تازه‌ترین نوشته

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

تصویر
پوستر سی‌امین نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم در مصلی تهران انوار عظیم لزوما نشانه‌های خوش نیستند، گاهی باید از آن‌ها به تاریکی گریخت، تا اندک نوری یافت و جان بدان آرامش بخشید   اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به  قسمت ۰  نگاهی بیندازید. خبر برگزاری سی‌امین نمایشگاه قرآن به مناسبت ماه رمضان منتشر شده بود، که پسرخاله‌هایم با من تماس گرفتند و گفتند که به آن‌جا برویم. برنامه کوچکی که قرار بود داشته باشیم، با اضافه شدن خاله‌هایم و همسران و بچه‌های‌شان، و دایی و زن‌دایی‌ام تبدیل به یک دورهمی خانوادگی نسبتا بزرگ به مناسبت سیزده‌به‌در شد. من هم به «م.ح»‌ گفتم که ببینم چه می‌کند، و او گفت که اگر بتواند خودش را خواهد رساند. این بود که روز دوم نمایشگاه همگی به سوی آن شتافتیم. ( خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا): «سی‌اُمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن نقد و بررسی می‌شود» ) من و احمد پیش از این‌که دیگران از ماشین‌ها پیاده شوند و بیایند، رفتیم و کمی قدم زدیم و بخش‌های مختلف را به سرعت از نظر گذراندیم. محتوای نمایشگاه نسبت به سال‌های قبل بسیار کمتر شده بود و نشرهای کمتری حضور

داستان‌هایی از ناکجا : ۵ : ناگهان یاد کلماتش افتاد...

مجموعه داستان‌هایی از ناکجا، قرار است مجموعه‌ای از چالش‌ها و تمرین‌های کوتاه و جذاب داستان‌نویسی باشد. این‌طور چالش‌ها می‌توانند ذهن را باز و خلاقیت را بیشتر کنند. البته نظرپرسی درباره همین داستان‌ها و نوشته‌ها هم می‌تواند اثری بزرگ در رشد توانایی‌های نویسنده داشته باشد، هرچند نباید آن‌چنان خود را درگیر نظرها کند که سبک و علاقه شخصی‌اش را از دست بدهد.

این داستان نیز، نتیجه یکی از همین تمرینات بود، اما با چالشی بزرگ‌تر: دو تصویر را انتخاب و نکات و احساساتش را تعیین کردم، سپس هر آن‌چه که می‌توانست هر دو تصویر و جزئیات‌شان را به هم وصل کند نوشتم. هم‌زمان با شرح اتصالات، سعی کردم ذهنم را روی تصاویر متمرکز کنم و فضاسازی را مطابق با آن‌ها انجام دهم. (البته قرار بود داستان در مردادماه نوشته شود، اما به علت مشکلاتی که پیش آمد و تغییراتی که اجبارا در زندگی‌ام پدید آمد، پیاده‌سازی آن را کاملا فراموش کرده بودم، تا این‌که پس از اتفاقاتی تلخ، آن را مجددا به یاد آوردم...)

تصاویری که مرا به نوشتن وا داشتند (تصویر راست: نکات: گربه + تاریکی دم غروب + ساختمان نیمه‌کاره + شهر خاموش؛ احساسات: اندوه + تنهایی + جداافتادگی + ازیادرفتگی؛ تصویر چپ: نکات: زمستان + تاریکی عصرگاهی + مرد میانسال + کلاغ + شهر شلوغ؛ احساسات: عذاب وجدان + رنج + دوری + تباهی)
تصاویری که مرا به نوشتن وا داشتند (تصویر راست: نکات: گربه + تاریکی دم غروب + ساختمان نیمه‌کاره + شهر خاموش؛ احساسات: اندوه + تنهایی + جداافتادگی + ازیادرفتگی؛ تصویر چپ: نکات: زمستان + تاریکی عصرگاهی + مرد میانسال + کلاغ + شهر شلوغ؛ احساسات: عذاب وجدان + رنج + دوری + تباهی)


ناگهان یاد کلماتش افتاد...

گربه کش و قوسی به خودش داد و از روی تیرآهن‌های ساختمان نیمه‌کاره بالا رفت. عادت کرده بود همیشه هنگام غروب تنش را از این ساختمان عجیب، که سال‌ها بود هیچ‌کس رویش کار نمی‌کرد و وسط شهر درندشت تهران، بی‌تغییر باقی مانده بود، بالا بکشد و جایی بنشیند که محو شدن آفتاب در تاریکی را ببیند. انگار پیمان خاصی بین او و انوار خاکسترنشین خورشید در آسمان دودی تهران وجود داشت، که می‌بایست همیشه تا آخرین لحظه دنبال‌شان کند. چشم‌های درشت و زیبایش را به خورشید بی‌رمق می‌دوخت و در سکوت و بی‌حرکت منتظر محو شدنش می‌ماند.

می‌دانست که قبل از این‌که واقعا غروب کند، پشت ساختمان‌های بلند مخفی می‌شود، و او دیگر قادر به دیدنش نخواهد بود، اما صبر می‌کرد تا آخرین پرتوهای نور از آسمان دوان‌دوان بروند، و بعد خودش را همان بالا جمع می‌کرد و چند دقیقه‌ای می‌خوابید.

عادت عجیبی بود، و گربه‌های دیگر همیشه وقتی او را می‌دیدند که به دنبال آفتاب به سمت ساختمان می‌رود، راهش را باز می‌کردند. گربه‌هایی که عاشقش بودند، می‌دانستند که در آن ساعت هرگز نباید مقابلش را بگیرند، چون در این صورت برای همیشه از چشمش می‌افتادند. وقتی آخر شب‌ها روی دیوار آوازگونه میومیو سر می‌داد، خیلی از گربه‌های مجرد به تشویقش برمی‌آمدند.

