تازهترین نوشته
جاده گمشده : قسمت ۶ : میوههای تازه، تنهای کهنه
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
از آنجا که میوهفروشی به آن عظمت و شکوه هیچ عکسی از خودش در اینترنت ندارد، مجبور شدم تا دست به دامن این تصویر خوشمزه و رنگارنگ بشوم! |
در پس شکوهمندترین تصاویر، تاریکی نهفته است؛ و در پس تاریکترین و هراسانگیزترین لحظات، روشنایی در کمین چشمان منتظر است!
اگر میخواهید با مجموعه جاده گمشده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.
یک گردش کوتاه در نارمک، و لذت بردن از نماها و مغازهها و ویترینهای خوشرنگ و پر از ماجراهای گوناگون، که هر کسی را به سوی خود میخواندند، و غمگین شدن با غمهایی که در لابهلای مصالح، با گوشت و پوست و استخوان شهر عجین شدهاند...
***
رفته بودم تا هم بستهای را از طرف «م.ر» به اداره پست تحویل بدهم و هم برای تولد «د» کادویی بخرم. این اولین سالی بود که قرار بود خودم تنهایی به او کادو بدهم. تا به حال هفتحوض و اطرافش را در آن ساعتهای عصر ندیده بودم. مثل همیشه، کادویی که مد نظر داشتم کتاب بود. پس اولین مقصد پس از تحویل بسته، شهر کتاب هفتحوض بود.
کتابهای زیادی را بررسی کردم، و کتابهای زیادی را که انتخاب کرده بودم را پرسیدم، اما کمکم داشتم ناامید میشدم. تقریبا هیچکدام را نداشتند. مانده بودم چهطور فروشنده شهر کتاب فدک، به آن مغازه کوچولو (نسبت به کتابفروشیهایی که بیشتر از نیمی از عمرم را با آنها سر و کار داشتهام) میگفت «بسیار بزرگ است و انبار بسیار کامل و جذابی دارد، که هر چیزی در آن پیدا میشود». چیزی نمانده بود که کنترلم را از دست بدهم و به کل بیخیال رفتن به تولد بشوم، که چشمم به کتابی افتاد و چند چیز دیگر هم در پس آن به خاطرم آمد که به جز یکی، باقی موجود بودند.
(حالا شاید بگویید این وسط معرفی کتاب آنچنان مهم نیست، اما بد نیست که شما هم چیز تازهای برای خواندن داشته باشید (حتی اگر قبلیها را نخوانده باشید):
- خورشید رو به غروب | نویسنده: اوسامو دازای | مترجم: آزاده سلحشور | انتشارات نیماژ
- نان سالهای جوانی | نویسنده: هاینریش بُل | مترجم: محمد اسماعیلزاده | انتشارات چشمه
- شبهای روشن | نویسنده: فئودور داستایوفسکی | مترجم: سروش حبیبی | انتشارات ماهی
اگر خریدید و خواندید، میتوانیم در همینجا با هم دربارهشان صحبت کنیم.)
چند کتاب هم برای خودم برداشتم، و البته حواسم را جمع کرده بودم که حتما کتابهایی را برای خودم بردارم که چاپ قدیم بودند و قیمتشان پایین بود. نمیخواستم ریسک کنم و دارایی اندکم را یکجا بدهم برود، اما نمیخواستم از کتابفروشی دست خالی هم بیرون بروم. (شاید بگویید چند کتاب برای «د» خریده بودم و دستم خالی نبوده، اما دست خالی، یعنی دست خودم خالی و بیکتاب بماند!)
(کتابهایی که برای خودم خریده بودم:
- ناپدید شدن | نویسنده: نیکزاد نورپناه | انتشارات روزنه
- بیاحساس | نویسنده: مارسل پروست | مترجم: مینو مشیری | انتشارات وال
درباره کتابهای «ناپدید شدن» و «بیاحساس» میتوانید به ترتیب در قسمت اول و قسمت پنجم مجموعه کتابخانه مخفی، بخوانید.)
