تازهترین نوشته
جاده گمشده : قسمت ۳ : آزمون بقا در اکباتان
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
آیا تا به حال متوجه زیبایی و شگفتی فلافل شدهاید؟! |
زیستن جز اندک زمانی برای کشف جزئیات طرحهای عظیم نیست!
اگر میخواهید با مجموعه جاده گمشده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.
تهرانگردی درست مثل باز کردن یک کتاب اتفاقی از یک کتابخانه عظیم، و خواندن یکی دو صفحه از میان آن است. بستگی دارد حواستان پی چه چیزی باشد؛ و همیشه حرفی برای گفتن خواهید داشت. برای این کار، ممکن است گاهی اهدافی را تعیین کنید تا به آنها برسید. اما آیا واقعا قرار است به همه آنها برسید؟ و آیا نرسیدن به اهداف، باید مایه ناراحتی و رنجش بشود؟ نمیشود بدون رسیدن به اهداف، لذت برد؟ چرا نمیتوانیم بدون رسیدن به اهداف، ارزشمندی عمل خود را بسنجیم؟
***
از خانه که به راه افتادم، باز هوا تاریک شده بود. البته «ص» و «د» هم تا همان حدود سر کار بودند. «د» گفته بود که وقتش آزاد است و میتواند بیاید بیرون، و ما هم با کمی تأخیر قبول کردیم و با کمی تأخیر بیشتر راه افتادیم. (البته در نهایت آنقدر دیر به هم رسیدیم که «د» خسته شد و به خانه برگشت، و باز فقط من و «ص» ماندیم و گشتیم.)
دو سه ایستگاه اتوبوس را به سمت میدان آزادی پیاده رفتم، چون خیابان پر از جمعیت و ماشین بود و فکر کردم این پیادهروی بد نخواهد بود. در ایستگاه که بودم، آمبولانسی با سرعت و عجله بسیار زیاد، و با آژیر روشن، از جلویم عبور کرد و به سمت میدان آزادی رفت. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود، ولی هرچه بود، از سرعت و آژیر آمبولانس واضح بود که چیز خوبی نیست...
در راه خیلی در ترافیک ماندیم، اما همه این ترافیک، در مقابل بحران ترافیکی میدان آزادی هیچچیز نبود. با اینکه ماشینهای زیادی دورتادور میدان بودند و حلقهای از زنجیرها را تداعی میکردند که به دور هیولایی عظیم پیچیده بودند تا آن را کتبسته بر زمین اندازند، اما درون اتوبوس خلوت بود. چند صندلی هم خالی بود، و با این حال من ایستاده بودم و اوریگامیهای کوچکم را درست میکردم (یک روباه و یک گل).
در حین ساختن آنها، دختربچهای که وسط اتوبوس -که به شدت کند و آرام حرکت میکرد- ایستاده بود و اینطرف و آنطرف قسمت بانوان را میگشت، به کارهای من خیره شده بود. من هم سعی کردم که با لبخندی به کنجکاویاش پاسخ کوتاهی داده باشم، و دوباره بر روی کار خودم تمرکز کردم. به این فکر کردم که شاید بد نباشد یک روباه کوچولو هم برای او درست کنم؛ اما این فکر خیلی زود از سرم پرید.
در همین حین، «ص» گفت که به میدان رسیده؛ اما به «د» که زنگ زدم، گفت خیلی منتظر مانده و فکر کرده که قرار نیست جایی برویم، و حالا به خانه برگشته است. وقتی از «ص» پرسیدم که چرا به «د» خبر نداده، گفت که اینترنتش وصل نمیشده که در تلگرام پیام بدهد. البته «د» چند دقیقه قبلتر با او تماس گرفته بود و گفته بود که به سمت خانه به راه افتاده است.
به هر حال، اتوبوس که بعد از دقایقی طولانی، توانست میدان را پشت سر بگذارد، به پایانه آزادی رسید و ایستاد. پیاده شدم و به سمت جایی که «ص» آدرسش را داده بود به راه افتادم. تازه یادم آمد که تا به حال ماشین او را ندیدهام و پلاکش را هم نمیدانم! برای همین هم طول کشید تا پیدایش کنم.
