تازهترین نوشته
کتابخانه مخفی : قسمت ۱۰ : سهگانه دختران کابلی (نانآور، سفر پروانه، شهر گِلی) | دبورا الیس | شهلا انتظاریان
- دریافت پیوند
- ایمیل
- سایر برنامهها
طرح جلد کتاب رمانهای سهگانه دختران کابلی (نانآور، سفر پروانه، شهر گِلی) اثر دِبورا الیس از انتشارات قدیانی |
اگر میخواهید با مجموعه کتابخانه مخفی بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.
چگونه یافتن
از عادتهای من در نمایشگاه کتاب، از زمانی که در سال دوم راهنمایی یک بار به تنهایی به آنجا رفتم، این بوده که به بخش کودک و نوجوان سر بزنم. البته آن زمان توان تهیه کتاب نداشتم، و بیشتر تماشاچی بودم. سر از مجموعههای چندجلدی داستان و رمان در نمیآوردم و کتابها برایم فقط دنیاهای جادوییای بودند که بیرون از دنیای واژهها بیمعنا و بیهویت به نظر میرسیدند. خیلی اوقات در نمایشگاه کتابها را ورق میزدم و گاهی بعضیشان را همانجا و درون غرفهها، ایستاده و بیحرکت، تا پایان میخواندم. (هیچوقت ندیدم فروشنده و راهنمای غرفهای از این کارم ناراحت شود.) دلم کتاب میخواست، و کتابخانه مدرسه کتابهای جالبی نداشت، و کتابخانه محله به بچهها عضویت نمیداد و والدینشان باید کتاب را به امانت میگرفتند. چند سال بعد هم که با کانون پرورش فکری محلهمان آشنا شدم، آنقدر بزرگ شده بودم که از بین بچههای کوچکتر بودن احساس خجالت میکردم...
از آن سالهای دور که بگذریم، دقیقا یادم نیست اولین بار چه سالی با کتاب بزرگ و پرصفحه دختران کابلی مواجه شدم، اما جالب است که هیچوقت نسخههای تکجلدی کتاب را ندیده بودم. ولی با این حال انگار که همیشه این جلد سفید با نوشتههای سیاه درهم و محصور در قابی سیاه در پسزمینه نگاهم به قفسههای نمایشگاه حضور داشته است.
قدیمترها، پیش از اینکه به پختگی نسبیای در فرآیند انتخاب و خرید کتاب برسم، اولین و مهمترین نکته برای خریدن کتاب، جلدش بود. اگر جلد کتاب میتوانست احساس آن روز و آن لحظه مرا در خودش نشان بدهد، برش میداشتم و به او این شانس را میدادم که در کتابخانهام قرار بگیرد. دومین و آخرین نکته هم قیمت کتاب بود، که خیلی اوقات باعث میشد کتابها شانسشان را از دست بدهند و به جای خودشان برگردند. تقریبا برای همین هم تا پیش از نمایشگاه کتاب ۱۴۰۱، این کتاب شانسی پیدا نکرده بود.
(طبق تصاویری که از نسخههای تکجلدی دیدهام، به نظرم میرسد که آن جلدها برای کودکان و نوجوانان کتابخوان و کتابدوست جذابتر خواهند بود. شاید بد نباشد که نکتهای را درباره طرح جلد کتاب، اثر بهزاد غریبپور، در همینجا مطرح کنم: تا زمانی که کتاب را نخوانده باشید و با محتوایش تا حدودی آشنا نشده باشید، این طرح بسیار بیمزه و بیمعنا و حتی یک جور بیسلیقگی به نظر خواهد رسید. اما باور کنید که طراح کتاب را خوانده، یا لااقل خوب دربارهاش تحقیق کرده و خلاصه مناسبی را از مترجم یا ناشر دریافت کرده، و طرحی مناسب، جالب و خلاقانه برای نسخه «سه جلد در یک جلد» ایجاد کرده است. این نکته را در بخش «کارگاه کلمهشکافی» بیشتر باز خواهم کرد.)
پیش از اینکه به نمایشگاه کتاب ۱۴۰۱ برسیم، بهتر است قصه دیگری را هم تعریف کنم:
دو-سه سال پیش، شبی را با «د» و سهتا از دوستانش بیرون رفته بودیم. دو نفر دوستان آنلاینی بودند که تا به حال یکدیگر را ندیده بودند. در جریان صحبتها من هم وارد شدم و سعی کردم با هر یک جداگانه صحبت کنم. یکی از این دوستان، «ص» بود (که در قسمتهای ۱ و ۳ از مجموعه جاده گمشده با او همراه بودم) و دیگری خانمی بود به نام «زکیه».
وقتی از کافه راه افتادیم تا پیاده به میدان هفتم تیر برویم و سوار مترو شویم، من و «زکیه» شروع به صحبت کردیم، و او برایم گفت که معلم یک دبستان دخترانه است. من که تا به حال با هیچ معلم جوانی همصحبت نشده بودم، فرصت را غنیمت شمردم و کلی سؤال پرسیدم و سکوت کردم تا او برایم از تجربههای مختلفش حرف بزند. البته از آنجا که همه آن صحبتها را در این قسمت از «کتابخانه مخفی» نیاز نداریم، فقط به سراغ جایی میروم که او درباره کتابها گفت: «من با بچههای کلاسام خیلی صحبت کردم درباره کتابایی که خوندن و شخصیتهایی که دوست داشتن و اینا. خیلی از این بچهها، کتابایی رو دوست داشتن که شخصیتاشون بزرگسال هستن. این چیز بدی نیستا، اما بهشون این دید رو نمیده که الان چه کارایی از دستشون بر میآد؛ بلکه بهشون میگه که در آینده چه تواناییها و فرصتهایی رو در پیش خواهند داشت. نکته دیگه اینکه خیلی از این بچهها کتابهایی رو دوست داشتن که خارجی بودن، و خیلی کم پیش میاومد که از یه نویسنده ایرانی چیزی خونده باشن. همینجا بود که برام سؤال شد چرا اسم نویسندههای ایرانی انقدر کمه بین نویسندههای محبوب بچهها، در حالی که ما کلی نویسنده کودک و نوجوان داریم. البته اون موقع خودم هم واقعا نمیشناختم کسی رو، ولی فکر میکردم که باید زیاد باشن. پس شروع کردم به خوندن کتابهای کودک و نوجوان، و سعی کردم بیشتر هم روی نویسندههای ایرانی، و کتابهایی که شخصیتهای اصلیشون بچهها باشن. هر کتابی که خوشم اومده، توی کتابخونه کلاسم اضافه کردم و به بچهها پیشنهاد دادمش، و گاهی هم بهشون جایزه دادمش. خیلی انرژی و حس و حال بچهها عوض شده با خوندن این کتابا. چون نزدیکتر بوده به نگاه و سبک زندگیشون و سنشون، و همین اثرگذاری داستانها رو بیشتر کرده.»