زیبا بود، و به طرز خارق‌العاده‌ای همواره جوان. انگار که یکی از ایزدبانوان مصر باستان باشد، که در تجسمی زنده به جهان بازگشته بود؛ آن‌گونه که باستت پس از مدتی فراموش شدن، باز جایگاه خود را در میان مردم برپا کرده بود. گربه‌هایی که چاپلوس‌تر بودند، گاهی در میان روز جلویش را می‌گرفتند و برایش نرم و آهنگین سروده‌های‌شان را می‌خواندند. حتی آن‌هایی که روی‌شان بیشتر بود و از او چنگ خورده بودند، در خفا به جای پنجه‌های او بر سر و صورت و تن‌شان افتخار می‌کردند، و بعضی‌های‌شان که خرافی‌تر بودند، می‌گفتند که آن زخم به آن‌ها عمر طولانی خواهد بخشید...

اما همه این‌ها برای آن گربه باوقار بی‌اهمیت بودند. درست است که باتجربه‌ها به او گفته بودند که: «گربه‌جماعت پدر و مادرش معلوم نیست کی هستن. شیش-هفت ماهش که بشه بچه، دیگه باید خودشو بکشه بالا و بابا-ننه‌ش رو فراموش کنه. بی‌خودی عمرتو برای پیدا کردن کس و کارت هدر نده. بگذریم که عمر ما گربه‌ها توی این شهر وحشی، چندان طولانی نیست و خیلیامون به مرگ طبیعی هم نمی‌میریم حتی... شاید اصلا...» ولی او گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. البته اوایل (یعنی از آن‌جا که به یاد می‌آورد) به حرف‌شان گوش می‌کرد و سرش به کار خودش بود، اما حالا حدود سی سال از آن زمان گذشته بود، و حتی خیلی از بچه‌گربه‌هایی که در آغوش او بزرگ شده بودند هم مرده بودند، و او هم‌چنان زنده بود. این جاودانگی عجیب از ایمان او به حرف‌های دیگران کاسته بود، و حالا دیگر اصلا اهمیتی نمی‌داد. بلکه با خودش فکر می‌کرد که شاید والدین او بوده‌اند که چنین قدرتی را به او بخشیده بودند. پس شاید خودشان هم هم‌چنان زنده باشند. با این فکر هر روزی در جایی از شهر به دنبال‌شان می‌گشت. اما هیچ‌کس گربه‌ای چون او ندیده بود. و هر بار در پایان روز خودش را به ساختمان نیمه‌کاره می‌رساند، و در آن‌جا با غمی که ریشه‌اش برای او ناپیدا بود، به غروب آفتاب نگاه می‌کرد.

اما او عادت دیگری هم داشت که آن‌قدر در انجامش دقت داشت که تقریبا هیچ‌کس به آن پی نبرده بود. چند سال قبل در یکی از جستجوهایش، پیرمردی را دیده بود که تنها زندگی می‌کرد و عادتش این بود که بر روی یکی از نیمکت‌های مسیر پیاده‌روی بلوار کشاورز بنشیند و به کلاغ‌ها غذا بدهد. برای گربه عجیب بود که چرا یک آدم باید به کلاغ‌ها غذا بدهد، چون بارها از گوشه‌وکنار شنیده بود که آدم‌ها کلاغ‌ها را دزد و خبیث و وحشی می‌دانند. همین هم پیرمرد را برایش جالب‌تر کرده بود. اما نوعی آشنایی هم با او حس می‌کرد. انگار که نیرویی پنهان به او وحی کرده بود که کلید یادآوری گذشته‌اش در دستان آن پیرمرد عجیب و تنهاست.

پیرمرد زمان دقیقی برای آمدن به آن منطقه نداشت و همیشه هم یک‌جا نمی‌نشست، اما کلاغ‌ها وقتی او را در خیابان می‌دیدند که کیسه نان و گوشت به دست دارد و به سمت منطقه می‌آید، به هم‌دیگر خبر می‌دادند. این‌طور بود که او هر وقت از راه می‌رسید، دورش کلاغ‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. کم پیش می‌آمد که بین کلاغ‌ها برای غذا درگیری‌ای پیش بیاید. چون پیرمرد به اندازه چهل کلاغ همیشه غذا می‌آورد، و آن‌ها همیشه بدون طمع چیزی به دست می‌آوردند. برای همین هم در بین کلاغ‌ها «شاه‌حیات» لقب گرفته بود.

خود پیرمرد اما ظاهر خوش‌حالی نداشت، حتی وقتی که گوشت‌ها را مقابل کلاغ‌ها می‌ریخت و آن‌ها آرام و راحت مقابلش تیرگی پرهای بلند و قدرت منقار بزرگ خود را به نمایش می‌گذاشتند، که نشان از اعتماد و دوستی‌شان داشت. بیشتر مواقع ناراحت و در فکر بود، و گاهی چنان صورتش در هم کشیده شده بود که انگار درد داشت.

در پاییز و زمستان همیشه دستکش و شال‌گردن و کت چرمی کلفت و شلوار ضخیم می‌پوشید، و در بهار و تابستان کت و شلوار کهنه‌ای را که از آخرین سال کارش پیش از بازنشستگی با بن خرید اداره برای خودش تهیه کرده بود به تن می‌کرد. تا به حال چندین بار آن را وصله کرده بود و با این‌که خیاط سنگ‌تمام گذاشته بود و سعی کرده بود پارچه‌های مشابه پارچه کتش را پیدا کند، اما باز هم می‌شد به سادگی به کهنگی آن کت پی برد. لباس‌های زمستانی‌اش فاخرتر بودند، چون پسران و تک‌دخترش که حالا هفت سال و چهار ماه از آخرین تماس‌شان با پدر می‌گذشت، از کشور‌های روسیه و آلمان و سوئیس برایش تهیه کرده بودند.

