تازهترین نوشته
جاده گمشده : قسمت ۱۴ : بازار روز محقر پرعطر نوشهر
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
مسیری که ما از طریقش وارد بازار روز نوشهر شدیم (کدامیک از افراد حاضر در تصویر دستانشان را همگام با جادوهای کهن تاب میدادند؟) (تصویر از دانیال تکلو در Google Maps) |
ای مسافر، گر به دنبال حیات در جستجویی، نیک بنگر که چگونه آن را در سراسر هستی پراکندهاند، و هر جایگه را پیشینیان قصهای کهن بر ذرات وجودش انگاشتهاند، که جز جادوشناسی روشننگر، کس متوجه آنها نخواهد شد
اگر میخواهید با مجموعه جاده گمشده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.
برای اولین بار عازم نوشهر شده بودیم. جاهای دیدنی بسیار بودند، اما باید طوری برنامهریزی میکردیم که طی سه-چهار روز بتوانیم جاهای زیادی را ببینیم، و در عین حال فرصتی هم برای استراحت کنار بگذاریم و از هوای تمیز و بیدغدغگی محیط سفر لذت ببریم. یک نفر عهدهدار رانندگی، کمکراننده عهدهدار تغذیه، و من عهدهدار کتابخوانی و سرگرم کردن افراد داخل ماشین بودم، و ما چندان «بیدغدغه» هم نبودیم. برای شخص من دغدغه دیگری هم وجود داشت، که همان پیدا کردن سوژه مناسب برای گزارش کردن و نوشتن درباره آن بود. سوژههای زیادی وجود داشتند، اما برای نوشتن یک روایت خاص، نیاز به سوژه خاص هم بود، که درست با همین رویکرد، وقتی وارد بازار روز نوشهر شدیم، آن جادوی خاص را یافتم، و علاقهمند شدم تا دقیقتر ببینم.
صحنهای که پس از ورود به بازار با آن مواجه شدیم (تصویر از مجید مددی در Google Maps) |
***
از آنجا که در این قسمت ماهی و میوهجات دیده بودیم و خبری از کتاب (جز آنکه من در راه میخواندم) نبود، پیش از اینکه به سراغ اصل موضوع بروم، باید به روز قبل از ماجرا و مراجعه به شهر کتاب نوشهر اشاره کنم، تا بتوانم خیال خودم را بابت معرفی کتاب راحت کرده باشم.
پیش از عبور از کوههای مرز جنوبی استانهای سبز شمالی، همهجا کوههای برف سفید دیده میشدند، و هوا بیاندازه سرد و مهگرفته بود، اما وقتی از این کوهها گذشتیم، با اینکه سرمای زمستان حس میشد، اما هوا روشن بود و زمین سبز و رنگها واضح به نظر میرسیدند.
وقتی راننده برای نماز مقابل مسجد جامع نوشهر ایستاد، من و «م.ح» مسیر را به عقب برگشتیم و سری به شهر کتاب زدیم. فضای بزرگ و کتابهای زیاد دلم را برده بودند، و او هم در حین همراهی با من، نگاهی به لوازمالتحریر رنگارنگ دوخته بود و مثل همیشه حساب میکرد که به کدامیک از آنها نیاز دارد.
کتابهایی که توجهم را جلب کرده بودند، به شرح زیر هستند:
- هایدگر و پرسش بنیادین | نویسنده: بابک احمدی | نشر مرکز
- هایدگر و تاریخ هستی | نویسنده: بابک احمدی | نشر مرکز
- فاوست | نویسنده: یوهان ولفگانگ فون گوته | مترجم: م. ا. بهآذین | انتشارات نیلوفر
(امیدوارم هر یک از این کتابها را که خواندید یا نظری دربارهشان داشتید، برایم بنویسید، یا کتابهایی مشابه اینها را به من معرفی کنید، و من سعی خواهم کرد که در اسرع وقت نگاهی بهشان بیندازم و بخوانمشان و دربارهشان بنویسم.)
پیش از خارج شدن از شهر کتاب، نگاهی به اسباببازیها، عروسکها، دفتر و کتابها و لوازمالتحریر هم انداختیم، و «م.ح» داشت کمکم ترغیب میشد که یک خودکار با روکش ژلهای که یک فضانورد کوچک به کلهاش چسبیده بود و به حالت فنری تکانتکان میخورد را بگیرد یا نه. اما وقتی برچسب قیمت را دقیقتر دیدیم و خواندیم، آن را به سر جایش برگرداند و اینطور واکنش نشان داد که: «وات دِ...»
