تازهترین نوشته
کتابخانه مخفی : قسمت ۴ : توسعه به معنای پرورش نخبگان معمولی (آسیبشناسی نخبگی در ایران) | محسن رنانی
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
طرح جلد کتاب توسعه به معنای پرورش نخبگان معمولی (آسیبشناسی نخبگی در ایران) اثر محسن رنانی از مؤسسه مطالعات فرهنگی و اجتماعی |
اگر میخواهید با مجموعه کتابخانه مخفی بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.
چگونه یافتن
در یکی از جلسات کتابخوانیای که با «م» داشتم، صحبت به وضعیت انرژی اتمی و ساخت سلاح اتمی در ایران رسید. در ادامه این صحبت و بررسی خبرهای مختلف، به کتاب آقای رنانی در همین خصوص، با نام «اقتصاد سیاسی مناقشه اتمی ایران» رسیدیم. آنجا بود که «م» برای من صحبتها و نظریات ایشان را توضیح داد و من شدیدا حیرتزده شدم. چرا که هیچوقت فکر نمیکردم اینطور صحبتها و نقدها در کشور مطرح شده باشند، وگرنه این سؤال مطرح میشد که «پس چرا تا به امروز هیچ کاری در آن زمینهها صورت نگرفته بود؟»
«م» آن زمان نسخه الکترونیکی کتاب «اقتصاد سیاسی مناقشه اتمی ایران» را میخواند، چون نسخه فیزیکی کتاب خیلی گران بود. به من هم گفته بود که به همان نسخه الکترونیک رضا بدهم و آنقدر هزینه را برای نسخه چاپی متقبل نشوم. اما از آنجا که هیچوقت نتوانستم نسخههای الکترونیک را بخوانم و همیشه با خواندنشان دچار سردرد میشوم، تصمیم گرفتم که کتاب را در یکی از فروشگاههای آنلاین پیدا کنم و سفارش بدهم. اما پیدا نکردم.
چند وقت بعد، در یکی از روزها که در میدان انقلاب میچرخیدم و کتابها را میدیدم، در یکی از کتابفروشیها اسم «محسن رنانی» را دوباره به یاد آوردم و از فروشنده خواستم که ببیند کتابی از ایشان در مغازه دارند یا خیر. جستجو کرد، و فقط کتاب «توسعه به معنای پرورش نخبگان معمولی» موجود بود.
کتاب را گرفتم و بررسی کردم. حجم و قیمت کمی داشت و میتوانستم همانجا هم بخوانمش، اما تصمیم گرفتم که آن را بخرم، تا بتوانم در یکی از جلسههای کتابخوانی آن را با «م» بخوانم و دربارهاش با او حرف بزنم. چرا که موضوع کتاب، بسیار جالب بود و حرفهای خیلی جالبی هم در آن مطرح میشد. وقتی به خانه رسیدم به «م» دربارهاش توضیح دادم و او هم که تا به حال اسم کتاب را نشنیده بود، استقبال کرد و قرار شد بعدا آن را بخوانیم.
اما متأسفانه این کتاب کوچک، زیر کوهی از کتابهایم مدفون شد و کمکم از یادم رفت...
پشت جلد
چرا نخبهها مهاجرت میکنند؟ و چرا آنان که در کشور میمانند، تحولی ایجاد نمیکنند؟ در این میان چه کسی مقصر است؟ خود نخبهها مقصر هستند؟ یا نظام آموزشی مقصر است؟ برای همه ما این پرسش مطرح است که علیرغم اینهمه سرمایهگذاری، نهادسازی و تلاش برای جذب و ارتقای نخبگان، چرا ما هنوز نتوانستهایم از این سرمایه ملی به نحو مطلوبی استفاده کنیم و در نظام علمی و فناوری دنیا به جایگاه مناسب و شایستهای دست پیدا کنیم؟
فهرست
البته کتاب همانطور که در یادداشت کوچکی در پاورقی توضیح داده شده، متن ویراسته و آراسته سخنان دکتر رنانی است، که در ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، با عنوان «آسیبشناسی نخبگی در ایران»، در جمع اعضای بنیاد نخبگان اصفهان ایراد شده است؛ و به همین خاطر کوتاهتر از آن است که به فهرست نیاز داشته باشد. اما تیتر بخشبندیهایی که درون مطلب صورت گرفتهاند را به عنوان فهرست مطالب آوردهام:
- دیباچه مؤسسه
- توسعه یعنی پرورش نخبگان معمولی (آسیبشناسی نخبگی در ایران)
- مقدمه
- جامعه نخبهکش یا پخمهآفرین؟
- چه کسی نخبه است؟
- نخبگی یک «فُر-دید» است
- نخبگان به عنوان جزء اخلال
- نرمال بودن بهتر از نخبه بودن
- نخبگی: دارایی یا سرمایه؟
- عقل، عقلانیت، و خردمندی
- هوشمندی و خرسندی
- منفعت یا رضایت؟
- نخبگی «شدن» است، نه «بودن»
- سطوح آگاهی
- پرورش مقدم بر آموزش
- نظام آموزشی در قرن ۲۱
- جمعبندی
از میان متن
... ما حتی در الگوی زیستی خود نیز محصولات نخبه طبیعی را به محصولات پخمه تبدیل کرده و مصرف میکنیم. مواد غذایی پخمهکننده موادی هستند که هیچ ارزش غذایی ویژهای برای زیست طبیعی ما ندارند، و فقط معدهپرکن و قندافزا هستند. برای مثال، ایشان میگوید که برنج یکی از محصولات نخبه طبیعی است، که ما، نخست، سه نوع پوست روی آن را، که پر از انواع ویتامینها است، میگیریم و به برنج سفید تبدیل میکنیم، و سپس، مانده مواد مغذی و ویتامینهای آن را با شستن از بین میبریم، و در نهایت، مقداری نشاسته را به عنوان برنج میپزیم، که به طور کامل به قند و چربی تبدیل میشود. ...
- جامعه نخبهکش یا پخمهآفرین | صفحه ۱۲
... چرا بهره هوشی معیار خوبی برای نخبگی نیست؟ زیرا بهره هوشی یک ویژگی غیرارادی است؛ نمیتوان گفت که خوب است یا بد؛ تنها میتوان گفت که مفید است. نیکی یا بدی برای داراییها و رفتارهای آزادانه است. برای مثال، میگوییم که کار بدی کردی که دروغ گفتی، یا کار خوبی کردی که این عمل را انجام دادی. رفتارها یا داراییهای غیرارادی، قابلارزشگذاری نیستند، که بتوان گفت خوب هستند یا بد. بنابراین، آیکیو، که به عنوان اصلیترین عنصر نخبگی به آن تکیه میکنیم، اولا یک دارایی است نه یک سرمایه، و ثانیا غیرارادی است نه ارادی. کسی نمیتواند تصمیم بگیرد که آیکیوی خود را بالا ببرد و برای این کار تلاش کند. بنابراین، نیکی یا بدی در مورد آن صادق نیست. ...
- چه کسی نخبه است؟ | صفحه ۱۵
... زمانی که بخواهید همه را آدم دیندار و اخلاقی بار بیاورید، نخستین نتیجهاش از دست رفتن همان دینداری نرمال موجود در جامعه است. ...
- نخبگان به عنوان جزء اخلال | صفحه ۲۳
... مهمترین وظیفه ما در برابر نخبگانمان -خواه در زندگی شخصی و خواه در مقام سیاستگذار عمومی- این است که مراقب باشیم نخبگانمان، که سرمایهگذاری زیادی برای آنها میکنیم، دوباره به دارایی و، بدتر از آن، به یک عنصر ضدارزش تبدیل نشوند. در واقع، به طور خلاصه، میتوان «توسعه» را اینگونه تعریف کرد: «توانایی یک جامعه برای تبدیل دارایی به ثروت و تبدیل ثروت به سرمایه». ...