با این‌که دوست داشت در نبود همسرش رابطه بهتری با بچه‌هایش داشته باشد، اما بچه‌ها آن‌چنان راغب این رابطه نبودند. البته نه که وقتی به پول نیاز پیدا می‌کردند هم خبری ازشان نشود، ولی از وقتی پسر بزرگش در آلمان یک قنادی زده بود و با یک شرکت ایرانی قرارداد واردات وسایل مخصوص شیرینی‌پزی بسته بود، دیگر ارتباط کامل بریده شده بود. چرا که برادر و خواهرش هم از آن زمان به بعد، قرض‌ها و بدهی‌های‌شان را با او در میان می‌گذاشتند. همین باعث شده بود که پدرشان در این سیزده سال از دست دادن همسرش، تک و تنها در خانه کوچک قدیمی‌شان در یک آپارتمان که حالا دیگر زهوارش در رفته بود زندگی کند و هم‌نشینی با کلاغ‌ها را ترجیح بدهد.

کلاغ‌های فضول‌تر که دوست داشتند زندگی‌نامه شاه‌حیات را تهیه کنند و برای جوان‌ترها و بچه‌ها افسانه‌اش کنند، این‌طور می‌گفتند که: «شاه‌حیات چندان با آدمای دیگه دم‌خور نیست. اما دل‌سوز کلاغ‌ها هم نیست. همیشه نمازشو که می‌خونه، بین ذکر و دعاهاش می‌گه: «خداوندا، فرصت این تنها کار نیک رو از من نگیر و بذار لااقل به کلاغ‌هات غذایی بدم و گناهانم رو ببخش.» بیشتر از دل‌سوزی برای ما، دلش برای خودش و کوتاهی عمر انسان‌ها می‌سوزه. شنیده شده که گاهی به عمر طولانی ما کلاغ‌ها حتی غبطه هم خورده. (البته بعضی کلاغ‌ها این را قبول نداشتند و حتی برعکسش را می‌گفتند: «بارها شنیدیم که در حین دعاهاش از عمر طولانیش تا به امروز شکایت کرده و خواسته که زودتر جونشو بگیرن و بذارن که بمیره، اما دیگه بار گناهانش رو تحمل نکنه.») با تمام کارایی که برای ما می‌کنه، اما هم‌چنان هر روز بارها و بارها توی خونه استغفار می‌کنه و می‌خواد گناهانش پاک بشن. این نشون می‌ده که اون ذات پاک و درستی داره.»

این بیانات که گاهی با هم در تناقض هم بودند، منجر به افسانه‌هایی در میان قشر جوان‌تر شده بودند. افسانه‌هایی که واضح و ناواضح، انگار موجودی خیالی را توصیف می‌کردند، و حتی گاهی او را تا حد خداوندی خلع‌درجه‌شده بالا می‌بردند.

گربه هم اولین بار همین افسانه‌ها را از زبان چند کلاغ جوان و بی‌تجربه شنیده بود و تردید کرده بود. آن زمان فکر می‌کرد که کلاغ‌ها به کل دروغ می‌گویند و موجودات احمق و چندش‌آوری هستند. اما بعدتر که داستان‌های بیشتری را شنیده بود و یکی-دوبار هم خود پیرمرد را از نزدیک دیده بود، دوست داشت سر از کارش در بیاورد. فارغ از عمر طولانی‌ای که به او اجازه چنین تجسسی را در زندگی پیرمرد می‌داد، چهره آشنای پیرمرد هم بیشتر او را ترغیب به این کار می‌کرد. اما همیشه این کار را طوری از دور و ظاهرا اتفاقی انجام می‌داد، که هیچ گربه‌ای شک نکرده بود که نکند رابطه‌ای بین او و آن پیرمرد کلاغ‌باز باشد.

به هر حال گربه‌ها با تمام هم‌زیستی‌‌ای که بین خودشان و موجودات دیگر شهر پدید آورده بودند، باز هم با کلاغ‌ها کمی مشکل داشتند، و جز با جوان‌های‌شان با دیگران حرف نمی‌زدند. قبل‌ترها دعوای‌شان نژادی بود، اما بعدتر که نژادپرستی کم‌کم کنار رفت، مشکلات فرهنگی و اخلاقی جای دعواهای قبلی را گرفتند. به هر حال شیوه زندگی هر کدام متناسب با فیزیک و موقعیت و فرهنگ عامه هم‌نوعان‌شان به طریقی بود که دیگری آن را نمی‌پسندید. (البته بودند گربه‌ها و کلاغ‌های جوانی که می‌گفتند باید بین این دو گونه دوستی محکمی شکل بگیرد تا جامعه سالم و خوبی پدید بیاید، ولی تقریبا همیشه این دسته از طرف کلاغ‌ها و گربه‌ها با هم توبیخ می‌شدند.)

یک بار که گربه زیبا چشم‌های سیاهش را به پیرمرد دوخته بود، ناگهان خود را وسط جمع کلاغ‌ها یافته بود که داشت قدم می‌زد و آرام و بی‌خیال تکه‌گوشت‌هایی را هم از پیرمرد می‌گرفت و می‌خورد. اما شانسی که آورده بود، گربه‌هایی که او را در آن وضع دیده بودند، این‌طور برای بقیه قصه را تعریف کردند که: «بانو باستت با شجاعتی باورنکردنی به وسط دسته‌های حقیر و وحشی ریزه‌خورا رفته بود، و با چنان آرامشی قدم می‌زد و غذاشون رو می‌گرفت که حتی نمی‌تونین تصورش رو بکنین. اونا غرورشون رو شکسته بودن تا غذا به دست بیارن، و باستت فقط با راه رفتن بین‌شون، چندبرابر غرور به دست آورد!»