***
راه افتادیم تا چند چیز تهیه کنیم و نگاهی هم به شهر بیندازیم. از خانه ویلایی که راه افتادیم، هنوز خوابآلود بودم. وقتی دیروز پایمان به خانه رسیده بود، با «م.ح» چرخی زدیم و من با «س» تماس گرفتم تا برایش بگویم که چهقدر جایش خالیست و چهقدر دوست داشتم که میتوانست همراهمان باشد. با «م» هم تماس گرفتم، اما گوشیاش خاموش بود. این شد که آخر شب با او صحبت کردم. حالا میبایست یک سری چیزها برای خورد و خوراکمان تهیه میکردیم، چون رستوران مرکزی مجتمع تعطیل بود.
این شد که پس از یک پرسوجوی کوتاه از نگهبان مجتمع، راهی بازار روز نوشهر شدیم. البته من که شب قبل چندان خوب نخوابیده بودم و داشتم کار میکردم، در راه خوابیدم، و خواهرم هم طرف دیگر ماشین خوابش برد. وقتی بیدار شدیم، در خیابانی که یک طرفش مسیر سنگفرش و بازی با مغازههای مختلف داشت و طرف دیگرش بندر و دریا بود، در حال پارک کردن بودیم. (اگر راننده با کتاب خواندن مخالفت نمیکرد، شاید بیدار میماندم...)
راننده و کمکراننده گفتند که میخواهند ماهی بخرند، و به بازار ماهی خواهند رفت. من و «م.ح» هم که کار دیگری نداشتیم، تصمیم گرفتیم که چرخی در محوطه بزنیم. خواهرم اما همچنان خواب بود، و ما فقط درهای ماشین را قفل کردیم تا یک وقت ماشین را با او یکجا ندزدند. اما باید زود برمیگشتیم که یکهو خواهرم بیدار نشود و از ماشین بیاید بیرون، و درهای ماشین باز بمانند.
من و «م.ح» راه افتادیم و از مسیری که یکی از ساختمانهایش تابلوی «کافه نیازی» را بر خود داشت به سمت دیگر بازار رفتیم. تا حدودی میشد بوی ماهیها را از همان فاصله هم حس کرد، اما نه آنچنان که آزاردهنده باشد. بیشتر از آن، بوی رطوبت و دریا به مشام میرسید، و صدای امواج دریا و ماشینآلات بندر همراه با پچپچههای اندک و صبحگاهی رهگذران شنیده میشد. من و «م.ح» مثل همیشه با دیدن هر چیزی، حرفی میزدیم و خندان مسیرمان را ادامه میدادیم. از جلوی مغازهدارها که رد میشدیم، انگار که موجودات فضایی را دیده باشند، بهمان خیره میشدند. به «م.ح» گفتم: «شاید واسه اینه که حجاب نداریم!» و بعد دستی به ریشم کشیدم و جفتمان خنده مسخرهای سر دادیم.
محوطه میدانمانند پیش از ورود به بازار روز نوشهر (تصویر از پیام پاشا در Google Maps) |
باقی مسیر را با نگاهی گذرا به ظاهر مغازهها و محصولاتشان گذراندیم و فقط یکجا به راست پیچیدیم و از وسط محوطهای میدانمانند که دورش مغازههای مختلف موبایلفروشی و بقالی و خشکبارفروشی و چند غذاپزی بودند گذشتیم و بعد از چند قدم، وارد محوطه پرمغازهتری شدیم که مثل یک میدان کوچک بود که با میوهها و خوراکیها و تنقلات رنگی و جذاب محاصره شده بود. کف زمین سنگفرش بود و خیس، و رنگها پررنگتر از همیشه به نظر میرسیدند. با اینکه نگاه کردن به مغازهدارها آدم را کمی شرمنده میکرد، اما همهچیز جادویی به نظر میرسید. در این قسمت انگار نور خورشید به شکل دیگری میتابید و جلوه بیشتری داشت.