- نخبگی: دارایی یا سرمایه؟ | صفحه ۳۰
... در کشور ما، که گرفتار اقتصادی بحرانزده، جامعهای سرشار از مشکل، نظام اداری ناکارآمد و فاسد، و نظام سیاسی بسیار بسته و متصلب و انعطافناپذیر است، نخبگان زودتر از دیگران خسته و فرسوده میشوند، و چون توان تحمل این شرایط را ندارند، معمولا یکی از این وضعیتها را انتخاب میکنند: یا در مسیرهای غیراخلاقی و غیرعادی میافتند، مثلا قاچاقچی میشوند یا اسکناس جعل میکنند، یا تمام سرمایه دانش و تجربه خود را برمیدارند و از کشور میروند، یا افسرده، خانهنشین، و منزوی میشوند. ...
- هوشمندی و خرسندی | صفحه ۳۸
... متأسفانه، خانوادههای ما فرزندان خود را، پیش از اینکه وارد نظام آموزش و پرورش شوند، به یک بانک داده تبدیل میکنند. کودکان ما نام بازیگرها را حفظ میکنند، لغت انگلیسی حفظ میکنند، شعر حفظ میکنند، یا آیههای قرآن را حفظ میکنند. هنگامی که کودکی اینها را حفظ میکند، خانواده تصور میکند که فرزندش نخبه است؛ در حالی که این کار دقیقا به منزله نخبهکشی است. تبدیل شدن توانایی کودکانمان به ابزار نمایش بسیار خطرناک است، و آسیب اخلاقی نیز به کودک وارد میآورد؛ یعنی، ما، از همان آغاز، به کودک آموزش میدهیم که شومن (Show Man) (مجری صحنه نمایش) شود، تا او را تشویق کنند. ...
- سطوح آگاهی | صفحات ۴۶ و ۴۷
... فرزند من در سال اول و دوم دبستان معمولا شاگرد اول یا دوم بود. زمانی متوجه شدم که دچار اضطراب شده و همیشه از رفتن به مدرسه و امتحان دادن نگران است؛ نگران اینکه نمره بیست نیاورد و نکند شاگرد اول نشود. چون نمیتوانستم به او بگویم که به مدرسه نرود و هنوز راههای جایگزینی در دسترس نبود، یگانه راهی که به ذهنم رسید تا او را از اضطراب خارج کنم، این بود که به او گفتم از این به بعد هر نمرهای که کمتر از بیست آورد، یک جایزه میگیرد. مثلا، اگر ۱۹ آوردی هزار تومان جایزه میگیری، اگر ۱۸ آوردی، دوهزار تومان میگیری، اگر ۱۷ آوری، سههزار تومان، و اگر ۱۶ آوری، چهارهزار تومان؛ اما اگر کمتر از ۱۶ آوری، هیچ جایزهای نمیگیری. از آن به بعد بود که فرزندم از فشار اضطراب آزاد شد. او خوشحال بود و به من میگفت که بابا خوشحالم که اگر بیست بگیرم، شاگرد اول میشوم و در مدرسه جایزه میگیرم، و اگر بیست نیاورم در خانه جایزه میگیرم. به این ترتیب، او از نگرانی تحصیلی رها شد. البته، این یک راهکار شخصی بود، اما باید تلاش کنیم که نظام آموزشی را به گونهای اصلاح کنیم که، به طور کلی، همه کودکان کشور از رقابت و اضطراب تحصیلی خارج شوند. ...
- جمعبندی | صفحات ۵۲ و ۵۳
کارگاه کلمهشکافی
پیش از آنکه به سراغ شرح و بررسی من از کتاب برویم، شاید بهتر باشد برای مقدمه، بخشی از یک یادداشت دکتر رنانی را نقل کنم، که به نظرم مرتبط و مفید است. (البته تقریبا تمام صحبتهای ایشان درباره توسعه و توسعهطلبیست، و از این نظر همهشان با هم ارتباط دارند، اما منظورم رابطه عمیقتری با مطلب و کتاب حاضر است؛ و مفید بودن سخنان ایشان هم، لااقل برای من، واضح و مبرهن است!):
... وقتی مقامات ما بحث تربیت جنسی را از سرفصل دروس مدارس حذف میکنند و برگزاری کارگاههای تربیت جنسی را ممنوع میکنند، و دختران و پسران را از مهدکودک جدا میکنند؛ دختران ما از کجا به اخلاق و رفتار و ویژگیهای پسران و مردان پی ببرند؟ کجا یاد بگیرند که در برابر آزار جنسی چگونه برخورد کنند؟ کجا یاد بگیرند که اگر کسی به بدن آنها دست زد چه واکنشی نشان بدهند؟ کجا یاد بگیرند که صحبتکردن درباره کدامیک از بخشهای بدنشان مجاز است و اگر کسی درباره بخشهای ممنوع سخن گفت یا به آنها دست زد چه واکنشی باید نشان بدهند؟ باور کنید دختران ما در مورد نحوه برخورد با آزار جنسی بسیار علیل و ناتوان هستند؛ و مقصر این وضعیت، آن نابخردانی هستند که وقتی صحبت از تربیت جنسی کودکان شد، آن را به معنی آموزش جنسی ترجمه کردند، و گفتند میخواهند دختران ما را فاسد کنند.
روزی در دفتر کارم در دانشگاه اصفهان نشسته بودم، که یکی از دختران دانشجوی دوره دکتری، که برای موضوع پایاننامهاش با من قرار دیدار داشت، سراسیمه و نفسزنان وارد شد. پرسیدم: «چه شده؟» اول اکراه داشت بگوید، [اما] بعد زد زیر گریه و با حالتی شرمگینانه گفت: «در مسیر که میآمدم، مردی به من متلک گفت و با دستش بدن مرا لمس کرد...» گفتم: «خُب، تو چه کردی؟» گفت: «دست به فرار زدم و به سرعت از آن محل دور شدم.» گفتم: «تو داری دکتری میگیری، پس فرق تو با مادربزرگت چیست؟ تو که همان رفتار مادربزرگ بیسوادت را کردهای. آیا هیچ اقدام مؤثرتر دیگری نبود که انجام بدهی؟»
آری؛ ما دخترانمان را به دانشگاه فرستادیم و دانشمند کردیم، اما آنها را توانمند نکردیم. ما به آنها مهارت یک برخورد ساده اجتماعی در دفاع از حقوقشان را نیاموختیم. در عوض، به صورت بیمارگونه، بر نوع خاصی از حجاب حکومتی پافشاری، و آن را به دخترانمان تحمیل کردیم. اگر امروز «خوشحجابی»، یعنی همین حجاب عرفی که در کوچه و بازار میبینیم، یک ارزش شده است، برای این است که ما بیش از حد بر حجاب حکومتی تأکید کردهایم؛ و اگر امروز درصد کمی از جوانان نماز میخواند، برای این است که در مدارسمان به زور آنها را به نمازخانه بردیم و فرصت ایمان آزادانه و مختارانه را از آنان گرفتیم. ...