وقتی در نمایشگاه کتاب ۱۴۰۱ با دخترعمه و پسرعمهام به غرفه عظیم انتشارات قدیانی رفته بودیم و کتابها را نگاه میکردیم و از قیمتهای قدیمی شگفتزده میشدیم، این کتاب را برداشتم تا ببینم چیست، و با خواندن مقدمه و چند صفحهای از آن، خیلی خوشم آمد. قیمت کتاب هم خیلی مناسب بود، و البته من هم مثل هر سال به خاطر عضویت در تیم مشتریان قدیانی یک کد تخفیف ۲۰درصدی داشتم. اینطور شد که کتاب وارد خانه شد، و منتظر ماند تا نوبت خواندنش برسد...
پشت جلد
(البته پشت جلد نسخهای که من قصد معرفی آن را دارم، هیچ نوشتهای وجود ندارد؛ برای همین هم من پشت جلدهای نسخههای تکی را در ادامه آوردهام!)
طرح جلد کتاب نانآور اثر دِبورا الیس از انتشارات قدیانی |
نانآور
مرد، میان او و نور خورشید ایستاد. پروانه قبل از دیدن او، سایهاش را حس کرده بود. سرش را برگرداند و بر سر آن مرد دستار سیاه مخصوص افراد طالبان را دید. تفنگی روی عرض سینهاش قرار داشت؛ به همان ترتیبی که کیف رودوشی پدرش روی سینهاش قرار میگرفت.
سرباز طالبان همچنان به او نگاه میکرد. بعد دستش را توی جلیقهاش برد و در حالی که نگاهش به پروانه بود، چیزی را از جیب جلیقهاش بیرون کشید.
پروانه میخواست چشمهایش را ببندد و منتظر شلیک او باشد که دید نامهای را از جیبش بیرون آورده است.
او روی پتو، کنار پروانه، نشست.
گفت: «این را بخوان!»
زندگی در کشوری را تصور کن که در آن زنان و دختران اجازه ندارند بدون همراهی مردی از خانه خارج شوند. تصور کن که آنها مجبورند هنگام بیرون رفتن از خانه تمام صورت خود را نیز بپوشانند. این زندگی مردم افغان در زمانی است که طالبان، یک گروه مذهبی افراطی، آن را اداره میکند.
دبورا الیس در اردوگاههای پناهندگان افغانی به سر برده و داستانهای فراوانی همچون قصه زندگی پروانه را شنیده است. او تمامی حقوق این کتاب را به انجمن «زنان برای زنان» در افغانستان هدیه کرده است، که زندگی خود را وقف آموزش دختران افغانی در اردوگاههای پناهندگان در پاکستان کردهاند.
طرح جلد کتاب سفر پروانه اثر دِبورا الیس از انتشارات قدیانی |
سفر پروانه
با احتیاط از روی خردهسنگها گذشت و قدم به داخل کلبهای کوچک گذاشت. با دقت به اطراف آن خانه یکاتاقه نگاه کرد تا شاید چیزی در آن پیدا کند. در داخل آن کلبه، زیرانداز، ملافه، ظروف پختوپز و استکانهای چای به طرزی نامنظم پخش بودند.
با چنین مناظری آشنایی داشت؛ این منظره فرار انسان جهت نجات جانش بود؛ منظرهای شبیه خانههای خودشان پس از بمبارانها که با عجله چند تکهای اثاثیه برداشته و فرار کرده بودند... .
صدا از داخل آخرین خانه میآمد. جلوی درگاه آن ایستاد. بخشی از سقف فرو ریخته بود. به دوروبر نگاهی انداخت تا منبع صدا را پیدا کند.
آن را یافت. ولی بچهگربه نبود.
در گوشهای از اتاق، بچه کوچکی به پشت افتاده بود.
داستان سفر پروانه در شرایطی به شدت غمانگیز، با نگاهی صادقانه و دلسوزانه، به توصیف افغانستان میپردازد. در این داستان، هرگز امید و شجاعت از بین نمیرود و کودکان حتی در وحشتناکترین شرایط سرپا میمانند. این داستانی است برای کودکان بالغ.
طرح جلد کتاب شهر گِلی اثر دِبورا الیس از انتشارات قدیانی |
شهر گِلی
شوزیه، بهترین دوست پروانه، از افغانستان گریخته است و برای زنده ماندن باید در خیابانهای پیشاور پاکستان روی پای خود بایستد. تنها دوست او سگش است. برای پیدا کردن غذا باید آشغالها را بگردد، گدایی کند و هر شب دنبال سرپناهی امن برای خواب باشد. آیا این کار ممکن است بدتر از سپری کردن عمری در اردوگاه پناهندگان باشد؟
داستانی منسجم و بسیار انسانی از دختری بداخلاق که میخواهد افسار زندگی خود را به دست بگیرد.
نانآور:
فروشی بالغ بر ۲۰۰۰۰۰ نسخه، برنده جایزه پیتر پن سوئد، جایزه راکی ماونتین و جایزه کتاب میدل ایست دانشگاه کالیفرنیا؛ کتابی فوقالعاده... تشریح موقعیتی جغرافیایی به صورت فشرده و در عین حال قصهای از تواناییهای یک دختر.
نیوزویک
کتابی درباره ایام سخت... و شجاعت کودکان افغانی.
واشنگتنپست
جوایز سفر پروانه:
برنده جایزه صلح جین آدامز
نثری تأثیرگذار... الیس سفر این بچهها را امری باورپذیر و در عین حال شاق تصویر میکند.
بوکلیست
هر جلد به تنهایی خواندنی و فراموشنکردنی است.
اسکول لایبرری ژورنال
فهرست
- نانآور [(لینک مطالعه رایگان فصل یا فصول)]
- سخن مترجم
- یک
- دو
- سه
- چهار
- پنج
- شش
- هفت
- هشت
- نه
- ده
- یازده
- دوازده
- سیزده
- چهارده
- پانزده
- یادداشت نویسنده
- سفر پروانه
- یک
- دو
- سه
- چهار
- پنج
- شش
- هفت
- هشت
- نه
- ده
- یازده
- دوازده
- سیزده
- چهارده
- پانزده
- شانزده
- هفده
- هجده
- نوزده
- بیست
- بیست و یک
- شهر گِلی
- یک
- دو
- سه
- چهار
- پنج
- شش
- هفت
- هشت
- نه
- ده
- یازده
- دوازده
- سیزده
- چهارده
از میان متن
... حسین از همه بزرگتر بود. ولی او در چهاردهسالگی بر اثر انفجار مین جانش را از دست داده بود. اما پدر و مادرش هرگز درباره حسین حرف نمیزدند. یادآوری خاطرات مربوط به او خیلی دردناک بود. ...
