تازهترین نوشته
کتابخانه مخفی : قسمت ۱۱ : مدرسه رؤیایی (توتوچان: دختر کوچکی پشت پنجره) | تتسوکو کورویاناگی / محسن رنانی | سوسن فیروزی
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
طرح جلد کتاب مدرسه رؤیایی (توتوچان: دختر کوچکی پشت پنجره) اثر تتسوکو کورویاناگی از انتشارات قطره |
اگر میخواهید با مجموعه کتابخانه مخفی بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.
چگونه یافتن
چند سال پیش بود که توسط دوستم، «م»، با آقای رنانی آشنا شدم، و از آن زمان تاکنون، بسیار از دقت و تحلیلهای ایشان خوشم آمده است. صبوری و نگاه دقیق و عاقلانه ایشان به مسائل، به اضافه شیرینی سخن و روایت آرام و کلام مهربانانه ایشان، باعث شده است تا مشتاق خواندن و شنیدن نظرات ایشان باشم. به همین خاطر، از معدود کانالهای تلگرام که اعلانهایشان را نبستهام و محتوایشان را دنبال میکنم، کانال آقای رنانی است. این کتاب هم در واقع از طریق ایشان به من معرفی شده بود. اما پیش از بازنشر معرفینامه مختصری که ایشان نوشته بودند، باید توضیح بدهم که چرا در خواندن کتاب چنین تعجیل کردم.
از وقتی که خواهرم به مدرسه رفت، تا اکنون که سوم دبستان است، من بیش از پیش (بیش از دورهای که خودم محصل و دانشجو بودم) متوجه ناکارآمدی نظام آموزشی در جمهوری اسلامی ایران شدم، و کنشها و واکنشهای مردم و معلمین و کارمندان مدارس و خانوادهها و حتی دانشآموزان را بررسی کردم. اما بخشی که بیش از همه جالب توجهم بود، واکنشهای پدر و مادرم نسبت به تحصیل خواهرم بود. استفاده از جملاتی مثل «[فلانی] همسن توئه، اما اول درساشو میخونه و بعد میره دنبال بازی!»، «[فلانی] خودش میره سراغ درساش، نه اینکه بقیه مجبورش کنن!»، «یا برو سر درست یا کتک میخوری!»، «مگه تو مشق نداری؟!»، «وسایلت رو حاضر کن که صبح دیر نرسی!» و «دیرت شد، بلند شو حاضر شو باید بری مدرسه، الان زنگتون میخوره!» همیشه باعث ایجاد اضطراب در من میشدهاند، و حالا هم وقتی اینها را میشنوم احساس بهشدت بدی به من دست میدهد. البته خواهرم واکنش چندانی به اینجور حرفها نمیدهد، و یکی از دلایل احتمالی که میتوانم برای این نوع رفتارش مطرح کنم، کپیبرداری از بیخیالی پدرم هنگام بر عهده گرفتن وظایف در خانه، و تأثیرپذیری از بیخیالی نسبی من هنگام بحث و جدلهای بیشمار خانوادگی است.
خواهرم جز در شرایطی که واقعا زور بزرگترها بر او حاکم شود و به هیچوجه نتواند فرار کند، با گریه و اکراه شدید تن به کارهای اجباری میدهد. هرچند که این خودسر بودن باعث شده تا بارها مشکلاتی برای خود خواهرم هم پدید بیاید، اما شاید جالب باشد که هر گاه با او با آرامش و صحیح رفتار شده، او واکنش خوبی نشان داده و کارهایش را دقیقتر و سریعتر انجام داده است. در عوض هر گاه با او رفتار تندی صورت میگیرد، تا مدتها بعد هم میتوان متوجه لجبازیها و سرپیچیهای او نسبت به کارها و وظایفش شد.
اینطور واکنشهای تند به رفتار کودک، معمولا منجر به لجبازی و فاصله گرفتن کودک از والدینش میشود. یعنی وقتی همیشه کودک را در مواجهه با واکنشهای شدید قرار بدهیم، این واکنشها به نوعی برای او عادی خواهند شد، در نتیجه وقتی بخواهیم تذکری به او بدهیم، مجبور به استفاده از خشونت بالاتر خواهیم شد. این خشونت بالاتر نیز آسیبهای جدی را به کودک و خانواده، و در درازمدت، به جامعه وارد خواهد کرد.
برای جلوگیری از این آسیبها که پلکان تنبیه و خشونت برای همه پدید میآورند، مدتهاست که شیوه تشویقی پیشنهاد میشود. اما باز خود شیوه تشویقی، با تمام برتریاش نسبت به فرآیند تنبیه، اشکالی دارد. صرف تشویق کودک، منجر به بروز و توسعه استعدادهای او نخواهد شد؛ چرا که دقیقا رفتار مشابهی را در پیش گرفتهایم، با این تفاوت که به جای هرس کردن بیش از حد استعدادهای کودک با تنبیههای جا و بیجا، این بار با مراقبت بیش از حد و لوس بار آوردن او، نیاز به توسعه و پیشرفت استعدادها را در او از بین خواهیم برد. پس شاید بهتر باشد که شیوه سومی بیابیم، تا کودک و جامعه را دچار این عدم رشد نکنیم.
پرسش این است که: «چهطور؟»
توتوچان (محسن رنانی | ۱۹ آبان ۱۴۰۲ | ۱۰ نوامبر ۲۰۲۳) (در کانال تلگرام محسن رنانی)
کتاب «مدرسه رؤیایی» قصه واقعی توتوچان، دختر کوچولوی ژاپنی، در دوران دبستان است. دخترکی که بعدها به یک شخصیت جهانی تبدیل شد. چرا او شخصیتی جهانی شد؟ چون مادرش تا بیست سال بعد به او نگفت که در همان کلاس اول دبستان از مدرسه اخراج شده است، فقط گفت میخواهد او را به مدرسه دیگری ببرد که بیشتر دوستش داشته باشد؛ و این آن مهارت معجزهآفرینی است که خیلی از ما والدین نداریم. همین «نگفتن» یک جمله، آینده توتوچان را به کلی تغییر داد و به خاطر نگفتن همین یک جمله است که امروز کتاب توتوچان، عنوان پرفروشترین کتاب در تاریخ ژاپن را از آن خود کرده است و به دهها زبان دنیا ترجمه شده است.
بیش از این برای شما نمیگویم، تا خودتان بخوانید و بشنوید. این کتاب را یک بار خواندهام و نسخه صوتی آن را دو بار شنیدهام و در طول خواندن این کتاب، چندین بار برای ستمی که به نام تربیت، در خانه و مدرسه بر کودکان میهنم میرود گریستهام. پس حتما بخوانید یا بشنوید، حتی اگر کودک ندارید؛ و برای هر کس که کودک دارد یا با کودک سروکار دارد بفرستید: برای پدر و مادرها، برای مربیها، برای معلمها، و برای هر کس که در حوزه کودک و آموزش و تربیت فعالیت دارد.