سوار شدم و بعد از سلام و احوالپرسی، از من پرسید: «خب، حالا کجا بریم؟!» من لبخندی زدم و گفتم: «ایده خاصی ندارم. ولی اکباتان خیلی بزرگه و میتونیم چند بار بیایم و هر دفعه یه جاییش رو ببینیم!» گفت: «آره! اما الان بریم دیوار گرافیتی اکباتانو ببینیم؟» من هم قبول کردم.
به راه افتادیم و حالا نوبت ماشین «ص» بود که ترافیک سنگین و دَرهم میدان را پشت سر بگذارد. در راه، درباره روزهای اخیر صحبت کردیم، و من گفتم که با دختر بسیار محترم، مؤدب، خوشاخلاق و فوقالعاده توانایی در وبلاگنویسی آشنا شدهام و احتمالا به زودی چند متن مشترک را با او کار خواهم کرد. همچنین که مدتیست با او به صورت آنلاین، کتاب میخوانم.
(کتابی که من و «ن» آن زمان میخواندیم (و البته هنوز ناتمام مانده...):
- گاندی چه میگوید (در باب خشونتپرهیزی، مقاومت و شجاعت) | نویسنده: نورمن فینکلشتاین | مترجم: محمد واعظینژاد | نشر ماهی
هرچند برای پیدا کردن این کتاب سه روز در بین کتابفروشیها دربهدر بودم، اما اگر آن را تهیه و مطالعه کردید، از شنیدن نظرات شما و صحبت در خصوص کتاب و مطالبش بسیار خرسند خواهم شد.)
«ص» نظرش این بود که بهتر است خیلی معطل نکنم و سریعتر به او نزدیک شوم تا رابطه جدیتری را ایجاد کنم. اما این پیشنهاد را رد کردم: «توی این شرایطی که من دارم، ترجیح میدم زیاد به چنین چیزی فکر نکنم. هر کسی بیاد توی زندگی من، از دستم الان دیوونه میشه و من هم نمیتونم براش کاری کنم. خیلی هم درگیر نوشتن و خوندن هستم...» و البته که در این بحران مالی و عقلی که خودم دچارش بودم، و در بحران اقتصادی-سیاسی-فرهنگی-اجتماعی-دینی-جنسی-سنی-صنعتی-عقیدتی-نظامی-رسانهای که کشور دچارش بود، چندان فرصت را مناسب «آغاز رابطه» نمیدیدم. اما «ص» گفت که نباید اینطور در تنهایی بمانم.
توضیح دادم که «ن» چهقدر بااستعداد است و چهقدر فعالیتش قوی و مناسب است؛ و گفتم که ترسی اندک هم در من وجود دارد که با ایجاد رابطه، این توانایی او مخدوش و تمرکزش از فعالیتهای مورد علاقهاش کاهش پیدا کند، که در شرایط فعلی، اصلا اتفاق خوبی نخواهد بود. البته چندان حوصله و توان آغاز رابطه را هم در خودم نمیدیدم. نکته دیگر این بود که «ن» اصفهانی بود و در حال حاضر در روسیه مشغول تحصیل بود؛ و این یعنی که به طور معمول یا غیرمعمول، هیچ دسترسیای به او نمیداشتم.
به هر حال از این مطلب گذشتیم و از آنجا که نمیدانستیم دیوار گرافیتی دقیقا کجاست و مسیرش از کدام سمت است، از اتوبان شیخ فضلالله نوری سر در آوردیم و فهمیدیم که خروجیای به محل مورد نظر ما ندارد. حالا مانده بودیم که چه کنیم، و قرار شد که دور بزنیم و دوباره برگردیم.
به یاد آوردیم که در اکباتانگردی قبلی (قسمت ۱ : کافه گربه-کتاب اکباتان)، مبارزان معترض اینطور توضیح داده بودند که: «... مأمورا معمولا از سمت همون دیوار میآن و اونجا یه جورایی پایگاهشونه. خیلی خطرناکه اونطرفا. ممکنه بزننتون یا بگیرنتون. چند روز پیش دو سه تا دختر و پسر رو هم که اون سمتا راه میرفتن رو کتک زده بودن و گرفته بودن. مردم فیلمش رو گرفته بودن...» و مانده بودیم که بیخیال رفتن بشویم یا نه.