اما تازه اینجا بود که در جستجوی یک کتاب کودک و نوجوان، متوجه شدم که بخش بزرگی از شهر کتاب، در طبقه پایین آن است: بخش کتب کودک و نوجوان و اسباببازیها. به آنجا رفتم و کتاب دیگری را هم از آنجا خریدم.
- راورندوم | نویسنده: جان رونالد روئل تالکین | مترجم: مسعود ملکیاری | انتشارات پرتقال
و وقتی که از فروشنده پرسیدم که کاغذ کادو را از کجا میتوانم تهیه کنم، فهمیدم که بخش دیگری از شهر کتاب، در طبقه بالاتر قرار دارد، که در آن لوازمالتحریر و کیف و وسایلی از این قبیل میفروختند. از آنجا یک کاغذ کادوی پارچهای بسیار زیبا (که نمونهاش را در فروشگاههای دیگر ندیده بودم و البته خیلی گرانتر از آنها هم بود) و دو خودکار خریدم، و از قیمتهای بهروز و بسیار منصفانه و مشتریپسند لذت بردم. (یک ماه پیش خودکارم را ۵هزار تومان خریده بودم و این ماه خودکار مشابهش را ۱۶هزار تومان!)
به هر حال بیرون آمدم و به سمت جنوب میدان و خیابان آیت به راه افتادم. قرار بود به میوهفروشیای برسم که طبق گزارشات بهدستآمده توسط «م.ر» از دوستانش، ممکن بود فلفل مخروطی قرمز بزرگ شیرین داشته باشد. در راه زیاد حوصله دیدن مغازهها را نداشتم، و البته هیجان کتابهایی که خریده بودم هم اجازه نمیداد که متوجه چیزی بشوم. پس یکی را برداشتم و شروع کردم به خواندن. وقتی که داشتم ناامید میشدم، به میوهفروشی نسبتا بزرگی بر سر نبش خیابان قاسمزاده رسیدم که با چراغهای بیشمار و بزرگش میدرخشید: میوهفروشی سیدا.
فلفل مخروطی قرمز بزرگ شیرین یا «فلفل کاپی | Kapia Pepper» که طعمی مشابه فلفلدلمه دارند و فقط چهرهشان متفاوت است، اما خاصتر و در نتیجه گرانتر هستند! |
تنوع محصولات این مغازه بسیار بالا بود و همه اجناس بسیار مرتب و منظم چیده شده بودند. قیمتها به نظرم خوب و منطقی میآمدند و فلفل مورد نظر را هم رؤیت کردم. پس با «م.ر» تماس گرفتم تا مطمئن شوم که همین را میخواهد و چیز دیگری لازم ندارد. مقداری خریدم و به فروشنده گفتم که مغازه زیبا و خیلی شیکی دارند. او هم برایم سری تکان داد.
آن سوی خیابان قاسمزاده پل عابر پیاده بود. هرچند که خیابان خلوت بود و عرض کمی هم داشت، اما شعور و اخلاق حکم میکردند که بهتر است از پل عابر استفاده کنم و شهروند قانونمداری باشم. همینطور که از پل بالا میرفتم، نگاهی به آدمهای توی میوهفروشی انداختم. حالا کوچکتر شده بودند و مدام از سویی به سویی میرفتند و اجناس مختلف را جمع میکردند. فقط برخی بودند که با یک و دو کیسه بیرون میآمدند و تقریبا همه با چند کیسه و میوههای بسیار به سمت خانههایشان راه میافتادند.
به بالای پل که رسیدم، خواستم به «س» زنگ بزنم و حالش را بپرسم. سرم پایین بود و از روی شن و نمکی که آنجا پاشیده بودند به سمت دیگر پل میرفتم، که چیزی را کنار خودم حس کردم. سر بالا آوردم و به توده مچالهای که از کاغذ و کارتن و کیسه و بنر تشکیل شده بود، تا در مقابل سرما و باد مقاومت کند، نگاهی انداختم. نمیتوانستم نگاهم را از روی آن بردارم و شک کرده بودم که اصلا درون آن حجم کوچک کسی هست یا نه. اما وقتی از آن عبور کردم، پاها و تنی را که در آنها مچاله شده بود را دیدم؛ و انگار شخص دیگری هم در کنار او خود را مچاله کرده بود. نکند که بچهای هم پیش آنها بود؟ یعنی آنجا خانه و سرپناه کوچکی برای یک خانواده کوچک بود؟ چند ساعت بود که در آن حالت بودند؟ چند ساعت میتوانستند دوام بیاورند؟ سرما حتی از کاپشن من هم نفوذ میکرد و مو را بر تنم راست میکرد. اصلا آنها هنوز زنده بودند؟!