امروز از سوی سازمان ملل به عنوان «روز جهانی علم برای صلح و توسعه» نامگذاری شده است. این کتاب را امروز معرفی میکنم، تا یادآور شوم که علم به خودی خود منجر به صلح و توسعه نمیشود. علم فقط وقتی در دستان انسانهای غنیشده در درون و سرشارشده از بیرون قرار میگیرد، در خدمت صلح و توسعه خواهد بود. و این غنیشدگی و سرشاربودگی در خانه و مدرسه رخ میدهد. قصه توتوچان قصه چگونگی غنیسازی درونی یک کودک و سرشاری او از بیرون است. توتوچان، کودک قصه ما، اکنون نودساله و سفیر حسن نیت یونیسف و مشاور صندوق جهانی طبیعت است.
از نشر قطره متشکرم که سخاوتمندانه فایل PDF کتاب را برای انتشار رایگان در اختیار ما نهاد، و اجازه داد تا «پویش فکری توسعه» نسخه صوتی اینکتاب را تولید و به رایگان در اختیار همگان قرار دهد.
تتسوکو کورویاناگی، نویسنده کتاب توتوچان |
گزارش به مخاطبان و بازپخش فایلهای صوتی قصه توتوچان (محسن رنانی | ۲۶ آبان ۱۴۰۲) (در کانال تلگرام محسن رنانی)
جمعه هفته گذشته مجموعهفایلهای صوتی و نسخه PDF قصه توتوچان (کتاب مدرسه رویائی) را معرفی کردم و توصیه کردم که این کتاب را همه بخوانند یا بشنوند و به هر کس با کودک سروکار دارد نیز توصیه کنند که بشنود و بخواند (اینجا). نکته جالب برای من این بود که معمولا مطالب غیرسیاسی منتشرشده در کانال تلگرامیام خیلی کمتر و کندتر از نوشتههای سیاسی مورد استقبال قرار میگرفت. این اولین بار است که یک مطلب غیرسیاسی در این کانال، آن هم در حوزه تربیت و کودکی، با سرعت و حجمی بیش از بیشتر نوشتههای سیاسی مورد توجه قرار گرفته است. تعداد بازدید از مطلب در همان ۲۴ ساعت اول به حدود ۴۰هزار رسید و اکنون ظرف یک هفته به حدود ۷۳هزار رسیده است. بیش از ۳۳۰۰ بازفرست مستقیم به گروههای خصوصی داشته است و ۶۰ کانال عمومی نیز آن فرسته را عینا بازپخش کردهاند. این غیر از دهها کانال عمومی دیگری است که عین مطلب را کپی کرده و در کانال منتشر کردهاند. امیدوارم این روند ادامه یابد و این کتاب به دست همه معلمان و همه خانوادههای ایرانی دارای کودک برسد.
برای من، که در حوزه روشنفکری اسبم مرده است، این تجربه خیلی امیدوارکننده بود. توجه به حوزه کودکی و توسعه و استقبال از مطلبی در این حوزه، نشانه مبارکی است که جامعه دارد کمکم به اهمیت مسائل بنیادینی مثل حوزه آموزش و کودکی حساسیت نشان میدهد. این برای من بسیار انگیزهبخش است تا تمرکز بیشتری بر حوزههای «کودکی و توسعه» و «تربیت و توسعه» داشته باشم. از همه مخاطبان و مدیران کانالها و صفحهها و گروههای مجازی که به معرفی این کتاب همت گماشتند سپاسگزارم.
پشت جلد
این کتاب جذاب از خاطرات کودکی درباره یک مدرسه ایدهآل در توکیو، در دوران جنگ جهانی، سخن میگوید، که آموزش را با تفریح، آزادی و محبت درآمیخته بود. در این مدرسه غیرمعمول، به عنوان کلاس درس، به جای اتاق، از واگنهای کهنه قطار استفاده شده بود. مردی فوقالعاده -مؤسس و مدیر مدرسه، سوساکو کوبایاشی- که باور جدی به آزادی بیان و عمل داشت، مدرسه را اداره میکرد. او به آموزگارانش توصیه میکرد «مانع بلندپروازیهای کودکان نشوید» یا «رؤیاهای کودکان از رؤیاهای شما بزرگترند.»
توتوچانِ کتاب، در بزرگسالی، به یکی از معروفترین شخصیتهای تلویزیونی ژاپن تبدیل شد: تتسوکو کورویاناگی. او که در ششسالگی با برچسب یک کودک مشکلدار از اولین مدرسهاش اخراج شده بود، موفقیتش را در زندگی مدیون این مدرسه خارقالعاده و مدیرش است. مدیری که همواره به او میگفت: «میدانی، تو واقعاً دختر خوبی هستی.» او متقاعد شده بود که هر کودکی (مهم نبود که چهقدر مشکل داشته باشد) با طبیعت درونی (فطرت) خوبی به دنیا میآید که فقط به پرورش نیاز دارد.
آزادی شخصیای که به دانشآموزان این مدرسه داده شده بود، نهتنها در ژاپن، که در سراسر دنیا، با آموزش جاری آن زمان بسیار متفاوت بود. اهمیت و موفقیت آشکار این روش خواننده را ترغیب میکند که آموزش دوره ابتدایی خود را دوباره مرور و ارزیابی کند. نکات فوق و تأثیر عمیق این روایت، میلیونها نفر را از سنین مختلف به خود علاقهمند کرد و آن را به یک کتاب پرفروش، با فروش بیش از هفت میلیون نسخه در ژاپن، تبدیل کرد.
فهرست
- مقدمه محسن رنانی بر نسخه صوتی کتاب (مطالعه رایگان کتاب)
- مقدمه مترجم
- [مدرسه رؤیایی]
- ایستگاه قطار
- دختر کوچکی پشت پنجره
- مدرسه جدید
- «من این مدرسه را دوست دارم!»
- مدیر مدرسه
- وقت ناهار
- توتوچان مدرسه را شروع میکند
- کلاس درس در قطار
- درسها در «توموئه»
- غذای دریایی و غذای زمینی
- «خوب بجوید!»
- پیادهرویهای مدرسه
- سرود مدرسه
- «همهاش را برگردان!»
- نام توتوچان
- کمدینهای رادیو
- «یک واگن قطار میرسد»
- کارنامه
- تعطیلات تابستانی آغاز میشود
- ماجرای بزرگ
- آزمایش شجاعت
- سالن تمرین
- سفری به یک چشمه آب گرم
- حرکات موزون بدن
- «تنها چیزی که میخواهم!»
- بدترین لباسهایشان
- تاکاهاشی
- قبل از اینکه بپری نگاه کن
- و بعد... آه...
- روز ورزش
- ایسای شاعر
- خیلی اسرارآمیز
- صحبت کردن با دستها
- چهل و هفت رُنین
- ماسووووچااان!
- گیس بافته
- متشکرم
- واگن کتابخانه
- دمها
- دومین سال او در توموئه
- معلم کشاورزی
- آشپزخانه صحرایی
- تو واقعا یک دختر خوب هستی
- عروس او
- مدرسه کهنه مخروبه
- روبان مو
- عیادت یک مجروح
- پوست درخت سلامتی
- بچه انگلیسیزبان
- درام غیرحرفهای
- گچ
- «یاسوآکیچان مرده است»
- یک جاسوس
- ویولن پدر
- قول
- راکی ناپدید میشود
- میهمانی چای
- خداحافظ، خداحافظ!
