تازهترین نوشته
جاده گمشده : قسمت ۸ : مافیابازان قهار زیر پوست شهر
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
ایستگاه وسیعالفضای عظیمالسقف طویلالصراط متروی صادقیه، که گاهی حامل جمعیتی باورنکردنی از ارواح نادیدنیست |
به چه کسی اعتماد، و با چه کسی سقوط خواهید کرد؟ مهم است چه چیزی را انتخاب کنید!
اگر میخواهید با مجموعه جاده گمشده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.
تولد «د» بود و قرار بود با دوستان قدیمی گوشهای از تهران بزرگ دور هم جمع بشویم. روز تولد «د» مصادف بود با روزی که «م.ر» میخواست به کافهای برود تا مافیا بازی کند. با «م.ر» قرار گذاشتیم که بعد از تولد، من با او تماس بگیرم، و او راهنماییم کند یا به دنبالم بیاید تا با هم برویم. (به هر حال، قرار بود شب را هم به خانه «م.ر» بروم.) من و «د» با هم به محل برگزاری جشن تولدش رفتیم. اما «د» از حدود بیست دقیقه بعد از رسیدن همه مهمانها، از ما جدا شد، و بعد هم خداحافظی کرد و رفت و من و مهمانهای دیگر بهتزده ماندیم و از هر دری حرف زدیم تا این جشن تولد خشکیده را یکجوری دوباره راه بیندازیم. «د» حتی به خودش فرصت نداد که کادوهایی را که برایش گرفته بودیم باز کند. چهقدر همهمان ذوق داشتیم که امسال واکنش او را به کادوها ببینیم. به خصوص من، که چند ساعت برای پیدا کردن کادوهایش و کاغذ کادوی پارچهای مناسب برای آنها، وقت گذاشته بودم. اما فقط کادوها را به او دادیم و او هم رفت. (برای خواندن ماجرای خریدن کادوهای «د»، میتوانید به قسمت ششم مراجعه کنید.)
بگذریم که هدف برگزارکننده از این تولد، استفاده از عکسهایش به عنوان تبلیغ بود، و جز این اهمیتی به خود جریان تولد نمیداد؛ و حدود ۷ نفر از مهمانان گفتند که دوست دارند با من بیایند تا برویم و بازی کنیم، اما در نهایت خودم تنهایی رفتم؛ و در آن سرمای زمستانی اشتباه هم رفتم و تا رسیدن به «م.ر» تقریبا یخ زدم...
***
بعد از بیرون آمدن از کافهای که تولد «د» را در آن گرفته بودیم، و قطع امید از آمدن حتی یک نفر از مهمانان (حتی آنها که خودشان را دوستهای قدیمی من میدانستند)، پیاده به سمت اکباتان به راه افتادم. هنوز خیلی نرفته بودم که «م.ر» تماس گرفت و گفت که باید هرچه زودتر خودم را به صادقیه برسانم! مثل اینکه تغییر مسیری برایش رخ داده بود، و مسافری زده بود که به آن سمت میرفت، و نمیخواست بیشتر معطل شود و دیرتر به بازی برسد. پس برگشتم و در ایستگاه متروی «بیمه» سوار قطار شدم و در ایستگاه «ارم سبز» خط عوض کردم تا به پایانه «صادقیه» بروم.
چه مسیر خلوت و طولانیای بود، و من نیز مثل همیشه در تنهایی شروع کردم به فکر و خیال... اگر راهروها کمی طولانیتر بودند، قطعا با «م.ر» تماس میگرفتم و به خانه برمیگشتم. اصلا حالم خوب نبود. سرگیجه خفیفی داشتم و سرما داشت تنم را میخورد.