مثل همیشه بوی نم حالم را کمی بد کرده بود، اما این بار هر از گاهی از چشمم بیاختیار اشک میآمد. بوی ماهی هم از دروازهای که بالایش بزرگ نوشته بود «بازار ماهی نوشهر» و به محوطه مسقفی راه داشت و در انتهای مسیر روبهرویمان بود، وارد میدان میوه و سبزیجات میشد. احتمالا دو نفر دیگرمان، الان آنجا داشتند میچرخیدند، و راننده که بوی ماهی را خیلی دوست داشت، از هجوم بوی شدیدشان زیر آن سقفها حسابی به وجد آمده بود.
ورودی بازار ماهی نوشهر از داخل بازار روز نوشهر (تصویر از مجید مددی در Google Maps) |
«م.ح» با دیدن مغازهای که کوهی از ترشیجات و لواشکها و ربها را مقابل خود داشت، عنان از کف داد و گفت: «من یه چیزی از اینجا خواهم خرید!» و جلو رفت و شروع کرد با فروشنده صحبت کردن و تست کردن محصولات. من که میترسیدم حالم بدتر بشود، از تست کردن خودداری کردم و فقط در نهایت که «م.ح» پرسید: «کدوم لواشک رو بگیرم؟ این، یا این؟» از هر کدام تکهای کوچک خوردم و نظرم را گفتم. کار جالبی که این مغازهدار انجام داده بود، این بود که روی هر لواشکی، کاسهای گذاشته بود که در آن تکههای کوچکی از همان لواشک بود، و میشد خیلی راحت و سریع هر کدام را تست کرد. برای تست ترشیها و آلوچهها و زیتونها هم بچهچنگالهای پلاستیکیای داشت که باهاشان یک دانه از محصول مورد نظر را برمیداشت و به مشتری میداد. از زیر سایهبان مغازه کنار رفتم تا اسمش را بنویسم: «سوغاتسرای محسن رشتی». بعد به داخل مغازه برگشتم تا نگاه دیگری بیندازم. به جز محصولات نامبرده، کلوچهها و سبزیجات آماده بسیار متفاوتی هم داخل مغازه وجود داشتند. برای هر نوع غذا و خوراکی، سبزیجات و طعمدهندههای مختلفی تهیه شده بود، که به سادگی میشد از همانجا تهیه کرد. «م.ح» که معمولا خیلی لواشک میخرد، عقیده داشت که قیمتهای این مغازه فوقالعاده خوب بودند.
سوغاتسرای محسن رشتی (سمت راست تصویر) (تصویر از مجید مددی در Google Maps) |
در کل، داخل بازار مشتری کم بود، ولی در عوض میوههای عجیب و غریب بسیار بودند: از آوکادو و بلوبری گرفته، تا دراگون و فوجی. آنقدر زیاد بودند که حس میکردی خیلی عادی هستند و تعجب از حضور این میوهها غیرعادی است. حتی وقتی من و «م.ح» داشتیم به چندتایی نگاه میکردیم و از هم میپرسیدیم که «یعنی چه مزهایه؟»، یکی از فروشندهها نگاهی به ما انداخت، پوزخندی زد، و به داخل مغازهاش برگشت. البته ما بیخیالتر از آن بودیم که احساس بدی بهمان دست بدهد.
چرخی در همان محوطه زدیم و به میوهها و تخممرغهای ریز و درشت و محلی و ماشینی تکزرده و دوزرده نگاه کردیم، و از بوی ماهیها گریختیم. یادآوری کردم که خواهرم در ماشین تنهاست، و برای همین هم مسیر آمده را با اندکی تغییر برای بازگشت در پیش گرفتیم. سر راه مغازهای را دیدیم که سینی و بشقاب و کفگیر و ملاقه و قاشق چوبی داشت. «م.ح» میخواست برای مادرش چندتایی بخرد، اما یادش آمد که کیفیت این اجناس چوبی واقعا مشخص نیست، و ممکن است مثل آخرین بار پس از کمی استفاده شروع به خرد شدن کرده و دست را زخم کنند. مغازههای خشکبار هم در راه کم نبودند، و همهشان هم پر از اجناس ریز و فله و جذاب و وسوسهکننده.