نمی‌دانست به آن پیرمرد چه حسی دارد. آشنایی‌ای که نسبت به او حس می‌کرد را هاله‌ای از غمناکی در بر گرفته بود. نمی‌فهمید دلتنگی است یا چهره پیرمرد ناراحتش می‌کند یا بابت چیزی از او دلخور است، فقط فهمیده بود که دیدن پیرمرد نوعی احساس را در او برمی‌انگیزد. اما نمی‌خواست فقط روی این آشنایی سرمایه‌گذاری کند، و برای همین هم خیلی اوقات فقط سری به او می‌زد تا مطمئن شود که هنوز هم هست، و بعد به سراغ جای تازه‌ای برای جستجو می‌رفت. پیرمرد اما انگار تا به حال به او توجهی نکرده بود. طبیعی هم به نظر می‌رسید، چون انگار بیشتر عاشق کلاغ‌ها بود تا همه جانوران.

یک روز اواخر تابستان که هوا داشت رو به سردی می‌رفت، پیرمرد کت کهنه‌اش را به تن کرد و شالش را به گردن پیچید و با نفسی عمیق از خانه بیرون آمد. کیسه غذا را آماده کرده بود و می‌خواست مسیر معمولش را در پیش بگیرد، اما پاهایش او را به کوچه‌پس‌کوچه‌ها کشیدند و کلاغ‌هایی که از آسمان و سیم‌های برق دنبالش می‌کردند، متعجب از کار تازه‌ای که از او سر زده بود، سکوت کردند و خیره‌خیره به تعقیبش ادامه دادند. پیرمرد در افکارش غرق بود و زیر لب چیزی می‌گفت که کسی نمی‌شنید. انگار با خودش حرف می‌زد. چند باری در کوچه‌ها پیچید و ناگهان مقابل یک ساختمان نیمه‌کاره توقف کرد.

سرش را که بالا آورد و ساختمان را دید شوکه شد. تیرآهن‌های زنگ‌زده و سرخ، تاریکی و متروکی ساختمان، و اجتماع کلاغ‌ها بالای سرش هراس به دلش می‌ریختند. دو قدم عقب رفت و از پشت به زمین افتاد. پس سرش به زمین کوبیده شد و دردی در تمام وجودش پیچید، و بعد غش کرد. محتویات کیسه غذا که از دستش بر زمین افتاده بود، جلوی پایش پخش شده بود. کلاغ‌ها چند ثانیه سکوت و پیش نرفتن را تحمل کردند، اما بعد هجوم آوردند و تکه‌پاره‌هایی را به منقار گرفته و با خود بردند. چند لحظه بعد جز بوی گوشت و نان بیات چیزی از آن‌ها نمانده بود. حتی کیسه را هم به هوس غذای بیشتر برده بودند.

فقط یکی دو کلاغ جوان نزدیکش مانده بودند که ببینند چه بلایی سر شاه‌حیات آمده است. اما آن‌ها هم از بی‌حرکتی او و خلوتی کوچه چند باری به چرت افتادند، و سرآخر راه‌شان را کشیدند و رفتند. اما آن‌جا کسی بود که تمام مدت داشت پیرمرد را زیرچشمی می‌پایید، و وقتی همه رفتند، آرام‌آرام از بالای اسکلت ساختمان پایین آمد: بانو باستت.

قدم‌هایش را آرام و بااحتیاط برمی‌داشت. نزدیک شاه‌حیات که رسید، متوجه تکان‌های خفیفش شد که داشت به هوش می‌آمد. مقابل صورتش نشست و به او خیره شد. شاه‌حیات که چشم‌هایش را باز کرد هنوز گیج می‌زد و نمی‌فهمید که کجاست. خورشید غروب کرده بود، و آسمان تا لحظاتی دیگر پرده سیاه شب را به خود می‌کشید. تیرهای چراغ، به جز یکی-دوتا که سوخته و خاموش بودند، باقی روشن شده بودند. شاه‌حیات سرش را گرداند و اول تصویر تاری از ساختمان تاریک نیمه‌کاره توجهش را جلب کرد، و بعد با دیدن گربه که به او خیره شده بود جا خورد. اما گربه از جایش تکان نخورد.

شاید چند لحظه در چشم‌های گربه خیره بود، که ناگاه ترس برش داشت. تصاویر گذشته برایش زنده شدند: «... می‌دوید. می‌دویدند. گروهی با لباس‌های متحدالشکل سیاه، داشتند می‌دویدند. شب بود و نسبتا تاریک، و بوی دود خفیفی ناشی از سوختن چیزی به مشام می‌رسید. از دوردست‌ها صدای شعارها را می‌شنیدند: «زن، زندگی، آزادی». صدای بی‌سیم می‌گفت: «... ریختن توی بلوار کشاورز... هر گروهی نزدیک‌تره خودش رو برسونه به موقعیت... نذارین در برن بعد از این‌همه گندی که زدن به مملکت... یه نفرشونو هم بگیریم، یه نفره...» کسی از میان دونده‌ها گفت: «ما که داریم می‌دوییم، ولی دیگه این حروم‌زاده‌ها گرفتن ندارن که! معلومه از کجا آب می‌خورن و آخورشون کجاست. بچه‌ها دور و بر سفارت جمعن. مطمئن باش کارو در می‌آرن.» پای‌شان که به بلوار رسید، آدم‌ها هر یک از سویی دویدند و توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها از هم جدا شدند. دختر جوانی با موهای سیاه، چند لحظه دیرتر از بقیه دویدن را شروع کرد، چرا که داشت سعی می‌کرد گوشی‌اش را روشن کند و به خانواده‌اش خبری بدهد؛ اما وقت ایستادن نبود. سریع خودش را به اولین کوچه رساند و سعی کرد گم‌شان کند. سه نفر از مأمورها به همراه مرد جوان دنبالش کرده بودند...»

