تازه‌ترین نوشته

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

تصویر
پوستر سی‌امین نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم در مصلی تهران انوار عظیم لزوما نشانه‌های خوش نیستند، گاهی باید از آن‌ها به تاریکی گریخت، تا اندک نوری یافت و جان بدان آرامش بخشید   اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به  قسمت ۰  نگاهی بیندازید. خبر برگزاری سی‌امین نمایشگاه قرآن به مناسبت ماه رمضان منتشر شده بود، که پسرخاله‌هایم با من تماس گرفتند و گفتند که به آن‌جا برویم. برنامه کوچکی که قرار بود داشته باشیم، با اضافه شدن خاله‌هایم و همسران و بچه‌های‌شان، و دایی و زن‌دایی‌ام تبدیل به یک دورهمی خانوادگی نسبتا بزرگ به مناسبت سیزده‌به‌در شد. من هم به «م.ح»‌ گفتم که ببینم چه می‌کند، و او گفت که اگر بتواند خودش را خواهد رساند. این بود که روز دوم نمایشگاه همگی به سوی آن شتافتیم. ( خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا): «سی‌اُمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن نقد و بررسی می‌شود» ) من و احمد پیش از این‌که دیگران از ماشین‌ها پیاده شوند و بیایند، رفتیم و کمی قدم زدیم و بخش‌های مختلف را به سرعت از نظر گذراندیم. محتوای نمایشگاه نسبت به سال‌های قبل بسیار کمتر شده بود و نشرهای کمتری حضور

کتاب‌خانه مخفی : قسمت ۹ : چهار صندوق | بهرام بیضایی

طرح جلد کتاب چهار صندوق اثر بهرام بیضایی از انتشارات روزبهان
طرح جلد کتاب چهار صندوق اثر بهرام بیضایی از انتشارات روزبهان

 

اگر می‌خواهید با مجموعه کتاب‌خانه مخفی بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.


چگونه یافتن

اولین مواجهه‌ام با این کتاب، در یک جر و بحث کلامی بود که در خانه عمه‌ام رخ داده بود، و باید به چند سال قبل‌تر برگردیم...

نوروز سال ۹۷ بود و ما هم مثل خیلی‌های دیگر، از ترس سیل به سفر نرفته بودیم. مانده بودیم خانه، و ساعت‌های بسیاری را پشت پنجره به تماشای باران و برگ‌های نوجوان و جوانی که زیر بارش مداوم قطرات داشتند کم‌کم سر خم می‌کردند می‌نشستیم.

آن زمان مادربزرگم هم هنوز زنده بود. در نمایشگاه کتاب سال قبل مجموعه «ارباب حلقه‌ها» را به لطف یکی از دوستان دانشگاهم و بن خرید کتاب دانشجویی‌اش خریده بودم، و هنوز خودم نخوانده بودمش؛ اما مادربزرگم با جدیت داستان را دنبال می‌کرد و هرجا که گیر می‌کرد از من می‌پرسید.

به هر حال، تقریبا تمام عید را در خانه بودیم و کار خاصی هم نداشتیم. کتاب می‌خواندم و فیلم می‌دیدم و با خواهرم بازی می‌کردم. تا این‌که یک روز یکی از عمه‌ها با خانواده‌اش برای عیددیدنی به خانه ما آمدند. پسرعمه‌ام با والدینش صحبت کرد و گفت که می‌خواهد حوالی عصر با دوستانش برود بیرون، و خواست که ماشین را بگیرد. در همین حین به من هم پیشنهاد کرد که حاضر شوم و با او بروم.

از گشت و گذارمان با دو دوست پسرعمه‌ام (فقط اسم الهه را یادم مانده) بگذریم، که به موزه سکه رفتیم و پازل ساختیم و لقمه گوشت و سبزی خوردیم و...، آخرش برگشتیم خانه عمه‌ام و نرفتیم خانه ما. زنگ زدیم به خانه و گفتیم که یکی دو روزی آن‌جا خواهم بود و بعد برمی‌گردم!

عصر روز دوم، بحث‌های سیاسی گریبان‌مان را گرفتند. ابتدا، صحبت سر عملکرد روحانی بود و این‌که چه‌قدر به وعده‌هایش عمل کرده. عمه‌ام شاکی بود و شوهرعمه‌ام هم کمی که همراهی کرد، به اتاق دیگری رفت تا هم نمازش را بخواند و هم به کارهایش برسد. همین‌طور که نشسته بودیم، بحث ویدیویی مطرح شد که در تلویزیون نمایش داده بودند، و عده‌ای جوان و خبرنگار، رفته بودند تا از ساده‌زیستی رهبر ایران، علی خامنه‌ای، گزارشی خاکی و خودمانی تهیه کنند.

پسرعمه‌ام (که آن زمان خیلی تندتر و بی‌پرواتر از امروز صحبت می‌کرد) خیلی شاکی بود و می‌گفت: «نمی‌شه که رئیس‌جمهور مملکت یه عوضی خائن دروغ‌گو باشه، ولی بقیه قسمتا خوب باشن که! به خصوص که چه‌جوری طرف فرمانده کل قواست و از هیچی خبر نداره؟ مگه کشکه؟! بعد به عنوان فرمانده کل قوا و رهبر کل کشور، چه‌قدر حقوق می‌گیره ایشون؟ حقوقش رو چی کار می‌کنه؟ چرا باید زندگیش این‌جوری باشه؟ اینا همه‌ش فیلمه. مسخره‌بازیه.»

عمه‌ام که خیلی از این حرف‌ها ناراحت شده بود گفت: «این‌جوری حرف نزن. چه ربطی داره اصلا؟ طرف حقوق خودش رو هر کاری بخواد باهاش می‌کنه. زندگیش هم اینه دیگه. نمی‌شه؟ ازش فیلم نگیرن، امثال تو می‌گین چرا ازش هیچ خبری نیست و معلوم نیست داره چه‌قدر می‌گیره و در می‌آره که ازش حرفی نمی‌زنه. فیلم می‌گیرن، یه بهانه دیگه می‌گیرین. این‌که نشد حرف. به نظراتش هم اگه انتقاد داری، مؤدب باش. تازه حرف بدی هم نزده تا حالا. چرا به پسرداییت می‌پری حالا؟!»

من (که آن زمان طور دیگری فکر می‌کردم) با صدای آرام و در حالی که سعی می‌کردم توی چشم‌های پسرعمه‌ام نگاه نکنم، گفتم: «این‌جا چندتا مسئله داریم. ما رئیس‌جمهور رو انتخاب می‌کنیم. مسئولیت‌ها رو می‌سپریم بهش، و انتظار داریم وعده‌هایی که می‌ده رو عملی کنه. اما خب نکرده این کار رو. فقط موقع انتخابات وعده‌های کشکی داده و حرفای مفت زده، الان هم هرچی می‌شه مزخرف تحویل می‌ده در جواب این‌که چرا نتونسته کاراش رو انجام بده. حالا توی این وضعیت، رهبری کارش مدیریت کشور نیست که؛ این رو سپردن به رئیس‌جمهور! رهبری فقط هدایت می‌کنه حرکت رو تا بهترین سود عاید کشور بشه. اگه هم ببینه یه جایی دولت‌ها دارن اشتباه می‌کنن، خب، با نصیحت سعی می‌کنه اونا رو به راه بیاره. نکته بعدی اینه که اگه زندگی آقای خامنه‌ای این‌جوری باشه واقعا چی؟ چه‌جوری باید نشونش بدن که بقیه متوجه شن؟ می‌فهمم که به نظرت ریاکارانه به نظر می‌رسه الان، ولی خب اگه تن به این ریا ندن، چه‌جوری جواب شایعه‌هایی مثل حقوق میلیونی و زندگی مجلل و... رو بدن؟!»