- نانآور | دو | صفحه ۳۰
... در این روز فرخنده ازدواج تو، بهترینها را برای آیندهات آرزومندم. پدرت، برادر من، مرد خوبی است و حتما مرد خوبی را هم به عنوان همسر برایت انتخاب کرده است. بیشک اوایل زندگی برایت سخت است که از خانوادهات دوری، ولی خانواده جدیدی پیدا میکنی و چیزی نمیگذرد که احساس میکنی به همین خانواده تعلق داری. امیدوارم آیندهای خوشحال و شاد در پیش داشته باشی، از نعمت داشتن فرزندان بسیار برخوردار شوی و آنقدر زنده بمانی که پسرهای پسرانت را هم ببینی. ...
- نانآور | هفت | صفحه ۸۷
... پروانه هیچ دلش نمیخواست نوریه به او درس بدهد. چون اگر معلمش میشد، بیشتر امر و نهی میکرد و رئیسبازی در میآورد. ولی از آنجا که به یاد نمیآورد آخرین بار کی نوریه را چنین هیجانزده دیده است، چیزی نگفت. ...
- نانآور | نه | صفحه ۱۱۲
... پس کار افغانستان به اینجا کشیده که استخوان نیاکانمان را از خاک بیرون بکشیم تا بتوانیم شکم خانوادهمان را سیر کنیم؟ ...
- نانآور | یازده | صفحه ۱۲۶
... آن شب پس از شام، سرانجام آن دختر به حرف آمد: «اسم من هماست. درست بعد از اینکه طالبان مزارشریف را گرفت، از آنجا فرار کردم.»
پروانه پرسید: «طالبان مزارشریف را گرفته؟ محال است. مادر من آنجاست. برادر و خواهرهایم هم همینطور.»
هما تکرار کرد: «طالبان به مزار آمده. برای گرفتن دشمنهایشان خانه به خانه میروند. خانه ما هم آمدند. یکدفعه صاف آمدند تو. پدر و برادرم را گرفتند و بردند بیرون. درست توی خیابان به آنها شلیک کردند. مادرم آنها را زد. به خاطر همین به او هم تیر زدند. من فرار کردم و توی کمدی قایم شدم. خیلی آنجا ماندم. فکر میکردم مرا هم میکشند، ولی کار کشت و کشتارشان توی خانه ما تمام شد و رفتند سراغ خانههای دیگر و کشتن بقیه.
بالاخره از کمد بیرون آمدم و از پلهها پایین رفتم. همهجای خیابان جسد ریخته بود. سربازها با وانت میگشتند و اجازه نمیدادند اجساد خویشاوندانمان را برداریم یا حتی به آنها نزدیک شویم. میگفتند باید توی خانه بمانیم...
- نانآور | چهارده | صفحه ۱۶۳
... «کی دورباره همدیگر را میبینیم؟ چهطور با هم تماس بگیریم؟»
شوزیه گفت: «فکر آن را هم کردهام. اول بهار بیست سال بعد همدیگر را میبینیم.»
- باشد. کجا؟
- بالای برج ایفل پاریس. گفتم که میروم پاریس. ...
- نانآور | پانزده | صفحه ۱۷۸
... کنار گور پدرش، فقط مردها ایستاده بودند. زنها باید در خانههایشان میماندند. طالبان نمیخواست زنها تنها به اینطرف و آنطرف بروند، ولی پروانه دیگر در فکر این موضوع نبود که چرا طالبان از زنها متنفر است. او به چیزهای فراوان دیگری فکر میکرد. ...
- سفر پروانه | یک | صفحه ۱۹۴
... بچه در نهایت ناتوانی زار میزد. طوری گریه میکرد که انگار مدتها گریه کرده و دیگر از اینکه کسی به سراغش بیاید، ناامید شده است.
پروانه به طرفش رفت و گفت: «تو را تنهای تنها ول کرده و رفتهاند. بیا بیچاره کوچولو!»
و آن بچه کوچک را توی بغلش گرفت.
- خانوادهات ترسیدند و تو را فراموش کردند؟
تازه آنوقت بود که صدای مگسها او را متوجه جسد زنی کرد که زیر سنگها گیر کرده بود. ...
- سفر پروانه | سه | صفحه ۲۱۵
... من یک خانه بزرگ میخرم. یک خانه جادویی که بمبها از روی پشتبامش سر بخورند و بیفتند پایین، ولی منفجر نشوند. خانهای با نمای سنگ سفید، درست مثل همان که قبلا در آن زندگی میکردیم، ولی بزرگتر. دلم میخواهد یک اتاق جداگانه هم آنطرف حیاط برای خواهرم نوریه داشته باشد که یکسره چشمم به چشم او نیفتد. لباسهای خوشگل میپوشم و کلی جواهرات میاندازم. یکعالمه هم کلفت و نوکر استخدام میکنم که دیگر هیچوقت مجبور نباشم کار خانه بکنم.» ...
- سفر پروانه | شش | صفحات ۲۵۲ و ۲۵۳
... آصف سنگی را به طرف شانه پروانه نشانه گرفت و با خشم تمام نعرهای کشید که حتی از جیغ حسن هم بلندتر بود: «نزدیک بود همهمان را منفجر کنی. تو احمقی. احمق. احمق!»
او فریاد میکشید و به همانجایی چنگ میانداخت که قبلا پایش بود!
پروانه بدن نحیف آصف را بغل کرد و هر دو به زمین افتادند و حسن بدبو و گریان را هم بغل کردند و هر سه زارزار گریستند. ...
- سفر پروانه | ده | صفحات ۲۸۸ و ۲۸۹
... حتی وقتی بمبی مستقیم روی دره سبز افتاد، او همچنان آنها را نگه داشته بود.
خاک، سنگ و خردهریز به پشت بچهها خورد. پروانه حتی نمیدانست صدای فریاد چه کسی را میشنود. شاید هم صدای فریاد خودش بود.
در آن تاریکی شب، به همدیگر چسبیده بودند و همچنان دوروبرشان بمب میافتاد.
با روشنایی روز، سکوت برقرار شد.
گودال عمیقی توی حیاط ایجاد شده بود.
مادربزرگ از بین رفته بود. آلونک از بین رفته بود.
دره سبز هم از بین رفته بود. ...
- سفر پروانه | پانزده | صفحات ۳۳۹ و ۳۴۰
... به نظر من مردم بعد از مردن همان کاری را میکنند که دوست داشتهاند بکنند. مادربزرگ تو کتاب خواندن را دوست داشته؛ پس حالا زیر نور گرم خورشید نشسته و دور تا دورش پر از کتاب است. میخواند و میخندد.
لیلا گفت: «من هم دلم میخواهد دورم پر از چیزهای خوشگل باشد.»
پروانه جواب داد: «تو خودت یک چیز خوشگلی!»
لیلا نخودی خندید و گفت: «تو هم هستی. ما هر دو چیزهای خوشگلی هستیم.» ...