- پینویس
- [پینویس بر نسخه ۱۹۸۴ (سومین سال چاپ کتاب)]
- سخن آخر
- آکیرا تاکاهاشی
- میوچان (حالا خانم کانِکو)
- ساکو ماتسویاما (حالا خانم سایتو)
- تایجی یامانوچی
- کونیو اوئه
- کازواُ آمادرا
- آیکو سایشو (حالا خانم تاناکا)
- کیکو آئوکی (حالا خانم کوابارا)
- یوئیچی میگیتا
- ریوچان
توجه: این کتاب فهرست ندارد، و فهرست فوق از نام بخشهای کتاب تهیه شده است، اما بخشهای درون «[]» وجود ندارند، و برای بهبود فهرست افزوده شدهاند.
توجه: این کتاب که به همت خانم سوسن فیروزی ترجمه شده، آقای رنانی بر آن مقدمهای نوشته، و به یاری نشر قطره منتشر گشته است، به صورت رایگان در اختیار مخاطبان «پویش فرهنگی توسعه» قرار گرفته است، تا اثرگذاری هرچه بیشتر و سریعتری بر جامعه و فرهنگ ایران گذاشته، و نتیجه ارزشمندی حاصل کند. ضمن تشکر از همه دستاندرکاران این اثر جذاب، دوستداشتنی و آموزنده، از شما عزیزان خواهش میکنم که در صورت امکان، نسخه فیزیکی کتاب را تهیه کرده و از این بزرگواران حمایت کنید. نسخه فیزیکی این کتاب غیر از تارنمای پویش فرهنگی توسعه، از طریق فروشگاههای آنلاین کتاب نیز قابلتهیه است.
گروه پویش فکری توسعه، با بهرهگیری از صدای سرکار خانم ساغر عربشریفی (مقدمه آقای رنانی با صدای خود ایشان است)، نسخه صوتی این کتاب را نیز، در سیزده بخش، تهیه کردهاند، که فهرست آن همراه با زمان هر بخش، به شرح زیر است:
- مقدمه دکتر رنانی بر کتاب مدرسه رؤیایی | ۲۰:۴۰
- مقدمه [مترجم] | ۰۶:۰۸
- قسمت اول: از «ایستگاه قطار» تا ««من این مدرسه را دوست دارم!»» | ۲۲:۳۰
- قسمت دوم: از «مدیر مدرسه» تا «پیادهرویهای مدرسه» | ۴۰:۳۲
- قسمت سوم: از «سرود مدرسه» تا ««یک واگن قطار میرسد»» | ۲۵:۱۷
- قسمت چهارم: از «کارنامه» تا «حرکات موزون بدن»، به جز «سالن تمرین» و «سفری به یک چشمه آب گرم» | ۳۰:۳۷
- قسمت پنجم: از ««تنها چیزی که میخواهم!»» تا «روز ورزش»، به جز «تاکاهاشی» | ۳۵:۴۴
- قسمت ششم: از «ایسای شاعر» تا «گیس بافته» | ۲۹:۰۰
- قسمت هفتم: از «متشکرم» تا «معلم کشاورزی» | ۲۵:۱۲
- قسمت هشتم: از «آشپزخانه صحرایی» تا «عیادت یک مجروح»، به جز «تو واقعا یک دختر خوب هستی» | ۲۷:۳۹
- قسمت نهم: از «پوست درخت سلامتی» تا ««یاسوآکیچان مرده است»»، به جز اسامی خاص نتهای موسیقی در توموئه | ۳۲:۰۴ (در پایان این قسمت میتوان اندکی بغض را در صدای خواننده حس کرد)
- قسمت دهم: از «یک جاسوس» تا «خداحافظ، خداحافظ!» | ۲۹:۵۱
- قسمت یازدهم (پینویس): از «پینویس» تا پایان، به جز «سخن آخر» | ۳۵:۰۸
برای شنیدن کتاب، میتوانید به تارنما یا کانال تلگرام «پویش فکری توسعه» مراجعه کنید. (دومی به علت اجازه دانلود و راحتی بیشتر در اجرا، بیشتر پیشنهاد میشود.)
از میان متن
... هنگامی که معلم به جلو متمایل شد، مادر خود را عقب کشید: «هنگامی که با میزتحریرش سروصدا نمیکند، از جایش بلند میشود؛ در تمام مدت کلاس!»
مادر تعجبزده پرسید: «بلند میشود؟ کجا؟!»
معلم با بیحوصلگی پاسخ داد: «پشت پنجره.»
مادر در حالی که گیج شده بود پرسید: «چرا پشت پنجره میایستد؟!»
معلم تقریبا جیغ زد: «برای اینکه بتواند ارکسترهای خیابانی را به داخل دعوت کند.» ...
- دختر کوچکی پشت پنجره | صفحه ۱۵
... مدیر مدرسه یک صندلی به او تعارف کرد و رو به مادر گفت: «شما میتوانید به خانه بروید، من میخواهم با دخترتان صحبت کنم.»
توتوچان یک لحظه اضطراب داشت، اما هرجور بود توانست با آن به خوبی کنار بیاید.
مادر با شجاعت گفت: «خوب، پس من او را با شما تنها میگذارم.» و پس از اینکه بیرون رفت، در را پشت سرش بست.
مدیر مدرسه یک صندلی جلو کشید و روبهروی توتوچان قرار داد و پس از اینکه هر دو نزدیک هم نشستند، گفت: «حالا همهچیز را درباره خودت برایم بگو، از هر چیزی که میخواهی صحبت کن.»
«هرچه دوست دارم؟» ...
- مدیر مدرسه | صفحه ۲۳
... به جای کلام معمول «فرزندان خود را عادت دهید که همهچیز بخورند» یا «لطفا دقت کنید که آنها یک ناهار مغذی متوازن بیاورند»، مدیر از والدین خواسته بود تا در ظرف غذای بچههایشان «چیزی از اقیانوس و چیزی از تپهها» بگذارند.
«چیزی از اقیانوس» یعنی غذای دریایی -چیزهایی مثل ماهی، خرچنگ یا چیزهایی از این قبیل (پختهشده در سس سویا و ساکه [(عرقی که از برنج میگیرند و در پختوپز هم کاربرد دارد)] شیرین) و «چیزی از تپهها» یعنی غذای زمینی -مثل سبزیجات، غذاهای گوشتی و... ...
- غذای دریایی و غذای زمینی | صفحه ۳۵
... بعضی از بچهها در حالی که در چادرهایشان دراز کشیده بودند، فقط سرشان پیدا بود، بعضی مرتب نشسته بودند و بعضی دیگر دراز کشیده بودند و سرشان روی پای بچههای بزرگتر بود. اما همه آنها به داستانهای مدیر مدرسه درباره کشورهای خارجی که آنها هرگز ندیده بودند و گاهی حتی نشنیده بودند، گوش میکردند. داستانهای او خیلی جذاب بود و آنها احساس میکردند انگار بچههای آن سوی دریا که دربارهشان صحبت میشد، دوستانشان بودند. ...
- تعطیلات تابستانی آغاز میشود | صفحه ۶۱
... توتوچان هنوز نمیفهمید این موضوع برای یاسوآکیچان که نمیتوانست از خانه خیلی دور شود چهقدر باارزش است که بتواند همه چیزها را در خانه تماشا کند. او سادهلوحانه از خودش میپرسید چگونه کشتیگیران سومو میتوانند در خانه شما درون یک جعبه بروند. آنها خیلی بزرگ بودند! اما این مجذوبکننده بود. در آن روزها کسی نمیدانست تلویزیون چیست. یاسوآکیچان اولین کسی بود که در اینباره با توتوچان صحبت کرد. ...