وقتی از پل پایین رفتم، دوباره به میوهفروشی نگاهی انداختم. آدمهای احمقی را دیدم که با کیسههای خرید به دست، از وسط خیابان رد میشدند و روی پل نمیرفتند. هیچ خبر نداشتند که کسانی با تنهای نحیف و ضعیف و پوستبراستخوانچسبیده، آنجا، درست چند متر آنطرفتر از آنها، در حال جان دادن هستند. شاید هم پیش از من این صحنه را دیده بودند، و برای اینکه قضیه حل بشود، حالا نمیخواستند از کنارش بگذرند تا شاهدش نباشند.
اینطور کارتنخوابها هم بخشی از تهران و ظاهر و شمایلش هستند؛ اما این کارتنخوابها سهمی از تهران و جایگاهی در آن ندارند. آنها مثل رنگهای پوستهپوستهشده نقاشیهای شهرداری و موشهای زبالهخوار فاضلابها، فقط هستند تا مردم درگیر چیزهای اینچنینی بمانند و هر روز بیش از پیش احساس عذاب وجدان کنند، و جریانات بزرگتر را به کل نادیده بگیرند. وگرنه بعد از گذشت این سالها، اکنون تهران که مرکز مشاغل و مدارس و دانشگاهها و بیمارستانها و تفریحات است، حالا تغییری غیرقابل چشمپوشی در مردم و جامعهاش عرضه کرده بود. بزرگترین شهر ایران، که تقریبا تمام هزینهها معطوف به اجزاء آن هستند، مملو از شکستهای انسان در زندگی شهرنشینی و افول اخلاقیات و شکست فرهنگها و باورهای نادرست و خرافات است. این تهران، هر روز و هر لحظه مقابل چشمان همه است، اما انگار هیچیک قادر به بیانش نیستند. از آلودگی پیادهروها، تا صدای بوق ممتد صف بیانتهای ماشینها در ترافیک...
اصلا اهمیتی نداشت که به کدام سو بروم، چون نمیدانستم کجا هستم و باید کجا بروم. پس راهی به سمت شرق در پیش گرفتم. در مقابل یک سوپرمارکت که چند جعبه میوه هم داشت، گربه تپل و زیبایی میگشت. انگار که در آنجا منتظر چیزی بود. حتما از پیش عادت داشت که در آن نقطه چیزی به دست بیاورد یا آنجا احساس امنیت بیشتری نسبت به دیگر جاها داشت.
بعد از اینکه کمی نگاهش کردم و با پیشپیش صدایش کردم (یا این صدا، صدای بینالمللی «بیا تا نازت کنم» است و گربهها این موضوع را میدانند، و یا اسم همهشان ترکیبهای گوناگونی از همین صداست و اینطور فرض میکنند که ما زبان و کلام آنها را بلد نیستیم، و به همین خاطر اینطور صدایشان میکنیم.) جلو آمد و کمی نازش کردم. پوست نرم و موهای نسبتا تمیزی داشت. وقتی بلند شدم که بروم، او هم دنبالم چند قدمی راه آمد. دوست داشت همراهیام کند، اما با هر صدایی از جا میپرید: باز و بسته شدن در ماشین، عبور ماشین از خیابان، صدای پای کسی از آن طرف خیابان، افتادن یک برگ و... . یعنی در زندگیاش چه چیزهایی دیده بود که اینقدر ترسیده و نگران شده بود؟ این صداها چه چیزهایی را برایش تداعی میکردند و ناخودآگاهش چه لحظات و احساساتی را به خاطر میآورد؟ این تهران عظیم و پرشکوه چگونه هیولاییست، که حتی گربهها هم در آن جایگاه راحتی ندارند؟ ناخودآگاههای ترسیده و بدبین به جهان، توسط چه چیز پدید میآیند؛ خانوادهها و اطرافیان، یا محیط و فرهنگ جامعه؟
از جایی به بعد دیگر همراهم نیامد. من هم به «س» زنگ زدم و صحبت کردیم. درباره همهچیز گفتیم و شنیدیم. در این حین، من که نمیدانستم چهطور باید به خانه «م.ر» برگردم، کوچهها و خیابانهایی را که مقابل قدمم قرار میگرفتند طی میکردم و فقط دوست داشتم که به حرف زدن با «س» ادامه بدهم. تا اینکه در مقابلم گربهای را دیدم که نشسته بود و به نقطهای از دیوار یک ساختمان، حدودا بین طبقه اول و دوم، خیره شده بود. گربه سیاهی بود که نقطه سفیدی زیر گلویش وجود داشت.