پلکی زد و دوباره گربه را مقابل خودش دید و تنش لرزید. خودش را کمی عقب کشید، اما گربه بی‌هیچ تغییری همان‌جا نشسته بود و به او خیره بود. به ساختمان نگاهی انداخت و سرش را که هنوز کمی درد می‌کرد دوباره روی زمین گذاشت. گربه میویی کرد و پیرمرد انگار منتظر صدایی بوده باشد، زارزار شروع کرد به گریستن.

گربه که در رفتار پیرمرد به دقت می‌نگریست، ناگاه تصاویر و صداهایی محو و نامشخص را در ذهن خودش دید: «... می‌دوید. در تاریک‌وروشن کوچه‌های تاریک می‌دوید و نفس‌نفس می‌زد. صدای پای آدم‌هایی را از پشت سرش می‌شنید که می‌دویدند. به ساختمان بلند نیمه‌کاره‌ای رسید که فقط اسکلتش را سرهم کرده بودند و آن را مناسب مخفی شدن یافت. بدون صبر از تاریکی ساختمان استفاده کرد و از آن بالا رفت. بالا رفتن برایش سخت بود (در همین حین با خودش فکر کرد هیچ‌وقت بالا رفتن از این ساختمان‌ها برایش سخت نبوده است). تا جایی که می‌توانست خودش را بالا کشید و روی یکی از تیرآهن‌های طبقات بالا بی‌صدا و بی‌حرکت نشست. طوری نفس‌نفس می‌زد که انگار فارغ از دویدنش، کرکس ترس بر جانش نشسته بود...»

سرش را کج کرد و به پیرمرد نگاه کرد. پیرمرد انگار که فرشته مرگ سر رسیده باشد، به گربه نگاه می‌کرد. ترسیده بود و در حالی که می‌لرزید، زیر لب اذکار مختلف را تکرار می‌کرد تا شاید باب نجاتی باز شود. گربه که شاید به زور یک‌دهم او بود، از رفتار او تعجب کرده بود، اما وقتی مرد دستش را پشت سرش برد و زخمش را لمس کرد، و دست خونینش را پیش آورد، آن‌چه در جستجویش بود یافت و با دلی پر از هراس عقب رفت. صحنه‌ها را به یاد آورد و در حالی که دلش از وحشت می‌لرزید، عقب‌عقب رفت. مطمئن بود که پیرمرد هم بابت یادآوری همان صحنه‌ها به آن حال افتاده...

پیرمرد به یاد می‌آورد: «... به انتهای مسیر و پایین ساختمان نیمه‌کاره رسیدند. فریاد زد: «گمش کردیم لعنتی رو.» و بعد توی بی‌سیم با عصبانیت گفت: «شما کسی رو گرفتین؟ چی شد؟!» چند لحظه بعد پاسخ آمد: «نه. توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها گم‌شون کردیم... البته پلاک دو-سه‌تا ماشین رو برداشتیم که داشتن باهاشون فرار می‌کردن.» خشمش دوچندان شده بود و اعصابش از دست همه خرد شده بود. سر همراهانش داد زد تا خودش را آرام کند: «لعنتیا ریختن توی کوچه و خیابون، به همه سر تا پای نظام توهین کردن، هیچی نگفتیم، شعار نوشتن روی در و دیوار، هیچی نگفتیم. سطل آشغال آتیش زدن و خیابون بستن و بسیجیا رو کشتن! حالا شما احمقا نمی‌تونین چارتا جوون کله‌خر احمق‌تر از خودتونو بگیرین. دارین چه گهی می‌خورین پس...؟» در همین لحظه صدای افتادن چیزی به گوش رسید...»

گربه داشت در آن مکاشفه ناگهانی چنین می‌دید: «... روی یکی از تیرآهن‌ها خودش را سفت چسبیده بود و دست و پایش از ترس می‌لرزید. همین که احساس کرد جایش امن است، چند نفر به پایین ساختمان رسیدند. داد و فریادها شروع شدند و با شنیدن واژه «لعنتیا» تنش مورمور شد. اگر لحظه‌ای زودتر متوجه شده بود جلوی افتادن فندک از جیبش را می‌گرفت، اما متأسفانه وقتی متوجهش شد که در حال سقوط بود. جایی نداشت که خودش را به سمتش عقب بکشد، هرچند سعیش را کرد که از دیدشان دور بماند. اما آن‌ها سرشان را بالا آوردند و به وضوح او را دیدند...»

شاه‌حیات در حالی که زیر لب می‌گفت: «فقط بذار بمیرم... نمی‌تونم تحملش کنم... می‌دونم گند زدم...» در یادآوری خاطره پیش می‌رفت: «... دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد و به سمت دختری که بالای ساختمان پناه گرفته بود خودش را بالا می‌کشید. یک نفر دیگر هم از جهت دیگری بالا می‌رفت تا دختر نتواند فرار کند. در همین حین با لحنی عصبانی رو به دختر فریاد می‌زد: «بیا پایین جنده دوزاری کثافت. اگه با پای خودت بیای پایین، قول می‌دم روی پرونده‌ت تأثیر مثبتی داشته باشه. یه کاری نکن به زور ببریمت. بجنب.» اما دخترک گوشی‌به‌دست و با چشمان بسته فقط می‌لرزید...»