تولد نصفهنیمه «د» و نادیده ماندن کادوهایم حالم را گرفته بود. بدتر از آن، رفتار «دوستانـ»ـی بود که درست بعد از اینکه به من گفتند به دوستم خبر بدهم در کافه جا برایشان نگه دارند، خداحافظی کردند و رفتند. بعد هم به دوست دیگری فکر کردم که قرار بود با او کتاب بخوانم، اما آن شب دیگر فرصت نمیشد که این کار را بکنیم. خیلی هم نگرانش بودم، چون تازه از بازداشت ۱۰۰روزه پرعذابش آزاد شده بود (و البته باز هم به پروندهاش رسیدگی نشده بود، به همین خاطر هم شامل عفو رهبری نشد). میترسیدم باز هم این قوم یأجوج و مأجوج بلایی سرش بیاورند. به «ن» هم فکر کردم و اینکه در روزهای اخیر اصلا نتوانسته بودم با او حرفی بزنم (برای آشنایی [اندکی] بیشتر با «ن» میتوانید به قسمت سوم مراجعه کنید). یاد متنهایی افتادم که قرار بود زودتر مینوشتم، و هنوز ننوشته بودم، و همان موقع به یاد متنهایی افتادم که نوشته بودم و هنوز ویرایششان نکرده بودم. حرفهای پدر و مادرم را به یاد آوردم که چرا کار درست و حسابیای نمیکنم و چرا زن نمیگیرم و چرا در جوانیام گند زدهام و چرا سربازی نمیروم و چرا مثل بقیه آدمها نیستم و چرا موفقیتی ندارم که قابلجارزدن باشد و چرا... در همین هنگام به پایان راهروی طولانی، خالی و افسردهکننده و نیمهتاریک ایستگاه «صادقیه» رسیدم، و چند نفر آدمیزاد را دیدم. همین باعث شد که افکارم را کنار بگذارم و به راهم ادامه بدهم.
از ایستگاه که بیرون میرفتم، «م.ر» تماس گرفت و گفت که تقریبا مقابل یکی از خروجیها ایستاده و منتظر من است. با آدرسی که به من داده بود، هرچه میگشتم نمیتوانستم پیدایش کنم. (البته مدلهای مختلف خودروها را هم نمیشناسم و مزید بر علت بود...) تا اینکه خودش از ماشین پیاده شد و همینطور که پشت تلفن با من صحبت میکرد، اسمم را فریاد زد و در گوشهای تاریک پیدایش کردم.
سوار شدم و راه افتادیم. از تولد پرسید، و توضیح دادم که خوب نبود و حالم خیلی گرفته شد. «م.ر» هم مثل همیشه جواب داد: «پس ذهنت رو درگیرش نکن و کلا بذارش کنار. تموم شده دیگه و مهم نیست.» من هم سری تکان دادم و گفتم: «درست میگی!»
کمی بعد با «م.ر» از استرسم نسبت به بازی مافیا گفتم، آن هم در جمعی که احتمالا حرفهای هستند و همهشان غریبه محسوب میشوند. میترسیدم که بازی را خراب کنم و حال همه گرفته شود. اما «م.ر» اینطور به من دلگرمی داد: «خیلی آدمای خوب و مهربونی هستن و اصلا ناراحت نمیشن. بالاخره طبیعیه که وقتی تا حالا بازی نکرده باشی، بلد نیستی. ولی باید از یه جا شروع کنی دیگه. کجا بهتر از یه جمعی به این خوبی؟»
پس از پیچیدن در مسیرهای مختلف و دور زدن در همان حوالی، به جایی رسیدیم که به من حس مهمانخانههای بینراهی یا کازینوهای کهنه دهکدههای خشک و ویرانه در فیلمهای قدیمی وسترن را میداد: همانقدر تاریک و ویرانه و ترسناک، و همانقدر هیجانانگیز و پرماجرا. ماشین را پشت یک کامیون عظیمالجثه پارک کردیم و من به دنبال «م.ر» به راه افتادم. به پنجرههای پوشیده کافه که نام آن را بر خود داشتند رسیدیم، و به نظرم رسید که احتمالا داخلش با محیط اطرافش سنخیتی نخواهد داشت. از در که داخل شدیم، کاملا از نظرم مطمئن شدم، اما هنوز فضای نیمهتاریک و نسبتا شلوغ کافه برایم نگرانکننده بود.