- ماجرای بزرگ | صفحه ۶۷
... مدیر مدرسه میگفت از داشتن چشم اما ندیدن زیبایی، داشتن گوش اما نشنیدن موسیقی، داشتن عقل اما آگاه نشدن از حقیقت، داشتن قلبی که هرگز نتپیده پس هرگز نسوخته، باید ترسید. ...
- حرکات موزون بدن | صفحه ۸۴
... مادر گفت: «فکر میکنم که قبلا یک بار به تو گفتم هنگامی که چیزی را میبینی که فریبنده به نظر میرسد، بلافاصله روی آن نپر، قبل از پریدن نگاه کن.»
«قبلا یک بار» که مادر به آن اشاره میکرد، در مدرسه هنگام ناهار اتفاق افتاد. هنگامی که در راه باریک پشت سالن اجتماعات قدم میزد، روزنامهای را وسط راه دید، با این فکر هیجانانگیز که میتواند روی روزنامه بپرد یا نه، چند قدم به عقب رفت، کمی لیلی کرد، وسط روزنامه را هدف قرار داد، با سرعت زیادی به سوی آن دوید و روی آن پرید. اما روزنامه را مستخدم به عنوان یک پوشش موقت برای چاه فاضلاب استفاده کرده بود. او برای انجام کاری بیرون رفته و چون درپوش سیمانی را کنار زده بود، برای جلوگیری از خروج بو، روزنامهای را وسط چاه فاضلاب قرار داده بود. توتوچان با یک «شلپ» بلند درست وسط چاه فاضلاب افتاد. واقعا اتفاق وحشتاکی بود. اما خوشبختانه او را تمیز کردند. ...
- قبل از اینکه بپری نگاه کن | صفحه ۹۵
... «ماسائوچان مرا «کرهای» خطاب کرد.» مادر دستش را روی دهانش گذارد و توتوچان چشمهای پر از اشک او را دید. در حالی که فکر میکرد باید موضوع خیلی بدی باشد، مبهوت شده بود. مادر اشکهایش را پاک نکرد، نوک بینیاش هم قرمز شد. گفت: «بچه بیچاره! مردم باید آنقدر او را «کرهای» «کرهای» صدا زده باشند که او فکر میکند این یک ناسزاست. او احتمالا معنی آن را نمیداند، زیرا هنوز بچه است. فکر میکند که این مثل «باکا [(احمق)]» است که مردم به عنوان ناسزا میگویند. احتمالا آنقدر او را کرهای صدا زدهاند که او میخواسته به کس دیگری ناسزا بگوید؛ بنابراین تو را «کرهای» صدا کرده است. چرا مردم اینقدر بدجنس هستند؟»
مادر در حالی که چشمهایش را خشک میکرد، خیلی آهسته به توتوچان گفت: «تو ژاپنی هستی و ماسائوچان از کشوری به نام کره آمده است. اما فقط یک بچه است، درست مثل تو. بنابراین توتوچان، عزیزم، نسبت به دیگران با دید متفاوت فکر نکن. فکر نکن که این فرد ژاپنی است یا آن فرد کرهای است. با ماسائوچان مهربان باش. این اندوهناک است که بعضیها تصور میکنند دیگران خوب نیستند، فقط به این دلیل که کرهای هستند.» ...
- ماسووووچااان! | صفحه ۱۲۰
... توتوچان زانو زد و گل را کنار دست او گذارد و به آرامی آن را لمس کرد -دست بسیار عزیزی که بارها در دست گرفته بود. دست او از دست کوچک کثیف توتوچان بسیار سفیدتر و انگشتانش مثل یک بزرگسال کشیدهتر بود.
خطاب به یاسوآکیچان زمزمه کرد: «اکنون خداحافظ، شاید هنگامی که خیلی بزرگتر شدیم، دوباره جایی یکدیگر را ملاقات کنیم، و شاید تا آن موقع فلج اطفال تو معالجه شده باشد.»
سپس بلند شد و یک بار دیگر یاسوآکیچان را نگریست، گفت: «اوه، بله، فراموش کردم، کلبه عمو تم. من که نباید حالا آن را به تو برگردانم، هان؟ آن را تا دفعه بعد که یکدیگر را ببینیم برایت نگه میدارم.» ...
- «یاسوآکیچان مرده است» | صفحات ۱۷۴ و ۱۷۵
... آموزگاران از کتاب من به شیوههای مختلف استفاده میکردند و سپس سال گذشته بخش «معلم کشاورزی» رسما به کتاب ژاپنی کلاس سوم دبستان اضافه شد و «مدرسه کهنه مخروبه» در کتاب علم اخلاق و رفتارهای کلاس چهارم دبستان جای گرفت. نامههای گلایهآمیز هم میرسید. از یک دختر دبیرستانی در یک کانون اصلاح و تربیت نوجوانان نامهای به این مضمون به دستم رسید: «اگر مادری مثل مادر توتوچان و آموزگاری مثل آقای کوبایاشی داشتم، حالا در اینجا نبودم.» ...
- پینویس: [پینویس بر نسخه ۱۹۸۴ (سومین سال چاپ کتاب)] | صفحه ۲۰۶
... تایچان که گفت با من ازدواج نخواهد کرد، یکی از فیزیکدانهای پیشرو ژاپن شد. او در آمریکا زندگی میکند، مثالی از «فرار مغزها». او در رشته فیزیک از بخش علوم دانشگاه توکیو فارغالتحصیل شد. پس از اخذ فوقلیسانس با یک بورس مبادله «فولبرایت» به آمریکا رفت و بعد از پنج سال از دانشگاه روچستر دکترایش را گرفت و آنجا ماند تا در فیزیک تجربی انرژی بالا به تحقیق بپردازد. در حال حاضر او در آزمایشگاه ملی شتابدهنده فرمی در ایلینویز -بزرگترین آزمایشگاه از این نوع در دنیا- به عنوان معاون مدیر مشغول به کار است. این یک آزمایشگاه تحقیقاتی است که باهوشترین افراد را از پنجاه و سه دانشگاه در آمریکا گرد آورده است و سازمانی عظیم با ۱۴۵ فیزیکدان و هزار و چهارصد نفر پرسنل فنی میباشد. بنابراین میتوانید بفهمید تایچان چه اعجوبهای است. آزمایشگاه سه سال پیش برای تولید بیم سوپرانرژی با پانصدمیلیارد الکتروولت قدرت، توجه جهان را به خود جلب کرد. ...