- سفر پروانه | هفده | صفحه ۳۵۴
... خانم ویرا نگاه تندی به شوزیه انداخت و گفت: «باز همان قصه چرند فرانسه، آره؟»
خانم ویرا رو به جمعیتی که دورشان جمع شده بودند تا بفهمند اینهمه سروصدا برای چیست، گفت: «این فکر میکند اگر برسد به دریا، به همین راحتی میتواند بپرد توی یک کشتی و بعد هم برود فرانسه. آنجا هم همه با آغوش باز میگویند خوش آمدی خانم!» ...
- شهر گِلی | یک | صفحه ۴۰۸
... نانوا از روی کپهای نان یکی برداشت و به طرف او انداخت. شوزیه انتظار چنین حرکتی را نداشت. نان روی زمین افتاد، ولی فوری آن را برداشت و پرسید: «فردا چهقدر باید پول بدهم؟»
- برو گم شو گدا! نانت را که دادم، حالا برو گم شو!
صورت شوزیه از شرم سرخ شد. او گدا نبود. دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، ولی منصرف شد. شاید دوباره به نان مجانی احتیاج پیدا میکرد. ...
- شهر گِلی | سه | صفحه ۴۳۲
... پسر با سرافکندگی گفت: «خانوادهای ندارم. البته اینجا ندارم. توی افغانستاناند. اینجا کار میکنم و پول در میآورم که بتوانم آنها را از افغانستان ببرم بیرون. ولی حالا افتادهام زندان. پلیس از من مدرک میخواهد. مدرکی ندارم. خانهام بمباران شده. از کجا مدرک بیاورم؟ پس باید همینجا بمانم.» ...
- شهر گِلی | هفت | صفحه ۴۷۹
... وقتی باربارا او را توی خانه برد، چشمهای شوزیه گرد شد. حتی ورودی آن خانه از اتاقی که با تمام خانوادهاش در کابل داشتند، بزرگتر بود.
باربارا اتاق به اتاق شوزیه را میبرد و در همان حال حرف میزد: «تام، مهندس است. پل میسازد. بیشتر هم شمال پاکستان. اینجا یک قرارداد دوساله دارد. خانوادههای ما فکر میکنند که آمدن ما، آن هم با وجود بچهها، به اینجا دیوانگی است، ولی ما از ماجراجویی خوشمان میآید.»
شوزیه خوشحال بود که باربارا یکسره حرف میزند چون از دیدن آنهمه ثروت و دارایی گیج شده بود. از طرفی، خجالت هم میکشید. ...
- شهر گِلی | هشت | صفحه ۴۹۱
... در اردوگاه همهچیز در حال از هم گسیختن و تکهتکه شدن بود؛ حتی ظاهرا مردمانش هم همینطور بودند. هر روز به تعداد مردان و زنانی که بیخ دیوارها نشسته یا توی خیابانها صف کشیده و به جایی زل زده بودند، افزوده میشد. عدهای با خودشان حرف میزدند. عدهای چنان غمگین به نظر میآمدند که شوزیه نمیدانست که آیا روزی دوباره میتوانند لبخند بزنند یا نه.
مرتب به خودش میگفت که باید از آنجا برود تا آخر و عاقبتش مثل آنها نشود. ...
- شهر گِلی | ده | صفحه ۵۱۹
... وقتی مجبوری بین صبر کردن و نکردن یکی را انتخاب کنی، آنوقت میفهمی که صبر کردن آسانتر است.
- این به درد تو میخورد، چون تو پیری. لابد تو اگر هم میتوانستی، باز هیچ کاری نمیکردی. ولی من جوانم. من برای خودم برنامههایی دارم.
- تو چند سالت است؟
- چهارده.
- من شانزده سال دارم.
شوزیه مدتی طولانی سکوت کرد. بعد پرسید: «چه بلایی سرت آمده؟»
زن گفت: «مردی رویم اسید پاشیده!»
- چرا؟
- از کاری که میکردم خوشش نمیآمد. فکر میکردم در اردوگاه پناهندگان جایم امن است، ولی حالا فهمیدهام که هیچجا برایم امن نیست.
- چه کار میکردی که او خوشش نمیآمد؟
- به دخترش خواندن و نوشتن یاد میدادم.
- از افراد طالبان بود؟
- چه اهمیتی دارد؟ همه آدمهای عقبمانده که از افراد طالبان نیستند. هیچ دلم نمیخواهد دربارهاش حرف بزنم. حالا دیگر بگذار بخوابم. ...
- شهر گِلی | دوازده | صفحات ۵۳۳ و ۵۳۴
کارگاه کلمهشکافی
راستش را بگویم، وقتی کتاب را برای خواندن برداشتم، هیچ ایدهای جز اینکه روایتی از دختران افغانستان است نداشتم؛ اما چیزی که باعث شد آن را برای خواندن انتخاب کنم، سفر طولانیای بود که در پیش داشتیم، و قرار بود حدود سه روز تمام با ماشین در راه باشیم. البته برادرم همراه ما نیامد، و به این ترتیب چهار نفر بودیم. از آنجا که کتاب «مغلطه» (قسمت ۷ از همین مجموعه) هنوز تمام نشده بود، آن را همراه خودم بردم، ولی برای اینکه سفر به کسی زهر نشود و بار فرهنگی سفر هم حفظ شده باشد، چند کتاب دیگر هم برداشتم. یکی از این کتابها، «سهگانه دختران کابلی» بود که فکر میکردم برای خواهرم جالبتر و قابلدرکتر باشد. (البته دوست داشتم که کتاب «هابیت» (قسمت ۸ از همین مجموعه) را ببرم تا با خواهرم تمامش کنیم، اما از آنجا که تغییر صدا برای خواندن کتاب نیازمند ثبات آبوهوا و آرامش خاطر بود، ترجیح دادم چنین ریسکی نکنم و کتاب دیگری بردارم.)
خواهرم بیشتر راه خواب بود، و من از این فرصت استفاده کردم و کتاب مغلطه را پیش بردم. هرجا هم که پدر یا مادرم اعتراض کردند که دیگر ادامه دادن آن کتاب برایشان جالب نیست، بوستان سعدی را خواندم. (البته به دلایلی، بوستان سعدی یا «سعدینامه» هم به مذاق پدرم خوش نیامد و سعی میکرد تا سخن سعدی را به نحوی تفسیر کند که با عقاید و باورهای خودش جور در آید!)
در راه برگشت از سفر، فرصتی پیش آمد تا دختران کابلی را بخوانیم. از روستای مادربزرگم تا خانه ما، حدود پنج ساعت راه بود؛ و آن زمان به خاطر ترافیک، قرار بود حدود هفت یا هشت ساعت طول بکشد. فکر میکردم بعد از خواندن حداکثر یک فصل، خواهرم دوباره بخوابد؛ اما اینطور نشد. اواسط فصل دو، خواهرم نگاهی تردیدآمیز به من انداخت و گفت: «این داستانه برام آشناست!» اوایل فصل چهار بود که پرسید: «اینو قبلا خوندی برام؟» و وقتی پاسخ منفی مرا دریافت کرد باز در فکر فرو رفت. با شنیدن اندکی از فصل شش، از جا پرید و گفت: «اینکه همون کارتونیه که قبلا برام گذاشته بودی! اون دختره که پسر میشد و میرفت کار میکرد تا باباش از زندان آزاد بشه! میگم برام آشناستا!!!» مادرم هم گفت: «آرهها! اینو که دیده قبلا، دیگه خوندن نداره که!» اما خواهرم اعتراض کرد: «بذار بخونه. دوست دارم داستانش رو!»
