی که پشت سرم بود انداختم و دیدم که فقط ظاهرش شبیه بسیجیهاست: پیراهن مردانه کمی گشاد و آستینبلندی به تن داشت، کیف چرمی دستهداری هم روی پایش گذاشته بود و عینکی به چشم و ریش اندکی هم داشت، و پوستش هم کمی آفتابسوخته و کفشهایش هم ساده بودند. بعد برگشتم و با لبخند از پسری که جایش را به من داده بود تشکر کردم، ولی جایم را به کس دیگری دادم و گفتم که به زودی پیاده خواهم شد. آن پسر هم نگاهی به گوشیاش انداخت و بعد یک سیگار از جعبه سیگارش در آورد و گوشه لبش گذاشت و در حالی که زیر لب به همان مرد بسیجیچهره فحش میداد از اتوبوس پیاده شد و رفت.
بعد از رفتن او، کتاب را بستم و به این فکر کردم که چهطور رفتار وحشیانه و غیرانسانی و غیرقانونی حکومت و تصمیمگیریها و استانداردهای دوگانه مسئولین، منجر به ایجاد چنین شکاف عظیمی بین مردم شده است، که با دیدن ظاهر یکدیگر از هم فاصله میگیرند و بدون شنیدن حرفها و نظرات، همدیگر را قضاوت میکنند و بدون استناد به قوانین برای یکدیگر حکم صادر میکنند. این یعنی نهتنها جامعه دچار ترکها و گسلهایی از درون خودش است، بلکه ساختار قانونی هم پایمال شده و غیرقابلاعتماد و غیرقابلاستناد تلقی میشود. آیا این شکست بزرگی برای یک حکومت نیست، که مردمش بر هم بشورند و تفاوتها و اختلافات را دوستانه و منطقی حل نکنند، بلکه با دعوا و توهین و خشونت و ایجاد هرجومرج، نظام آشوب را بر نظام حاضر و حاکم ترجیح بدهند؟
(وقتی به خانه برگشتم، خیلی خسته بودم. «م.ر» شام خورده بود و من هم که بیرون شام خورده بودم. از خستگی در گوشهای ولو شدم و «م.ر» هم کمی بعد از کارش رفت و روی تختش خوابید. اما فکری سرم را مشغول کرده بود که تا لحظه خواب همراهم بود: «چرا دخترها نمیتوانند ابراز علاقه و خواستگاری کنند؟»
این کار چه بدی دارد؟ ضمن اینکه نباید انتظار داشته باشیم همیشه همه مردها شجاعت خواستگاری را داشته باشند. زن و مرد، دختر و پسر، هر دو انسان هستند، و هیچ اهمیتی ندارد چه کسی پیشنهاد بدهد و چه کسی آن را قبول کند. مهم این است که این دو بتوانند به یک موجود واحد و یکپارچه، در غالب یک زوج تبدیل شوند، و زندگی خوبی داشته باشند و زندگی خوبی هم بسازند.
اگر پدرام همان ابتدا، به خواستگاری آن دختر دبیرستانی پاسخ مثبت میداد و خانوادهاش موافقت میکردند، حالا آن دو کجا بودند و چهطور زندگی میکردند؟)
قسمت قبلی: قسمت ۶ : میوههای تازه، تنهای کهنه
قسمت بعدی: قسمت ۸ : مافیابازان قهار زیر پوست شهر
۲۱ دی ۱۴۰۱
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
درود
پاسخحذفچند روایت جداگانه را کاملا درست و با اتصال معنادار به هم ربط داده بودید و این عالی بود.
معضل دارو و مسئله ی ارباب رجوع و کاغذبازی و ...برا همه ی ما پیش اومده و کاملا کلافگی و اعصاب خردی دوستتان برای من قابل درک بود.
در ضمن من هم حلیم رو با نمک میخورم!!!
خیلی ممنون که دنبال کردید و خیلی خوشحالم که دوست داشتید.
حذفبرای خودم هم قابلدرک بود، اما خب بعید هم نبود که بخوان چنین کاری کنن...
خوب شد پس بحث اون شبمون درباره حلیم رو کامل نیاوردم!!!
ولی کلا هر کسی هر جوری که دوست داره حلیم رو میخوره، ایرادی نداره اصلا!
فقط اینکه تا حالا نخورده بود و دربارهش چنین نظری میداد برام زور داشت!!!