پسرعمه‌ام که انگار داشت منفجر می‌شد، نگاهش را سریع از مادرش به من برگرداند: «چرا مزخرف می‌گی؟ فکر کن یه لحظه خودت قبل از گفتن این حرفا! اگه قراره فقط راهنمایی کنه، پس چرا فرمانده کل قوا باید باشه؟ چرا یه نهاد جداگانه و مشخص نیست؟ چرا انتخابش توسط مردم صورت نمی‌گیره؟ چرا دولت‌ها توبیخ می‌شن، اما این بابا بابت هیچ کاری و هیچ حرفیش حتی نقد هم نمی‌شه؟ اصلا حقوقش چه‌قدره؟ اگه مسئولیت خاصی نداره، پس حقوق برای چی می‌گیره؟ چرا باید صداوسیما که زیر نظر خودشه بیاد و براش مستند درست کنه از زندگیش؟ اگه حرفاش اثر ندارن روی دولت‌ها و به هر حال اونا هر کاری بخوان می‌کنن مثل این روحانی پدرسگ، پس چرا اصلا هست و حرف می‌زنه؟ اگه حرفاش اثر داره، پس چه‌طوری مسئولیت نداره؟ بابا، بفهمین دیگه اینا رو. خیلی ساده‌ست!!! نظرت چیه الان؟!»

من سرم را پایین انداختم و هیچ جوابی نداشتم که بدهم؛ فقط گفتم: «آخه من تا حالا بهش فکر نکردم...» پسرعمه‌ام با چشم‌های گردشده به من خیره شد و گفت: «تا حالا فکر نکرده بودی؟ برای چی رأی می‌دادی؟ بعد تو، تویی که ادعای کتاب خوندن و اینا داری، بهش فکر نکرده بودی؟ اعصابم رو خورد می‌کنی بعضی وقتا...» عمه‌ام که ناراحت و کمی عصبانی شده بود، به او گفت: «این‌جوری حرف نزن! می‌گه فکر نکرده بوده دیگه! تو هم یه ذره مؤدب باشی، حرفات بیشتر مورد توجه قرار می‌گیرن!»

حاضر شده بودم که برگردم خانه، و پسرعمه‌ام قرار بود من را برساند. قبل از این‌که برود و لباسش را بپوشد، گفت: «تو چهار صندوق بیضایی رو نخوندی؟ اون دیگه ته همه این حرفای ماست. خیلی خوب نوشته واقعا. حالا اگه خواستی ماجراشو برات می‌گم، ولی حتما بخونش. خیلی خوبه.»

اما نه بعدش درباره این اثر صحبت کردیم، و نه من دنبالش رفتم تا بخوانمش. البته نه این‌که از سر لج‌بازی نخوانده باشم؛ فقط فرصت نشده بود و اسمش را فراموش کرده بودم. آن زمان هر ماه بین ۱۰ تا ۳۰ کتاب می‌خواندم، و هنوز خروارها کتاب در لیست خوانده‌شدن بودند. برای همین هم اصلا دیگر فکرش را نکردم...

***

حالا می‌رسیم به زمان حال، که چه‌طور شد که این کتاب را به یاد آوردم و چه‌طور سراغش رفتم.

یک بار که رفته بودم تا در goodreads لیست کتاب‌خوانی‌هایم را به‌روزرسانی کنم، دیدم که یکی از دوستانم در آن‌جا در حال خواندن این کتاب است. همان ماجراهای قدیمی با پسرعمه‌ام را به یاد آوردم و با خودم قرار گذاشتم که حتما آن را در اسرع وقت بخوانم. اما دو هفته‌ای درگیر بنایی بودیم، و بعدش هم دو-سه هفته‌ای درگیر کارهای مختلف بودم، و بعد از آن‌که تازه فکر می‌کردم فرصت خوبی برای این است که کمی بیشتر کتاب بخوانم و زودتر به چهار صندوق برسم، به شدت مریض شدم و در خانه افتادم...

با تمام سردردها و بی‌حوصلگی‌ها و ضعف‌هایی که بیماری برایم ساخته بود، پدر عزیزم با دنبال کردن اخبار جمهوری اسلامی از غزه و مواضع بسیار غیرقابل‌دفاعی که ازشان شدیدا دفاع می‌کرد هم سرم را شدیدا به درد آورده بود. در آخرین بحثی که داشتیم، نظرش این بود که زن و بچه و پیر و جوان یهودیان اسرائیلی هیچ ارزشی ندارند که برای‌شان ابراز ناراحتی کنیم؛ چون نه‌تنها هم‌دست مجرمان هستند، بلکه اصلا نباید وجود داشته باشند که حالا بخواهیم برای‌شان ناراحت باشیم؛ پس هر طور که کشته شوند و از بین بروند، مایه خوش‌حالی است، و چه بسا که باید امیدوار باشیم به زودی همه‌شان در طوفان الاقصی به درک واصل شوند.

طبیعتا چنین واکنشی به معنای «دیگر جایی برای بحث وجود ندارد» بود. من هم بحث را ادامه ندادم. خودم را مشغول کارهای دیگرم کردم، و اتاق و آشپزخانه را جارو زدم و ظرف‌ها را شستم و سعی کردم مطلب دیگری برای وبلاگ بنویسم (قسمت ۱۲ جاده گم‌شده). اما چیزی مثل خوره به جانم افتاده بود و نمی‌گذاشت آن حرف‌ها از سرم خارج شوند. درمانده شده بودم...

ناگهان تصمیم گرفتم که بروم و کتاب چهار صندوق را پیدا کنم. توی اینترنت کمی گشتم و خلاصه‌ای از آن را خواندم، و همان خلاصه کوتاه کافی بود تا بخواهم زودتر کتاب را پیدا کنم. در این جستجوها دیدم که کتاب به صورت رایگان و دیجیتال در خیلی از سایت‌ها و کانال‌ها قرار گرفته است. من هم با این‌که معمولا از خواندن کتاب دیجیتال استقبال نمی‌کنم، راضی شدم و همان نسخه را گرفتم تا بخوانم.

(البته وقتی خواستم شروع به نوشتن این قسمت از کتاب‌خانه مخفی کنم، و دنبال اطلاعات کتاب می‌گشتم، فهمیدم که کتاب در حال حاضر توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان چاپ می‌شود و قابل‌تهیه است. به همین جهت هم یک جلد از آن را به سبد خریدم اضافه کردم تا هزینه مطالعه و لذتی که بردم را پرداخته باشم.)


فهرست


از میان متن

... مترسک: اگه یه وقت از من راضی نباشین، چی می‌شه؟

--- [همه به هم نگاه می‌کنند.]

مترسکچی به سر من می‌آد؟

سیاهراست می‌گه! اگه همچین شد چی کار می‌کنیم؟

زردهمه این چیزا رو که بهش دادیم پس می‌گیریم.

سیاهچه‌جوری؟ ما که دیگه چیزی نداریم!

زردنون و آبش رو قطع می‌کنیم.

مترسکهمین. پس بالاخره به این رسیدیم.

زردمنظورت چیه؟

مترسکمن می‌خوام زنده بمونم... [تفنگ را بالا می‌گیرد] چاره‌ای نیست؛ شما می‌خواستید من خدمتگزارتون باشم، از این به بعد شماهایین که باید خدمتگزار من باشین. ...

  • مجلس یک | صفحات ۱۱ و ۱۲

... مترسک: بهت اجازه می‌دم که با من مخالفت کنی، این کار غرور منو راضی می‌کنه.

زرد: چی به هم می‌بافی؟

مترسک: هیچ فکرشو کردی؟ تو با مخالفتت منو ترسناک‌تر از اون‌چه هستم نشون می‌دی. این خودش خیلی خوبه، چون دیگه کسی جرئت نمی‌کنه با من در بیفته.

زرد: تو می‌خوای با این حرف‌ها مبارزه رو برای خودم هم پوچ و بی‌ارزش کنی. می‌خوای منو مجبور به عقب‌نشینی کنی. ولی من حاضر نیستم نقشی رو که تو می‌خوای بازی کنم. آره، من به مخالفتم ادامه می‌دم.

مترسک: همون مخالفتی که منو راضی می‌کنه. این یعنی دور باطل. تو که خوب می‌دونی. ...

  • مجلس یک | صفحه ۲۹

... سرخ: چی می‌گین؟ من دیگه نیستم. چی می‌گین؟

زرد: نفعت نیست... [به سبز] شما یه کاری بکنید.

سبز: من به خدا پناه می‌برم.

زرد: چند دفعه؟ هیچ نمی‌گین که خدا از دست شما کجا پناه ببره؟

سبز: من دخالت نمی‌کنم. اصلا این جنگ و جدل به ما چه مربوط؟

زرد: خیلی هم مربوطه. بعدش نوبت ماست.