ایده تازه این بود که شاید بتوانیم مسیر را کوتاه کنیم، و از شهرک آپادانا، میانبری به وسط اکباتان بزنیم! پس خروجی اتوبان را به سمت خیابان برادران رحمانی در پیش گرفتیم، و وارد ورودی شهرک آپادانا شدیم (هرچند نمیتوانستیم از ورودی خارج، یا از خروجی وارد شویم!).
در پیچ و خم کوچه و خیابانهای شهرک کمی پیشروی کردیم، اما نقشه نشان میداد که راهی به اکباتان وجود ندارد. خیابانها و کوچههای فرعی (یا کماهمیتتر) شهرک، خیلی تاریک بودند و روشنایی بسیار اندک بود. ما هم گوشهای در تاریکی ماشین را متوقف کردیم و کمی صحبت کردیم. «ص» پیشنهادش این بود که دیوار گرافیتی را در سفر بعدی به اکباتان ببینیم، و الان به یک کافه برویم و قهوه بخوریم. و سری به گزارش بررسی اولیهای که درباره اکباتان انجام داده بود (ماجراجویی در اکباتان) زد و چند کافه و رستورانی را که به نظر خوب آمده بودند نام برد. در نهایت دو کافه در نظرمان جالبتر از بقیه آمدند، و تصمیم گرفتیم که به یکی از آنها سر بزنیم: کافه پیل، کافه ایگل (Eagle).
به راه افتادیم و در طول مسیرمان تا جاده مخصوص کرج درباره وضعیت و عاقبت اعتراضات سال ۸۸ صحبت کردیم. زمانی که من بچهای بودم که والدینش از بیرون رفتن میترساندندش، و همهچیز برایش هیجانانگیز بود، اما چندان حقی برای معترضین قائل نبود؛ و «ص» جوانی بود که امیدش را پای اعتراضات گذاشته بود و بارها و بارها خطر را به جان خریده بود و فعالیتهای میدانی و خیابانی زیادی را انجام داده بود. «ص» برایم توضیح داد که چهطور جریان اعتراضات با نرمخوییهای بیدلیل و همراه شدنهای جوانان با برنامههای حکومتی، فقط برای اینکه بتوانند دل حکومت را به دست بیاورند و تغییرات لازم را در کشور ایجاد کنند، از بین رفت، و چهقدر افراد زیادی به علت این خاموش شدن جریان عظیم اجتماعی اعتراضات، دچار آسیبهای جدی شدند. «ص» میگفت: «اون موقع، کسی قصد «براندازی» به اون صورت رو نداشت. میخواستن اصلاحاتی صورت بگیره و قوانین تغییر داده بشه و... . خواستار تغییرات گسترده بودن. واسه همینم خیلی از گروهها، برای اینکه اعتراضات رو مسالمتآمیز نشون بدن، با برنامههای حکومت همراهی کردن. اما حکومت اون جریان رو توی عاشورا راه انداخت، و باعث شد که هر بلایی سر معترضین میاومد کسی صداش در نیاد. خیلی از بچهها هم کشیدن کنار و دیگه همراهی نکردن با اعتراضات. کمکم جریان اعتراضات عوض شد و از بین رفت. این سکوت هم باعث شد که بتونن هر کاری دوست دارن با اونایی که دستگیر کرده بودن یا لو رفته بودن و میشد دستگیرشون کرد بکنن...»
به یاد توییتی افتادم که گفته بود: «اگر حکومت توی سال ۸۸ که معترضین «یار دبستانی من» میخوندن، یه ذره توجه میکرد و اصلاحات لازم رو انجام میداد، الان توی خیابون شعارای «نه اینوری، نه اونوری...» نمیشنید و میتونست ذرهای از شأن و احترام خودش رو حفظ کنه!»
وقتی داشتیم از جلوی «کارخانه نوآوری آزادی» میگذشتیم، این ایده را مطرح کردم که میتوانستیم به ایستگاه بینبعدیای که «د» هفته گذشته مرا برده بود هم برویم: «اونجا یه چیزی مثل کافه هم هست که چایی و دمنوش و قهوه داره، با قیمتای خیلی کم و کیفیت خیلی خفن. اون هم بد نمیبود و میتونست جذاب باشه.» (قسمت ۲ : ایستگاه بینبعدی جهانهای موازی در تهران) «ص» هم از این ایده استقبال کرد، اما پاسخش قابلپیشبینی بود: «کاش زودتر میگفتی. الان وسط راهیم و بخوایم برگردیم توی ترافیک میمونیم و دیر میشه. ولی میتونه خیلی جالب باشه. بعدا یه بار میریم.»