این نقلقول، قسمتی از بخش سوم یادداشت محسن رنانی با عنوان «قصههایی درباره گناه و توسعه» است، که شما میتوانید مطلب کامل را از تارنمای خود آقای رنانی بخوانید: قسمت سوم: حکومت گناهخوار
قرار بود کتاب را با «م» بخوانیم. در طی اعتراضات اخیر، وقتی که یکی دو نفر از دوستانمان در شهرهای دیگر بازداشت شده بودند، از همفکری «م» استفاده کردم و به خانوادهها و دوستان مشترکمان که کارهای آنها را پیگیری میکردند آرامش خاطر دادم و توضیحاتی را که به دست آورده بودم به اطلاعشان رساندم. بعد که هر کاری از دستم بر میآمد انجام دادم، به یاد کتاب افتادم و آن را آوردم و از «م» پرسیدم که دوست دارد آن را بخوانیم و کمی بحث کنیم، و او هم موافقت کرد.
آن شب یادم است که تا حوالی بخش «نرمال بودن بهتر از نخبه بودن» خواندیم و صحبت کردیم. برایمان خیلی جالب بود، چون مشکلاتی که تا دیروز میدیدیم، حالا واضحتر شده بودند و دید بهتر و جامعتری نسبت به آنها یافته بودیم، ضمن اینکه ریشههای مشکلات آموزش و پرورش و دانشگاههای مملکت را به خوبی در بیان آقای رنانی یافته بودیم؛ یا لااقل تا آنجا که ایشان در سخن خود تا آن زمان (سال ۱۳۹۵) تشریح کرده بودند.
مسئلهای که من و «م» آن شب در صحبتهایمان به آن رسیدیم، «اولویتبندی» بود؛ یعنی اولویت نظام در طول زندگیاش، چیزی غیر از پرورش نخبههای واقعی بوده است. چرا که نخبه واقعی، مطابق تعریف آقای رنانی، کسیست که میتواند مشکل را در حوزه و تخصص خودش پیدا کند، و برای حل آن اقدام کند؛ نه کسی که مشکل را برایش پیدا کنند و بگویند که حالا برای رفع آن راهحلهای پیشنهادیاش را ارائه بدهد؛ و چنین جامعهای پیشرفت درستی را شاهد نخواهد بود، چرا که نیرویی که نام نخبه را بر آن نهاده، فقط در زمینههای مورد نظر نظام و همان مسائلی که بر همگان کابینه دولت و اعضای حکومت واضح است یا نشان میدهند که برایشان اهمیت بالایی دارد، تا حدودی از خود کارایی نشان میدهند، و توانایی پیشبرد جامعه و کشف و حل مشکلات جدید را ندارند. البته شاید این موضوع کمی فانتزی و بعید به نظر برسد. چرا که میبینیم که مثلا افرادی که خود را انقلابی مینامند، در خصوص مسائل حوزه انقلاب (فارغ از اینکه گستردگی این مسائل تا کجاست و دقیقا شامل چه موضوعاتی میشود و...) نوعی مسئولیتپذیری عجیب و گاها بسیار سرسختانه از خود نشان میدهند و موانع خاصی را از سر راه این حوزه و محیط اطراف خود بر میدارند. و البته که رهبری نیز در یکی از سخنرانیهای خود اینطور عنوان میدارند که: «... این پیداست که این دستگاه اختلال پیدا کرده، مسئله اصلی را از فرعی تشخیص نمیدهند. وقتی اینجوری دستگاههای مرکزی اختلال دارند، آنوقت اینجا شما آتش بهاختیارید. ...» [منبع نقلقول] یعنی در اینجا اشاره میکنند که یک جاهایی سیستم ممکن است از آن خواسته انقلابی و درست که مد نظر ایشان نیز هست، فاصله بگیرد و پاسخگویی و کارآمدی هم نداشته باشد. پس از دانشجویان و مخاطبان و بینندگان آن جلسه میخواهند که برای اختلالهای درونی دستگاهها صبر نکنند و آتشبهاختیار عمل کنند. اما وقتی روشنفکران جامعه قصد آتشبهاختیار عمل کردن میکنند، تا عملکرد دستگاهها را مجبور به بهبود و تصحیح و اصلاح کنند، دستگاههای نظارتی سر میرسند و آنان را ممنوعالکار و راهی ندامتگاه و بند زندان میکنند. پس میبینیم که نظام قصد تصحیح جامعه و پیشرفت کلی آن را ندارد. قصدش این بوده که در جریان انقلاب، با تقسیم قدرت مردمی به گروههای مخالف یکدیگر، و دامن زدن به آتش میان آن گروهها از طریق رفتار دوگانه، وجود خودش را از خطر دور نگه دارد، و به جای اصلاح از روش صحیح، به اصلاح غیراصولی رو آورده است.
من شاید به سبب دانش محدود و اندکم، نگاه کامل و دقیقی به مسئله توسعه نداشته باشم، اما شخصا و بر اساس تجربههای متفاوتی که در کاشت و داشت گیاهان و درختها داشتهام، توسعه تکسویه جامعه، تنها منجر به سقوط آن خواهد شد. چرا که جامعهای توان پیشرفت و نگاه توسعهطلبی داشته باشد، باید بداند که هرس و اصلاح باید همهسویه و جامع باشد. شاید با یک مثال مسئله قابلدرکتر شود: یک کاج برای کریسمس خریدهایم و حالا قصد تزئینش را داریم، اما فقط سمت راستش را مزین میکنیم؛ در عوض شاخههای سمت چپش را میبریم و حسابی آن را هرس و لخت میکنیم؛ بعد دوباره با تزئیناتی که باید به سمت چپ آویزان میشدند، سمت راست را بیشتر تزئین میکنیم. اینطوری درخت را به یک سو سنگین و از یک سو سبک خواهیم کرد، و اگر همان موقع سقوط نکند، به اندک فشار و ضربهای، سقوط خواهد کرد.
حالا اگر به رفتار و کنشها و واکنشهای نظام حاکم نسبت به مسائل و خواست عمومی و رأیگیریها و امور فرهنگی و... توجه کنیم، خواهیم دید که تقریبا در هر چیزی چنین عمل کرده است. در حوزه تحصیلات، اکثریت را به سمت رشتههای پردرآمدتر سوق داده است، در حالی که بازار کار کافی برای آنها وجود ندارد، اما با رشتههای مناسب خودشان هم آشنا نیستند که بخواهند به سراغ آنها بروند. شاید این سؤال پیش بیاید که «حکومت چهطور اکثریت را به سمت این رشتهها سوق داده است؟» مسئله این است که در جامعه ما، بسیاری از مشاغل و رشتهها مغفول ماندهاند و هیچ کاری برای حمایت از آنها و حتی تبلیغ و معرفی آنها صورت نمیگیرد، و خیلی از این رشتههای خاص که باید جایگاه خود را میداشتند و دانشجویان و محققین خاص خود را پرورش میدادند حتی از بین هم رفتند و از دانشگاهها حذف شدند. برای مثال رشته ادبیات داستانی که آنقدر نادیده گرفته شد و اساتید کمی داشت، که در نهایت حذف شد. [منبع خبر] اما عدم توانایی حکومت در درآمدزایی و حتی ایجاد رفاه برای محصلین و فارغالتحصیلان دانشگاهی، فارغ از رشتهای که به آن پرداختهاند، منجر به ترس خانوادهها از آینده فرزندانشان و ترغیب فرزندان به دنبال کردن رشتههایی مثل پزشکی، دندانپزشکی، مهندسی، شیمی و... نیز شده است. یعنی برای مثال ارزش ادبیات و کارشناس و دکتر ادبیات، آنقدر پایین آورده شده، که خانوادهها برای ایجاد رضایت در فرزندان خود، به آنها میگویند: «میتوانی در کنار پزشکی ادبیات را هم دنبال کنی.» (البته منظورم این نیست که این کار ناممکن است، اما از این طریق نیروی متخصص به دست نخواهد آمد، و نیاز جامعه به آن نوع و گروه از نیروی متخصص نیز جبران نخواهد شد.)