- سخن آخر: تایجی یامانوجی | صفحه ۲۱۷
کارگاه کلمهشکافی
وقتی با مادرم کتاب را شروع کردیم، مادرم هنوز بابت خواندن کتاب «چهار صندوق» بهرام بیضایی (برای آشنایی بیشتر به قسمت ۹ همین مجموعه مراجعه کنید) ناراحت بود، و دوست نداشت چیزی بخوانیم. برای همین هم مقدمه آقای رنانی را طوری گوش میکرد که انگار ادامهای بر آن کتاب است، و قرار است از دل این دو کتاب، بهانهای برای توی سر نظام حاکم زدن پیدا شود، و ترجیح میداد چنین بهانهای را پیدا نکند. البته شاید آوردن کلمه «ترجیح» چندان هم مناسب نباشد، چون حرف مادرم همیشه این است که: «چه لزومی هست که چنین چیزایی رو بدونیم و بابتشون حرص بخوریم الکی؟ ما که کاری نمیتونیم بکنیم!» که به نظرم ادامهای از نظر پدرم است مبنی بر اینکه: «چیزی رو که نمیتونیم بابتش کاری کنیم، نباید بهش فکر هم بکنیم. به خاطر همینم نباید انتظارات عجیب داشته باشیم. ما هم مثل خیلی کشورهای دیگه دنیا مشکلاتی داریم. نباید با فکر کردن بیش از حد به این مشکلات، پشت نظاممون رو خالی کنیم.» این نظر همیشه مرا به این سؤال میرساند که «پس چرا رأی میدهیم؟» اما هیچوقت پاسخ منطقیای از والدینم و آدمهای مشابه آنها دریافت نکردهام.
به هر حال مقدمه را که میخواندیم، مادرم چندان دل نسپرد. مقدمه مترجم را هم که میخواندیم، باز هم آنچنان دل به خواندن کتاب نداد. از آنجا که من نمیخواستم کتاب را برای خواهر کوچکم که دبستانی است بخوانم، چون هنوز نمیدانستم محتوای کتاب چیست و به خاطر حدسهایی که درباره آن میزدم نمیخواستم باعث شوم که در مدرسه یا خانه مشکلی به وجود بیاید («چرا مدرسه ما اینجوری نیست؟»، «چرا معلم ما این کارو نمیکنه؟»، «چرا شما اینطوری نیستین؟» و...)، پس فقط صبحها که خواهرم به مدرسه میرفت کتاب را برای مادرم میخواندم.
وقتی ماجرای اصلی کتاب را شروع کردیم، ناگهان انگار سد مقاومت مادرم فرو ریخت. تا پایان بخش «وقت ناهار» را گوش کرد و در نهایت، پیش از اینکه برای جلسه اولیا و مربیان به مدرسه خواهرم برود، این بیت را از نظیری نیشابوری خواند:
درس ادیب اگر بُوَد، زمزمه محبتی
جمعه به مکتب آوَرَد، طفل گریزپای را
تتسوکو کورویاناگی (توتوچان) در جمع کودکان آفریقایی، به عنوان سفیر حسننیت یونیسف |
هیجانزدگی مادرم قابللمس بود. مشتاق شنیدن بود، و با اینکه میشد در نگاهش حسرت تجربه نکردن چنین مدرسهای را دید، اما به نوعی خوشحال بود. انگار خودش را جای توتوچان کوچک میدید که دواندوان به سوی ایستگاه قطار میرود تا در ایستگاه جییوگااُکا به مدرسهاش برسد. انگار بعد از چهل سال دوباره کودکی را در عضلات محدودشدهاش به زندگی زنی شهرنشین و خانهنشین حس میکرد.
وقتی مادرم رفت، به کودکی خودم فکر کردم. معلمهایم را به یاد آوردم که چهطور بودند. نام همهشان را به یاد نمیآوردم، اما معلمهای خوب سخت فراموش میشوند. مثلا معلم ریاضی دوره راهنماییام، کسی بود که باعث شد ناگهان ریاضیام فوقالعاده خوب شود و همهچیز را به سادگی یاد بگیرم و نمرات بالا کسب کنم. در حالی که معلم ریاضی اول دبیرستان با تمامی شوق من برای آموختن ریاضی، با من چنان کرد که به کل از درس و مدرسه زده شدم؛ تا حدی که میخواستم ترک تحصیل کنم و به سراغ سربازی و بعد کار بروم. معلم علوم دوره راهنمایی چندان مدرس خوبی نبود و درست درسهایش را یاد نمیگرفتم، (شاید هم به خاطر ترس همیشگی من از علوم، که ناشی از سختگیری پدرم بود)؛ اما دوستی و همراهیاش با بچههای مدرسه و به خصوص قدم زدن با او در بوستان پلیس که در یکی از اردوهای مدرسه به آنجا رفته بودیم، حسابی باعث شد مشتاق پیدا کردن اخلاق و منشی چون او بشوم: آرام و جدی و راسخ در کار (هرچند شاید حالا آنچنان هم شبیه او نشده باشم، اما او موشک رشد مرا چند درجه به سوی هدفی که هنوز هم معلوم نیست دقیقا کجاست، هدایت کرده بود). معلم انشاهای راهنمایی، باعث شدند تا من به شدت به نوشتن بیش از پیش علاقهمند شوم. تا پیش از راهنمایی، چیزهایی مینوشتم، اما نه آنطور که دوست داشتم، و کسی هم چنین چیزهایی را تشویق نمیکرد. حتی بعضیها میگفتند که «غیرقابلدرک و بیارزش» هستند. اما وقتی به دوره راهنمایی رسیدم، ناگهان انگار دروازههایی را در مقابلم گشوده باشند، جملههایم به درک تازهای از کلمات رسیده بودند، و کمکم آموختم که هر چیزی را باید بتوان در قالب متن پیاده کرد. پس همواره در طول راهها با خودم جملههای مختلف میساختم و سعی میکردم بیانی مرتبط با انشایم به دست آورم (همینطور هم بود که میتوانستم سر صبح روزی که زنگ اولش انشا داشتیم، انشای خودم را بنویسم، و آن را در کلاس بخوانم و نمره خوبی هم بگیرم!).
معلمها نقش بسیار بزرگی در زندگی من و انتخابهایم، حتی پس از دوران مدرسه، داشتهاند. و درست در همین لحظه به یاد خاطرات مادرم از مدرسههایش افتادم: کتک خوردن و تنبیه برای ننوشتن کوه تکالیف، تحقیر برای بلد نبودن درس، جنایات شکنجهگرانه معلمها در قبال دانشآموزان و کاشتن تخم نفرت نسبت به درس و مدرسه در آنها و... . چهطور میتوان از حاصل چنان مدارسی، آدمهای توسعهطلب و استعدادهای شکوفاشده را طلب کرد؟ نه که نشود، اما سخت میشود.
شوهرخالهام هیچگاه بیشتر از راهنمایی درس نخواند، در حالی که همیشه مشتاق درس خواندن بود. حالا کارگاه تراشکاری دارد و وضع مالیاش خوب است، اما هنوز هم نمیتواند در حساب و کتاب و خواندن و نوشتن آنچنان خوب باشد، و نمیتواند با خواندن کتابهای خوب بیشماری که وجود دارند لذت ببرد.
دایی بزرگم که حالا گلخانه دارد، بارها تعریف کرده که وقتی موهای پسرها بلند میشده، با ماشینهای اصلاح قدیمی، که خیلی وقتها پوست سر را هم میکندند، در وسط سرشان یک چهارراه درست میکردهاند، تا مجبور شوند ظاهرشان را مطابق سلیقه مدرسه کنند. یا وقتی که مشق نمینوشتند، یا آنطور که باید نمینوشتند، معلم مداد لای انگشتانشان میگذاشته و فشار میداده تا پدر دست بچه در بیاید، و بعد جریمههای سنگین میداده تا با همان دستهای لهیده و دردآلود بنویسند.