به همان میدان کوچکتر برگشتیم، و دورش راه رفتیم و نگاهی به مغازهها که خیلیهایشان بسته بودند انداختیم. روی شیشه یکی از مغازهها، با رنگ قرمز نوشته شده بود «کافه میلاد»، و روی شیشه دیگرش «صبحانه»، «نهار»، «شام». ظاهر مغازه چندان به «کافه» نمیمانست، بلکه بیشتر شبیه کبابی بود یا یکی از قهوهخانههای بینراهی که رانندههای خسته و هیکلی سیبیلهایشان را پشت میزهایش تاب میدهند تا چای از راه برسد و چیزی بخورند و سرآخر روی تختهای اطرافش تنشان را کش و قوسی بدهند و کمی بخوابند و دوباره به جاده بزنند و آهنگهای خاص خودشان را بشنوند. با «م.ح» در همین فکرها بودیم و مدام از هم میپرسیدیم «اینجا آمریکانو یا خاچاپوری هم داره؟» و میخندیدیم، که نگاهمان به داخل «کافه» افتاد و مشتریها را دیدیم: مردهای گنده و هیکلی با سیبیلهای کلفت، که مشغول خوردن صبحانه بودند. سریع از جلوی مغازه کنار رفتیم و یک دل سیر خندیدیم.
کافه میلاد (سمت چپ تصویر) (تصویر از Shemi Teh در Google Maps) |
به مسیری که ازش آمده بودیم رسیدیم، و برای اینکه دوباره همان مسیر قبلی را برنگردیم، تصمیم گرفتیم از پل روی رودخانه مصنوعی (که چندان آب نداشت و زباله و خزه و جلبک از آبش بیشتر بود) بگذریم و ببینیم آن طرف چه شکلی است و چه حسی دارد.
نمای خارجی بازارچه سنتی میوه و ترهبار شهرداری نوشهر (تصویر از سعید قلیزاده در نقشه و مسیریاب نشان) |
چند قدم جلوتر، به دروازهای غریبمانده با تابلوی «بازارچه سنتی میوه و ترهبار شهرداری نوشهر» رسیدیم و داخل شدیم تا ببینیم چه شکلی است. سقف محوطه از گونیها و بنرها و کیسههای تکهپاره و چیزهای دیگر سرهمبندی شده بود. کف زمین خاک و گل بود و سنگفرشی نداشت. فروشندهها محصولاتشان را روی تختهها و سینیهایی که بر روی جعبهها و بشکهها گذاشته شده بودند، چیده بودند (البته بعضیها هم میز داشتند). غالبا محصولات کیفیت فوقالعاده و ظاهر شیک و مجلسیای نداشتند، اما به نظر میرسید که قیمتشان خیلی بهصرفه و مناسب است. محیط تنگتر بود و نسبتا تاریک، و از سوراخهای ریز و درشت سقف شعاعهای نور کوچکی وارد میشدند. فروشندهها اما سرشان با مشتریهایشان گرم بود، و مشتریها نسبت به بازار روز خیلی بیشتر بودند. یکی از فروشندهها، فقط کاکتوس میفروخت، و کاکتوسهایش را با وسواس خاص و دوستداشتنیای از ریز تا درشت، و بر اساس گونه و مدل و قیافهشان چیده بود. انگار عشق برای افتادن به جان آدمها اهمیتی نمیداد که زیر سقف تکهپارهای باشند یا در محوطهای سنگفرششده و شیک. دوست داشتیم کاکتوس بخریم، اما «م.ح» میخواست سریعا بعد از این سفر به سفر شیراز برود، و میترسید که آن موقع پول کم بیاورد، و من هم فکر کردم که چهطور باید کاکتوس را تا تهران ببرم، و پشیمان شدم.
نمای داخلی بازارچه سنتی میوه و ترهبار شهرداری نوشهر (تصویر از سعید avp در Google Maps) |
بیرون رفتیم و خودمان را به خیابان بندر رساندیم. به ماشین نگاهی انداختیم و خواهرم هنوز خواب بود. تازه یادم آمد که سوییچ ماشین را نداریم. پس شروع کردیم به قدم زدن در همان حوالی. «م.ح» هم شروع کرد به ویپ کشیدن و چک کردن پیامها و پستهای جدید اینستاگرام.