تصویر بستهبندی دیویدی انیمیشن «نانآور»، اقتباسی از رمانی به همین نام توسط نورا تومی، و با تهیهکنندگی آنجلینا جولی، محصول مشترک کشورهای کانادا و ایرلند و لوکزامبورگ در سال ۲۰۱۷ |
راست میگفت. هرچند موقع خرید کتاب آن انیمیشن را به یاد نداشتم، اما با شروع کتاب و خواندن نام جلد اول، فهمیده بودم که با چه چیزی مواجهیم. اما ماجرای کتاب تفاوتهایی با انیمیشن داشت که تقریبا از همان ابتدا برایم واضح بودند. به هر حال داستان انیمیشن اقتباسی از داستان اصلی بود، و طوری تهیه شده بود تا بتواند استقلال کافی را داشته باشد و نیازی به ساخت انیمیشن برای کتابهای دیگر نباشد. همچنین که با تغییر روند داستان در چند نقطه، میبایست باقی آن هم مطابق با همان تغییرات، تغییر داده شوند. بد نیست این نکته را هم درباره انیمیشن بدهم، که با اینکه یک انیمیشن دوبعدی است، اما جزئیات زیادی در تصاویر رعایت شده، و جذابیت فوقالعادهای به اثر داده است. دوبله آن هم با اینکه دستخوش بعضی تغییرات (حالا یا به خاطر اشتباه در ترجمه و یا به خاطر سانسورهای حافظ دین اسلام، که دومی محتملتر است) شده بود و آنقدرها وفادار به اصل مطلب نبود، اما نسبتا باکیفیت بود و داستان را از بین نبرده بود. (برای آشنایی بیشتر با انیمیشن «نانآور (۲۰۱۷)» به ویکیپدیای آن مراجعه کنید.)
نویسنده، خانم دبورا الیس، توجه و دقت بسیار بالایی برای نوشتن یک رمان درباره جنگ و تحمیل عقیده و حجاب، برای کودکان و نوجوانان داشتهاند، و این بینهایت قابلتقدیر است. شرح و توضیح خشونت و رذالت و اندوه این اوضاع آشفته، چیزی که در سرزمینهای خاورمیانه انگار جزئی از زندگی معمول و روزمره آدمها شده، آن هم برای کودکان، کاری سخت و تقریبا غیرممکن است، که الیس موفق به انجام آن شده است. تفکر کودکانه شخصیتها و مواجههشان با سختیها، خشن و زننده نیست. هرچند که سختیها و مشقتهای کودکان و شخصیتهای داستان توصیف و تعریف شدهاند، اما او به نحوی زیبا مخاطب را از کنار همه اینها میگذارند، تا نه آنها را دچار عذاب وجدان کند، و نه آنها را وادار به تندروی در جهت مخالف کند. همچنین که ادبیات استفادهشده در داستان، برای کودکان و نوجوانان بسیار قابللمس و قابلدرک و جذاب و دوستداشتنی خواهد بود.
به همین دلایل هم بود که خواهرم همچنان خواستار ادامه کتاب بود و خوابش نبرده بود. من هم از این استقبال، که در تمام طول سفر و هنگام کتاب خواندن برای پدر و مادرم از آن بیبهره بودم، استفاده کردم و به خواندنم ادامه دادم. آن شب تا وسط فصل هشت، یعنی ۹۹ صفحه، را خواندم تا خواهرم بالاخره در دقایقی که من از ماشین پیاده شدم تا کمی به پاهایم استراحت بدهم، خوابید. اما فهمیدم که خیلی از این داستان استقبال خواهد کرد.
ممکن بود این استقبال به خاطر استفاده از اسمهای آشنا باشد، یا به خاطر ادبیات ساده و بدون پیچیدگی که یک کودک به راحتی میتوانست همهچیزش را به خاطر بسپارد، یا به خاطر آشنایی شرایط و شنیدن تقریبا مداوم اخبار مشابه در طول زندگی یک کودک ایرانی از طریق رسانهها و والدین و آشنایان، یا حتی به خاطر اینکه انیمیشن آن را قبلا دیده بود و میخواست بداند توی کتاب هم همان اتفاقها رخ میدهند یا نه. شاید هم خواهرم مثل من این کنجکاوی را در خودش داشت که میخواست بداند آنچه که بر صحنه نمایش دیده بود، چگونه با کلمات بر صفحه کاغذ نگاشته شده بودند. شاید هم اینکه شخصیت اصلی داستان یک دختربچه بود که تلاش میکرد زنده بماند و قوی باشد و به خانوادهاش هم کمک کند، باعث شده بود خواهرم اینقدر داستان را دوست داشته باشد و دنبال کند.
وقتی به خانه برگشتیم، فرصت نشد که کتاب را بخوانیم. یعنی هر وقت فرصت مطالعه پیش آمد، «هابیت» را خواندیم، یا خواهرم کمی از کتابهای خودش را خواند. اما هم خودم دوست داشتم بدانم در ادامه چه خواهد شد، و هم خواهرم مشتاق تمام شدن «هابیت» و ادامه دادن داستان پروانه بود. (البته خواهرم همیشه شوق عجیبی برای تمام شدن کتابها و خواندن کتابهای بعدی دارد، که فکر کنم به این خاطر است که من همیشه کتاب مناسبی در کتابخانهام دارم که با او و برای او بخوانم، و دوست دارد ببیند که بعد از کتاب فعلی، به کدام داستان و دنیا سفر خواهیم کرد.)
حدود یک ماه بعد، قرار شد که سفر دیگری به روستای مادربزرگ و پدربزرگم داشته باشیم. من هم دوباره کتاب «دختران کابلی» را برداشتم. در این سفر خاله و پسرخالهام هم همراه ما بودند. کمی صبر کردم تا صحبتهای همه در ماشین تمام بشود و خیالشان نسبتا راحت بشود که حرفی برای گفتن نمانده است، و بعد کتاب را از کیفم در آوردم. خواهرم با دیدن آن خیلی ذوقزده شد و به خالهام گفت: «خاله، دیگه چیزی نگو، این کتابه رو گوش کن. خیلی قصهش قشنگه!» و خالهام که از ذوق خواهرم با چشمان گردشده و لبخندی بر لب به او نگاه میکرد، نگاهی به من انداخت تا ببیند چه خواهم خواند. شروع کردم، و همه در ماشین سکوت کردند و گوش سپردند. خالهام آنقدر جذب داستان شده بود که وقتی برای آب خوردن، خواندن را متوقف کردم، برگشت و با تعجب پرسید: «چی شد؟ بخون ببینیم بعدش چی میشه!» در مسیر رفتن به روستا، ۱۱۰ صفحه دیگر خواندم، و وارد جلد دوم، «سفر پروانه»، شدیم.