دود قلیانها در تاریکی کافه در هم غوطه میخورد و در نور اندک، مثل طلسمی جادویی پخش میشد. صدای قلیانها در موسیقی غرق شده بود و موسیقی غرق صحبتهای نامشخص مشتریها بود. خستگی و سرمه چشمانم که بهش عادت نداشتم، سردردم را بیشتر کرده بودند. مطمئن نیستم، اما بعید نیست که دستی هم به چشمهایم کشیده بودم و دور چشمانم حلقهای از سیاهی ساخته باشم. اما برایم جالب بود که بر خلاف آدمهایی که در مسیر تولد «د» مرا دیده بودند، اینجا هیچکس به سرمه چشم و لاک سیاه ناخنم نگاه نمیکرد و پوزخندی تحویلم نمیداد و متلکی نمیانداخت.
به خصوص یادم است که وقتی به ایستگاه «سبلان» مترو رسیدم و منتظر بودم تا قطار «د» هم برسد، دختری به دوستپسر و دو پسر دیگری که همراهشان بودند گفت: «این رو ببینین! با اون قیافه چی کار کرده با خودش!!!» و همگی تمام ده-پانزده دقیقه زیرزیرکی میخندیدند. البته فهمیدهام که اینطور آدمها ارزششان در حد نادیده گرفتن است. نباید خودم را درگیرشان میکردم؛ پس کتابی در آوردم و یکی دو صفحهای خواندم تا «د» برسد و حرکت کنیم.
نمایی که پس از ورود به کافهرستوران جحینا با آن مواجه خواهید شد (البته در صورتی که هیچکس نباشد) |
اما حالا وسط کافه بودیم، و «م.ر» از کسی میپرسید که بازی کی شروع میشود و کدام طرف اجرا خواهد شد. کافه که ظاهری عربی/ایرانی و سنتی، با میزهای مدرن سنگی و مبل یکسره سبز تیره در دور سالن اصلی و صندلیها و مبلهای کوچک تکنفره در وسط و سالن روشن کناری داشت، پر از مشتری بود و به جز یکی دو میز، همه پر بودند. پنجرهها همه بسته بودند و پردهای در مقابل خود داشتند، که باعث میشد نه از داخل بیرون دیده شود، و نه از بیرون داخل دیده شوند. شاید همین تصویر محیط بود که مرا به ترس دعوت میکرد. انگار قرار بود با مافیای واقعی سر و کار داشته باشم و هر لحظه در آن شب ممکن بود به دست کسی و به خاطر ورودم به آنجا کشته شوم...
معدنچیان مشغول بازی «فارو» در سالن کازینویی در سال ۱۸۹۵ (منبع تصویر) |
(برای خالی نبودن عریضه از مبحث شیرین معرفی کتاب، به یک کتاب زیرخاکی نسبتا مرتبط اشاره میکنم:
- راننده تاکسی (مافیا) | نویسنده: دنیل واورا | مترجم: گروه داستان انتشارات دنیای بازی | انتشارات دنیای بازی
درباره این کتاب میتوانید در قسمت دوم مجموعه کتابخانه مخفی بخوانید و اطلاعات بیشتری کسب کنید.
اگر کتابهای این انتشارات را در جایی از این سرزمین پهناور گیر آوردید، به من خبر بدهید. سالهاست که دربهدر یافتن حتی یکی از آنها هستم، اما انتشارات سالهاست که مورد هجوم دشمنان قرار گرفته و از بین رفته، و کتابها هم انگار جذب پوست و گوشت مخاطبانشان شدهاند و دیگر هیچکجا نیستند...)