سبز: هرچه هست مشیت الهیه. دست او بالای همه دست‌هاست.

سرخ: [مسخره‌آمیز] آقا قبول نداره.

سبز: اگر او نمی‌خواست کار به این‌جا نمی‌کشید. پیشامد رو قبول کنید جانم. خب، این‌طور پیش آمده. ...

  • مجلس یک | صفحات ۳۷ و ۳۸

... هرجا می‌ریم چند نفر ما رو می‌پان-

مترسک: شما رو می‌پان؟

سیاه: که مبادا بهمون بد بگذره [می‌خندد] - بله دیگه، علف‌ها خیلی تندتر از اون‌وقت‌ها رشد می‌کنن، به لطف الطاف شما درآمدمون سه‌برابر شده-

مترسک: باعث افتخار! قبلا چه‌قدر درآمد داشتی؟

سیاه: هیچی قربان.

مترسک: [خوش‌حال] می‌بینید؟ - قبلا هیچی نمی‌گرفته، و حالا درست سه‌برابرش می‌گیره. ...

  • مجلس دو | صفحه ۴۵

... زرد: اون منتظر دستیه که از غیب در بیاد.

سبز: [به سیاه] که شما منتظر کسی هستید- [دانشمندانه] بله، اشارات تاریخی به ظهور فراوانه. همه مدارک و ادله واضح و روشنه.

سیاه: [خوش‌حال] کِی می‌آد؟ کِی می‌آد؟

سبز: تنها چیزی که روشن نیست همینه...

زرد: [آهسته] ناامیدش نکنین.

سبز: خیلی دور نباید باشه، خیلی نزدیک، و شاید همین الان!

سیاه: مسخره‌م می‌کنین؟

سبز: من کاملا جدی هستم!

--- [سرخ بالا می‌آید.]

سیاه: [وحشت‌زده] درسته؛ اومد، اوناهاش!

--- [همه به طرف سرخ برمی‌گردند.] ...

  • مجلس دو | صفحات ۵۲ و ۵۳

... [به سبز] شما چی؟

سبز: من مجبور نیستم به کسی جواب بدم.

زرد: شما قول دادین که بیاین.

سبز: من به کسی سر نسپردم جانم. اشتباه همیشه برمی‌گرده.

سیاه: [از جا می‌پرد] شما از اون تو بدتون می‌اومد.

سبز: من تا سرحد مرگ از اون دخمه بیزارم؛ این به جای خود. اما چه می‌دونم که چه اتفاقاتی می‌افته. از کجا که موفق بشیم؟

سیاه: اگر همه بیاین می‌شیم.

سبز: ما هیچ نقطه مشترکی نداریم آقا!

سیاه: [به زرد] این چی می‌گه؟

زرد: ایشون به وحشت افتادن!

سبز: [به سرخ] قبول. آقایون شجاع‌ترن و من عاقل‌تر!

زرد: شما به این حرف معتقد نیستین. می‌فهمم. هرچه هست توی اون صندوقه. به اونه که علاقه دارین.

سبز: همه افتخارات من اون‌جاست.

زرد: و به خاطر اون افتخارات ما رو تنها می‌ذارین؟

سبز: من قلبا با شما هستم، هرجا که باشم. اما هرجا هم که باشم، مجبورم صندوقم رو حفظ کنم. ...

  • مجلس دو | صفحه ۷۰

... زرد: دیگه چه فایده‌ای داره؟ همه‌چی خراب شد.

سیاه: هنوز نشده، من و تو هنوز هستیم.

زرد: از ما دوتا چه کاری برمی‌آد؟

سیاه: باشه. همه زورمون رو می‌زنیم.

زرد: برنده اونه؛ برنده بدون شک اونه. می‌دونی چه جهنمی منتظر ماست؟

سیاه: [نعره می‌کشد] پس- جهنم فقط مال منه؟

زرد: سعی کن منطقی باشی. سعی کن موقعیت رو بفهمی.

سیاه: کدوم موقعیت؟ من تنهام- [داد می‌زند] شماها چی به سر من آوردین؟

سبز: ما به کسی بدهکار نیستیم جانم. رفتار شما دیگه اهانت‌آمیز شده. مواظب باشید! ...

  • مجلس دو | صفحه ۷۴

... --- [خروس می‌خواند. همه میخ‌کوب می‌شوند. مکث. بار دیگر خروس می‌خواند. آن سه به طرف صندوق‌های‌شان عقب‌عقب می‌روند.]

سیاه: [داد می‌زند] نمی‌ذارم، نمی‌ذارم برین. نمی‌ذارم.

--- [دیگران عقب می‌روند. خروس می‌خواند.]

سرخ: شاید یه روزی برگشتیم.

سیاه: [نعره‌کشان] کِی؟ - کِی؟

سبز: باور کن، این فرصت مناسبی نبود.

زرد: خداحافظ. تو رو فراموش نمی‌کنیم. ...

  • مجلس دو | صفحه ۸۲

کارگاه کلمه‌شکافی

کارگری که داشت کف حمام را می‌کند برای نهار و استراحت کوتاهی از خانه بیرون رفته بود که من کتاب را شروع کردم. هنوز دو صفحه هم نخوانده بودم که احساس کردم بلند خواندنش آن را قابل‌فهم‌تر می‌کند. هرچند گلویم درد می‌کرد و هنوز مریض بودم، و گرد و خاک بنایی هم عذاب مضاعفی بود، اما خودم را موظف به خواندن کتاب می‌دانستم. به مادرم گفتم که مدتی‌ست با هم کتابی نخوانده‌ایم، و قصد دارم کتاب متفاوتی را این بار برایش بخوانم.

او هم مثل همیشه گفت: «وای، نه تو رو خدا. ول کن. اصلا حوصله ندارم.» و من هم طبق عادت با اندکی مکث خواندن کتاب را شروع کردم.

البته واضح است که خواندن یک نمایش‌نامه، آن هم برای شخصی دیگر، به خودی خود کار ساده‌ای نیست. اگر گلوی‌تان گرفته باشد و نتوانید صدای‌تان را تغییر چندانی بدهید، کار سخت‌تر هم خواهد شد. حالا فرض کنید که نه‌تنها شما مریض هستید، بلکه کل خانواده تازه مریض شده‌اند و همگی محتاج استراحت هستند، و در عین حال دنبال‌کننده اخبار اسف‌بار و دل‌خراش حماس و اسرائیل هم هستند و اعصاب‌شان حسابی از جریان اتفاقات خرد است. به این وضعیت بنایی پرزحمت و طولانی در حمام و دست‌شویی را هم اضافه کنید. فکر می‌کنید این همه ماجراست؟ حالا یک بچه کوچک مدرسه‌ای را هم که تازه مریض شده و باید در خانه درس بخواند در این هیاهو بگنجانید؛ و اکنون چیزی نزدیک به وضعیت ما (که عوامل و المان‌های دیگری هم در آن دخیل بودند، اما قابل‌ذکر نیستند یا کم‌اهمیت‌تر هستند) در آن زمان را خواهید فهمید.

آن دسته از افرادی که نمایش‌نامه نخوانده یا ندیده باشند، حتما می‌پرسند «خواندنش چه سختی‌ای دارد؟» و شاکی هستند که چرا این‌قدر راحت از آن گذشتم.

قبل از این‌که این مسئله را توضیح بدهم، باید در خصوص تفاوت فیلم‌نامه و نمایش‌نامه کمی صحبت کنم. (البته توضیحاتی که ارائه می‌کنم آکادمیک نیستند و خودم طی مطالعات اندکم به دست آوردم‌شان؛ پس اگر اشتباه کرده بودم، و شما توضیح بهتر و دقیق‌تر و درست‌تری داشتید، حتما آن را ذکر کنید تا من در این‌جا هم تصحیح کنم.) فیلم‌نامه هم‌خانواده‌ای کامل‌تر از نمایش‌نامه است، اما از آن‌جا که در فیلم می‌توانیم صحنه‌پردازی بیشتری داشته باشیم و از جلوه‌های ویژه استفاده کنیم، دست نویسنده برای نوشتن خیلی چیزها باز است. در گذشته نمایش‌نامه‌ها به علت نبود فناوری فیلم و مشتقاتش، ارزشمندی بالاتری برای عموم داشتند. اما بعدها با بزرگ‌تر شدن صنعت سینما، فیلم‌نامه‌ها هم به علت بازتر گذاشتن دست نویسندگان ارزش بالاتری پیدا کردند. البته این موضوع باعث از بین رفتن یا کم‌ارزش شدن نمایش‌نامه‌ها نشد، بلکه ارزشی جدید به نام سینما شکل گرفت و جایی برای خود باز کرد.