حالا وقتی به فوجفوج هجوم دانشجویان به رشتههای پزشکی و فیزیک و ریاضیات نگاه کنیم، میتوانیم نتیجه بگیریم که اولویت نظام در بررسی وضع دانشجویان و ایجاد یک جامعه نخبهپرور نبوده و نیست. بلکه نظام فقط برای اینکه بتواند خود را در عرصه جهانی و همرده با دیگر کشورهای پیشرفته بداند، بدون تصحیح پایههای رفاهی و فرهنگی درون خود، به سراغ دغدغههای بزرگتر رفته، و از این طریق نخبههای جامعه خود را از بین برده است. نخبههایی که اگر خانهنشین یا ممنوعالکار نشده باشند، و در زندان هم نباشند، و اعدام هم نشده باشند، احتمالا اکنون در ایران نیستند و در جاهای دیگر به کار خود مشغولاند. از جمله این نخبهها که جایگاهش در ایران بسیار مورد هجمه واقع شد و در خارج از کشور (در آمریکا) بسیار جایگاه موفق و مناسبی کسب کرد، جناب فیروز نادری بود، که نوزدهم خرداد امسال (۱۴۰۲) وفات یافت. [درباره فیروز نادری بیشتر بخوانید] آیا نمیشد از چنین شخصی در راستای توسعه کشور بهرهمند شویم، و به جای پرورش مجدد نیروی نخبه جدید همجهت (از نظر فرهنگی، سیاسی، عقیدتی، دینی و...) با نظام حاکم، هزینههای این پرورش مجدد را صرف کارهای بیشتری بکنیم که فواید و عواید بیشتری به کشور و به ملت برسد؟ این کنار نیامدنهای حکومت با دانشمندان و مهندسین و متخصصین و... ناهمجهت با خودش، باعث شده تا رفتار حکومت در مواجهه با مفهوم توسعه بسیار دوگانه و پوچ به نظر برسد: از سویی قصد دارد کشور را به یک کشور جهان اولی متمدن و پیشرفته و عظیم تبدیل کند که در «همه زمینهها» سرآمد روزگار باشد، و از سوی دیگر میخواهد دین را تا حد ممکن در کشور رواج بدهد و همه را در بند دین و معنویت و خداشناسی ببیند؛ یعنی از طرفی میخواهد دانشمند حرفهای تربیت کند که توان انجام بزرگترین پروژههای جهان را داشته باشد، و از طرفی دیگر، میخواهد همه را عالم دینی بار بیاورد، و در این راه حتی به سنیان و مسیحیان و کلیمیان و زرتشتیان و بابیان و... که در کشور هستند هم هیچ جایگاهی نمیدهد و همه را شیعه میخواهد. خب این دوگانگی رفتاری و سیاستگذاریهای اینچنینی، موجب شده تا کشور به منبعی برای تولید نیروی نخبه، اما برای هر جایی غیر از ایران، تبدیل شود، و در همین راستا، تمام منابع و بودجه و درآمد خود را صرف میکند، و کمتر از یکدهم آنچه باید به دست بیاورد را کسب میکند. از این طریق، کشور کمکم منابع خود را از دست میدهد، و به هیچ منابع تازه و سودآوری هم دست پیدا نمیکند؛ و طبیعی است که چنین تن خالی از استخوان یا شدیدا دچار پوکی استخوانی، نتواند آنچنان هم پابرجا بماند و به ضربات و هجمههای کوچکی، خود را ببازد یا قسمتهای بسیار عظیمی را از دست بدهد.
شاید در اینجا بهتر باشد که با نقلقولی از یادداشت آقای عطاءالله مهاجرانی در تارنمای «جرس (جنبش راه سبز)» که به تاریخ ۲۱ خرداد ۱۳۸۹ آن را نگاشته بود، این بخش از سخنم را به پایان برسانم و به قسمت دیگری برسم:
... اینجانب با پیشنهاد شما وزیر ارشاد شدم و خود شما به صراحت این موضوع را در نخستین نشست رئیسجمهور و هیأت وزیران مطرح کردید. البته ماه عسل وزارت اینجانب وقتی تمام شد که از من خواستید روزنامهها را تعطیل کنم و صراحتا از روزنامه سلام نام بردید، [و] من کنارهگیری از ارشاد را ترجیح دادم. البته همیشه گمان میکردم امکان گفتگو با شما وجود دارد؛ چنانکه وقتی آقای مسجد جامعی به عنوان معاون فرهنگی و مسئول برگزاری بیست سال ادبیات داستانی به من گفتند جنابعالی با جشنواره مخالفید و ظاهرا بر اساس نامه آقای رضا رهگذر فرموده بودید جشنواره متوقف شود؛ با شما به تفصیل درباره نویسندگان صحبت کردم؛ درباره تکتک نویسندگان و کارشان بحث کردیم. مشخصا درباره محمود دولتآبادی که شما نسبت به «کلیدر» حساس هستید و یک بار آن را در نماز جمعه تهران دروغ خواندید! درباره سیمین دانشور و منیرو روانیپور و... به تفصیل حرف زدم. خوشبختانه درباره ۱۹ نفر راضی شدید و پذیرفتید که جایزه بدهیم. تنها نقطه مقاومت شما رمان «مدار صفردرجه» احمد محمود بود که از قضا به عنوان رمان برگزیده بیست سال ادبیات داستانی انتخاب شده بود و من هیچگاه نگاه بهتزده و غمآلود احمد محمود را از یاد نمیبرم. همه هیأت داوران میدانستند که مدار صفردرجه ستاره جشنواره ادبیات داستانی است.
حتما به یاد دارید [که] فرمودید: «این رمان ضدجنگ است.» گفتم: «مگر شما ضدجنگ نیستید؟! جنگ یک شر ناگزیر است و نه یک خیر لازم...»
اکنون زمانه تغییر کرده است. جنابعالی در یک کلام اراذل را بر کشور حاکم کردهاید و افاضل را راندهاید. همان که درباره نشانههای زوال حکومت توسط امام علی (علیهالسلام) نقل شده است:
یُسْتَدَلُّ عَلَی اِدبارِ الدُّوَلِ بِاَربَعٍ: تَضییعِ الاُصولِ وَ التَّمَسُّکِ بِالفُرُوعِ وَ َتقدیمِ الاَراذِلِ وَ تَاخیرِ الاَفاضِلِ [چهار دلیل است بر شکست و نابودی دولتها: ضایع گرداندن اصول و مهمات و، پرداختن به فرعیات و، مُقدّم داشتن اراذل و فرومایگان و، عقب راندن فاضلان و شایستگان] (غرر الکلم) ...
این نقلقول بخشی از نگاشته آقای مهاجرانی است که در تارنمای جرس منتشر شده بود، و شما میتوانید متن کامل آن را از اینجا بخوانید (لازم به ذکر است که تارنمای جرس در تاریخ ۱ فروردین ۱۳۹۴ به صورت کاملا داوطلبانه و پس از انتشار بیانیهای، به کار خود پایان داد): مهاجرانی: از این همه دروغ، عرق شرم بر سیمایتان نمینشیند؟
اما بعد از آن شب دیگر نتوانستیم کتاب را بخوانیم و کتاب هم لابهلای کتابهای دیگری که به اقتضای نگاشتها و برداشتها و تحقیقاتم نیاز داشتم و به اتاقم میآمدند گم شد. وقتی هم که پس از مدتی اتاق را مرتب میکردم، کتابها را دستهدسته به کتابخانهام بازگرداندم و آنها را بررسی نکردم.