بانو باستت بهت‌زده نگاهش را به پیرمرد دوخته بود و به یادآوری ادامه می‌داد: «... یکی از مردها که به جای او رسیده بود، دستش را گرفت و کشیدش تا از جا بلند شود. مقاومت خاصی نکرد، چون اگر می‌افتادند می‌مرد، و اگر نمی‌افتادند هم برایش دردسرهای بزرگ‌تر درست می‌کردند. مرد دیگر که به او رسید، گفت: «تخم‌سگ فسقلی. فکر می‌کردی دست‌مون بهت نمی‌رسه؟ حالا گم شو برو پایین، وگرنه پرونده‌ای برات جمع می‌کنم که یه عمر ننه‌بابات بدوئن دنبال آزادیت.» ترسان و لرزان دو قدم نرفته بود که لیز خورد و نزدیک بود که بیفتد. مرد پشت سرش موهایش را گرفت و گفت: «فکر کردی می‌ذارم در بری و بمیری؟ کاری می‌کنم که هر روز آرزوی مرگ کنی.» سرش درد گرفته بود و مرد را کمی پس زد تا موهایش را آزاد کند، اما مرد عصبانی سعی کرده بود دوباره بگیردش، اما تعادلش را از دست داد و محکم به پشتش کوبید. داشت از ساختمانی که به سختی از آن بالا رفته بود، به سادگی سقوط می‌کرد...»

پیرمرد که ضربان قلبش بالا رفته بود و احساس می‌کرد چیزی نمانده تا در سینه‌اش منفجر شود، ناگهان یاد کلماتش افتاد: «... «لعنت به این حروم‌زاده‌ها... لعنت به همه‌شون... برم چی رو گزارش کنم؟ بگم بیست‌وچهار نفر مثل چغندر وایستادن و یه نفر رو هم نتونستن بگیرن؟» فکری کرد و سریع از کنار جسد دخترک که با صورت روی زمین افتاده و چهره‌اش متلاشی شده بود، گوشی صفحه‌شکسته‌اش را برداشت و قفلش را با اثر انگشت دختر باز کرد، و برای آخرین نفری که بهش پیامی ارسال شده بود، نوشت: «تقصیر هیچ‌کس نبود» و فرستاد. بعد از جایش بلند شد و در حالی که لگد بسیار محکمی به جسد می‌زد گفت: «لعنت بهت... گند زدین به مملکت، به همین راحتی هم می‌میرین!» و با همراهانش لگدهای دیگری را نثار تن بی‌جانش کردند. انگار هنوز دلش خنک نشده باشد، باتونش را به دست گرفت و چند بار توی سر جسد کوبید، تا این‌که خون از سرش بیرون پاشید. نفس عمیقی کشید و گفت: «زنگ بزنین بیان ببرنش سردخونه. همه‌مون دیدیم که خودش افتاد...»...»

پیرمرد در حالی که نفس‌های آخرش را می‌کشید، زیر لب گفت: «نیکا...» و مرد. گربه روی زمین نشسته بود و چشم‌ها و تنش از اندوه پر شده بودند. توان بلند شدن در خودش نمی‌دید.

نمی‌دانست چه‌قدر گذشته بود که توانست خودش را جمع‌وجور کند و روی پاهایش بایستد. به ساختمان پشت سرش نگاه کرد و با خودش فکر کرد: «نیکا... پس چی به سر خانواده‌م اومد؟ خواهرم کجاست؟» و بعد از تیرآهن‌های ساختمان با چند جهش بالا رفت. حس می‌کرد که آن‌جا آرام‌تر خواهد شد. وقتی به بالاترین نقطه ساختمان رسید، شعاع نور طلوع خورشید به صورتش می‌تابید. با دیدن طلوع آرام‌تر شد. حالا می‌دانست باید به دنبال چه کسی بگردد...

به یاد نیکا شاکرمی، و تمام هم‌وطنانی که در هر زمان و مکانی، جان‌شان ظالمانه گرفته شد، و وطن از نوشیدن خون و جسم‌شان در خود فرو نریخت و نمرد و نیز از ظلم رها نشد...
به یاد نیکا شاکرمی، و تمام هم‌وطنانی که در هر زمان و مکانی، جان‌شان ظالمانه گرفته شد، و وطن از نوشیدن خون و جسم‌شان در خود فرو نریخت و نمرد و نیز از ظلم رها نشد...


ایده‌پردازی: ۳۰ تیر ۱۴۰۲

اجرا: ۱۳ تا ۱۵ دی ۱۴۰۲


داستان قبلی: قرار ملاقات آلویس پولتزِل

داستان بعدی: رنج‌های ابدی


پروانه انتشار: CC BY-NC-SA

نظرات

  1. اسمش داستان کوتاهه ولی اصن کوتاه نیست
    برای داستان‌نویسی، جمله‌های کوتاه جذاب‌ترن

    پیشنهادم: کارگاه داستان‌نویسی برو، که نظرات حرفه‌ای کمکت کنن

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. البته داستان‌های کوتاه طولانی‌تری هم داریم، نمونه‌اش داستان کوتاه «دزد ساحلی» از اسکات فیتزجرالد، که ۶۹ صفحه‌ست.
      و دیگه این‌که باز با مثالی از همون کتاب، به نظرم جمله‌ها چندان بلند هم نبودن، اما بله، ممکنه راحت‌خوان‌تر باشن و برای مخاطب جذاب‌تر.

      در یکی دو دوره شرکت کرده‌ام، و می‌کنم، اما باز هم حتما چنین خواهم کرد.
      از وقتی که صرف کردید متشکرم.

      حذف
    2. داستان من کلا ۳۳۰۰ کلمه‌ست، که می‌شه حدود ۱۸ صفحه کتاب...

      داستان‌های کوتاه آسیموف مثل «زنگ آهنگین» و «شبی که مرد» (که هر دو در یک کتاب توسط نشر ققنوس چاپ شدن)، هم هر کدوم ۴۰-۴۵ صفحه هستن.

      یا داستان کوتاه «زنی که مردش را گم کرد» از صادق هدایت، ۸۳۰۰ کلمه‌ست و طبق تخمین، حدود ۴۱ دقیقه طول می‌کشه خوندنش.