من و «م.ر» به اتاق کوچکتر و روشن رفتیم، که برخی دور هم در آن نشسته بودند. اینطور که گفته بودند، آن شب جمعیت کم بود و لازم نبود که سالن بزرگ را بگیرند. پس دورتادور را صندلی چیدند و کارگرها که به نظر افغانستانی بودند، مدام در راه آشپزخانه از وسط جمعیت میگذشتند و قلیان چاق میکردند یا سفارشها را میرساندند.
به «م.ر» گفتم که هیچچیز از بازی نمیدانم و هیچکس را نمیشناسم، و او هم اینطور جواب داد که برای آشنا شدن و بهتر فهمیدن جریان بازی، میتوانم اطلاعات را در گوشیام یادداشت کنم. سری تکان دادم و با ایدهاش موافقت کردم. فکر میکردم نوشتن چند اطلاعات جزئی از بازی خیلی ساده باشد. اما اصلا اینطور نبود: جز نوشتن چند اسم (که همانها هم ناقص و گاها اشتباه بودند)، هیچ توضیحی برای نوشتن به نظرم نمیرسید!
اسامی بازیکنان به جز «م.ر» و من، بدین ترتیب بودند: مصطفی، شهروز، شهریار، سعید، مهدی (که ساسان صدایش میکردند)، نرگس، امید، آرش، خشایار، مهرداد، میلاد، سجاد، صدرا، رها، رئوفه، شهرزاد، فرشید، عباس، سامان، مریم، سوگند، ابوالفضل.
تصویری از شبهای بازی مافیا با ماسکهای گای فاکس (تصویر از کافه و آن شب به خصوص نیست) |
ماسکهای گای فاکس را تقسیم کردند و پس از اینکه شب شد و نقشها را تقسیم کردند (که من یک «مافیای ساده» تحویل گرفتم)، شروع به معرفی خودمان و پیشبرد بازی کردیم. من در دور اول توضیح دادم که تا به حال تجربه بازی نداشتهام و امیدوارم که بتوانم یاد بگیرم و از این بازی خوشم بیاید. (هرچند برایم بعید به نظر میرسید!)
بازی را شروع کردیم و هر دور گیجتر شدم و حتی نمیدانستم که شبها باید چه غلطی کنم. حتی پدرخوانده را هم اشتباه گرفته بودم. بدترین قسمت این بود که به خاطر اینکه هیچ حرفی در بازی نمیزدم (چون به شدت گیج میزدم و حتی اسمها را هم فراموش کرده بودم) همه به من مشکوک شده بودند که مافیا هستم و البته درست هم میگفتند! اما هیچ ایدهای نداشتم که چهطور تهدید و شکشان را به فرصتی تبدیل کنم و آن را بر علیه دیگران استفاده کنم. کاری که دیگران انجام میدادند و مدام همهچیز را به خوبی مدیریت میکردند و با صحبتهایشان نظر نفرات دیگری را هم تغییر میدادند.
تقریبا هر شب مافیا یک نفر را بیرون میکرد و البته من بیشتر از اینکه شبیه یک عضو مافیا و فردی تأثیرگذار در تصمیمات باشم، شبیه پادوی طیکش هتلی بودم که مافیا با پوشش آن کارهایش را مخفی میکرد. بدترین قسمت ماجرا این بود که پسری هم در بین بازیکنان و مافیا بود که به نظر ۱۰-۱۱ساله میرسید، و او طوری حرفهای بازی میکرد که مافیا شبها از او هم نظر میپرسید که چه کسی را باید از دور خارج کنند! هر بار با دیدنش و شنیدن حرفهایش احساس عقبماندگی میکردم. در کنار مادرش نشسته بود و خواهرش هم در نزدیکی من و «م.ر» پدرخوانده مافیا بود و شوهرش هم کمی آنطرفتر بود؛ و از صحبتهایشان با دیگران میشد فهمید که آنجا پاتوقشان است و همیشه خانوادگی میآیند و بازی میکنند و دور هم قلیانی میکشند و چیزی میخورند. البته این را هم ذکر کنم که پدرخوانده مافیا تقریبا هیچچیز نمیگفت و فقط گاهی قلیان میکشید، و همه تصمیمات را آقایی که روبهروی من نشسته بود میگرفت.