تا اینکه یک روز دوباره نوبت کتاب خواندن با مادرم رسید، و این بار خواستم به او حق انتخاب بدهم. پس کمی کتابهایم را زیرورو کردم و چند کتاب را مقابلش گذاشتم تا خودش یکی را انتخاب کند. در همین حین که منتظر پاسخ او بودم، شروع به مرتب کردن باقی کتابهایم کردم: یک ستون از کتابها را کنارم میگذاشتم و یکییکی اسم و موضوعشان را بررسی میکردم و سپس دستهبندیشان میکردم. تا اینکه در پایینترین نقطه یکی از ستونها، دوباره این کتاب را پیدا کردم.
هنوز نشانه مطالعه من و «م» داخلش بود. کتاب را برداشتم و کمی حسرت خوردم که چرا هنوز مطالعهاش را کامل نکرده بودم؛ و ناگهان تصمیم گرفتم که آن را به پیشنهاداتم برای مطالعه با مادرم اضافه کنم. آن را بردم و روی میز گذاشتم تا از بینشان یکی را انتخاب کند. اما درگیر خیاطی بود و مدام میگفت که حوصله ندارد. به او گفتم که فقط تا پایان کارم برای چیدمان کتابها منتظر پاسخش میمانم و بعد از آن خودم یکی از کتابها را انتخاب میکنم، و او حق اعتراض نخواهد داشت، چرا که فرصت انتخاب را داوطلبانه پس زده بود. نگاهی به من انداخت و چیزی زیر لب گفت و به کارش بازگشت.
من که کاملا میدانستم چه کتابی را باید در صورت شرکت نکردن مادرم در انتخابات برای مطالعهمان اعلام کنم، با آرامش به کارم ادامه دادم و کتابها را تمیز و مرتب کردم و سر جایشان گذاشتم. اما مادرم در طی مدت انتخابات هیچ رأیای به صندوق نینداخته بود، و به همین خاطر منتخب صندوق به رأی رهبری انتخاب شد: کتاب «توسعه به معنای پرورش نخبگان معمولی». به مادرم توضیح دادم که کتاب کوتاه و بسیار مفیدیست، اما اگر خیلی کار داشت، میتوانیم آن را در دو جلسه بخوانیم.
شروع کردیم و مادرم در ابتدا برایش سؤال شده بود که اسم آقای رنانی را کجا شنیده بود. اما کمی که گذشت، کارش را در پیش گرفت و همینطور گوش1 کرد. سعی کردم مثل خود آقای رنانی شمردهشمرده و با آرامش کتاب را بخوانم؛ و اگر جایی مادرم سؤالی داشت یا حرفی داشت، صبر میکردم تا آن را مطرح کند. گاهی هم خودم اگر نکتهای به ذهنم میرسید مطرح میکردم.
در ابتدا، وقتی که آقای رنانی در خصوص غذای پخمهشده توضیح دادند، مادرم به خوبی به متن قلاب شد و باقی مطالب را خیلی راحتتر گوش کرد. به همین خاطر است که مقدمه خوب، بسیار اهمیت دارد، و تعیینکننده است که مخاطب باید چهطور و با چه میزان دقتی به مطالب گوش کند یا آنها را بخواند. مقدمه، به خصوص در سخنرانیها اهمیت بسیار بالایی دارد و عنصری کلیدی در جذب مخاطب یا آماده کردن او برای خواب است؛ و آقای رنانی این مسئله را به خوبی رعایت کردهاند.
وقتی به توضیحات در خصوص مدارس تیزهوشان رسیدیم، مادرم سری به تأسف تکان داد و صبر کرد تا فرصتی برای صحبت به دست بیاورد. بعد شروع کرد درباره یکی از بچههای فامیل که به خاطر نمرات خوبش او را به مدرسه تیزهوشان فرستاده بودند صحبت کرد. میگفت که پدر آن بچه هم از این کار هیچ رضایتی نداشته و میگفته: «این مدرسهها روح بچهها رو میکشن و زمانشون رو برای لذت بردن از زندگی ازشون میگیرن. میبندنشون به درس و هیچی از زندگی یادشون نمیدن.» و این دقیقا همان مشکلی بود که آقای رنانی هم ذکر کرده بود: پس چهطور این بچهها باید زندگی معمولی را یاد بگیرند؟
البته در این باره با «م» که صحبت کردم، اینطور گفت که: «حالا مشکلی هم نیست این. یه مدت به سختی درس بخونه و عذاب بکشه چیزی نمیشه! زود میگذره و کلی وقت داره بعدا که به کارای دیگه برسه. چیزی نیست که بخوای انقدر گنده جلوه بدیش. درسه دیگه. میشد چیز بدتری باشه و وقتش به کل تلف بشه حتی.» اما مشکل «کمی درس خواندن اضافه» نیست، مشکل عدم زیستن است. به نظرم دانشآموز باید در حین رسیدگی به امور تحصیلی خود، بتواند خودش را پرورش هم بدهد. یعنی «سبک زندگی صحیح را به آنها بیاموزند، مهارتهای زیستی و اجتماعی آنها را بالا ببرند، کاری کنند که به طور منظم به استخر بروند، ورزش کنند، الگوی تغذیه سالمی داشته باشند، یک نوع موسیقی را بیاموزند، تفریح درستی داشته باشند، و حتما در دامنه سنی مشخصی با جنس مخالف آشنا شوند، و ارتباط و تعامل طبیعی و سالم را بیاموزند». در حالی که اینها دقیقا فارغ از آن چیزیست که در آموزش و پرورش کشور ما به کودکان و دانشآموزان آموزش داده میشود، و برای دانشآموزان مدارس تیزهوشان یا مدارس غیرانتفاعی که از این هم بدتر است. مشقها و آزمونهای بسیار، که نیازمند مطالعه زیادی هم هستند، فرصت بسیاری از کارها را از دانشآموز میگیرند. وقتی هم که سر دانشآموز بالاجبار به کتابهایش بند شود، مهارت اجتماعی مغفول میماند و باید تازه زمانی که از تحصیل مدرسهای فارغ میشود روی آن وقت بگذارد. خیلی از دانشآموزان اصلا فرصت نمیکنند که جز ساعت ورزش در مدرسه، فعالیت دیگری را انجام دهند. تغذیه سالم هم خودش مستعد هزینههاییست که خانوادهها گاهی برای اینکه بچهشان را در مدرسه ثبت نام کنند، از آنها میزنند، و با وضع گرانی مواد غذایی، اوضاع هر روز وخیمتر هم میشود. البته خیلی از افرادی که بچههایشان را در مدارس خاص ثبت نام میکنند، استطاعت مالی نسبتا خوبی دارند و دچار مشکلاتی از این دست نمیشوند، اما آنها هم زمان کودکشان را طوری پر کردهاند که وقتی از چرخه امور مرتبط با مدرسه خارج میشود، اضطراب گلویش را میفشارد، و از این طریق تغذیه او را نیز دچار اختلال میکنند. چند نفر از دانشآموزان مدارس ما به آموختن موسیقی رو میآورند، و چند نفرشان توانایی تهیه ساز و رفتن به کلاس را دارند؟ البته که مسئله اصلی فقط یاد گرفتن موسیقی نیست، بلکه هر گونه فعالیت جانبی غیر از مدرسهای میتواند نتیجهبخش باشد. اما تفریح یک دانشآموز چه چیزی میتواند باشد؟ اردوهای مدرسه و وقت گذراندن با دوستان ایدههای بسیار مناسبی به نظر میرسند. اما باید ببینیم که یک مدرسه در هر ماه چند بار بچهها را به اردو میبرد؟ خود بچهها چهقدر فرصت میکنند که با دوستان خود بگردند و وقت بگذرانند؟ ضمن اینکه ما با تفکیک جنسیتی مدارس، فقط فاصله میان دو جنس را افزایش دادهایم، و بعد برای پر کردن این گسل عمیق که در جامعه پدید آمده، مجددا نیازمند هزینه گزافی هستیم. دانشآموزان را طوری بار آوردهایم که تفکراتشان از جنس مخالف بسیار سوررئال و فانتزی شده است، و نمیتوانند به درک مشترکی برسند؛ چه رسد به اینکه بعدتر در مواجهه با بخش بزرگتر زندگی، بخواهند در کنار یکدیگر قرار بگیرند و بتوانند در کنار هم برای کسب نتیجهای خاص تلاش کنند.