اما روایت‌گری در نمایش‌نامه، یک روایت داستانی با تمثیل‌ها و توصیف‌های فراوان (همان‌طور که در رمان‌ها و داستان‌های کوتاه و فیلم‌نامه‌ها با آن مواجه می‌شویم)  نیست. اکثر صفحات نمایش‌نامه‌ها (لااقل آن‌ها که من خواندم) متشکل از دیالوگ‌ها و مونولوگ‌ها هستند. البته توصیفات جزئی در خصوص حالت بازیگران و صحنه‌ها وجود دارند، ولی نه آن‌طور که در داستان‌های معمولی می‌خوانیم.

طبیعتا از آن‌جا که نمایش‌نامه قرار است به «نمایش» در آید، لازم است تا بخشی از کار بر عهده بازیگران و کارگردان گذاشته شود. هم‌چنین که از آن‌جا که قرار است نمایش‌نامه با استفاده از کارگردان و گروه بازیگران و در مقابل چشم مخاطبان اجرا شود، پس می‌بایست به نحوی نوشته شود که قابل‌اجرا نیز باشد. هرچند که امروزه تئاتر پیشرفت‌های فراوانی نسبت به عصر شکسپیر داشته است، اما باز هم بعید است که هر چیزی قابل‌اجرا بر روی صحنه باشد. در نهایت، به این خاطر که این صحنه‌ها نیازمند شیوه‌ای از تعامل برای پیش‌برد داستان هستند، و نیاز دارند تا قابل‌اجرا بودن خود را نیز حفظ کنند، پس لازم است اکثر تعاملات بر روی دیالوگ‌ها و مونولوگ‌ها صورت بگیرند. اما همین دو مورد هم باید با توجه به توان بازیگران در حفظ‌شان نوشته شوند. با این‌که معمولا بازیگران قدرت حفظ بالایی دارند، اما نمی‌شود انتظار داشت که صفحات بی‌شماری را حفظ کنند. به خصوص که در هنگام اجرای نمایش، مثل اجرای فیلم نمی‌توان صحنه را متوقف کرد و برداشت چندم را گرفت؛ چرا که قرار است همه‌چیز جلوی چشمان مستقیم بینندگان نهایی رخ دهد.

این محدودیت‌ها که در هنگام نوشتن نمایش‌نامه دست و پای نویسنده را تا حدودی می‌بندند، هنگام اجرای نمایش می‌توانند منجر به خلق بزرگ‌ترین و اثرگذارترین آثار بشوند. اما مخاطبی که به دنبال متن باشد چه؟ آیا او نیز لذت کافی را خواهد برد؟

من آن‌چنان که یک فرد ادبیات‌دوست می‌بایست نمایش‌نامه بخواند، نمایش‌نامه‌های زیاد و متنوعی نخوانده‌ام، و قدیم‌الایام که می‌خواندم هم آن‌چنان که امروز سعی می‌کنم به نکات مختلف متن دقت کنم، دقت نداشتم. برای همین هم قصد ندارم در این‌جا نقدی جدی از منظر تئاتر و نمایش‌نامه‌نویسی به این اثر داشته باشم.

اولین چیزی که مادرم شاید حوالی صفحه ده کتاب مطرح کرد این بود که: «چیه این اصلا؟ همه‌ش هی «سبز»، «زرد»، «سیاه» می‌کنی! یعنی چی اینا اصلا؟!» که حق هم داشت. از آن‌جا که عادت کرده‌ام هر کتابی را که به خانواده‌ام معرفی کنم و بعد بخواهم برای‌شان بخوانم، مخالفت می‌کنند و آن‌قدر مانع‌تراشی می‌کنند که بی‌خیال شوم، در حالی که اگر بدون توضیح شروع کنم و چند صفحه بخوانم، کنجکاوی‌شان برانگیخته می‌شود که آخرش قرار است به کجا برسد؛ این بار هم همین‌طور خواندن کتاب را شروع کرده بودم. اما از آن‌جا که مادرم «سؤال» پرسیده بود، و این یعنی که داشته سعی می‌کرده با مطالب ارتباط برقرار کند، توضیح دادم که نمایش‌نامه‌ای از آقای بیضایی است و از آن‌جا که کوتاه بود و جالب، تصمیم گرفتم آن را بلند بخوانم تا او هم گوش کند. باز هم همان حرف «ول کن تو رو خدا» را مطرح کرد و من هم همان کار همیشگی را کردم: خواندم!

دوباره از اول شروع کردم، و این بار سعی کردم به نحوی صداها و واکنش‌ها را تقلید و اجرا کنم، تا مادرم بیشتر در جریان قرار بگیرد. کار ساده‌ای نبود. چون می‌بایست تمام شخصیت‌ها را در ذهن مجسم کنم و احساسات هر یک را در نظر بگیرم و همه خصوصیات را در خواندنم اضافه کنم. البته تجربه من در خواندن کتاب «هابیت» (قسمت ۸) و یک سری کتاب‌های قدیمی‌تر، باعث شده بود تا آن‌چنان با این امر ناآشنا هم نباشم. اما به هر روی، تجربه اجرای یک نمایش صوتی چیز تازه‌ای بود که من با این کتاب کسب کردم.

مادرم مثل همیشه استقبال نکرد و فقط گفت: «خیلی سروصدا می‌کنی! همسایه‌ها شاکی می‌شن الان!!!» که خیلی توی ذوقم زد؛ اما تا حدودی این واکنش‌های ثابت باعث شده‌اند که پوستم کلفت شود و دیگر اهمیت چندانی به اعتراض‌هایی از این دست ندهم، و نمایش صوتی‌ام را ادامه دادم. مادرم هم این عدم‌استقبال را با بی‌توجهی و بیرون رفتن از اتاق و خانه، بدون این‌که حتی یک بار بگوید «صبر کن برم و  برگردم» به نمایش گذاشت. البته من هم هر بار که این کار را کرد، برمی‌گشتم به جایی که حرف و اتفاق تازه‌ای در داستان رخ می‌داد و پس از کمی دوباره‌خوانی به ادامه ماجرا می‌پرداختم.

در کل، خواندن این نمایش‌نامه پنج نوبت به طول انجامید. اما برای من لذت‌بخش بود و مثل همیشه برای مادرم بی‌ارزش. به هر حال ما که نمی‌توانیم خانواده‌های‌مان را عوض کنیم، و تنها راه‌کار لذت بردن از جریان زندگی است، و من هم برای لذت بردن از چیزها دوست دارم آن‌ها را به اشتراک بگذارم. از آن‌جا که مادرم در بهترین شرایط زندگی هم همیشه چیزی برای خودویران‌گری و حرص خوردن و ناراحتی و بدحالی پیدا می‌کند، و معمولا این حال بد را با همه‌مان قسمت می‌کند، من ترجیح می‌دهم لااقل مقداری لذت‌جویی شخصی در این زندگی داشته باشم که بتوانم سر پا بمانم و چیزی برای مقابله با آن حال بد دست‌وپا کنم.


اخطار

حالا که همه چیزهای بیرون از کتاب گفته شد، باید به درون متن نگاهی بیندازیم. از آن‌جا که درباره این کتاب خیلی هیجان‌زده هستم، همین‌جا این اخطار را می‌دهم که به احتمال قریب به یقین، خیلی چیزها قرار است در ادامه لو بروند. اگر از آن دسته آدم‌هایی هستید که با لو رفتن داستان به کل بی‌خیال خواندن و دیدن اثر می‌شوند، تکلیف‌تان روشن است. اما اگر مثل من از آن آدم‌هایی هستید که شنیدن ذوق و شوق دیگران، ولو منجر به لو رفتن داستان بشود، باعث می‌شود که بیشتر دل‌تان بخواهد خودتان هم آن را بخوانید و ببینید و سعی کنید مثل آن‌ها لذت ببرید، به خواندن ادامه دهید.