آنطور که من از بخشهای «سخن مترجم» و «یادداشت نویسنده» در کتاب اول متوجه شدم، داستان «نانآور» بر اساس ماجرایی واقعی که نویسنده آن را از مادری افغانستانی در اردوگاه پناهندگان شنیده بوده، نوشته شده بود؛ و جلدهای بعدی بر اساس شنیدههای او از آدمها و پناهندههای دیگر، و روایتهای گوناگون و ترکیبشان با تخیل نویسنده درباره شخصیتهای داستان اولش، به وجود آمده بودند.
پوستر انیمیشن نانآور، محصول ۲۰۱۷، با تصویری از پروانه |
روز اول سفر چندان فرصت کتاب خواندن پیش نیامد، و به جایش کمی در کارها کمک کردیم و من هم چند ساعتی برای کار بر روی ویرایش و تحلیل شعر اسماعیل از رضا براهنی وقت صرف کردم. شب هم من و پسرخالهام یک فیلم دیدیم و تا اذان صبح صحبت کردیم و در کوچهها قدم زدیم. بعد از اینکه پسرخالهام نمازش را خواند به خانه برگشتیم و خوابیدیم.
اما روز دوم، با اینکه پدربزرگم از داستان بدش آمده بود و به اتاق دیگر رفته و خوابیده بود، و مادربزرگم مدام خواندنم را با جملههایی از قبیل «به جای این برامون قرآن بخون»، «یه چیز بافایده بخون برامون، چیه این هی قاسم، پروانه، حسن...»، «بزن شبکه قرآن الان حاجآقا میآد صحبتهای خوب میکنه» و... قطع میکرد، حدود ۷۰ صفحه دیگر را خواندیم. بعد هم که من و پدرم و پسرخالهام باید به تهران برمیگشتیم تا پسرخالهام با گروه بسیجش به سفر مشهد برود و پدرم به سرکار و من هم به سراغ پروژهام برگردم.
هفته بعد که مادر و خواهرم به خانه برگشتند، توی خانه به خواندن کتاب ادامه دادیم؛ و به جایی رسیدیم که بچههای داستان به یک خانه رسیدند که مادربزرگ پیری در آن، بهتزده و افسرده از کشتاری که رخ داده بود، همراه دختری به نام لیلا در آن زندگی میکردند. مادربزرگ هیچوقت برقعش را در نمیآورد و انگار به آن چسبیده بود. وقتی یک روز پروانه آن را برای شستن از سرش بر میدارد، تازه بچهها صورت او را میبینند و او هم در آفتاب قدری نفس میکشد و حالش کمی بهتر میشود. طالبان اگر زنی را بدون برقع میدید، او و شوهرش را مجازات میکرد یا میکشت، و همین باعث شده بود تا ترس زنان برای کنار گذاشتن برقع بیشتر شود. به خصوص که در روستاها و شهرهای کوچکتر، برخی از مردم حاضر بودند برای تحفهای اندک، جاسوسی دیگران را کنند و آنها را لو بدهند و برایشان دردسر درست کنند.
در اینجا بود که بسیار ساده، کودک نهتنها با مبارزه با حجاب اجباری آشنا میشد، بلکه با تفکر متعصبانه و تندروی اسلامی نیز آشناییت مختصری پیدا میکرد. نویسنده هیچ نتیجهگیریای در متن انجام نداده و تا پایان کتاب هم هیچ توضیحی نمیدهد و فقط سؤالهایی را که در طول داستان برای شخصیتها ایجاد میشدند مطرح میکند و به روایت ماجراها میپردازد. برای همین هم مخاطب قرار نیست که عقاید خود را به چالش بکشد و برای ادامه داستان، آنها را رها کند یا سفتتر بچسبد. به بیان دیگر، نویسنده نه خودش متعصبانه نظرش را تحمیل میکند، و نه اجازه میدهد مخاطبش متعصبانه کتاب را رها کند. چیزی که خیلی اوقات نویسندگان جوان دچار آن میشوند، و جایگاهی برای اندیشه و قوه تحلیلگر مخاطبانشان در نظر نمیگیرند، و مخاطبشان هم متعاقبا احساس میکند که احمق فرض شده است.
زنان برقعپوش افغانستان تحت کنترل طالبان و دین اسلام، که بیچهره و بیهویت و یکدست، جز اثبات زنانگی خود هیچچیز ندارند |
در نشست بعدی خواندن کتاب، بخشی را خواندیم که اگر به تنهایی مشغول خواندن آن بودم، قطعا به جای اشک ریختن، زار میزدم؛ اما حتی این غم شدید هم طوری در کتاب آمده بود که مخاطب کمسن خود را زیر آوارش دفن نکند. خواهرم هم با شنیدن آن، از ورجهوورجه روی مبل دست برداشت و گفت: «آخی...» کمی سکوت کردم تا بتوانم بغضم را پایین بدهم و کتاب را ادامه دهم، و در آن چند لحظه، نگاهی به مادرم انداختم که داشت ریزریز اشک میریخت، و بعد دوباره به خواهرم خیره شدم. مطمئن بودم که به چه فکر میکرد و چرا آنطور متفکرانه غمگین شده بود. وقتی خواستم خواندن را از سر بگیرم، او خیلی آرام گفت: «دلم برای مادرجون تنگ شده...» (مادربزرگ پدریام را «مادرجون» صدا میکردیم.)
ولی آنجا تلخترین قسمت ماجرا نبود. کتاب دوم، در تلخترین و غمانگیزترین حالت ممکن به پایان رسید. اما باز هم نویسنده این تلخی را با پیوند زدن داستان به اتفاقی غیرمنتظره، و عدم شرح جزئیات وحشتناک حادثه، نرم و روان از نظر مخاطب گذراند، و فقط او را وا داشت تا اشک بریزد و به این فکر کند که «چگونه کودکان افغانستان چنین رنجهایی را تاب میآورند؟» فقط یادم است که مادرم وسط کار کردن در آشپزخانه به گریه افتاد و دست از کار کشید، و خواهرم آمد و در بغلم نشست و خودش را جمع کرد. برای اینکه کمی حال خواهرم عوض بشود، به سراغ کتاب سوم رفتم و فصل اول آن را هم خواندم.
ده روز بعد، به سراغ ادامه کتاب سوم رفتیم. یکی از شبهای دوره بیماری بود، و نه من، و نه خواهرم خوابمان نمیبرد. با اینکه گلویم درد میکرد و زود خشک میشد، اما نمیتوانستم بگذارم خواهرم با آن حال بد تنها بماند. سعی کردم با کتاب خواندن سرگرمش کنم تا از فکر بیماری خارج شود و بخوابد. همینطور میخواندم و او گوش میکرد و با سؤالات و حرفهایش مرا متوجه بیدار بودن و دقتش در متن میکرد. وقتی که او بالاخره خوابش برد، و خواستم نشانه را جابهجا کنم، شگفتزده شدم، چرا که ۱۰۹ صفحه از کتاب را یکجا خوانده بودیم.