شوهرعمهام که خودش سالهاست در مدارس کار میکند و معلم و ناظم و معاون بوده، از دوران تحصیلش تعریف میکند که یک بار به خاطر حفظ نبودن قرآن، مقابل صفهای صبحگاهی، پاهایش را به چوب بستند و مقابل همه فلکش کردند. از آن موقع دیگر هیچوقت با کلاس قرآن و مجالس قرآن راحت نبوده و حتی هنوز هم گاهی آن رنج و زجر زخمهای پایش را موقع شنیدن قرآن به یاد میآورد.
یک بار هم از یک راننده اسنپ شنیدم که میگفت: «وقتی اول دبیرستان بودیم، یه معلمی داشتیم، خیلی گنده بود. یادم نیست معلم چی بود. از یکی از بچهها درس پرسید و بلد نبود، بلندش کرد و از پنجره طبقه سوم مدرسه آویزونش کرد بیرون! بچه سنکپ کرده بود از ترس و لال شده بود. تا مدتها بعدش لکنت داشت. بعدا از محله ما رفتن و نفهمیدم چی شدن، ولی ما اینجوری مدرسه میرفتیم...»
اینها همه استعدادهای سوخته این مملکت هستند. چه کسی آنها را سوزاند؟ چه کسانی در این نخبهکشی و فرصتسوزی نقش داشتند؟ و آیا هنوز هم این افراد وجود دارند؟
تقریبا هر دو-سه روز یک بار کتاب را میخواندیم، و هر بار هیجانزدهتر از قبل میشدیم. خاطرات دوستداشتنی بودند، و نوع روایتشان هم جالب توجه بود. اما مشکلات بزرگی با ترجمه کتاب داشتم. اولین مشکلم تکرار نامها در جملههای پشت سر هم بود. مشکل دیگر این بود که مترجم نتوانسته بود جملههای احساساتی پایان فصلها را آنچنان جالب در آورد. آن احساسی که میبایست به مخاطب منتقل شود، و آن عباراتی که قرار بود قاببندی پایانی بخش را شکل دهند، انگار که فقط از دستگاه معادلساز گذشته باشند، احساسی را منتقل نمیکردند. بیشتر شبیه یکجور انجام وظیفه اجباری به نظر میرسیدند که مترجم محض دستور آورده بودشان. مشخصا مترجم میخواسته با این کار جلوی خیانت به اثر و سانسور را تا حد امکان بگیرد، اما خیانت دیگری به اثر صورت گرفته، که از دست رفتن بخشی از احساسات متن اصلی است. به هر حال میبایست قدردان مترجم باشیم که این اثر را به زبان فارسی تهیه کرده و در اختیار مخاطبان فارسیزبان قرار داده است.
گاه و بیگاه موقع خواندن کتاب به این فکر میافتادیم که «کاش مدرسههای ما هم اینطوری بودن» و من بارها به این فکر کردم که «کاش والدینی مثل والدین توتوچان داشتم». اما چنین ایکاشهایی فایدهای جز حسرت خوردن ندارند. پس حالا که چیزی را آموختهایم، یا چیز بهتری پیدا کردهایم، باید راهی برای اجرایش پیدا کنیم، و پیادهسازی آن را پیگیری کنیم تا به نتیجه برسد. اما مواجهه اکثر آدمهای اطرافم با چنین چیزهای نو و هیجانانگیزی این بوده که: «تو مملکت ما نمیشه این کارا رو کرد... چی کار کنیم...؟ باید بیخیال شد... این چیزا به درد سوییس و انگلیس و کانادا میخورن... ما از اساس مملکتمون مشکل داره، حالا بیایم [فلان]چیز رو درست کنیم؟» و... . متأسفانه این خودحقیربینی نهادینهشده در اینگونه آدمها، جز به همراه شدن با ظلم و حقارت تحمیلیشان نتیجهای ندارد. یعنی خیلیها آموختهاند که وقتی کسی پایش را روی سرشان گذاشت، بیخیال شوند و به کار خودشان ادامه دهند، که این باعث خواهد شد فرد ظالم در نهایت پایش را محکمتر بر سر آنها بکوبد و راه را برای ظلم دیگران نیز باز کند و باز بگذارد. در حالی که هر کسی باید خودش را یک نهاد مواجهه با ظلم ببیند، و در برابر ظلمی که به او و دیگران میشود سکوت نکند.
شاید کسی این نکته را مطرح کند که «اینطوری هر کسی خودش رو مجری قانون میدونه و مملکت دچار هرجومرج میشه»، اما باید توجه کنیم که حکومت موظف است برای جلوگیری از هرجومرج مملکت ساختاری قانونمند برای شنیده شدن اعتراضات مردمی پدید بیاورد و با بررسی صحیح و قاعدهمند مسائل، به آنها اطمینان بدهد که به اعتراضشان رسیدگی خواهد شد. اگر حکومتی در هر یک از این دو بخش نتواند به خوبی عمل کند، نتیجه جز از بین رفتن شأن قانون در جامعه نخواهد بود.
چند وقت بعد، یک روز صبح که میخواستیم کتاب را بخوانیم، رفتار والدینم با خواهرم به شدت ناراحت و عصبیام کرد. از ساعت ۶ و نیم که بیدارش کرده بودند، تا ساعت ۷ و نیم یکبند تکرار میکردند که «بدو، دیرت شد»، «باید سر وقت برسی»، «بجنب وگرنه جریمه میشی»، «از درسات جا میمونی»، «وسایلت رو مرتب کن»، «لباساتو بپوش دیگه»، «چی کار داری میکنی؟»، «صبحانه خوردن رو تموم کن، باید بری» و تمام این جملهها جز تحمیل استرس و فشار روانی بر کودک چه ماحصلی خواهند داشت؟ شاید فکر کنید که خواهرم داشته از کلاسهای مرتبط با فیزیک هستهای و فرمولهای محاسبه انرژی آزادشده از شکافت هسته اتم جا میمانده، اما خیر، این اضطراب عظیم که به او هدیه کرده بودند، برای زنگ قرآن سوم دبستان بود. شاید فکر کنید خواهرم معلم مدرسه است (که یعنی قسمتهای قبلی این مجموعه را نخواندهاید)، ولی نه، او فقط یک دانشآموز است که معلمش هم تقریبا همیشه از او و درسش راضی است.
شاید بهتر باشد که ریشهیابی کوچکی درباره این فشار روانی انجام دهیم: والدین ما، اغلب، تجربه مدارس خوب و عاقلانه را نداشتهاند، بلکه فضایی را تجربه کردهاند که مشابه مکتبخانههای قدیمی در ظاهری مدرن، و با قواعد زندانهای سیاسی بوده است. یعنی در زمان کودکیشان، به ازای هر چیزی، از دیر رسیدن تا نامرتب بودن ظاهر و نداشتن تکلیف و بلد نبودن درسها، وحشیانهترین رفتارها در حقشان صورت گرفتهاند. از سطل آشغال به دست گرفتن در کلاس گرفته تا کتک خوردن (گاهی با چوب پرتیغ درخت انار حتی) و جریمههای وحشتناکی که قصدشان نابودی دستان کودکان بوده است. هیچکس به آنها نیاموخته که «چرا دیر رسیدن خوب نیست» و «چرا سر وقت رسیدن خوب است»؛ بلکه همیشه از سر ترس خودشان را زود رساندهاند. حالا در ناخودآگاهشان آن ترس باعث میشود که نام «مدرسه» با «حضور بهموقع در صف صبحگاهی» عجین شود، و نتیجهاش بشود استرسی که از درون خودشان به روح و روان کودکانشان سرازیر میکنند.