      حتی ماهی سیاه کوچولو هم از داستان من بزرگ‌تر و بلندتره و ۵۷۰۰ کلمه‌ست، و طبق تخمین، خوندنش حدود ۲۳ دقیقه طول می‌کشه که ۸ دقیقه از داستان من بیشتره!

      زمان مطالعه داستان من، طبق تخمین، ۱۵ دقیقه‌ست، و خودم که داشتم الان برای دوستم می‌خوندمش و چندجاشو ادیت کردم و با هم وسطش صحبت کردیم، حدود ۳۲ دقیقه طول کشید.
      فکر نکنم بیشتر از این طول بکشه خوندنش...

      البته اگه بخوایم با داستان‌های کوتاهی مثل موارد زیر مقایسه کنیم، بله، داستان من خیلی طولانیه:

      «برای فروش: کفش‌های نوزاد، پوشیده‌نشده.»
      - ارنست همینگوی
      که البته شخصی به نام ویلیام آر. کین هم داستان مشابهی داره که سال ۱۹۱۷ نوشته:
      «کفش‌های کوچک، پوشیده‌نشده»

      «دیدمش
      گفتم منم
      نشناخت او»
      - نیما یوشیج
      (که البته بخشی از یه شعر بلنده خودش)

      حذف
  2. درود

    تصویرسازی‌هاتون خوب بود. البته علتش هم اینه که حتی تو روایاتتون هم جزئیات براتون مهمه.
    راستی خط پنج داستان بی‌رمق درست‌تره

    داستان قابل‌قبولی بود. عناصر داستان تقریبا خوب اجرا شده بود و تصویرسازی‌ها خوب بود. البته این دیدگاه یه خواننده داستانه، نه کارشناس!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. درود بر شما

      مثل همیشه متشکرم که ان‌قدر دقیق داستان رو خوندین
      و بابت تذکرتون هم ممنونم، تصحیحش کردم

      همین نظر هم برای من یه دنیا می‌ارزه و بابتش متشکرم.

      حذف
  3. حقیقتا نمیتونم چی نصیبت شد
    و هدفت از این کار چی بود

    ولی باعث شدی دیگه کلا به هیچ کس اعتماد نکنم و حس خوب نداشته باشم

    موفق باشی

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. واقعا متوجه مشکل نمی‌شوم.
      ای کاش برایم بیشتر توضیح می‌دادید.

      صرفا از پایان تلخ داستان، که برداشتی از یک واقعیت تلخ بود، خوش‌تان نیامده است؟!

      حذف
  4. به حدی شک شدم که تا چند ساعت نميدونستم چیکار کنم
    و الانم انقد خشم دارم

    که حقیقتا دوس دارم فحش کشت کنم

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. عنصر شوکه‌کننده داستان برایم واضح است، اما متوجه عصبانیت شما از خودم نمی‌شوم...
      فقط می‌توانم بپرسم «چرا!؟»

      حذف
  5. اگه عرزشی هستی که اصن هیچ جای حرفی نداری

    ولی اگه آدم عادی هستی واقعا متاسفم برات

    و درنهایت
    فاک یو

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. نمی‌دانم چه‌طور به این نتیجه رسیدید که من یا عرزشی هستم، یا انسان عوضی‌ای که لایق توهین است، اما اگر واقعا انتظار دارید نظرتان قابل‌بررسی و قابل‌توجه باشد، باید توضیحات مفیدتری در اختیارم بگذارید...

      حذف
  6. واقعا خوندنش آسون نبود

    انسان کمتر دوست داره به چیز‌های ناخوشایند فکر کنه

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. به هر حال چیزی‌ست که رخ داده
      و روایت نکردنش به نظرم فرار از آن روزهای تلخ می‌آمد

      اما بله، حق با شماست
      خیلی اوقات، خیلی افراد قصه‌های تلخ و ناخوشایندی مثل این را دوست ندارند...

      طبیعی است که بعضی‌ها خوش‌شان نیاید...

      حذف
  7. 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
    خیییییییییییییلی قشنگ بوووووووووووووود
    اشک
    اشک زیاد
    اشک خیلی خیلی زیاد
    انتظار این پایانو اصلا نداشتم!

    جیرجیرک بی جیر چی میگه؟!!!
    منطق حرفاشو درک نکردم🤦‍♀️
    مردم عجیبن

    تنها حالتش اینه که
    بخاطر اینکه اون مامور رو از کارش پشیمون جلوه دادی ناراحت شده باشه
    ی جور مثلا
    توجیه عمل و اینا

    در هر حال منطقی نبود
    و عرزشی بودنم به جاییش نمیخورد!

    همون مردم عجیبن و اینا...

    داستان قشنگی بود
    و البته ناراحت کننده
    هعب

    جیر جیرک drama queen تشریف دارن ☺️

    پاسخحذف
  8. تناسخ کلا مورد علاقمه
    باعث میشه فکر کنی فنا ناپدیری
    حتی اگه واقعا نباشی
    دلت خوشه حداقل!

    البته این انسانی که من دیدم
    میلش به بقا انقدر شدیده
    که حتی اگه اینا نبودم باز دست از زندگی نمیکشید!

    همه ادیان
    یسری چیز مشنرک دارن
    ی توصیف مشترک از خوبی و بدی
    چیزایی که در اشتراک دارن خوبه
    میشه ی چیزی که خیلیا بهش میگن دین انسانیت
    ولی وارد فرعیات که میشن...
    نتیجش میشه حجاب و این چیزایی که هر دینی برای خودش داره

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. پیش از هر چیز بسیار متشکرم که وقت گذاشتید و مطالعه کردید

      به هر حال من هم با خواندن کامنت‌های ایشان شوکه شدم و چند بار داستان را دوباره خواندم، اما نفهمیدم چه برداشتی داشته‌اند که این‌طور برافروخته‌شان کرده...