بعد از حدود دو ساعت، بازی با برد خیلی عجیب و خوب مافیا، در حالی که هنوز چهار عضو آن زنده بودند، به پایان رسید. «م.ر» پرسید: «نظرت چی بود حالا؟» جواب دادم: «خیلی بازی عجیبی بود و تجربه جالب و البته خستهکنندهای هم بود. اما فهمیدم که من اصلا مناسب این بازی نیستم.» او هم پاسخ همیشگی را با توضیحی به من برگرداند: «چرت نگو! اینکه بازی اصلی نبود الان؛ دستگرمی بود. تازه یه کم دیگه امیر هم میرسه، میخوایم واقعی بازی کنیم!» شوکه شدم که هنوز هم به خانه بر نخواهیم گشت، اما کار دیگری هم از دستم بر نمیآمد و تجربه کردن بهتر از فرار کردن بود.
بازیکنان با هم بحث میکردند و بازی و کاراکترها را نقد و بررسی میکردند؛ اما همهچیز به شدت دوستانه بود. کسی نسبت به بازی کسی، حتی من، عصبانی نبود و داد و بیداد راه نمیانداخت. به هر جهت و هر طوری که بود، از بازی کردن لذت برده بودند.
کمی بعد که مشتریان نابازیکن بیرون رفتند و بازیکنهای دیگری هم به جمع اضافه شدند و در این بین امیر هم از راه رسید و کمی با هم صحبت کردیم، و «م.ر» او را راضی کرد که برای بازی بماند، بازی با خدای جدید، فرهاد (که «م.ر» گفت مدیر و صاحب کافه است، و ضمنا خدای حرفهایتری نسبت به نفر قبلی است) در سالن بزرگتر و تاریک شروع شد.
این دور نفرات خیلی بیشتر بودند، و اسامی آنها (کسانی که توانستم اسمشان را بشنوم و بنویسم) به جز من و «م.ر» بدین ترتیب بودند: سعید، سعید، مریم، مارتین، خشایار، رئوفه، حمید، شهریار، ساسان، نرگس، فرشید، سامان، میلاد، شهروز، شهرزاد، عباس، علی، مهسا، مریم، مصطفی، سامان، سیامک، حسین، حمید، محمد، مهران، بنیامین، آرش، امیر، رضا، امیر (و چهار یا پنج نفر را هم نتوانستم متوجه شوم و بنویسم). شاید تعجب کرده باشید که چرا بعضی اسمها دو بار تکرار شدهاند، ولی باور کنید نفرات زیادی آنجا بودند.
درب کرکرهای کافه را از داخل پایین کشیدند تا ظاهرا تعطیلش کرده باشند. سپس ماسکها تقسیم و نقشها یکبهیک تعیین شدند. من این بار یک «بمب» بودم و قرار بود تا خدای بازی توضیحی دربارهاش بدهد، اما تقریبا در پایان بازی بود که کارکرد بمب را فهمیدم! و بعد، بازی اصلی تازه آغاز شد:
فضای بازی در تاریکی، شک و تردید، دود و صدای قلقل قلیانها، آشفتگی، گمراهی، هیاهو، سرعت و ترس فرو رفته بود. همه به سرعت به یکدیگر تهمت میزدند و بازی را روی هیچ ادامه میدادند. بوی دود و تنباکو و صدای لبخندها، سردرد و سرگیجهام را لحظهبهلحظه بیشتر میکردند؛ اما باید بازی را تا پایان دنبال میکردم.
در طی جریان بازی، سه نفر برای به هم زدن نظم بازی اخراج شدند، که یکی از آنها «م.ر» بود؛ البته به جایش امیر را باید اخراج میکردند، ولی بحثی نشد، چون همه میدانستند که بازی بسیار طولانی خواهد بود. هر کس که از بازی خارج میشد، به سالن کوچکتر میرفت و از آنجا بازی را میشنید یا میدید. بازی تا حدود ۳ و نیم صبح ادامه پیدا کرد.