پس میتوان گفت که آرامش اعضای خانواده، به نوعی پیشنیاز تربیت معقول و مناسب کودکان آن خانواده است (هرچند که در کتاب خواهیم دید در شرایط ناآرام جنگ هم میتوان آرامش را به نحوی حفظ کرد و به تربیت درست کودکان پرداخت). این پیشنیاز ریشه در مسائلی مثل شغل و درآمد (رفاه)، اخلاق و رفتار و باورها (فرهنگ)، و توان درک مسئله و شیوه یافتن راهحل (خلاقیت) دارد. پس به نظر خواهد رسید که والدین باید بار سنگینی را به دوش بکشند. تا حدودی همینطور است؛ اما نباید فراموش کنیم که سخت و سنگین گرفتن این کار، به حملش کمکی نمیکند. بلکه همانطور که برای برداشتن اجسام سنگینتر باید عضلات خود را تقویت کنیم، برای تربیت و رشد کودک نیز باید عضلات ذهنی و فرهنگی خود را بهبود داده و تقویت کنیم. اما نباید فراموش کنیم که تئوری هیچگاه جایگزین مناسبی برای تمرین عملی نخواهد بود. پس باید کودک اول را به موش آزمایشگاهی خودمان بدل کنیم؟ باز هم خیر؛ فقط وقتی در بخش تئوری امتیاز قابلقبولی برای خودتان متصور بودید، تصمیم خودتان را در این زمینه بگیرید، و بگذارید فرآیندهای طبیعی مسیر تازه را برای زندگیتان ایجاد کنند، و شما فقط به کیفیت آن مسیر بپردازید.
دو-سوم از کتاب را که خوانده بودیم، آن را به یکی از دوستانم که مشغول تحصیل در رشته معلمی ادبیات فارسی است و معلم خواهرم در دبستانش معرفی کردم، و خواهش کردم تا آن را مطالعه کنند. تا همانجا آنقدر کتاب برایم آموزنده بود که دیگر نمیتوانستم جلوی ذوق خودم را بگیرم. آموزههای کتاب بسیار دلنشین و بااحساس (هرچند ترجمه آنچنان پراحساس نیست که انتظار میرفت) مخاطب را در بر میگیرند و با کمک خاطرههایی جذاب خود را در ذهنش حک میکنند.
حدود یک هفته و نیم فرصت نشد تا کتاب را بخوانیم، و در آن مدت با تمام کارهایی که داشتیم، خیلی به کتاب فکر کردم. چند بار به چشمان کنجکاو و نسبتا غمگین توتوچان کوچک که در عکس روی جلد کتاب ایستاده بود نگاه کردم، و با خودم فکر کردم که ای کاش این کتاب تا ابد ادامه داشت. شاید خودم چنانچه در کتاب آمده بود نزیسته بودم و تحصیل در مدرسهای چنان رؤیایی را تجربه نکرده بودم، اما همین که میدانستم زمانی کودکی در جایی اینطور بوده است، تمام حسرتم برای سالهای رفته زندگیام به شوق بدل میشد و مشتاق میشدم که بدانم این کودک چه نتیجهای از دوران کودکیاش در زندگی بزرگسالی خود گرفته بود.
اواخر کتاب، در توضیحاتی که نویسنده ارائه میدهد، تازه متوجه میشویم که منظور از نام کتاب چیست. عبارت بهکاررفته در نام کتاب، نه به معنی «دختری پشت پنجره» که در حال تماشای بیرون است، بلکه دقیقا برعکس، به معنی دختری «پشت پنجره» است، که یعنی دختر مثل آدمهای بیخانمان ایستاده و به داخل خانه یا ساختمانی نگاه میکند که جایی در آن ندارد...
باقی کتاب را در سه نشست خواندیم، و وقتی کتاب به پایان رسید، مادرم در فکر فرو رفت. چند دقیقه بعد، از خاطرات مدرسه و کودکیاش لبریز شده بود و مشتاقانه تعریفشان میکرد: «اونموقع توی روستای ما فقط یه مدرسه بود، برای همین دخترا و پسرا توی یه کلاس با هم بودن؛ البته هنوزم دبستانیا همینجورین. همین داماد پسرخالهام، [فلانی]، که الان چند سالیه تهران کار میکنه، همکلاسی من بود. نمیدونم سر چی، ولی همیشه مشقاشو خیلی ریزریز مینوشت، طوری که معلم همیشه تنبیهش میکرد؛ ولی بازم کار خودشو میکرد. حتی پای تخته هم که میرفت، با گچ هم همونجوری ریز مینوشت و داد همه در میاومد. شاید چون باباش درآمد خوبی نداشت و نمیتونست دفتر بخره برای اونهمه مشقی که بهمون میدادن، اینجوری میکرد، ولی واقعا نمیدونم. دوتا از دوستای قدیمم رو هم که چند سال پیش دوباره پیدا کردم [(باید ذکر کنم که به اضافه مادرم، هر سه اسم کوچکشان شبیه هم بوده)] هم اونموقع با من همکلاسی بودن. بعدا توی دبیرستان، که باید تا شهر نزدیکمون میرفتیم، همه با هم یه رشته میخوندیم، اما خب اونا رفتن دنبال معلمی و من کنکور دادم، ولی جوابش رو ندیدم و نشد برم دانشگاه، و بعدش هم که ازدواج کردم. یکیشون امسال بازنشسته شد و اون یکی هم به زودی بازنشست میشه... یه معلم عربی داشتیم سال سوم دبیرستان، که وقتی وضع ما رو دید که هیچی بلد نیستیم، برامون کلاس اضافه میذاشت و خیلی باحوصله از عربی اول تا سوم رو کامل بهمون یاد داد. انقدر درساش توی کنکور و امتحانا به دردمون خورد که نمیدونی. خیلی مرد خوبی بود... اما برعکسش معلمهای دیگهای داشتیم که جریمههای وحشتناک میدادن بهمون. مثلا یادمه چندتا درس جغرافی رو مجبور شدیم کامل چندین بار بنویسیم توی دفترمون. وقتی رفتیم مدرسه بعدش، همه انگشتامون کبود و تاولزده و زخمی بود و درد میکرد... بچه که بودم عاشق میوه بودم. بعضی مواقع که الان بهش فکر میکنم، میبینم چهجوری اونهمه میخوردم و دلدرد نمیگرفتم و نمیمردم!؟ خیلی عجیب بود. یه بار با همین [فلانی (خانمی که من در بچگی به شوق دیدن او به شمال میرفتم و همیشه اول از همه به دیدن او میرفتم، حتی اگر نیمهشب میرسیدیم و میتوانستم از دست والدینم فرار کنم)] کله صبح دیدیم مامانماینا مشغول کندن گردو از درخت هستن، ما هم وایستادیم و گردو چیدیم و خوردیم، یهو یادمون اومد که خیلی دیرمون شده و دیگه باید بدوییم مدرسه، ولی به هر حال کتکه رو میخوریم. دستامونم به خاطر گردو سیاه شده بود و پاک نمیشد. بدوبدو رفتیم، ناظم ما رو گرفت و پرسید «چرا الان اومدین؟» منم هول کردم و گفتم «ساعتمون خواب مونده بود»، از اون هم پرسید، اونم هولهولکی همینو گفت. ناظمه گوشمون رو گرفت و گفت: «ساعت جفتتون خواب مونده بود؟! پس چرا دستاتون اینجوریه؟» و بعد نمیدونم چهطور شد که اجازه داد بریم و گفت: «بار آخرتون باشه!»... اون موقعها سر پسرا رو از ته میتراشیدن همیشه، و اگه خود بچهها موهاشون کوتاه نبود، یعنی اگه از لای انگشتای ناظم مو میزد بیرون، با ماشیناصلاحهای قدیمی که مو رو بیشتر میکندن تا اینکه کوتاه کنن، یه چهارراه وسط سرشون درست میکردن، تا مجبور شن موهاشونو کوتاه کنن. البته این کارو میکردن که چون حموم توی همه خونهها نبود و باید میرفتن حموم عمومی، کلهشون شپش نزنه...»