چند لحظهای ایستادم و به او و همان قسمت از دیوار نگاه کردم. به پنجرهها نگاه کردم تا ببینم متوجه میشوم که چه چیزی توجه او را به خودش جلب کرده یا نه. فکر میکردم که شاید پرندهای یا چیز دیگری آنجاست و گربه امید بسته که اتفاقی بیفتد و شکمش را با آن سیر کند. اما هیچچیز نبود. فکر کردم که شاید قبلا کسی از یکی از آن واحدها برایش غذایی انداخته و او را به نشستن پایین ساختمان عادت داده است. کنار گربه نشستم و هر دو مدتی به ساختمان خیره شدیم. به من اجازه نداد که نوازشش کنم و خودش را عقب کشید و توی باغچه کنار پیادهرو نشست.
من که هیچ ایدهای نداشتم، بیخیال شدم و به راه افتادم تا به مسیرم ادامه بدهم. چند قدم که جلوتر رفتم، فهمیدم ساختمانی که گربه به آن خیره شده بود، همانی بود که خانه «م.ر» در آن است. از این اتفاق شوکه شدم و برای «س» هم تعریف کردم (تمام این مدت پشت خط بود) و هر دو خندیدیم. دقایقی بعد از ورودم به خانه بود که تماس را قطع کردم و کمی با «م.ر» صحبت کردم. برای شام دو فلفل را کباب کردیم و با تن ماهی و نان خوردیم. ترکیب دوستداشتنیای بود.
(قبل از اینکه بخوابم، دوباره به گربه سیاه فکر کردم. به بالا خیره شده بود و طلب چیزی را میکرد که بعید بود در آن نقطه و در آن لحظه و ساعت به دستش برسد. شاید یک نگاه اینطور میبود که او نیز تا آن لحظه روزی خود را به طریقی به دست آورده بود، و این یعنی خداوند مراقب تمام بندگانش است. هیچکس نباید نگران روزی خود باشد و فقط باید ادامه داد.
گربه سیاهی با نگاه به بالا، که معلوم نیست هدفش چیست |
اما نگاه دیگر این را میگوید که همزیستی انسان با حیوانات، منجر به دست کشیدن آنها از طبیعت خود شده است، و آنها به دریوزگی و گدایی روی آوردهاند. چرخه اصیل طبیعت دچار انحراف و شکست شده است، و همهچیز به اشتباهات انسان فاسد شده است. مسیر اصلی گم شده است و نسلهای امروزین حیوانات شهرنشین، به کلی اصالت خویش را از یاد بردهاند. موشها زباله میخورند و گربهها تهمانده غذا طلب میکنند. انگار که انسان خدایی روزیدهنده باشد، که گاهی بر آنان خشم گیرد و گاهی برای لذت خویش به آنان مهر بورزد.)
قسمت قبلی: قسمت ۵ : امید در مه
قسمت بعدی: قسمت ۷ : کاهش دارو برای افزایش هیجان زندگی بیماران
۲۰ دی ۱۴۰۱
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
ارسال یک نظر
نظر شما چیه؟ حتما برامون بنویسین.
(ضمنا اگه برای خودتون اسم بذارین، به مرتب شدن بخش نظرات کمک بزرگی کردین!)