تنها در آخرین لحظات بازی، و هنگامی که فقط حدود ۱۰ نفر در بازی مانده بودند، کارکرد بمب را متوجه شدم و چیزی به ذهنم خطور کرد. قصد داشتم به میان دو نفر از افراد مشکوک بروم و آن دو را منفجر، و از بازی خارج کنم، چون به نظرم میرسید که یکی از آنها باید مافیا باشد. اما در همان هنگام آخرین مافیا به دست شهروندان عاقل بازی پیدا شد و شهر با کشتههای بیشمارش پیروز شد: امیر!
بعد از بازی همه شروع به بحث درباره آن کردند و من برای چند نفر توضیح دادم که چهقدر گیج شده بودم. از اینکه به حرفم گوش میکردند و نظرم را میپرسیدند خیلی خوشحال بودم. ادب و مهربانیشان بینظیر بود. هیچکس به آنجا نیامده بود تا با اعصاب خرد و خسته از بازی به خانه برگردد؛ همه برای بازی آنجا بودند، و فقط به همان توجه میکردند، اما دقیقا تا جایی که همه احساس خوبی داشته باشند.
«م.ر» یک پیتزا سفارش داد و سه نفری آن را خوردیم. همه یکبهیک از کافهرستوان بیرون میرفتند و هر لحظه آنجا خلوتتر میشد. ما هم پس از کمی نشستن، بلند شدیم و پس از حساب کردن میز بیرون رفتیم. امیر که با ماشین خودش آمده بود، مستقیما از همانجا به خانه رفت، و ما هم راه افتادیم تا به خانه «م.ر» برگردیم.
در راه با اینکه خیلی خسته و خوابآلود بودم، اما با «م.ر» درباره بازی و برخورد بازیکنان و فضای کافه صحبت کردیم. وقتی حرفها تمام شدند، فکرهایم شروع شدند. به این فکر کردم که قشری که در آن کافه، با آن قیمتهای عجیب و غریب مشتریهای ثابت بودند، چهقدر اصلا به اعتراضات کشور اهمیت میدادند؟ چهقدر با آدمهای شرق و جنوب تهران احساس یکی بودن میکردند؟ در تمام مدت هیچ صحبتی از اعتراضات به گوشم نخورد. هرچند که هیچیک از خانمها حجاب اجباری نداشتند و هر کس با لباسی که دوست داشت و به نظرش بهتر و زیباتر بود آمده بود (البته که مردها هم همینطور بودند.).
آرایشها تقریبا مشابه هم بودند. خیلیها بینیهای قلمی و نوکتیز داشتند. موها مرتب و پوستها کشیده و چهرهها جوان. لبها برجسته و چشمها در میان آرایشی خاص، نافذتر و دقیقتر به نظر میرسیدند. اما چه چیز همه آنها را به این یکدستی دعوت کرده بود؟
اما آیا این ظاهرها پس از اعتراضات و در راستای حذف حجاب اجباری به این شکل در آمده بودند؟ بعید بود. این آدمها آن ترسی را که این مدت در دخترهای بدون حجاب اجباری میدیدم و حس میکردم، در خود نداشتند. برای این قشر، اعتراضات نوعی بازی دیگر بودند. برایشان تفاوتی نداشت که چه کسی حکومت کند و چه قوانینی وضع شود. انگار میدانستند که کسی با آنها کاری نخواهد داشت. کنشگریشان مثل جوانان و نوجوانانی که در این چندماهه توی خیابانها و اینترنت دیده بودم و تمام تلاششان را میکردند تا نشان بدهند حقوقی دارند که توسط حاکمیت و قوانینش پایمال شدهاند، نبود.