تا خیابان نفیسی ادامه دادیم و وارد آن شدیم. تقریبا مقابل یک مشاور املاک پارک کردیم، و من روباه و گل کاغذی را هم به «ص» دادم. او هم آنها را در جای امنی قرار داد و پیاده شدیم. از ماشین که خارج شدیم، دو پسربچه که مشخصا کودکان کار محسوب میشدند، با هم به سمت آن مشاور املاک آمدند و آقایان و بانوانی که در اطراف بودند به یکی از بچهها میگفتند: «ما دیدیم که تو زدیش! چرا اینجوری دعوا میکنین آخه؟ کارتون خوب نیست.» و البته که این حرفها را با کمال آرامش و لبخند تمسخرآمیزی که روی لب داشتند میگفتند، و این صحنه را عجیبتر کرده بود. سر در نیاوردیم چه اتفاقی افتاده بوده. اما پسری که کتک خورده بود، به داخل دفتر دعوت شد تا دست و صورتش، و خونی که از دماغش آمده بود را بشوید. پسر دیگر دم در ایستاد و کمی از دیگران نصیحت شنید (درست به همان شکل که انگار میخواستند مسخرهاش کنند!). بعد هم هر دو به راه افتادند و خیلی دوستانه رفتند.
من و «ص» هم به سمت بالا حرکت کردیم. در یک گوشیفروشی چند نفری را دیدیم که مشغول تماشا و تست گوشیها بودند. «ص» وارد شد تا از آنها بپرسد این اطراف کافه خوبی که قهوه خوب داشته باشد، کجاست. من هم همراهش رفتم. فروشنده اظهار بیاطلاعی کرد، اما پیرمردی که در گوشه سمت چپ مغازه ایستاده بود، رو به من و «ص» کرد و گفت: «دنبال کافه خوب میگردی صرفا که قهوه بخوری، یا چیزای خوب میخوای کلا؟» «ص» جواب داد: «والا، دنبال چیز خاصی نبودیم. گفتیم یه قهوهای بخوریم همینجوری. ولی بدمون هم نمیآد یه امتحانی بکنیم چیزای دیگه رو.» و آن پیرمرد با چشمکی پاسخ داد: «یه کافهای هست، پشت بیمارستانه. قهوههاش که خیلی خوبن، هرچند خودم نرفتم، ولی تعریفش رو زیاد شنیدم. چیزای دیگه هم بخوای [در اینجا ابرو بالا انداخت و با لبخند سرش را تکان داد] دارن!» پیرمرد دیگری که آنطرفتر ایستاده بود گفت: «پشت بیمارستان؟ مطمئنی؟» آن یکی گفت: «آره. من خودم نرفتم، ولی دیدمش. تعریفش رو هم زیاد شنیدم.» بعد رو کرد به سمت ما و گفت: «باید همین خیابون رو برین بالا. میرسین به بیمارستان. پشتش اون کافههه پیداست. اما اسمش رو یادم نیست الان. ... به هر حال، یه کم که خودمونی شین، آشنا شن باهاتون، چیزای خوبی دارن که بیارن!!!» ما خندیدیم و تشکر کردیم و بیرون آمدیم. به نظر میآمد که هدف تازهای پیدا کرده باشیم.
به «ص» گفتم: «به نظر میرسه پیرمردای اکباتان زیاد اهمیتی نمیدن که ما کجا میخوایم حشیشمون رو بکشیم. فقط یه سریاشون هستن که حس میکنن لازمه رفتار دیگران رو ارزشگذاری کنن و نشون بدن که اصلا براشون اهمیتی نداره که یه سریا توی کف محیط اکباتان هستن تا حشیش کشیدن بهشون حال بده!» و هر دو خندیدیم.
کمی جلوتر، از مقابل عطاویچ شعبه اکباتان گذشتیم. به یاد طعم مزخرفی افتادم که پیشتر، با هزینه بسیار بالاتر از معمول به زور خورده بودیم و زهرمارمان شده بود، و تصمیم گرفته بودیم که عطاویچ را به کل از لیست رستورانهای ذهنمان حذف کنیم.