کمی جلوتر از مسیری که به بازارها منتهی میشد، یک اتاقک تکطبقهای کوچک کنار خیابان بود که معلوم نبود برای چیست، اما از جایگاه جداافتادهاش و دیوارهای اطرافش حدس میزدم که باید انباری باشد که ته حیاط ساخته بودندش. همچنین که دری هم به محوطه یا آن اتاقک در حوالیاش نبود. تکهتکههای کوچک خزه و بوته به طرح دیوارها و سقف شیبدار فلزی اتاقک تبدیل شده بودند. چهطور این خزهها و زندگیها بر روی این سطوح خشن سبز شده بودند؟ قدرت جادویی زندگی در نوشهر به همین سادگی، در گوشهوکنار نامرئی و نادیدنی آن خودش را به نمایش گذاشته بود. انگار هیچ قصدی برای جلوهگری در نظر آدمهایی که سرشان را در روزمرگیشان فرو کرده بودند و به سرعت میگذشتند تا به مقاصد مهمترشان برسند نداشت. برای خودش، در گوشهای کوچک به آرایش میپرداخت و خودش را در قالب طرحهای کوچک و بینظم منظمی به والاترین شکل بدل میکرد. طراوتی که در همین خزههای کوچک بر روی دیواری بیاهمیت بر سر بنبستی بینام در شهری کوچک در کنجی از این جهان قابللمس بود، در هیچجای دیگری با این عشوهگری خودش را برای مخاطب به نمایش نمیگذاشت. با تمام تفاوتهایی که این زندگی جادویی در جادههای گمشده نوشهر با زندگی جادویی در آلودگیهای بیحدومرز شهری مثل تهران داشت، در نهایت هر دو یک چیز بودند، با کیفیتهای متفاوت: هر دو در آرامش و بادقت، آنچنان که در توان داشتند و محیط به آنها اجازه میداد خود را به دقت میآراییدند و در جهان پیش میرفتند.
به کنار نردههای بندرگاه نوشهر (Noshahr Port) رفتیم و در حالی که به ماشین تکیه داده بودیم، به کار جرثقیلهای بزرگ خیره شدیم. جرثقیلها حرکت میکردند و بازوهای بزرگشان را در کانتینرهای هیولا فرو میکردند و چیزهایی را به چنگ میگرفتند و بعد در جای دیگری خالیشان میکردند. تقریبا نیمساعتی منتظر بودیم و نگاه میکردیم، و در این حین گاهی پرندهای در آسمان چرخ میزد و یک بار هم پرندهای زیر مسیر تخلیه جرثقیل قرار گرفت و دانهها را عاجزانه به اطراف پراکند و گریخت؛ هرچند با ریختن دانهها روی سرش کمی به پایین هل داده شده بود. (احتمالا سقف بازار ماهی هم برای جلوگیری از هجوم همین دوستان پرنده طراحی شده بود.) اما دانههایی که داشتند در دستگاه عجیب و بزرگ دیگر خالی میشدند چه بودند؟ ذرت؟ گندم؟ جو؟ نظر همه ما در نهایت روی ذرت بود. اما این جابهجایی برای چه بود؟ آن دستگاه چه میکرد؟ قرار بود این ذرتها برای صادرات آماده شوند، یا وارداتی بودند که داشت تقسیمبندی میشد؟ غذای چند نفر با این حجم از ذرت تأمین میشد؟ نکته دیگری که در کنار تمام این سؤالات در سرم بود، مواجهه با حجم تولیدات انسانها برای ایجاد آسایش و رفاه خودشان بود. قطعا این صحنه فقط گوشهای از تولیدات و صنعت تولید و جابهجایی غذا در گوشهای محقر از دنیای عظیمی بود که ما جزئی بیاندازه کوچک از آن بودیم.
راننده و همراهش که رسیدند، راه افتادیم و از جلوی برج بلند و عظیمالجثهای در سمت راستمان گذشتیم که بر تابلویش نوشته شده بود: «مرکز کنترل ترافیک دریایی بندر نوشهر». دیدن این برج عظیم احساس تحقیرآمیز تلخی به آدم میداد. انگار هیولایی را گماشته باشند تا بر هیولاهای ناشناخته دریاها نظاره کند و بر انسانهای ضعیفی که کشتیهای کوچک را بر سطح دریا میراندند احساس آرامشی نسبی بدهد، اما کمکم بر آنان فخرفروشی آغازیده و حاکم لایتغیرشان شده باشد. ناخودآگاه مرا به یاد خدایان دریا در عصرهای کهن میانداخت.