پیش از هر چیز باید گفت که این اثر را «سیاسی‌ترین اثر بیضایی» نامیده‌اند. پس باید انتظار انتقادی بسیار دقیق و موشکافانه در خصوص سیاست‌های حاکمیتی و کلان را داشته باشیم؛ و این درست همان چیزی است که متن تلخ و طنزآمیز اثر قصد دارد به ما بدهد. در یک توضیح ساده می‌توان گفت که این نمایش‌نامه هم‌مضمون با رمان «قلعه حیوانات» است، اما در یک قالب کلی‌تر و نمادین‌تر، و البته کوتاه‌تر. چهار شخصیت نمایش، یک ملت‌اند؛ و هر یک نماد دسته‌ای از مردم هستند:

  • سرخ: بازاری
  • زرد: روشن‌فکر
  • سبز: مذهبی
  • سیاه: توده مردم
  • مترسک: حکومت

دسته‌هایی که یک جامعه را تشکیل می‌دهند و در هر حرکت بزرگ اجتماعی مؤثراند. بازاریانی که به پول و ثروت می‌چسبند و مذهبی‌هایی که به قضا و قدر می‌چسبند تقریبا همیشه مثل هم عمل می‌کنند. فقط اولی همیشه می‌گوید که از مرگ می‌هراسد و دنبال زندگی‌ست، و دومی همیشه مرگ را طلب می‌کند و استغفار می‌کند، اما به گاه رسیدن مرگ، لرزان فرصت می‌خواهد تا زنده بماند. روشن‌فکران همیشه‌مشکوک همواره پر از ایده‌های نو هستند، ولی خیلی اوقات دوست ندارند که اجراکننده آن ایده‌ها باشند، و دیگران را پیش می‌اندازند تا موش‌های آزمایشگاهی‌شان باشند. این وسط، توده مردم‌اند که در بازی‌های این سه و ریسک‌هایی که خودشان متحمل نمی‌شوند، سلاخی می‌شوند و آسیب می‌بینند و قطع عضو می‌شوند و زندگی‌شان را از دست می‌دهند و به هیچ بهشتی نمی‌رسند و جهنمی بدتر از زندگی‌شان نیز هرگز در انتظارشان نخواهد بود.

اما مگر حکومت، نمی‌بایست مترسکی می‌بود که ملتی را نماد و هویت می‌داد و ازشان محافظت می‌کرد؟ پس چگونه این مترسک خودساخته بر جان‌ها چیره می‌شود و برای حفظ موجودیت خودش، خالقان خود را تهدید می‌کند و می‌کشد؟ و چه‌طور باید این مترسک را سر جای خود نشاند و دست‌هایش را طوری بست که مرتکب جنایت نشود؟ چه چیز بهتر از قانون است، و چه چیز بیش از قانون بازیچه دست حکومت‌هاست؟ چه‌طور می‌شود با قانون دست قانون‌گذار و مجری قانون را بست؟ و چه‌طور می‌شود که کسی فرمانده کل قوای مقننه و مجریه و قضاییه باشد، و دست در قوانین جنایت‌کارانه نداشته باشد؟

در اعتراضات سال گذشته دیدیم که مملکت‌مان دیگر با یک سری ایرادات جزئی طرف نیست، بلکه در هجوم بحران‌های بی‌شمار قرار گرفته است. از طرفی کمبود دارو جان بیماران را تهدید می‌کرد، از طرفی ارزش پول ملی در سقوطی بی‌پایان داشت از جان آدم‌ها ارزان‌تر می‌شد، از طرفی زمین‌خواری و مجوزهای بی‌منطق انبوه‌سازی مدام منجر به اندوه‌سازی و ویرانی ثروت محیط زیست شده بود، از طرفی نمایندگان و مسئولان و افراد مطرح کشور به سادگی برای خود و خانواده‌شان تابعیت‌های خارجی می‌گرفتند تا امنیت زندگی‌شان را تأمین کنند و بتوانند با خیال راحت‌تر به مردم سخت‌جان ایران مقاومت اقتصادی را بیاموزند، از طرفی اعدام‌های غم‌انگیز آدم‌ها و حتی وبلاگ‌نویس‌هایی مثل ستار بهشتی را شاهد بودیم، از طرفی سیاست‌های خارجی تهدیدآمیز منجر به ایجاد تحریم‌های بی‌شمار برای زندگی آدم‌های خرد و خمیر کشور شده بود، از طرفی بی‌کاری موج می‌زد و آدم‌ها را در بی‌پولی به رو آوردن به مشاغل کاذب و دزدی مجبور می‌کرد، از طرفی گرانی مواد اولیه هر روز کیفیت محصولات را پایین‌تر و قیمت‌شان را بالاتر می‌برد، از طرفی آموزش‌وپرورش تحت افاضات دیکتاتور معظم دانش‌آموزان و مردم جامعه را مدام از هم دور و دورتر می‌کرد و چنددستگی و نفاق را پدید آورده بود، از طرفی واکنش‌های نابرابر به اتفاقات یکسان برای آدم‌های برابر و برابرتر منجر به از دست رفتن پذیرش قانون در اذهان عموم شده بود، از طرفی مقدار اختلاس‌ها سر به فلک گذاشته بود، از طرفی بودجه‌بندی‌ها هر سال بیش از پیش بی‌برنامه و بی‌هدف و بی‌معنی‌تر می‌شدند تا بتوانند هزینه‌های علایق شخصی حاکمان را تأمین و «دشمنان» را سرکوب و خاموش کنند، از طرفی تروریسم وارد کشور شده بود و ناتوانی حکومت در دفاع از مرزها را به گردن مردم می‌انداختند، از طرفی سرمایه مردم از دست می‌رفت و به جایش همه به جان کندن مضاعف و تحمل تشویق می‌شدند، و...

دختران از اجبار تکه‌پارچه‌ای که به‌شان تحمیل شده بود و از گرمای کشنده تابستان‌ها گرفته تا هزینه‌ای که باید برای این لچک و لباس‌های مد نظر حکومت می‌پرداختند، به ستوه آمدند و فریادشان کم‌کم بالا رفت. خانواده‌های داغ‌دار هواپیمای اوکراینی و دیگر جنایات مسکوت‌مانده وطن صدای‌شان اوج گرفت و به دیگری پیوست. خانواده زندانیان و خود زندانیان سیاسی و عقیدتی که به ناحق سال‌ها در تاریکی محبس‌های وطن اشک‌های‌شان را دور از هوای آزاد ریختند و قلب‌شان غریبانه در خاک خون‌آلود قفس‌های وطن تپید، حق خود را بلندتر از پیش طلبیدند و با رنجوران دیگر یک‌صدا شدند. حتی خانواده‌های شهدا به میان آمدند و از حق‌کشی‌ها و ویرانی وطن ناله سر دادند و معترضانه در دهان سخن‌گویان بی‌وطن حکومتی کوبیدند. شکم‌های خالی، دست‌های خالی، کودکان کار، جنگل‌بانان، فعالان محیط زیست، اقتصاددانان، و حتی پیرمردان و پیرزنان وطن، صدای خود را بلند کردند، و در یک سمفونی عظیم از هیاهوی پرخروش صداهای ناهمسان و ناهمگون، سقف مجروح جهان محدود وطن را شکافتند و این صوت درمانده را به گوش همه رساندند که: «ما این‌جاییم و هر جان یک جان است و می‌ارزد که زنده باشد.»

هورتون صدایی می‌شنود، اثر دکتر سوس: «یک جان هم یک جان است، هر قدر هم که کوچک باشد.»
هورتون صدایی می‌شنود، اثر دکتر سوس: «یک جان هم یک جان است، هر قدر هم که کوچک باشد.»

تحقیر کردند، تمسخر کردند، سرکوب کردند، گرفتند، بردند، شکنجه کردند، کشتند و اعدام کردند؛ اما تمام نشد. ادامه دادند و نفس همه را بریدند...