عطاویچ: رستورانی که نباید به آن اعتماد کرد! |
به مسجد امامرضا که رسیدیم، پلههایی بودند که به یک ایوانمانند میرسیدند: جایی که مغازهها و بانکها بودند. قرار شد برویم بالا و از یک نفر بپرسیم کافه پشت بیمارستان کجاست. وسط پلهها سوسکی را دیدم که به پشت افتاده بود، و احتمالا از سرما و ناتوانی در حرکت مرده بود. به هر حال، مرده یا زنده، چندشآور بود. از کنارش گذشتم و بالای پلهها پسر جوانی را دیدم و از او آدرس را پرسیدم. اظهار بیاطلاعی کرد و گفت: «اگه دنبال کافه هستین، باید همون مسیر کنار ترهبار رو برین؛ وسطاش کافه رو میبینین.» تشکر کردیم و راه آمده را برگشتیم.
درست همانطور که برایمان توصیف کرده بود، اواسط راه، مغازهای را چند پله بالاتر از سطح خیابان دیدیم که به نظر کافه میآمد. به سمتش رفتیم و مطمئن شدیم که کافه است. اما میان دو ایده «ماجراجویی برای کشف چیزهای بیشتر» و «نوشیدن قهوه در هوای سرد» اولی بیشتر با روحیه «قدمزنی و مکالمه» که در ما به اوج خود رسیده بود، جور بود. از کنار کافه گذشتیم و مسیر جدید را ادامه دادیم.
کمی جلوتر دری را سمت راست خود دیدیم که به محیطی مثل یک پاساژ باز میشد. (آن موقع نمیدانستیم که در میان بازارچههای اکباتان (بازارچه شماره ۸) هستیم.) از در که وارد شدیم، مقابلمان پسری پشت میزی که دورتادورش را گرفته بود، ذرت مکزیکی [و شاید سیبزمینی سرخکرده] میفروخت. از او پرسیدیم که این اطراف کافهای که قهوه خوب داشته باشد میشناسد یا خیر. او هم جواب داد که چندان اطلاعی ندارد، اما یکی دو کافهای در همین نزدیکی وجود دارند، و دستش را به سمتی که ما از آن آمده بودیم گرفت و گفت که یکی هم آنجاست. ما هم تشکر کردیم و به راهمان ادامه دادیم.
احساس میکردم در بازی GTA هستیم. محیط، آدمهایی که ازشان سؤال میپرسیدیم، رفتار و جوابشان، همهچیز به من چنین حسی میداد و انگار که در پی یافتن مأموریت جدیدی میگشتیم. شاید هم این حس فقط به علت فضای اکباتان و نوع ساختمانهایش در من ایجاد شده بود.
به انتهای مسیر که رسیدیم، در دیگری را مقابل خودمان دیدیم. بیرون رفتیم و دیدیم که بعد از یک فضای خالی، بازارچه ادامه دارد. یادم نیست که چهطور آن دکه کوچک را پیدا کردیم، اما «ص» با دیدنش از من پرسید: «نظرت درباره فلافل چیه؟» و این سؤال باعث شد که به سمت آن ساندویچی فسقلی برویم.
یک مشتری دیگر جلوی در ایستاده بود، اما «ص» از فروشنده پرسید: «فلافلتون خوبه یا نه؟» و طرف که به نظر کمی گیج شده بود، لبخندی زد و گفت: «از مشتری ثابتمون بپرسین اینو!» و «ص» سؤالش را دوباره، ولی این بار به سمت مشتری، تکرار کرد. او هم جواب داد: «اگه خوب نبود که این همه راه نمیاومدم سفارش بدم این وقت شب!» و «ص» از من پرسید: «نظرت چیه؟ فلافل بزنیم؟ منم گشنهمه و فکر کنم گزینه خوبی باشه.» من پاسخ دادم: «بدم هم نمیآد.» اینطور شد که دو ساندویچ فلافل سفارش دادیم.