به عنوان یک مثال خوب، میتوانیم به مدارس ژاپن و فعالیت فوقبرنامه داوطلبانهشان اشاره کنیم. هر دانشآموز موظف است که یک گروه فعالیت جانبی را انتخاب کند، و بعد از کلاسهایش، در آنجا کار دیگری انجام دهد و چیز دیگری یاد بگیرد. از این طریق، بچهها نه تنها مهارتهای اضافهای را میآموزند، بلکه میتوانند مهارتهای اجتماعی و کار گروهی و... را نیز، در محیطی دوستانه که خودشان آن را انتخاب کردهاند، یاد بگیرند. این کار همچنین رابطه صحیح با جنس مخالف را نیز به دانشآموزان خواهد آموخت و از این طریق آنها میتوانند آمادگی بیشتری برای زندگی به عنوان جزئی از جامعه و یا شرکت و محیط کار آینده خود کسب کنند.
اما در کشور ما، اول یک سری آزمونهایی برگزار میکنند تا افراد تیزهوش و نخبه را تشخیص دهند و پیدا کنند، و بعد که این افراد در الک ماندند، همه را به جای دیگری منتقل میکنند تا از افراد عادی فاصله بگیرند و هوش فوقالعادهشان دچار کاهش نشود یا کرم باقی بچهها، به این میوهها نزند. در حالی که اگر با تعداد بچههای معمولی و تعداد بچههای تیزهوش مقایسهای انجام دهیم، میبینیم که این جامعه تیزهوشان (و البته کمهوشان) هستند که کرم جامعه نرمال بچهها هستند. جامعه و محیط سالم، نیازمند هر سه دسته فوق در کنار هم است. یعنی فرد تیزهوش باید در کنار فرد نرمال، و فرد نرمال باید در کنار فرد کمهوش قرار بگیرد، تا گروه ایجادشده بتواند با همکاری و تفکر جمعی، مشکلات را حل کند و با نمونه کوچکی از جامعه آشنا شود. از این طریق میتوان انتظار داشت که نسل آیندهسازی پدید بیاید. وگرنه با جداسازی این گروهها از یکدیگر در مدارس «تیزهوشان» (برای افراد با IQ بالا)، «غیرانتفاعی» (برای افراد توانمند از نظر مالی و کسانی که میخواهند بچههایشان خیلی مسائل بیشتری را یاد بگیرند)، «دولتی/نمونهدولتی» (برای افراد معمولی) و «استثناییها» (برای افراد دچار معلولیت یا کمهوش)، تنها چیزی که پدید میآید، رقابتی ناسالم و بینتیجه است، که در نهایت بچهها را از درک متن جامعه باز میدارد.
قرار نیست همه نخبه بار بیایند و بتوانند کارآفرینی کنند؛ چه بسا که کارآفرین خود نوع دیگری از نخبه است. مادرم در این قسمت، مثال دیگری را مد نظر داشت: در دوره مدرسه، برادر بزرگش به شدت تیزهوش بود و با اینکه سر کلاس مدام شیطنت میکرد (و بابتش کتک میخورد)، اما همهچیز را همانجا یاد میگرفت و حتی دیگر نیازی به مرور کتابها هم نداشت؛ اما از طرف دیگر، برادر دیگرش، با اینکه مجبور بود هر چیزی را دهها بار بخواند تا نتیجهای حاصل شود، اما هیچوقت دست از تلاش برنداشت و تقریبا همان نمرههایی را میگرفت که برادر بزرگترش میگرفت. (جالبتر اینکه بسیاری از مشقهای دایی بزرگم را هم مادرم، که بزرگترین فرزند خانواده بود، مینوشت.) در نهایت، هر دوی این افراد به کارآفرینی روی آوردند، اما یکی به موفقیت و ثبات نسبی رسید و دیگری خیر؛ و موفقیت نسیب برادر کوچکتر شده بود که از تلاشش حتی هنگام شکست هم چیزی نکاسته بود. این مثال به ما نشان میدهد که چهطور یک فرد با رتبه هوشی پایینتر، میتواند نخبه بهتری برای جامعه و شخص مفید و مناسبی برای توسعه کشور باشد، در حالی که فردی با بهره هوشی بیشتر، ممکن است به سادگی هم به خودش، و هم به منابع خانواده و کشور لطمه بزند. (البته در این مثال، همه جنبهها سنجیده نشدهاند و دلایل بیشماری میتواند بر زندگی این دو و تصمیماتشان تأثیرگذار بوده باشد.)
اگر مهارتهای لازم برای استفاده از هوش و دیگر تواناییهای خداداد به کودکان آموزش داده شده بود، و به جای تمرکز بر تفاوتها، آنها را با اشتراکاتشان با یکدیگر آشنا کرده بودند، و به جای ایجاد دستهبندیهای بر حسب IQ، آنها را بر اساس علایق و استعدادها دستهبندی کرده بودند، میشد انتظار داشت که نخبهها در کشور جایگاه بهتری داشته باشند، و به همین نسبت تغییرات بیشتری را در جهت بهبود وضع کل صورت دهند. اما متأسفانه در ایران، بعد از اینکه از تعداد کثیری تیزهوش منتخب، فقط جمع قلیلی نخبه کارآمد خارج میشوند و به دست میآیند، آنچنان با این افراد بدرفتاری میشود که «یا در مسیرهای غیراخلاقی و غیرعادی میافتند، مثلا قاچاقچی میشوند یا اسکناس جعل میکنند، یا تمام سرمایه دانش و تجربه خود را برمیدارند و از کشور میروند، یا افسرده، خانهنشین، و منزوی میشوند.» یعنی نیروی نخبه متخصصی که پس از مدتها تلاش آموزگاران و مدارس و صرف هزینهها و سرمایههای کشور برای آموزشش به دست آمده، به سادگی تمام و با غفلت یک سری افراد نالایق و به خاطر وضعیت رفاهی اسفبار کشور، از دست میرود.
بگذریم که مهاجرتها بعضا به فروپاشی خانوادهها، افزایش افسردگی، افزایش اضطراب و از این قبیل مشکلات در کشور نیز میشوند، که باز هزینهای گزاف را به ملت و دولتها (حکومت) تحمیل میکنند. یعنی نه تنها سرمایههای کشور برای به دست آوردن تقریبا هیچچیز خرج شده است، بلکه از سوی دیگر باید منابع بیشتری صرف شود تا آسیب از دست رفتن مردم جامعه و بهبود روان آنها نیز جبران شود؛ و باید توجه کنیم که از آنجا که چرخه نخبهپروری ناموفق کشور بیوقفه مشغول کار عبث خودش است، در نتیجه، به صورت بیوقفه مشغول آتش زدن به انبار و غلات خود هستیم.