مهسا امینی را کشتند، ویدیوی تقطیع‌شده پخش کردند، شکایت‌ها را نادیده گرفتند، به گشت ارشاد ادامه دادند، باز هم زدند و بردند. کیان پیرفلک را کشتند، خانواده‌اش را اسیر کردند، دهان مادرش را به زور بستند، پدرش را در بیمارستان رها کردند تا پس از به هوش آمدن از غصه جان بکند. نیکا شاکرمی را کشتند، حرف‌های خاله و مادرش را بریده پخش کردند و به اجبار ازشان اعتراف گرفتند که اغتشاش‌گر بوده و مرگش برای خودکشی، و بعد که حقیقت هویدا شد، همه را در فشار و حصر محکوم به سکوت کردند. مهرشاد شهیدی را کشتند، مزارش را به بازداشت‌گاه بدل کردند، و حتی نپذیرفتند که خودشان او را کشته‌اند. آیدا رستمی را بردند، شکنجه کردند، کشتند، و گفتند که تصادف کرده و مرده، خانواده‌اش را تحت فشار گذاشتند، و جز گوری از این پزشک جوان برای خانواده و وطنش نماند. محسن شکاری را گرفتند، شکنجه کردند و اعتراف گرفتند، حلق‌آویزش کردند، و جسدش را تحت شدیدترین تدابیر امنیتی دفن کردند. سارینا اسماعیل‌زاده را با کوبیدن باتون بر سر و صورتش کشتند، جسدش را شستند و کفن‌پیچ به خانواده دادند، و مادرش حتی برای آخرین بار صورت او را ندید، و گفتند که مثل سارینا از ارتفاع سقوط کرده و مرده، و او را نیز در خاک وطن کاشتند. دنیا فرهادی را ربودند، هشت روز بعد والدینش جسد او را بر کرانه‌های کارون یافتند، جای تیر را بر تنش دیدند، و او نیز رفت. و بسیارند کشتگان که نام‌شان والاست و نمی‌توانم نام یکایک‌شان را در این‌جا بیاورم. (رجوع کنید به: لیست کشته‌شدگان خیزش ۱۴۰۱ در ویکی‌پدیا، لیست احکام اعدام معترضان خیزش ۱۴۰۱ در ویکی‌پدیا، لیست خودکشی بازداشت‌شدگان خیزش ۱۴۰۱ در ویکی‌پدیا)

کم نیستند حوادث تلخ، اما چرا این چیزها در این ابعاد رخ می‌دهند؟ چه‌طور رسانه‌ها به جای حق‌خواهی و صدای مردم را بازنشر کردن، به توجیه و بهانه‌تراشی کارهای حکومت می‌پردازند؟ چرا هیچ‌کس طلبکارانه از حکومت احقاق حقوق را درخواست نمی‌کند و به جایش مردم را به قناعت تشویق می‌کنند؟ چرا هیچ‌کس ابایی از مردم‌کشی و کودک‌کشی ندارد؟

فکر می‌کنم مسئله در نوع نگاه افراد به موضوعات است. برای مثال، اگر کسی تصور کند که هرقدر زندگی در این دنیا سخت‌تر و عذاب‌آورتر باشد، در جهان دیگری قرار است به همین مقدار راحتی و خوشی به دست بیاورد، بعید است برای بهبود زندگی این جهان تلاش خاصی بکند. حالا اگر همین شخص تصور کند که کارهای مثبتی مثل مبارزه با کفار می‌تواند آن جهان را برایش زیباتر کند، حاضر است تا آن‌جا که می‌تواند در جهت گسترش تفکر خودش (چیزی که او را از کفار متمایز می‌کند و باعث می‌شود دیگران «کفار» نامیده شوند) در زندگی دیگران دخالت کند و دست به هر جنایتی، حتی قتل، علیه آن‌ها بزند. مثال دیگر، می‌تواند درباره کسی باشد که ثروتش را تمام توان و قدرت خود می‌داند. این شخص بعید است که در جایی که ریسک‌های بسیار بزرگ وجود دارند پا بگذارد؛ ریسک‌هایی که ممکن است به از بین رفتن موقعیت و جایگاه فعلی‌اش منجر شوند.

در چهار صندوق نیز همین نکته مورد توجه قرار گرفته و خیلی خوب پیاده شده است. شخصیت‌ها با این‌که افراد یک جامعه هستند، اما هر کدام از پس عینک خاص خودشان به جهان و اتفاقاتش می‌نگرند. هر کدام دل‌خوشی‌های خودشان را دارند و ارزش‌گذاری‌های‌شان با دیگران متفاوت است. به همین خاطر هم کنار یک‌دیگر قرار گرفتن‌شان لزوما به معنای همراهی‌شان با هم نیست. شاید به کلام بگویند که می‌خواهند همراهی کنند، اما هنگام عمل این‌طور نیستند؛ بلکه ترس‌های‌شان راه را می‌بندند و دست‌مایه دوری‌شان از هم می‌شوند.

دورترین اقشار از حرکات جمعی، معمولا مذهبیون هستند، که هدف‌شان از زیستن، آن‌جهانی است و اهمیتی به زندگی این دنیا نمی‌دهند، و هرچه اوضاعش سخت‌تر شود، امیدشان به بهشت و آخرت بیشتر می‌شود؛ فلذا هیچ تلاشی برای بهبود شرایط نمی‌کنند و همه‌چیز را خواست خدا می‌بینند، و اگر هم دست به تلاشی بزنند، جز «دعا» نخواهد بود. به بیان ساده‌تر، برای ایجاد نتیجه هزینه نخواهند کرد. شاید این پرسش مطرح شود که مذهبیونی که در روزگار حاضر تلاش‌هایی برای زیست بهتر می‌کنند چه؟ این افراد را می‌توان به دو دسته تقسیم کرد: ۱) آنان که به کارهای دم‌دستی و تلاش‌های کوچک و کم‌هزینه می‌پردازند و از راه‌های سخت با تأثیرات بزرگ‌تر شدیدا می‌پرهیزند؛ و ۲) آنان که از تفکر مذهبی تا حدودی فاصله گرفته‌اند، و مذهب را جز برای حدود زندگی شخصی خود در نظر نمی‌گیرند و سعی می‌کنند افرادی اجتماعی‌تر و هم‌گام‌تر با آهنگ ترقی‌خواه متن جامعه باشند. دسته اول، توسعه‌خواه نیستند و صرفا عافیت‌جویی‌شان آنان را به چنین اعمالی، که غالبا از سر ریاکاری‌ست سوق داده است؛ و برخی از آن‌ها هم به چنین اعمالی عادت کرده‌اند و چندان کار بزرگ‌تری در نظر ندارند. دسته دوم نیز، هنگامی که ریسک‌های بزرگی وجود داشته باشد، به جای دنبال کردن مسیر ترقی، عقبگرد کرده، و انتخاب‌های‌شان را محدود به مسیرهای پیشین می‌کنند؛ به خصوص اگر مسیر ترقی در نظرشان تهدیدی برای عقیده‌شان محسوب شود. از این رو، معدودند آنان که هم مذهب خود را حفظ می‌کنند و هم به امور توسعه‌خواهانه می‌پردازند.