در مدت انتظار «ص» از متصدی ساندویچی پرسید که از کجا میتواند سیگار بگیرد. بعد به مغازه کوچکی در بازارچه رفتیم، که او آدرسش را داده بود. دختر خجالتیای، با چهرهای ثابت اما زیبا، به جای فروشنده ایستاده بود، و به ما گفت: «خودش الان نیست. قیمتا رو نمیدونم من. یه لحظه صبر کنین بیاد.» چند لحظه بعد، آقایی داخل شد و به ترکی چیزی به دختر گفت و جواب گرفت، و سپس سیگار را حساب کرد و ما بیرون آمدیم.
چند دقیقه بعد ساندویچ فلافل داغ و بسیار خوشمزه در آن هوای سرد به دستمان رسید، و حقیقتا چهقدر خوب و عالی بود. «ص» دو ماءالشعیر کلاسیک هم همراهشان گرفته بود. در حین خوردن ساندویچ، فروشنده پرسید که سس یا چیز دیگری میخواهیم یا نه، و وقتی مخالفت و تشکر ما را شنید، شروع به جمع کردن مغازهاش کرد. «ص» اواسط خوردن ساندویچ گفت: «بازم بیایم اینجا. اینجا میتونه پاتوق خیلی خوبی باشه و فلافلش هم خیلی خوب بود. نظرت چیه هر یکی دو هفته یه بار بیایم؟»
موافق بودم و داشتم درباره سفرهای بعدی خیالپردازی میکردم. جای «ح» و «د» هم خالی بود. باید یک بار با آنها هم میآمدیم. قطعا خوش میگذشت. البته سکویی که روبهروی مغازه و وسط فضای خالی بود، باعث شده بود که محیط بهتری برای دور هم جمع شدن داشته باشد.
وقتی ساندویچمان تمام شد، فروشنده هم کار جمع کردن مغازهاش تمام شده بود. آمد و آشغالهای ما را هم گرفت و گفت که خودش دور میاندازد. این کارش باعث شد که خیلی بیشتر بخواهم مجددا از او خرید کنم. خیلی فرد مؤدب و منظم و باشعور و باشخصیتی به نظر میرسید.
اما ساندویچ خوردن در سرما، یک سری نکات جزئی هم دارد که آنچنان لذتبخش نیستند! انگشتان یخزدهام که دور ساندویچ پیچیده بودند، آنچنان چیزی را حس نمیکردند. ریش هم که از اول حس نداشته و موقع خوردن هم نداشت. اینطور شد که پس از لذت بردن از ذرهذره آن ساندویچ گرم و شگفتانگیز، تازه متوجه شدم که تمام دست و ریشم سسمال، نوچ و پر از آشغال شدهاند! و بدتر اینکه، هیچجا هم نبود که بتوانم دست و صورتم را بشویم... به هر حال، بیخیال شدم و تا جایی که توانستم ظاهرم را مرتب و تمیز کردم، و به راهم ادامه دادم.
در طی برگشتن به ماشین، با «ص» درباره «مجاهدین خلق» هم صحبت کردم: «به نظرم حتی اگه مجاهدین خلق توبه کرده و میخواد بگه از تمام اشتباهات گذشتهش پشیمونه و میخواد درستشون کنه، در بهترین حالت، باید کنار بکشه و سکوت کنه کاملا، تا پیروزی رخ بده. چون حمایت یه گروه تروریست دیوونه، چندان ارزشآفرینیای برای اعتراضات نداره، بلکه باعث میشه خیلیا جریان رو منفی ببینن و همراهی نکنن باهاش! این همه گروه دارن کار میکنن و فعالیت مفید دارن. مجاهدین خلق، بهترین کمکش میتونه سکوتش باشه و همراهی نکردن با هیچکدوم از طرفین! چون اگه طرف معترضین رو بگیره، جریان اعتراض برای خیلیا تبدیل به یه جریان تروریستی و جداییطلبانه و... میشه، و اگه طرف حکومت رو بگیره، میتونه کشتار بزرگی رو رقم بزنه و افتضاح رو بزرگتر کنه...»
با هم سوار ماشین شدیم و از سربازی و کار پیدا کردن «ص» شنیدم. من هم درباره تجربههای کاریام که هر یک به طریقی بد بودند، گفتم. وقتی به میدان انقلاب رسیدیم، سی دقیقهای در ماشین نشسته بودیم و همچنان حرف میزدیم.
وقتی که از هم جدا شدیم، من رفتم و در ایستگاه تاریک و خاموش، منتظر اتوبوس ایستادم.