حالا اگر برای رفع این مشکلات و تصحیح رویکرد خودمان زودتر اقدامی نکنیم، قطعا دیر یا زود به جایگاهی ذلیلتر و با کشوری تهیتر و ثروتی از دست رفته مواجه خواهیم شد؛ و باید در نظر داشته باشیم که این کشور آسیبدیده، مردمی آسیبدیده و رنجور را به جهان تحویل میدهد، که قادر به انجام ابتداییترین امور نیز نیستند: زیستن! اگر کسی قادر به زندگی کردن نباشد، چهطور میخواهد جهان زنده و پویا را دچار تحول کند؟
شاید ذکر مثالی دیگر، بتواند بحث را انسجام و دقت بیشتری ببخشد، پس مختصری از سپهبد نادر جهانبانی را خواهید خواند:
نادر جهانبانی (زاده ۲۷ فروردین ۱۳۰۷ – درگذشته ۲۲ اسفند ۱۳۵۷ (یک ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی) در تهران) سپهبد خلبان نیروی هوایی شاهنشاهی ایران و معاون فرماندهی آن نیرو، معروف به ژنرال چشمآبی، بود. وی بنیانگذار و سرپرست تیم آکروجت تاج طلایی است. از او به عنوان یکی از بهترین و برجستهترین خلبانان عصر خود نام میبرند.
وقتی جهانبانی را برای محاکمه به دادگاه انقلاب بردند، کاغذی بر گردنش انداختند تا جرمش را بنویسند؛ اما جرمی نداشت، و کسی هم پیدا نشد شهادت دهد که مجرم است. پس نوشتند: سپهبد نادر جهانبانی، عامل فساد.
روزنامه اطلاعات، به تاریخ ۲۳ اسفند ۱۳۵۷، اسامی یازده تن از محکومان به اعدام را منتشر کرد و چنین نوشت («[...]» نشانه رد کردن بخشهایی از محتوای خبر است که مرتبط با جناب جهانبانی نبودهاند):
«شامگاه پریروز (دوشنبه) دادگاه انقلاب اسلامی، برای رسیدگی به اتهامات یازده تن از سرسپردگان و عوامل رژیم سابق، با آیاتی از کلامالله مجید، کار خود را آغاز کرد.
متهمانی که در دادگاه، به ترتیب بر جایگاه نشستند و آخرین دفاع خود را ایراد کردند، به شرح زیر بودند:
سپهبد نادر جهانبانی (عامل فساد) - [...] صفاتی که برای تیربارانشدگان انتخاب شده، صفاتی است که دادستان دادگاه انقلاب اسلامی، در پرونده اتهامی آنان داده است.
[...]
ماجرای مزرعه در انگلستان
ابتدا کیفرخواست متهم ردیف یک سپهبد نادر جهانبانی خوانده شد. در قسمتی از کیفرخواست آمده است:
«نادر جهانبانی با اشتغال در سمتهای حساس نظامی و این اواخر، در تصدی مشاغل ورزشی و نظایر آن، با رژیمی که با ساقط کردن حکومت ملی و شرعی، به طریق غاصبانه و با اراده اجنبی در ایران سلطه پیدا کرد و مملکت را در جهت منافع اجنبی و در جهت خلاف شرع و خلاف مصلحت مملکت و ملت به قهقرا میبرد، و به نابودی میکشاند، با اقدام علیه امنیت و قیام برای متزلزل کردن اساس استقلال و فساد در ارض و محاربه با خدا و نائب امام علیهالسلام بوده است و دلایل اتهامات تصدی مشاغل دیگری که احتیاج به توضیح یکیک آنها نیست. مطابق قوانین الهی و قوانین جاریه، در زمان ارتکاب جرایم تقاضای رسیدگی و صدور حکم اعدام و مصادره اموال شخصی ایشان و آن مقدار از اموال که به خاطر فرار از ادای دین به صاحبان اصلی به فرزندان و اقربای نزدیک انتقال یافته است، از طرف دادسرای کل انقلابی اسلامی از دادگاه میکنم.
آقای جهانبانی، با توجه به خلاصهای که از کیفرخواست برای شما قرائت شد، چنانچه دفاعی دارید، بفرمایید.»
نادر جهانبانی: من دفاع خاصی ندارم، ولی من هیچوقت بر ضد انقلاب کاری نکردهام، به هر حال دیگر مسئله مهم نیست و بنده آماده اعدام هستم.
رئیس دادگاه: خود را معرفی کنید.
متهم: نادر جهانبانی، فرزند امانالله، شماره شناسنامه ۲۸۶۹۱، صادره از تهران، متولد سال ۱۳۰۷.
- عیال دارید و چند فرزند؟
- ۲ فرزند.
- اسم عیال شما چیست؟
- فرح جهانبانی.
- از بستگان شماست؟
- خیر.
- نام خانوادگی ایشان چیست؟
- زنگنه.
- شماره شناسنامه و مشخصات ایشان را دارید؟
- خیر.
- اسم فرزندانتان چیست؟
- انوشیروان و گلنار.
- ایشان کجا هستند؟
- نمیدانم.
- زمانی که دستگیر شدید ایشان ایران نبودند؟
- نمیدانم.
- فکر میکنید در اروپا بودند؟
- بله.
- کدام کشور؟
- نمیدانم.
- شنیده شده که مزرعهای در انگلستان دارید. فکر نمیکنید آنجا باشند؟
- قرار بود مزرعه را بخرم.
- خودتان در تحقیقات گفتهاید که مزرعهای با چند اسب در انگلستان دارید.
- قرار بود که بروند بخرند، ولی نمیدانم خریدهاند یا خیر.
- گلنار چندساله است؟
- ۲۱ساله.
- پسر شما ازدواج کرده است؟
- بله. دخترم هم ازدواج کرده و در آمریکا تحصیل میکند.
- اسم همسر پسرتان چیست؟
- به خاطر ندارم.
- شما در ایران داراییهای منقول و غیرمنقول، یعنی خانهای، باغی، زمینی، چیزی در ایران دارید؟
- تماما در پرونده منعکس است.
- شما در تحقیقات همهچیز را گفتهاید که مثلا در بانکها چهقدر پول دارید؟
- بله. تماما منعکس است.
- آیا کلیه داراییها به نام خود شماست یا به نام همسر و فرزندانتان هم هست؟
- نخیر. اغلب به نام خودم است.
- چهقدر در بانک دارید؟
- ۴۰۰هزار تومان.
- به نام فرزندانتان چیزی ندارید؟
- خیر.
- مطلب دیگری ندارید که در دفاع از خود بیان کنید؟
- خیر. مرسی.
رئیس دادگاه با توجه به اینکه نادر جهانبانی در آغاز سخنان خود گفته بود که دفاع خاصی از خود ندارم، با طرح سؤالهای متعدد، قصد داشت فرصت بیشتری به جهانبانی برای ادای آخرین دفاع بدهد. پس از آنکه یک بار دیگر از وی خواست تا به آخرین دفاع از خود بپردازد و جهانبانی امتناع کرد، وی را مرخص نمود و متهم دیگر را احضار نمود.
[...]»