برج کنترل ترافیک دریایی بندر نوشهر (تصویر از سبحان در Google Maps) |
در ادامه مسیرمان به سمت شیرینیسرای تیتی، که یکی از دوستان معرفی کرده بود و میگفت که شیرینیهای خیلی خوبی دارند، از مقابل دانشگاه علوم دریایی امام خمینی هم گذشتیم. کمکراننده توضیح داد که «تیتی» در زبان شمالی یعنی «شکوفه». ساختمان شکیل و خوشقیافهای داشت که طبقه بالایش هم کافه بود، و «م.ح» که عاشق کافه است و کارش هم در کافه است، رفت تا سری به آنجا بزند. اما شیرینیهایش آنچنان هم چیز خارقالعادهای نبودند، و ما که همگی (به جز کمکراننده) شیرینیخورهای قهاری بوده و هستیم، شیرینیهای خیلی بهتری هم قبلا خورده بودیم. من باقی مسیر را سعی کردم بخوابم، و وقتی بقیه به شیرینیسرا رفتند، این بار من در ماشین دراز کشیدم و سعی کردم اندکی بخوابم.
دروازه ورودی دانشگاه علوم دریایی امام خمینی (ره) (تصویر از امیرحسین ۳۹ در Google Maps) |
در خواب دیدم که بر فراز دریاها میدوم. از میان ابرها میگذشتم و رطوبت را بر پوستم احساس میکردم. پرندههای کوچک در اطراف کشتیهای کوچک میچرخیدند، و در میان دریا کسی ایستاده بود و با دستانش جادههایی را بر سطح دریا ترسیم میکرد، که کشتیها از روی آنها حرکت میکردند. اما انگار هیچکس او را نمیدید. سخت مشغول کار خود بود که من بر روی زمین برگشتم و دواندوان از کوچهها گذشتم، در حالی که نمیدانستم به دنبال چه میگردم. همهجا پر از رشتههای جادویی ابرمانند رنگی بود که مسیرها و نقاط خاصی را دنبال میکردند و نشان میدادند. انگار هر چیزی جادوی خاصی را در خودش داشت، که فقط ساحری آگاه و خردمند توان دیدن و بهره یافتن از آنها را داشت. در همین هنگام، از پشت سرم، صدای مردانه-زنانهای توأمان را شنیدم که میفهمیدم متعلق به همان پاسبان دریاهاست: «شادمان باش فرزندم. تو را چشمیست برای دیدن جادوهای سادهای که برادران و خواهرانت از یاد بردهاند...»
(به خانه ویلایی که برگشتیم، با «م.ح» خواستیم چیزی ببینیم، اما نشد. خواستم با «س» تماس بگیرم، اما حس کردم که چندان خوشحالکننده نخواهد بود، و بیشتر فخرفروشانه به نظر خواهد رسید، هرچند که واقعا بابت اینکه هیچکدام از دوستانم همراهم نبودند، ناراحت بودم. فقط هدفونم را در گوشم گذاشتم و کمی در محوطه قدم زدم، و خواهرم هم که از نگهبان اجازه گرفته بود، رفت تا از درختچههای کامکوات چندتایی کامکوات بچیند (که البته بعدا با یک سبد ۱۵کیلویی از کامکوات به تهران بازگشتیم).
خواستم با «م» تماس بگیرم، اما هنوز محتوای کافی برای مکالمه با او نداشتم. دلم نمیخواست وقتش را بابت حرفهای الکی و وقتکشیهای بیهوده بگیرم. لااقل میبایست هدف منسجمی از صحبت تعریف میکردم، و بعد در طی آن، از نکات و مسائل ریز و درشت فرعی بیشمار دیگر هم صحبت میکردیم.