من جوانانی را دیده بودم که جان خود را به دست گرفته بودند و برای مبارزه میجنگیدند. خیلیهایشان با دیدن بچههای کوچک و آب و نان و غذا و لبخند و موی رهاشده در باد، اشک چشمهایشان را پر میکرد. در میان هر شادیای، به بهت فرو میرفتند و به صورتهایی که محروم از این شادیها شدند فکر میکردند. یادم نمیرود که چند بار جوانانی را دیدهام که با دیدن زمین خوردن بچهها بغضشان ترکیده و غصه جانشان را دریده است...
چهطور میشود که این دو گروه یکی باشند؟ حتی آن افرادی که زندگی مشابه همین مافیابازها داشتند و با اعتراضات همراهی کردند، درست مثل یک بازی با آن برخورد کرده بودند. تصویر پروفایلشان را تغییر دادند و سوار موج شدند؛ توییتها و ریتوییتهای اعتراضی نوشتند؛ و وقتی خطر را نزدیک دیدند، ناگهان همهچیز را پاک کردند یا کنار گذاشتند، و شروع کردند به نوشتن لطیفه و جملههای بیمعنیای که در روزهای معمولی مینوشتند. خیلیهایشان حتی دوباره عکسهایی از گشتوگذار روزانه خودشان با حجاب اجباری میگذاشتند. انگار که اصلا هیچوقت اتفاقی نیفتاده بود و امروز هیچ اتفاقی نمیافتاد. خیلیهایشان از اعدامها نگفتند. انگار دنبالکنندههای کافی را جمع کرده بودند و دیگر دلیلی نداشت که با مردم بمانند. انگار که خودشان هیچ از دردهای مردم را نمیفهمیدند و نمیدیدند، و فقط قصدشان این بود که معروفتر شوند. بگذریم از آنها که با جملههای خشونتبار و زشت خود، در آتش خشم عمومی میدمیدند و خودشان در جایی مخفی میشدند و میگذاشتند جوانان و نوجوانان مردم، این جوانههای باشکوه وطن، از دم تیرها و جنایات حکومت بگذرند و خونشان بر زمین بریزد...
در همین فکرها بودم که به خانه رسیدیم. من به سمت عابربانک رفتم تا قسط وامم را بدهم و «م.ر» هم پس از پارک کردن ماشین به خانه رفت. روی عابربانک، کنار دکمهها، کسی کاغذی را چسبانده بود. قسط را که پرداخت کردم و خواستم به خانه برگردم، کاغذ را کندم و در جیب گذاشتم. فکر کردم شاید بتوانم به او کمکی کنم، اما آن زمان دیگر هیچ پولی نداشتم...
نامهای که کنار صفحهکلید عابربانک چسبانده بودند... |
با سلام و درود فراوان.
بنده دختری هستم ۱۵ساله که پدرم دچار سکته مغزی شد و ناتوان از کار که تنهاآور خانه بود. الان چند وقت غذای درستوحسابی نخوردیم. در روز ۱ وعده غذا میخوریم، پول قبض آب و برق و گاز را نداریم. لطفا کمکمون کنید. در پناه خدا.