متن کامل این خبر را میتوانید از اینجا بخوانید: روزنامه اطلاعات : شماره ۱۵۸۰۸ : ۲۳ اسفندماه ۱۳۵۷
مسعود بهنود میگوید: «... وقتی به خلخالی گفتند: «این تعداد زیادی که شما کشتید، همه که گناهکار نبودند.» گفت که: «بله. من کشتم؛ آنها که گناهکار نبودند میروند به بهشت.» به همین سادگی. ... یکی از چند باری که خلخالی را دیدم، فرصتی دست داد که سؤالی بکنم که سالها در گلویم مانده بود: گفتم: «آقای خلخالی، در دادگاه نادر جهانبانی و عباسعلی خلعتبری، ما گروه آورده بودیم و فیلم میگرفتیم و فیلمهاش هست. در محاکمه خلعتبری معلوم شد که تفاله اتمی در ایران دفن نشده و کسی هم که پیشنهاد دفن تفاله اتمی را داده است او نبوده... شما چرا در مصاحبه خود (به دروغ) گفتید سپهبد جهانبانی برای اسبهایش موزیک پخش میکرده است و خلعتبری در ایران تفاله اتمی دفن میکرده؟ آیا یادتان نبود؟» جواب خلخالی این بود: «یادم بود، ولی چیزهایی گفتم که دلشان بسوزد، جگرشان بسوزد. من مأمور ایجاد منطق برای سلطنتطلبان و طاغوتیان نیستم. من چیزی میگویم که طاغوتیان تا ته وجودشان بسوزد.» ...»
میتوانید گفتههای مسعود بهنود را از اینجا بشنوید: هزارداستان با مسعود بهنود : استدلال نوع خلخالی
باید این پرسش را مطرح کرد، که پس از این اعدامهای بیشمار، جای خالی این افراد با چه کسانی و چگونه پر شد؟ و شاید بتوان از همین طریق متوجه چرایی افزایش تعداد شهدا و جانبازان جنگ هشتساله نیز شد.
پس از اینکه کتاب را به پایان رساندیم، دوباره به طرح جلد نگاهی انداختم، و سعی کردم ارتباط آن را با محتوای کتاب کشف کنم: چیدمانی دقیق و منظم از کاشیهای رنگی، که در کنار هم به طرحی کامل و منسجم بدل شده بودند. رنگهایی که هر یک در جایگاهی مناسب و با ابعادی دقیق با یکدیگر در ارتباط بودند، و اگرچه بعضی طول یا عرض بیشتری داشتند، اما هیچیک تخطی از جایگاه خود نمیکردند و به کامل کردن تصویر منظم خود میبالیدند. آیا پرورش نخبگان معمولی، همین نیست که افرادی بتوانند درک کنند که با تمام کوچکیشان میتوانند بخشی از نیاز جامعه را حل کنند و در کنار هم به یک هماهنگی و دقت خارقالعاده در مسیر پیشرفت برسند؟ و آنگاه به طراح جلد، موسی مرتضوی، آفرین گفتم و از او متشکر شدم که با بررسی محتوای کتاب، جلدی مناسب را برای آن برگزیده بود.
این مطلب را با شعری که یک بیتش را آقای رنانی در مقدمه خود طرح کردند، به پایان میرسانم:
آنکس که بداند و بخواهد که بداند خود را به بلندای سعادت برساند
آنکس که بداند و بداند که بداند اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند و نداند که بداند با کوزه آب است ولی تشنه بماند
آنکس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به مقصد برساند
آنکس که نداند و بخواهد که بداند جان و تن خود را ز جهالت برهاند
آنکس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند
آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند
غمانگیز است که بسیارند آنان که اخطار دادهاند و دانش و تجربه خود را با مسئولین کشور در طی این سالها به اشتراک گذاشتهاند، اما هیچ نتیجهای حاصل نشده و هیچ کاری صورت نگرفته تا نشان دهد به تلاش و گفتهها و نتایج علمی و تحلیلی این افراد برای بهبود وضع کشور اهمیتی دادهاند. غمانگیزتر اینکه حتی بالاردهترین مسئولین (فرمانده کل قوا) نیز، هیچ کاری برای شنیده شدن صدای این افراد متخصص و آگاه نمیکنند، و فقط تفاسیر خودشان از علوم و مسائل را نشر و بازنشر میکنند؛ انگار که ندانند، و نخواهند که بدانند...
مشخصات کتاب
نام کتاب: توسعه به معنای پرورش نخبگان معمولی (آسیبشناسی نخبگی در ایران) (goodreads)
نویسنده: محسن رنانی (تارنما | کانال تلگرام)
موضوع: نخبگان | ایران | آموزش و پرورش | متن سخنرانی
طراح جلد: موسی مرتضوی
انتشارات: مؤسسه مطالعات فرهنگی و اجتماعی (تارنما)
تعداد صفحه: ۵۴
چاپ اول: ۱۳۹۹ | قیمت: ۱۲۰۰۰ تومان
شابک: ۶-۰۷۳-۲۲۶-۶۲۲-۹۷۸
برای دریافت متن اصلی و فایل صوتی سخنرانی دکتر محسن رنانی به تاریخ ۳۱ شهریور ۱۳۹۵ در جمع اعضای بنیاد نخبگان اصفهان را که این کتاب ویراسته همان سخنان است، از سایت خود ایشان، به اینجا مراجعه کنید: توسعه یعنی پرورش «نخبگان معمولی»
و چکیده سخنرانی را از سایت خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) بخوانید: بخش بزرگی از نخبگان از دسترس اقتصاد ایران خارج شدهاند
قسمت قبلی: قسمت ۳ : صداهایی از چرنوبیل (تاریخ شفاهی یک فاجعه هستهای) | سوتلانا آلکسیویچ | سمانه پرهیزکاری
قسمت بعدی: قسمت ۵ : بیاحساس | مارسل پروست | مینو مشیری
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
درود و سپاس بابت این معرفی جذاب و نقد منسجم.
پاسخحذفهزار داستان اقای بهنود رو قبلا خوندم و به معنی واقعی کلمه دچار عذاب روحی و خشم و دلهره شدم بعد از خواندنش!
من مطمئنم این نخبه کشی ها بعد از انقلاب کاملا سازماندهی شده و برای حذف قشر آگاه شناخته شده برای عدم بازگشت به گذشته صورت گرفت و اینکار هم به عهده ی کسی گذاشته شد که جهل و قساوت و مذهب و ایدئولوژی را همزمان تو وجودش داشت.
اگه بخوام حرف بزنم میشه در مورد بند بند کتاب اقای رنانی و البته مقاله ی شما سخن گفت ولی در نهایت بابد بگم:تاسف بخوریم به حال ملتی که نخبه ها فراری و کشته شدند و پخمه ها امور کشور را به دست گرفتند!
خیلی خوشحالم که وقت گذاشتید برای این مطلب، و خیلی خوشحالم که اون رو لایق وقتتون دونستید و ازش لذت بردید.
حذف(البته خیلی ناراحت هم شدید قطعا...)
من خودم کتاب آقای بهنود رو نخوندم، اما اگر مثل همین نمونهای که آوردم باشه، قطعا قراره خیلی رنجآور و خشمآفرین باشه...
من هم نمیتونم باور کنم که همه این خیانتها به صورت اتفاقی و توسط نیروهای ناآگاه انجام شده باشن، بلکه باید یه هدفی میبوده پشت این جنایات، و چه علتی بهتر و منطقیتر از اینکه توضیح دادید؟
واقعا باید تأسف خورد، اما به نظرم باید کمکم درستش کنیم و جلوی این حقارت ملی رو بگیریم!
نکات مهمی داشت
پاسخحذفمتشکرم که وقت گذاشتید و مطالعه کردید
حذفبله، جناب رنانی صحبتهای بسیار مفیدی داشتهاند که نکات بسیاری را ازشان آموختهام