در مدتی که نقشه را بررسی میکردم تا سرم را گرم کرده و زمان طولانی انتظار برای اتوبوس آخر شب را گذرانده باشم، به این فکر کردم که اکباتان این سوی اتوبان ستاری (فاز یک) با آن سو (فاز دو) چهقدر تفاوت دارد. چهقدر امشب ساکت و خلوت بود. نه صدای شعاری به گوش رسید و نه آنچنان روی در و دیوارها شعاری نوشته شده بود. حتی یکی دو مورد تصویر اسپریشده آرمان علیوردی را دیدیم که زیرشان نوشتههای مختلفی بود: «شهید کردند»، «نه به اغتشاشات»، «آرمان رو زیر شکنجه شهید کردند»، «شهید آرمان»، «آرمان ایران»، «شهید آرمان علیوردی» و چندجا هم نام «آرمان علیوردی» به صورت جداگانه بر دیوارها اسپری شده بود.
من و «ص» هر دو برای کشته شدن او ابراز ناراحتی کردیم. مگر نه اینکه او هم جوانی از جوانان همین وطن بوده؟ مگر نه اینکه پدر و مادر و خواهر و برادری در انتظارش بودهاند و نگرانش شده بودند؟ مگر نه اینکه او هم تلاش میکرده تا برای کشورش کاری کند، هرچند که شاید اشتباهاتی هم داشته؟ مگر نه اینکه او هموطن ما بوده است؟ مگر نه اینکه او نیز همچون ما، انسان بوده است؟
اما آیا جبهه مقابل معترضین، برای کشته شدن و وفات نیکا شاکرمی، مینو مجیدی، آرمین صیادی، سیدمحمد حسینی، اسرا پناهی، فرشته احمدی، غزاله چلابی، سارینا اسماعیلزاده، مونا نقیب، خدانور لجهای (لُجعی)، کیان پیرفلک، دنیا فرهادی، آیدا رستمی، محسن شکاری، مجیدرضا رهنورد، محمدمهدی کرمی، محمد قبادلو، محمد بروغنی و دهها و صدها نام و جان عزیز و جوان و زیبا و مملو از فکر و عشق و شکوه، ناراحت و غمگین شدهاند و میشوند و از کارهای شنیع خود دست میکشند؟
(بد نیست به این صفحات نگاهی بیندازید:
- خیزش ۱۴۰۱ ایران
- سرکوب خیزش ۱۴۰۱ ایران
- احکام اعدام در خیزش ۱۴۰۱ ایران
- کشتهشدگان خیزش ۱۴۰۱ ایران
- کودکان کشتهشده در خیزش ۱۴۰۱ ایران
- آزار جنسی معترضان خیزش ۱۴۰۱ ایران
هرچند که تقریبا هیچیک از آمارها و اطلاعات توسط نهادهای رسمی اعلام نشدهاند، و مطمئنیم که نمیشوند و نخواهند شد؛ اما با این حال نمیتوان وجود چنین افتضاحی را در کارنامه حکومت ایران ندید گرفت و به کل رد کرد...)
(وقتی به خانه رسیدم، خیلی خسته بودم. اما پیامها را جواب دادم و کمی درباره این گردش با «ن» صحبت کردم. دوست داشتم کتاب هم بخوانیم، اما خیلی خسته بودم.
در حالی که درباره گردش و ماجراجویی بعدی با «ص» و «د» و «ح» خیالپردازی میکردم و دیالوگهای فرضی میساختم و بهشان جواب میدادم، خوابیدم.
بیرون رفتن با «دوستان» چهقدر هیجانانگیز است. به خصوص وقتی که ندانید قرار است کجا بروید و چه کار کنید، اما فقط پایتان را بیرون بگذارید و متوقف نشوید...)
قسمت قبلی: قسمت ۲ : ایستگاه بینبعدی جهانهای موازی در تهران
قسمت بعدی: قسمت ۴ : گامی در آشفتگی زندگی نظمیافته شهری
۶ آذر ۱۴۰۱
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
ارسال یک نظر
نظر شما چیه؟ حتما برامون بنویسین.
(ضمنا اگه برای خودتون اسم بذارین، به مرتب شدن بخش نظرات کمک بزرگی کردین!)