      حتی ذره‌ای فکر نمی‌کردم به کسی جز عرزشی‌ها بر بخورد، آن هم البته به خاطر اسطوره‌سازی از این قاتلین و جنایت‌کاران است، وگرنه آن‌ها هم به نظرم انسان هستند و نباید ازشان هیولاهای غیرطبیعی درست کنیم!

      شاید ایشان دوست داشته‌اند که آخر قصه نیکا نمیرد، اما من نمی‌خواستم واقعیتی را آن‌طور که دوست دارم تغییر بدهم، بلکه می‌خواستم با روایت آن اضطراب و وحشت و شجاعت و جنایت، توجه را به آن جلب کنم و بگویم که حتی اگر صد سال هم بگذرد، این خون باز هم بر زمین خواهد ماند، و این جنایت را هیچ‌چیز پاک نخواهد کرد، و این جنبش از کار نخواهد ایستاد...

      (به قول یکی از دوستان که بعد از خواندن داستان با هم تماسی داشتیم، «شاید ایشان طرفدار فیلم‌های هندی هستند و انتظار داشتند که آخر داستان شخصیت‌های بد و خوب در کنار هم برقصند و آواز شادی سر بدهند، و همه‌اش شوخی باشد».)

      به هر حال من سعیم را کردم تا وحشیانه‌ترین و کثیف‌ترین رفتار و گفتار را برای مأمورهای داستانم متصور شوم و بنویسم، و در عین حال با نمایش پیرمرد رقت‌انگیز، از هیولا ساختن از آدم‌های احمقی مثل آن‌ها جلوگیری کرده باشم.

      باز هم متشکرم که وقت گذاشتید و نظرتان را در اختیار من قرار دادید.
      (به خصوص که خیالم راحت شد که چیزی ننوشته‌ام که با خواندنش به کسی که نگاه منطقی و خوبی داشته باشد بر نخواهد خورد.
      ضمن این‌که خیلی هم سعی کرده بودم تا پایان امیدوارکننده‌ای برای داستان ایجاد کنم، که در آن نیکا هنوز به شکل دیگری زنده بود و از بندهای وحشی‌گری‌های آن‌چنانی آزاد...)

      در خصوص تناسخ، فکر می‌کنم همون‌طور که ذکر کردید، مشابه رویکرد دیگر ادیان به جهان پس از مرگ باشد، و قصد دارد تلخی‌ها را کاهش بدهد و انسان‌ها را به ادامه یافتن و جاودانگی امیدوار کند. اما درست مطابق عقیده «بهشت و جهنم»، رویکردی به بد و خوب اعمال انسان دارد، و در همین مسیر، خرافات و عقاید و رفتار عجیب و غلط هم به آن افزوده می‌شود؛ چیزهایی مثل «دستور کشتار مخالفان دینی و مبارزه با کفار» یا «حجاب مخصوص برای زنان» و... نیز از همین تفکر و رویکرد بر می‌آیند.

      خیلی خرسندم که مخاطب محترم و منطقی و دقیقی مثل شما دارم.

      حذف
  9. به ته داستان که رسیدم شدیدا شوکه شدم از پایانش
    زیاد تمرکز نداشتم که کامنتا رو بخونم و ببینم کس دیه‌ای گفته یا نه
    ولی اسم داستان رو دوباره نگاه کردم و فکر کنم از قصد چنین اسمی گذاشتین که با حروف "نیکا" جور در بیاد

    پشمام ریخته
    بازم بنویس

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. متشکرم از توجه‌تون به داستان، و بله، برای همین اسمش رو این‌طور گذاشته بودم

      حذف
  10. در کل روایتگریش خیلی خوب بود
    امّا بنظرم یکم یهویی ربط پیدا کرد به ماجرای نیکا

    مشخص بود که یه حالت بداهه نویسی و تمرین ذهنیه ولی بهر حال بین 7 تا 8 از 10 بود اگر امتیاز بخوام بهش بدم

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. شاید زیادی شخصیت‌پردازی رو کش دادم اولش!
      برای همین این حس رو می‌داد...

      می‌خواستم تاریکی زندگی دو طرف و تلاش‌شون برای زندگی رو نشون بدم
      ولی فکر کنم زیاده‌روی کردم

      حذف
    2. آره یکمی زیادی رمان گونه بود
      جزعیات رو خیلی تاکید میکردی

      حذف
  11. درود و صبح زیباتون بخیر
    حقیقتا بعد از مدت‌ها دیشب تونستم این‌داستان و بخونم و خب یکم برام اسپویل شده بود. چون پی‌دی‌اف و از اخر به اول امدم و عکس دختر زیبامون و دیدم؛ ولی باز هم‌نتونستم به طور کل روند داستان و تشخیص بدم و خیلی هیجان‌انگیز بود. توصیفات از گربه و پیر‌مرد زیبا بود. مکان مورد علاقه گربه ساختمونی بود که آخرین مکان به چشم دیده‌اش بود؛...
    و آخر داستان بشدت شک انگیز بود و قشنگ به تصویر کشیده شده بود. طوری که گناهان جلوی چشما ظاهر می‌شن و

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین
      خوش‌حالم که داستان رو دوست داشتین و با این‌که تصویر رو دیده بودین، اما براتون شوکه‌کننده و هیجان‌انگیز و اثرگذار بوده

      حذف

ارسال یک نظر

نظر شما چیه؟ حتما برامون بنویسین.
(ضمنا اگه برای خودتون اسم بذارین، به مرتب شدن بخش نظرات کمک بزرگی کردین!)

پست‌های معروف از این وبلاگ

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

شعر : اسماعیل (یک شعر بلند) | رضا براهنی (ویراست تازه + تحلیل و بررسی)