۵۰۷۶-۷۷۱۰-۱۶۵۰-۷۵۴۷
(پیش از خواب دوباره کاغذ را برداشتم و خواندم، و سیلی از سؤال سرم را پر کرد: آیا اصلا راست گفته بود؟ نکند که دروغ بود؟ نکند که کلاهبرداریای بوده که قصد داشته از احساسات مخاطب نامه سوءاستفاده کرده و او را وادار کند به واریز پول به حسابی ناشناس؟ اصلا چهطور دختر ۱۵ساله حساب بانکی داشت؟ چرا بررسی نکرده بودم تا ببینم که حساب به نام کیست؟ ممکن بود که حساب به اسم پدرش باشد؟
اما مگر خودم چند روز پیش ندیده بودم که کسی زیر کیسهها و کارتنها، سعی کرده بود روی پل عابر پیاده از سرما فرار کند و کمی بخوابد (قسمت ششم)؟ حالا چهطور چنین نامهای بعید و کلاهبرداری به نظر میرسید؟
این خانواده کجای این محله یا این شهر زندگی میکردند؟ یعنی خود دختر این کاغذها را چسبانده بود، آن هم این وقت شب و در این شهر وحشتانگیز تاریک که هر گوشه و کنارش جنایتی به دست مافیای نامرئی به انجام میرسد؟ خودش همینطور ناشیانه و باعجله چسبها را روی کاغذ و دورش زده بود و آنها را روی عابربانکهای تمام مسیر چسبانده بود؟ آیا کسی به او گفته بود که این کار را بکند؟ یعنی حالا حالش چهطور بود؟ اصلا توانسته بود به خانه برگردد؟ نکند کسی مزاحمش شده بود؟ (رجوع به پست «روایت سعید مدنی از تعرضهای خاموش (شهرزاد همتی | روزنامه شرق | ۲۶ مرداد ۱۳۹۹)» اطلاعات جالبتوجه و غمانگیزی را در اختیار شما خواهد گذاشت)
چهقدر باید به او کمک میشد تا زندگیاش درست شود؟ اصلا مگر با پول باارزش کشور در این روزها میشود چهقدر به دیگران کمک کرد؟ کمکهای مردمی تا چند روز زندگی او را پیش میبردند؟ چهطور میشد به او کمک بهتری کرد؟ قانونگزاران کشور چهقدر وظیفه داشتند که این پیام را جدی بگیرند؟ اصلا کمک به این افراد و نیازمندان، وظیفه مردم است یا دولت؟
آیا این دختر به مدرسه میرفت؟ اصلا فرصت میکرد که به مدرسه برود؟ در طی روز چه میکرد؟ مادرش کجا بود؟ آیا برادر و خواهر دیگری هم داشت؟ بعید نبود که برادر و خواهر هم داشته باشد؛ چرا که تا آنجا که من دیدهام، خانوادههای فقیر فرزندان بیشتری دارند. بعضیهایشان سواد و دانش کافی را ندارند که بخواهند جلوی بچهدار شدن را بگیرند؛ بعضیهایشان این کار را حرام و زشت میدانند؛ و بعضیهایشان بچه بیشتر را برابر با کارگر بیشتر و در نتیجه پول بیشتر برای زندگی میدانند... حالا این دختر در کدامیک از این خانوادهها زندگی میکرد؟
چه کسی میتواند زندگی او را نجات بدهد؟ مگر ارزش زندگی او چهقدر کمتر از بازیکنان مافیا بود، که باید چنین برای یک روز بیشتر زندگی کردن، دستوپا میزد؟ پس خدای روزیرسان کجا بود؟ اصلا چرا خدا سعی نمیکرد که مشکل فقر را ریشهای حل کند؟ چرا فقط به فرستادن روزی برای یک وعده و یک روز زندگی بیشتر اکتفا میکرد؟
پاسخ هیچیک را نداشتم. سرم کمی درد گرفته بود و با اندوهی عظیم که روانم را تاریک کرده بود پا به کابوسی بیفرار گذاشتم که تا صبح شکنجهام کرد...)
قسمت قبلی: قسمت ۷ : کاهش دارو برای افزایش هیجان زندگی بیماران
قسمت بعدی: قسمت ۹ : از داروخانه آخر دنیا تا ایستگاه بینبعدی جهانهای موازی
۲۲ دی ۱۴۰۱
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
بازم میگم قلمت عالیه
پاسخحذفخیلی متشکرم که وقت گذاشتید و مطالعه کردید.
حذفامیدوارم بتوانم این قلم را حفظ کنم و حتی بهتر بنویسم، تا از مطالب دیگر هم لذت ببرید.
قلمت >>>>
پاسخحذفدرود
پاسخحذفبرای بار چندم میگم سیر روایی و نظم حادثه ها و روایتگری رو خیلی خوب بلدی!!!
قلمت نویسا
متشکرم
حذفنظر لطف شماست
امیدوارم واقعا بتونم به این نوشتن ادامه بدم