کتاب سوم داستان شوزیه، دوست و همکار پسرنمای پروانه در کابل، و ماجراهای او را دنبال میکرد. کتاب اول نمایشی از وضعیت کابل تحت اختیار طالبان به عنوان پایتخت افغانستان بود، و کتاب دوم به سراغ شهرهای کوچک و وضع آدمهای تحتتأثیر جنگ و اردوگاههای آوارگان داخل افغانستان. حالا کتاب سوم، اوضاع اردوگاه پناهندگان افغانستانی در پاکستان را نشان میداد و زندگی پناهندگان جنگزده و آوارهای را که کشورشان جایی برایشان نداشت.
عصر فردا آخرین نشست مطالعه کتاب بود و چهار فصل باقیمانده را خواندیم. خواهرم منتظر بود ادامه کتاب را بخوانیم و وقتی فهمید که کتاب تمام شده است، چندان خوشحال نشد. دوست داشت بداند که چه خواهد شد، و شوزیه در نهایت چه خواهد کرد، خانم ویرا کجا میرود، جاسپر و فرزانه چه کردند، پروانه چه شد، و چندین سؤال دیگر. اما ماجرا تمام شده بود...
وقتی کتاب را تمام کردیم و دوباره به جلد کتاب نگاه کردم، تازه به ظرافت و هنر آقای بهزاد غریبپور پی بردم: دختران کابلی، محدود و فشرده و مجبور به شکستن در جعبهای سیاه با پسزمینهای سفید با گلهای بنفش بسیار کمرنگ، که بیرون و درون جعبه یکساناند؛ نشانهای از اینکه این دختران و زنان، شاید بالاجبار به ظاهری در آیند که محدودشان کند، و تحت قوانینی زندگی کنند که وجودشان را به رسمیت نشناسد و مرد بودن را ارج بنهد، اما با این حال، جنسشان عوض نمیشود و جنسیتشان تغییر نمیکند. همانطور که آب به هر قالبی که بریزد، در نهایت همان آب باقی میماند و هویتش عوض نمیشود، زن نیز هویت خود را از دست نمیدهد، و آن زیبایی و انسانیت را با خود خواهد داشت.
یکی از زیباترین نکات کتاب، تمرکز بر انسان بودن انسانهاست! جملهام عجیب به نظر خواهد رسید، اما حقیقت این است که ما در شرایط مختلف، انسان بودن برخی انسانها را از یاد میبریم. برای مثال در جلد اول، با تمام مشکلاتی که طالبان پدید آورده است، میبینیم که یکی از طالبها برای از دست دادن زنش گریه میکند و احساسش را بروز میدهد. همانجا برای پروانه این سؤال پیش میآید که «مگر طالب هم میتواند اشک بریزد؟»
همین نکته را در جایجای ماجراها و هنگام مواجهه با آدمهای مختلف و شخصیتهای فرعی، به شکلهای مختلف خواهیم دید. زنان و مردان افسردهای که از زندگی بریدهاند، یا آدمهایی که اوضاع زندگیشان بهتر از آوارگان است، اما نمیتوانند خشونت و نفرتشان را نسبت به این آوارگان فقیر و نیازمند کنترل کنند، یا خدمتکاران هتلی که حال بچههای گرسنه را درک نمیکنند و... . اینها همه جلوههایی از انسان هستند، که در تقابل با یکدیگر به «خوب و بد» تقسیم یا به یکی از آن دو گرایش پیدا میکنند. برای کودکانی که مخاطب این رمان هستند، این جلوهها تفسیر نمیشوند، بلکه پیشینه و آینده اثرشان روایت میشود و مخاطبان را به فکر وا میدارند.
اما تمرکز اصلی کتاب، بر وضعیت زنان و دختران افغانستان است، که پس از روی کار آمدن طالبان، از مشاغل کنار گذاشته شده و مجبور به تکیه بر مردان یا تبدیل شدن به پسران میشوند. همچنین که حجاب اجباری، آن هم حجابی که نهتنها بر موازین شرع تکیه دارد، بلکه فراتر رفته و یکجور متحدالشکلی را خواستار میشود، که در آن هر گونه انتخابی را از بین میبرد. این حجاب و قوانین محدودکننده، که به بیان اعضای طالبان، بهشت را برای زنان به ارمغان خواهند آورد، در واقع جز از بین بردن جنبه انسانی زنان، و فرصتهای طلایی زندگی آنها برای استفاده از استعدادها و مهارتهایشان در شکل دادن جامعه و پیشبرد اهداف آن، و به طور کلیتر، جلوگیری از پیشرفت جامعه، هیچ فایده دیگری ندارند.
در این فقدان ارزشمندی جنس زن است، که دختران ترجیح میدهند به پسران بدل شوند، و دختران بالغتر از داشتن سینههای حتی اندکی برجسته و چهره بیریش و زیبای خود خجالت میکشند. تحمیل حس گناه به زن، و محدود کردن او به فضای خانه (که البته همان نیز تحت بازرسی طالبان است و ممکن است طالبها تصمیم بگیرند که زنی را خائن معرفی کرده و او را در خانهاش بازداشت کرده یا به قتل برسانند) و خروج از منزل تنها با یک مرد یا کسب اجازه کتبی از او، باعث میشود که بخش عظیمی از جامعه، از درجه انسانیت افول کرده، و وابستگی بردهوار به بخش دیگر جامعه پیدا کند.