گوشهای از محوطه، روی یک صندلی نمور دراز کشیدم و به آسمان نیمهابری نگاه کردم، و با خودم فکر کردم که چرا وضعیت فروشندههای بازارچه سنتی میوه و ترهبار شهرداری نوشهر آنطور بود؟ درست است که مشتریهای خودشان را داشتند و کارشان هم داشت پیش میرفت، ولی چرا شهرداری همانطور رهایشان کرده بود و چنان جای آلوده و مخروبهای را در اختیارشان گذاشته بود؟ حداقل میشد سقف تمیزتری برای آن محوطه درست کرد؛ یا نور محوطه را با چراغهای کممصرفی که هر چند متر آویزان شدهاند، بیشتر کرد؛ یا میزهای تمیز و یکدست و مرتبی در اختیار فروشندهها گذاشت؛ یا کف زمین را اگر نه سنگفرش، لااقل آسفالت کرد تا از آن خاک و گل خلاص شوند... . کارهای بسیاری قابلانجام بود، اما هیچیک انجام نشده بودند. پس چرا شهرداری نامش را با افتخار در انتهای تابلو آورده بود؟ فقط برای اینکه یک محوطه متروکه بلااستفاده را در اختیار فروشندگان کمبرخوردارتر گذاشته بود؟ آیا منظور مسئولین ما از رفاه چیزی مشابه همین اوضاع و احوال بوده و هست؟ یعنی اگر کسی هنوز نمرده، باید بابت زندگیاش ممنون باشد و آن را خوب بداند؟ شاید هم آنجا یک محل موقت بوده تا جایگاه درست و حسابیای برایشان تدارک ببینند. اما این سؤال پیش میآمد که چهطور آن فروشندهها راضی شده بودند تا در فضایی چنان دهشتناک و زشت به کارشان بپردازند و هیچ شکایتی نکنند؟ یا چرا مشتریان آن بازارچه به شهرداری بابت فضای نازیبایی که تهیه کرده بود شکایت نمیکردند؟ آیا این از فروتنیشان بود، یا از تنبلیشان، یا دلیل دیگری داشت؟
تماس گرفتند و گفتند که برای خوردن نهار برگردم؛ و من هم راه آمده را برگشتم.)
قسمت قبلی: قسمت ۱۳ : تهرانگردی در سرزمینهای تاریک غربی
قسمت بعدی: قسمت ۱۵ : چند قدم با بستنیهای سرراهی تا بهشت
۱۲ بهمن ۱۴۰۱
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
نظرات
درود و ممنونم که با این روایت جذاب من رو تو لذتهای سفرتون شریک کردید.
پاسخحذفدر مورد بازار میوه فروشها هم حق با شماست.البته که خدا میدونه شهرداری بابت چند متر جایی که داده به میوه فروشها چقدر اجاره میگیره.
درود بر شما و ممنونم که مطالعه کردید و خوشحالم که لذت بردید
حذفاین هم نکته قابلتوجهیه. شهرداری تهران هم بازارچه خوداشتغالی لاله رو درست کرده و به فروشندههای نسبتا کمبضاعتتر به صورت دورهای اجاره میده (تا جایی که شنیدم) با قیمتای تقریبا کم، ولی ظاهرش رو نسبتا خوب درست کردن؛ اما خدا میدونه اونجا وضعیت چهجوریه واقعا...
چه قدر جزییات داره
پاسخحذفحافظه خیلی خوبی داری
من فکر کردم نوشهر جنوبه 😑👀
کاش از جرثقیلایی که کانتینرها رو بلند میکردن عکس میگرفتی
خیلی باحالن
مرسی که خوندی
حذفو خوشحالم که دوست داشتی
من خودم تا قبل از این یه دوستی داشتم که فامیلیش «نوشهری» بود و فکر میکردم باید یا سمت سمنان باشن، یا تبریز و آذربایجان و اینا!
ولی هیچکدوم از عکسا رو خودم نگرفتم
مال گوگل مپ هستن
من گوشیم اصلا دوربین نداره!
لینک منبع هر عکس رو زیرش گذاشته بودم
فکر کنم از عکسای نقشه نشان هم استفاده کرده بودم
عع
حذففکر کردم فقط عکس اولی مال گوگل مپه
نشان عکساش ۳۶۰ درجه هم هست؛ مثل مپ؟
بعد اون برجه هم باحال بود
مثل برج مراقبت فرودگاهه
منتها برای دریاست
ندیدم تا حالا
حذفولی توی گوگل مپ یه سری عکس ۳۶۰ بود که خیلی باحال بودن
نشان هنوز خیلی چیزا رو نداره!
پس نداره
حذفطبیعیه
نشان پشمکه
در برابر گوگل مپ که هیچی نیست
نشان رو شاید بشه با بدترین حالت اوپن استریت مپ مقایسه کرد
نشان خوبهها
ولی به بلد بیشتر میرسن
بلد پول بیشتری براش خوابوندن
نشان رو فناپ خرید
ولی خیلی بهش نمیرسه
بلد رو بازار خرید
و حسابی بهش میرسه
بلد قبلا خیلی مشکل داشت
حذفولی پلاکها رو نشون میداد که خیلی کمک بزرگی بود
(آخه من قبلا پشتیبانی یه سایتی بودم و محصولات رو با پیک میفرستادیم، برای پیدا کردن لوکیشن لازم میشد!)