دسته دوم بازاریان و ثروتمندان هستند. این دسته معمولا جز سود چیز دیگری را دنبال نمی‌کنند. البته می‌دانیم که انسان همواره سودجوست، اما فرد بازاری در یافته است که جز سود خودش نباید به هیچ‌چیز اهمیت دهد. نکته غم‌انگیز ماجرا این است که بسیاری از بازاریان سودهای کلان کوتاه‌مدت را به سودهای بلندمدت با ریسک بالاتر ترجیح می‌دهند. برای همین هم دل کندن‌شان از اموال‌شان، برای آن‌ها سخت‌تر از جان کندن هنگام مرگ است. از خیرخواهانه‌ترین حرکات‌شان، در بسیاری مواقع، جایگزین کردن هر گونه کمک با ثروت است. به بیان ساده‌تر، وقتی ازشان بخواهید که مراقب خانه‌تان باشند، برای‌تان خدمتکار موقت خواهند گرفت؛ یا وقتی قرار باشد مراقب مادرشان باشند، به گرفتن یک پرستار و رها کردنش راضی‌تر خواهند بود. اما متأسفانه این افراد با تمام مواجهه‌شان با مردم، خیلی اوقات اصلا نمی‌توانند حال توده مردم را درک کنند، چون هرگز در موقعیت‌شان نبوده‌اند؛ و آن‌هایی که حال مردم را می‌فهمند هم جز تأسف خوردن و با پول اشک‌ها را پاک کردن کاری نمی‌کنند. البته باید توجه کرد که «انتظار داشتن» از دیگران، تقریبا هیچ‌وقت چندان نتیجه‌بخش نخواهد بود؛ اما مشکل عدم احساس مسئولیت خود افراد در قبال هم‌راهان و هم‌وطنان و هم‌سایه‌گان‌شان است. چرا این افراد به سادگی حاضرند از مشکلات دیگران چشم‌پوشی کنند و از کنارشان بگذرند، در حالی که احتمالا کارهای بسیار زیادی از دست‌شان بر می‌آید؟ چه انگیزه‌ای باید وجود داشته باشد، یا چه اتفاقی باید رخ دهد، تا این‌ها بیایند و کاری کنند؟ اگر بخواهیم با ذکر یک مثال از این گروه بگذریم، باید به سرمایه‌گذاری و استفاده از سرمایه به جای انباشت آن، و تولید شغل اشاره کنیم. در کشور ما کمبود شغل شدت بسیاری یافته است؛ افراد زیادی هم هستند که توان ایجاد شغل را دارند و حتی می‌توانند با سرمایه‌گذاری روی گروه‌های کوچک، کسب‌وکارهای بزرگ‌تری ایجاد کنند و افراد زیادی را شاغل کنند. این کار می‌تواند سودهای بلندمدتی هم داشته باشد. اما فارغ از مشکلات اقتصادی امروز، چرا از دیرباز این افراد سرمایه‌گذاری‌های درازمدت را ترجیح نداده‌اند، و یا تعدادشان اندک بوده است؟ (می‌توانید برای مطالعه بیشتر در این خصوص به بخش «ویلانشین‌ها و انقلاب و جنگ» از تجزیه و تحلیل شعر بلند «اسماعیل» با نام «کارآگاهی در تاریخ و شعر» مراجعه کنید.)

دسته سوم روشن‌فکران هستند. روشن‌فکر می‌تواند نویسنده و ایده‌پرداز و شاعر و سخنران و سیاست‌مدار و... باشد: افرادی که با بررسی ساختارها و روش‌های زندگی و قوانین حاکم، در صدد شکستن آن‌ها و بهبودشان از طریق ایجاد تغییر در جزئیات‌شان بر می‌آیند. اما مشکل عمده این دسته، ناآگاهی از فرآیند اجرایی نظرات‌شان است. خیلی اوقات روشن‌فکران ایده‌های خوبی دارند که حتی پس از چندین سال با اجرایی شدن‌شان هنوز هم اثرات بسیار مثبتی دارند، اما اغلب فکر می‌کنند به محض رسیدن به ایده، آن را قابل‌اجرا نیز یافته‌اند. این بررسی قابلیت اجرا، شامل هزینه‌سنجی نیز می‌شود، که خیلی اوقات خارج از دایره وظایف روشن‌فکران تصور می‌شود؛ هم‌چنان که امر پیش‌بینی نتایج. در واقع روشن‌فکر باید هسته ایده‌پرداز و طراح قواعد باشد، اما اگر صرفا به تعدد ایده‌ها بپردازد، توجه به خودش را اندک‌اندک از بین خواهد برد؛ چرا که محتوای او را غیرقابل‌اجرا و به نوعی، بخشی از توفان فکری فرض خواهند کرد. در صورتی که روشن‌فکر ایده‌های خود را سنجیده و موارد بهتر و صحیح‌تر و قابل‌اجراتر را ارائه کند، می‌توان انتظار بیشتری برای شنیده شدنش داشت. اما باز نکته‌ای باقی می‌ماند، و آن این‌که روشن‌فکران اغلب خود را خارج از جامعه می‌بینند. یعنی مثلا می‌آیند و نظر می‌دهند که «معترضین خودشان را تسلیم پلیس کنند، تا فضای زندان‌ها پر شوند، بعد از این طریق سیستم قضایی مختل خواهد شد و حکومت مجبور به پاسخ‌گویی.» اما از آن‌جا که خودشان درگیر قضیه نیستند، و فضای رعب‌آوری را که در آن نیروی مسلح بارها و بارها مردم را هدف گرفته و کشته تجربه نکرده‌اند، متوجه نیستند که این نظرشان چه‌قدر نسنجیده و خطرناک است. شاید اگر در یک حکومت قانونی چنین اتفاقی رخ می‌داد، می‌شد از این طریق انتظار داشت که مردم اعمال قدرت کنند و حکومت را به پاسخ‌گویی وادار کنند، اما در کشوری که پس از گذشت چهار سال، هم‌چنان پاسخی برای شلیک موشک به هواپیمای مسافربری ندارد، این انتظار دور از عقلانیت است.

دسته آخر، همان‌هایی هستند که حرکات جمعی را ایجاد می‌کنند: توده مردم. توده‌ای که غالبا در اکثر زمینه‌ها بی‌سوادند، و همه‌چیز را با تجربه‌های شخصی خود مقایسه می‌کنند. نگاه محدودی دارند، و آینده‌نگری‌شان جز در چارچوب نظرات غیرکارشناسانه اطرافیان‌شان نیست. سرشان به کار خودشان است، و خیلی اوقات در تقابل بین روشن‌فکران ساختارشکن و مذهبیون معتقد، دسته دوم را ترجیح می‌دهند، که از قدرت‌های بزرگ‌تر و نیروهای خارج از توان بشر و زمان‌های دور و نامطمئن، با زبانی مطمئن و ایمانی راسخ سخن می‌رانند. چرا که روشن‌فکران در مطمئن‌ترین کلام خودشان هم، با اطمینان صددرصد صحبت نمی‌کنند، و همیشه مقداری جای خالی برای تردید و نتایج پیش‌بینی‌نشده باقی می‌گذارند، و این عدم‌اطمینان برای توده کم‌سواد موجب بی‌اعتمادی به سخنان ایشان است. بازاریان و ثروتمندان از اینان سود خویش می‌جویند و آن‌گاه که سودی در کار نباشد، به حال خود رهای‌شان می‌کنند. توده اغلب با تحریک شدن توسط سخنان سه دسته پیشین، دست به کارهای پرریسک می‌زند، تا تغییراتی را که مناسب زندگی خود دیده ایجاد کند؛ اما خیلی اوقات سه دسته پیشین هیچ مسئولیتی را در قبال او و حرف‌های خودشان بر عهده نمی‌گیرند. و درست به همین خاطر است که بارها و بارها شاهد سلاخی و نابود شدن توده هستیم، بدون آن‌که کک یکی از این گروه‌ها بگزد. (گاهی هم البته لطف می‌کنند و اشکی نثار می‌کنند، که برای ترغیب و تحریک بخش دیگری از توده چنین لازم بوده است...) توده همیشه حاضر است از بسیاری چیزها بگذرد، تا به نتایج و وعده‌های سه گروه پیشین دست بیابد. شاید این نکته در خصوص توده، علت تفاوت او با سه گروه پیشین در این فداکاری باشد، که توده جمعیت فوق‌العاده بیشتری نسبت به سه دسته پیشین داراست، و احتمال تسکین یافتن و بهبودش نسبتا بیشتر و کم‌هزینه‌تر از دیگر موارد است، که نیازمند آموزش و تحصیل  و تربیت و سرمایه‌های عظیم هستند.

اما در این نمایش‌نامه، نکته جالبی هم وجود دارد، و آن این‌که همان قشر مذهبی، نماینده قشر علمی نیز هست. یعنی نویسنده علم را نوع دیگری از مذهب در نظر گرفته است، و چنین فرض کرده که تمام این‌گونه مسائل یکی هستند. می‌توان در این‌جا بحث کرد که دین بر پایه «ایمان» کار خود را پیش می‌برد و «علم» بر اساس گمان‌های آزمایش‌شده و تا حدی مطمئن خود؛ اما چنین بحثی با جریان بررسی نمایش‌نامه چهار صندوق بی‌ربط خواهد بود. باید جدایی دانشمندان و طرفداران علوم از توده مردم، و آن غرور و صدرنشینی که بعدها به آن دچار می‌شوند را در نظر بگیریم، تا بتوانیم این دانشمندان را هم به نوعی مذهبی در نظر بگیریم.