شاید کسی این نکته را مطرح کند که باز هم میشود عاشق بود و عاشقانه در این محدودیت زیست، و از با هم بودن لذت برد. این نکته درست است، و چه بسا که هستند افغانستانیهایی که هنوز در همان محیط و محدودیتها و قوانین احمقانه زندگی میکنند، عاشق میشوند و همسران خود را بیاندازه دوست میدارند. اما باید توجه کرد که این قواعد در بلندمدت چه فشاری را به جامعه تحمیل میکنند. زنانی که نهتنها از حضور در اجتماع، بلکه از آموختن سواد هم منع میشوند (سال گذشته (۱۴۰۱) زنان و دختران از حضور در دانشگاههای افغانستان منع شدند)، چهطور در صورت تنها ماندنشان قادر به زندگی خواهند بود؟ یا چهطور میتوانند فرزندان بهتری تربیت کنند؟ و حتی چهطور میتوانند مسائل خارج از خانه همسران خود را درک کنند و به آنها کمک کنند؟ ضمن این پرسشها، باید این موضوع را نیز یادآور شد، که کنار گذاشتن نیمی از جامعه، باعث تحمیل فشار برای تأمین مایحتاج آن بخش بر بخش دیگر میشود، و این کار هزینه و نیروی کار بیشتری را ایجاد خواهد کرد، که در درازمدت، جز پدید آوردن اقشار درمانده و کمتوانتر و بیمارتر نتیجهای نخواهد داشت. بهویژه باید این سؤال را پرسید که یک مرد چه زمانی بازنشست خواهد شد، و حقوق بازنشستگی او چگونه مخارج خودش، همسرش و شاید فرزندانش، را تأمین خواهد کرد؟
همچنین، این محدودیتهای غیرانسانی، منجر به ایجاد تفکر مهاجرت و فرار از کشور خواهند شد؛ و افراد خبرهتر و کاربلدتر و نخبگان کشور، در نتیجه آنها، پناهندگی و غربت را ترجیح خواهند داد، و کشور از اندیشهها تهی خواهد شد. این بیاندیشگی نیز در نهایت به فروپاشی علمی کشور و ناتوانی در مدیریتها و خلاقیتها منجر خواهد شد. (برای مطالعه بیشتر در این خصوص، به قسمت ۴ همین مجموعه درباره کتاب توسعه به معنای پرورش نخبگان معمولی، اثر جناب محسن رنانی مراجعه کنید.) (همچنین، کتاب «بادبادکباز» اثر خالد حسینی، میتواند نکات غمانگیز و جالبی را در خصوص زندگی مردم افغانستان پس از طالبان، در خود داشته باشد.)
انتخاب اسلام (یا هر دین دیگری) توسط افراد به عنوان دین، اگر یک عمل شخصی باشد، قابلدرک و قابلاحترام خواهد بود، اما وقتی به یک اجبار جمعی بدل شود، نهتنها اعتبار خود را از دست میدهد، بلکه تبدیل به یک جنایت دهشتناک خواهد شد. این جنایت، نه فقط مردم همان سرزمین، بلکه مردم تمام جهان را تحتالشعاع قرار خواهد داد. در سادهترین شکل، میتوان این تأثیر جهانی را اینطور توضیح داد که چگونه در جهانی که هنوز تنی از وحشت و بیحرمتی میلرزد و صدای آه و فغانش بلند است، آرامش ممکن خواهد بود؟ گذشته از این، کمک کردن به این افراد توسط چه کسی باید صورت بگیرد؟ هزینه این کمکها برای باقی جهان چه خواهد بود؟ مواجهه دیگر کشورها با حکومتی که بر مردم خود چنین جنایاتی را روا میدارد باید چگونه باشد؟ آیا توافق با چنین حکومتی به معنای دست در خون مردم آن کشور بردن نخواهد بود؟
البته زنان افغانستان هم در مقابل این محدودیتها ساکت ننشستهاند، و در جاهای گونهگون و به اشکال گونهگون، اعتراض خود را به این مسائل و قواعد احمقانه و متحجرانه به گوش جهان رساندهاند. همانطور که در اعتراضات سال ۱۴۰۱، زنان و دختران ایران اعتراض خود به قوانین ننگین حجاب اجباری را مطرح کردند و همه رساندند. از آموزشهای مخفیانه به دختران و زنان گرفته تا ایجاد مجلههایی برای آگاهیبخشی و راهپیمایی و شعار و... همگی کارهایی هستند که زنان افغانستان، حتی به قیمت جانشان، حاضر به انجامشان شدهاند، تا تفکر عقبمانده طالبان را کنار بزنند.
زمینهای مینگذاریشده و مینهای رنگارنگی که بر زمینهای افغانستان انداخته شدهاند، تا به حال جان چند کودک و شهروند افغانستانی را گرفتهاند؟ چند کودک و مرد و زن افغانستانی باید تا پایان عمر با دست و پاهای قطعشده به زندگی ادامه دهند؟ و چهقدر خون باید بر زمین بریزد تا جنگی تمام شود؟
آگاهی از زندگی مردم افغانستان، برای دیگر کشورها و مردمشان، به سه علت لازم است: ۱) شناختن حق و حقوق خودشان و مقابله با قوانین احمقانه، بدون تلاش در توجیه آنها، و جلب توجه عمومی به آیندهنگری و تأثیرات درازمدت آن قوانین؛ ۲) تفکر در خصوص شیوه حل مسائل در افغانستان و یافتن راهحلی برای کمک به مردم آنجا و از بین بردن بحرانهایی که منجر به از دست رفتن جانها میشوند و سعی در کمک به مردمی که شرایط بدتری دارند؛ ۳) درک موقعیت مهاجران و پناهندگان افغانستانی که به کشورهای دیگر رفتهاند و جلوگیری از تحقیر آنها و استفاده از ادبیات نامناسب در رابطه با آنها.
امید است که با از بین رفتن طالبان و تفکر طالبانی (چرا که عقبماندگی فقط در طالب بودن نیست...)، آرامش به افغانستان، که کشور همسایه و همریشه و همزبان ماست، بازگردد، و نهتنها هیچکس مجبور به ترک وطن خویش برای کسب آسایش و آزادی نشود، بلکه هرگز کسی عمر و جان خود را برای آزاد زیستن در کشوری آباد از دست ندهد.
مشخصات کتاب
نام کتاب: سهگانه دختران کابلی (نانآور، سفر پروانه، شهر گِلی) | The Breadwinner Trilogy (The Breadwinner, Parvana's Journey, Mud City) (goodreads)
نویسنده: دبورا الیس (Goodreads | ویکیپدیا | تارنما)
مترجم: شهلا انتظاریان (ویکیپدیا | کتابک)
ویراستار: رؤیا همایونروز
موضوع: داستانهای کانادایی | قرن ۲۰ میلادی | افغانستان | پاکستان | طالبان | جنگ | حجاب اجباری | اردوگاههای پناهندگان | خانواده | زنان و دختران | کودکان
طراح جلد: ریتون گرافیک (بهزاد غریبپور)
انتشارات: مؤسسه انتشارات قدیانی
تعداد صفحه: ۵۵۲
چاپ دوم: ۱۳۹۹ | قیمت: ۴۲۰۰۰ تومان
شابک: ۳-۹۲۵-۵۳۶-۹۶۴-۹۷۸
قسمت قبلی: قسمت ۹ : چهار صندوق | بهرام بیضایی
۲۶ آبان ۱۴۰۲
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
درود
پاسخحذفقطعا این کتاب رو تهیه میکنم و برای پسرم میخونمش.
و اما به خواهرتون برای داشتن برادری مثل شما حسودی میکنم با اینکه اصلا آدم حسودی نیستم!!!
در نهایت هم سپاس بابت این معرفی جذاب و کامل .
درود بر شما
حذفامیدوارم که پسرتون هم کتاب رو دوست داشته باشه و از خوندنش لذت ببرین
من هم به پسر شما یه کم حسودیم میشه که انقدر والدین خفنی داره
خیلی لطف کردید که وقت گذاشتید و مطالعه کردید و نظرتون رو در اختیارم قرار دادین
امیدوارم مطالب آینده هم همینقدر براتون جذاب و جالب باشن