وقتی چند ساعت بعد از خواندن کتاب مشغول فکر کردن بودم، به یاد حرفهای پدرم درباره طوفان الاقصی و حمله حماس به اسرائیل و واکنشهای اسرائیل بعد از آن افتادم که گفته بود: «اسرائیلیا همهشون یه مشت وحشی عوضی هستن که زمین فلسطینیا رو غصب کردن. پس جونشون کمترین اهمیتی نداره، و باید به هر شکلی که میشه کشته بشن. دیگه زن و بچه و پیر و جوون نداره. همهشون دستشون تو یه کاسهست. میخواستن قبول نکنن بیان توی زمین مردم زندگی کنن.» به نظرم این درست بر خلاف چیزیست که یک انسان باید از خودش بروز بدهد. فارغ از اینکه مسئله فلسطین و اسرائیل چه پیچیدگیهایی دارد و حق با کدام طرف است، باید همواره به این نکته فکر کنیم که «جنگی رخ داده، و انسانها کشته میشوند»؛ نه چیزی بیشتر یا کمتر از این. باید از خودمان بپرسیم که چهطور کسی میتواند برای مرگ و قتل و کشتار آدمها (در اینجا آدمهای عادی، اما به نظرم باید از مرگ هیچکسی خوشحال نشد) جشن بگیرد، و به طور همزمان به این شعر زیبا و کهن اعتقاد داشته باشد:
بنیآدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی
(ابیات پایانی از حکایت شماره ۱۰ گلستان سعدی)
نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که در کودکانمان تخم کینه نسبت به دیگران را بکاریم، و بعد ازشان صلح و آرامش و دوستی و پیمان و وفاداری طلب کنیم. همه اینها با همان کینههای ریز و درشت مسموم خواهند شد، و سوءظن و دور شدن از اجتماع یا سوءاستفاده و تهدید برای اجتماع یا به شکلی خاص ترکیبی از این دو را حاصل خواهند کرد. به جای این کار باید شباهتهای انسانها را، فارغ از رنگ و شکل و محل تولد و محل زندگی و فرهنگشان، به کودکان بیاموزیم، تا یکی بودن با همه آدمها را حس و لمس کنند. یک نگاه از سر چندش به یک معلول، کودک را تا سالها نسبت به درک معلولیت عاجز خواهد کرد...
اگر بخواهم باز هم حرف زدن از کتاب را ادامه بدهم، تقریبا هیچچیزی برای خواندنتان باقی نخواهد ماند، پس با یک جمله از سوساکو کوبایاشی، مدیر مدرسه توموئه که توتوچان آن را مدرسه رؤیایی نامیده بود، این پرونده ویژه را به اتمام خواهم رساند: «همه شما یکی هستید، میدانید؟ هر کاری که بکنید در این دنیا همه با هم هستید!»
کتاب بیانتها نیست، و پایان شوکهکنندهای هم دارد، اما بیشترین شوک تأثیر جنگ جهانی دوم در جریانات کتاب و ناامید نشدن آقای کوبایاشی از ساختن یک نظام فکری صحیح و استوار برای بچههای مدرسهاش و آینده ژاپن و جهان است. آیندهای که در آن هیچ دختر یا پسری پشت پنجره و دور از دیگران نخواهد ماند؛ بلکه پنجرهها گشوده خواهند شد، و آن استعدادها که در هر کسی هست، به درستی و بهجا از درخشش خود جهان را روشن خواهند کرد.
تتسوکو کورویاناگی و صداپیشه نقش توتوچان در انیمه Madogiwa no Totto-chan (تولید ۲۰۲۳) در مراسم رونمایی از پوستر رسمی |
پوستر رسمی انیمه Madogiwa no Totto-chan (تولید ۲۰۲۳) که بر اساس کتابی با همین نام ساخته شده است |
مشخصات کتاب
نام کتاب: مدرسه رؤیایی (توتوچان: دختر کوچکی پشت پنجره) | Madogiwa No Totto Chan (Totto-chan: The Little Girl at the Window) (goodreads | ویکیپدیا)
نویسنده: تتسوکو کورویاناگی (goodreads | ویکیپدیا | یونیسف | IMDB | اینستاگرام) / محسن رنانی (تارنما | کانال تلگرام)
مترجم: سوسن فیروزی
ویراستار: شهرام اقبالزاده (ویکیپدیا | اینستاگرام)
طراح جلد: امیر علایی
انتشارات: قطره (تارنما)
تعداد صفحه: ۲۲۲
چاپ چهارم: ۱۴۰۲ | قیمت: ۱۶۰۰۰۰ تومان
شابک: ۳-۵۶۹-۱۱۹-۶۰۰-۹۷۸
قسمت قبلی: قسمت ۱۰ : سهگانه دختران کابلی (نانآور، سفر پروانه، شهر گِلی) | دبورا الیس | شهلا انتظاریان
۲۵ آذر ۱۴۰۲
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
درووود و سپاس از نگارش این پست مفید
پاسخحذفالان که فکر میکنم میبینم با تمام مقاومتی که در مقابل آموزه های غلط سیستم آموزشی داشتم بازهم در مقاطعی به پسرم بابت خیلی از این مواردی که اشاره کردید توپیدم ولی دلیل داشتم و آن هم باز برمی گردد به همین سیستم آموزشی فلج و نوع برخورد معلمها!
در هر حال امیدوارم اگر سیستم آموزشی فشل هست ما والدین رویه ی تربیتی خودمون رو درست کنیم تا خوبی این تربیت و شیرینی این آرامش و اعتماد به نفس دادن به فرزندمون به اون استرسها و اضطرابهای داخل مدرسه بچربه
درود و سپاس از وقتی که صرف مطالعه این مطلب کردید
حذفگاهی وقتها یه سری اعتراضاتی باید به رفتار کودک بشه به نظرم، یا یه توبیخهایی در نظر گرفته بشه، اما اگه دائما این اعتراضات رو در پیش بگیریم، اعتراضات و تنبیههای ما تبدیل به عادت اون میشن، و بعد در جایی که این مسائل لازم باشن، دیگه کارایی خودشون رو از دست دادن و میتونه حتی منجر به خطرات بزرگتر هم بشن.
به هر حال امیدوارم والدین بتونن حس خوبی بزرگتر از حس بد مدارس و شیوههای تربیتی و آموزش و پرورش به بچهها بدن، تا بچهها دچار عقدههای کودکی نشن.
امیدوارم شما هم موفق باشید.