حکومت دیکتاتوری که برای حمایت از ملت و یکسو کردن قوای آن‌ها برای مقابله با مشکلات در سریع‌ترین زمان ممکن پدید می‌آید، در بسیاری مواقع (به خصوص در دوران جدید) حاکمانش را با این پرسش مواجه می‌کند که «اگر مشکل حل شود، پس من چه خواهم شد؟» این پرسش معمولا پاسخی جز تفسیرهای نو از مشکلات موجود و پیوند زدن‌شان به مشکل قدیمی که منجر به ایجاد حکومت شده بود نمی‌گیرد. یعنی مثلا حکومتی که برای مقابله با دشمن خارجی به صورت سریع و انقلابی تشکیل شده، بعد از دفاع جانانه و سرکوب دشمن، برای از دست ندادن تخت سلطنت خود، شروع می‌کند به توضیح این‌که «فکر نکنید دشمن از میان رفته؛ بلکه دشمن در فلان‌جا و فلان‌کشور در کمین ماست، و ما باید خودمان را برایش آماده کنیم!» سپس، ضمن تحمیل هزینه این آماده‌سازی به جامعه، باید توجیه‌های کوتاه‌مدتی نیز برای این کار بیاورد، که همان دستگیری جاسوسان و اعدام عوامل دشمن و نیروهای منافق است؛ که البته این نیز به بخشی دیگر از مردم و جامعه تحمیل می‌شود. طبعا با طولانی شدن عمر چنین حکومتی، مشکلات اجتماعی و گسست بخش‌های جامعه و دور شدن‌شان از یک‌دیگر رخ خواهد داد؛ اما اتفاق دیگر، سر باز کردن زخم‌های کوچک مشکلات ریزتر، و گسترش یافتن و تبدیل‌شان به بحران است، که در جریان تمرکز قوا بر «دشمن‌یابی» و «دشمن‌تراشی» حکومت و سازمان‌ها و نیروی عمومی، فرصت بسیار یافته‌اند. از این رو، در صورتی که حکومت‌ها جز برای مدت و هدفی مشخص، و تحت قوانینی که آن‌ها را موظف به پاسخ‌گویی به جامعه کنند، روی کار بمانند، جز ویرانی و نابودی و جدایی به بار نخواهند آورد. چنین حکومتی، لازمه زنده ماندن خود را، جز در ساخت صندوق‌هایی دور از هم برای گروه‌ها و دسته‌ها و اقوام یک ملت، نخواهد دید...

در نهایت، به عنوان پایان دادن به این معرفی کتاب طولانی، می‌گویم: توده تلاش و دارایی خود را وسط می‌گذارد، و روشن‌فکر ایده‌های خود را جار می‌زند. مذهبیون ترسو همان‌طور که شعار می‌دهند مخفی می‌شوند تا کمتر آسیب ببینند، و قشر ثروتمند هم که همواره با چشمان کرکس‌وار خود به انتظار لاشه‌ای‌ست که از آن سودش را بدرد. وقتی توده درگیر یک نبرد می‌شود، روشن‌فکران شروع به نظردهی در خصوص چگونگی نبرد می‌کنند، و ثروتمندان فرصت بازار را علی و آزاد یافته، به سودجویی خود مشغول می‌شوند. اما مذهبیون نیز همراه توده حرکت نمی‌کنند، چون آموخته‌اند که حرکت بر خلاف جریان، کار صحیح و درستی است، و آن‌ّها هم به هیچ‌وجه نمی‌خواهند از چارچوب‌شان خارج شوند و صندوق‌شان را بهتر بسازند؛ بلکه در هر صندوق و قالبی که قرار بگیرند، شکل همان را می‌گیرند و خشک می‌شوند و تعصب پیشه می‌کنند. سرآخر، اغلب جز همان توده هیچ گروهی مورد آسیب‌های بزرگ واقع نمی‌شود...


مشخصات کتاب

نام کتاب: چهار صندوق (goodreads) (ویکی‌پدیا)

نویسنده: بهرام بیضایی (ویکی‌پدیا)

موضوع: نمایش‌نامه | سیاست | انقلاب | استبداد | حکومت

انتشارات: روزبهان (در حال حاضر توسط روشنگران و مطالعات زنان چاپ می‌شود)

تعداد صفحه: ۹۶

چاپ اول: ۱۳۵۸ | قیمت: ۷ تومان


قسمت قبلی: قسمت ۸ : هابیت یا «آن‌جا و بازگشت دوباره» | جان رونالد روئل تالکین | رضا علیزاده

قسمت بعدی: قسمت ۱۰ : سه‌گانه دختران کابلی (نان‌آور، سفر پروانه، شهر گِلی) | دبورا الیس | شهلا انتظاریان


۱۰ آبان ۱۴۰۲


پروانه انتشار: CC BY-NC-SA

نظرات

  1. چند روز پیش می‌خواستم از رستوران غذا بگیرم، دیدم تو خونه پول ندارم. سوار ماشین شدم رفتم عابربانک یه مقدار پول بردارم که یهو یه پیرمردی زد پشتم و گفت پسرم می‌شه از کارتم ۵ هزار تومن بگیری بلد نیستم خودم. خلاصه کارتشو وارد دستگاه کردم و رمزو زدم که ۵ تومن بگیرم اما دیدم موجودیش ۳۳۰۰ تومنه. سریع کارتمو وارد کردم تا کارت به کارت کنم براش. وقتی شماره کارت پیرمرده رو زدم باور نمی‌کردم چیزی رو که می‌دیدم و با خودم گفتم الله اکبر. حساب به اسم سیدعلی خامنه‌ای بود. همون لحظه پاهام سست شد و چشمام پر اشک. نمی‌دونستم چی کار کنم کنم. ۵۰ زدم براش و شب تا صبح رو به مظلومیت آقا گریه کردم و خودمو زدم از غصه. وای بر ما مردم که آقامون این‌جوری زندگی می‌کنه و حواسمون نیست. خاک بر سر ما...

    یا علی

    مراقب این سید باشین وگرنه رضاخان وحشی و بی‌پدر برمی‌گرده

    پاسخحذف
  2. درود
    واقعیتش روایتگری شما همیشه برام جذاب‌تر از معرفی کتابتون بوده و اصلا شاید همین زبان شیرین روایت هست که من رو تا آخر این معرفی‌های خوب همراهی می‌کنه.

    اما در مورد کتاب یه جورایی من رو یاد حاجی‌آقای هدایت انداخت که تقریبا به صورتی نمادین هر سه قشر جامعه رو در گیرودار تغییرات اجتماعی و سیاسی به تصویر کشیده.

    سپاس از دغدغه‌مندی شما

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. درود بر شما
      متشکرم که مثل همیشه وبلاگ ما رو لایق همراهی خودتون دونستین.
      لطف دارین، و من همیشه سعی می‌کنم که نوشتنم رو بهتر و پرمحتواتر کنم تا مخاطب دوست داشته باشه، و مثل این‌که شما دوست داشتید و برام خیلی حس خوبی داره این نظرتون.

      حاجی‌آقای هدایت رو خیلی قبل‌تر یک بار نصفه خونده بودم، و اون زمان نفهمیده بودم و خوشم نیومده بود. اگه فرصت بشه، در مجموعه ویرایش جدید آثار صادق هدایت، به سراغ این داستان خواهم رفت، تا بتونم خوانش و فهمش رو ساده‌تر کنم برای همه. متشکرم از معرفی‌تون.

      خواهش می‌کنم و هم‌چنین

      و سپاس از زمانی که صرف مطالب ما کردید و می‌کنید

      حذف

ارسال یک نظر

نظر شما چیه؟ حتما برامون بنویسین.
(ضمنا اگه برای خودتون اسم بذارین، به مرتب شدن بخش نظرات کمک بزرگی کردین!)

پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان‌هایی از ناکجا : ۵ : ناگهان یاد کلماتش افتاد...

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

شعر : اسماعیل (یک شعر بلند) | رضا براهنی (ویراست تازه + تحلیل و بررسی)