تازه‌ترین نوشته

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

تصویر
پوستر سی‌امین نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم در مصلی تهران انوار عظیم لزوما نشانه‌های خوش نیستند، گاهی باید از آن‌ها به تاریکی گریخت، تا اندک نوری یافت و جان بدان آرامش بخشید   اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به  قسمت ۰  نگاهی بیندازید. خبر برگزاری سی‌امین نمایشگاه قرآن به مناسبت ماه رمضان منتشر شده بود، که پسرخاله‌هایم با من تماس گرفتند و گفتند که به آن‌جا برویم. برنامه کوچکی که قرار بود داشته باشیم، با اضافه شدن خاله‌هایم و همسران و بچه‌های‌شان، و دایی و زن‌دایی‌ام تبدیل به یک دورهمی خانوادگی نسبتا بزرگ به مناسبت سیزده‌به‌در شد. من هم به «م.ح»‌ گفتم که ببینم چه می‌کند، و او گفت که اگر بتواند خودش را خواهد رساند. این بود که روز دوم نمایشگاه همگی به سوی آن شتافتیم. ( خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا): «سی‌اُمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن نقد و بررسی می‌شود» ) من و احمد پیش از این‌که دیگران از ماشین‌ها پیاده شوند و بیایند، رفتیم و کمی قدم زدیم و بخش‌های مختلف را به سرعت از نظر گذراندیم. محتوای نمایشگاه نسبت به سال‌های قبل بسیار کمتر شده بود و نشرهای کمتری حضور

جاده گم‌شده : قسمت ۱ : کافه گربه-کتاب اکباتان

کافه کتاب اکباتان (تصویر از علیرضا عمویی / از Google Maps)
کافه گربه-کتاب اکباتان (در حالت استتار گربه‌ها) (البته تصویر قدیمی است و حالا دکور به کلی تغییر کرده!)

نباید فقط تند برویم؛ بلکه باید مقصود رفتن را بدانیم و راهش را، و آن‌وقت تند برویم!


اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.


قرار بود چند روز قبل‌تر برویم، اما هر بار نشد و اتفاقی افتاد. در نهایت هم به جای قرار سه‌نفره‌ای که قرار بود داشته باشیم، قرار دو نفره‌ای گذاشتیم. قرار بر این بود که به اکباتان برویم و فضای گسترده آن را بپوییم و جادوی آن را بجوییم.

***

در ایستگاه شادمان خط ۴ را در پیش گرفتم (البته بعد از آن‌که یک بار ایستگاه را رد کردم و دوباره به آن برگشتم). کل مسیر را در گوشه سمت چپ درب مقابل ایستاده بودم و با کاغذهای کوچکی که داشتم اوریگامی درست می‌کردم. در همین حین، برخی در گوشی‌های خود مشغول تماشای فوتبال ایران بودند و برخی هم در گوشی‌های آن‌ها. البته معدودی هم به صدای گزارش‌گر دل خوش کرده بودند و یکی دو نفری مثل من بودند که اصلا در جریان نبودند که چه خبر است.

نرسیده به ایستگاه میدان آزادی، صدای یک نفر از چند قدم آن‌طرف‌تر بلند شد: «ایران سومی رو هم خورد. دیگه از این بهتر نمی‌شه!!!» و به جز یک نفر که معترضانه و نسبتا غمگین و خشمگین فریاد بر آورد که «لعنت به این بازی مسخره...» باقی ابراز خوش‌حالی کردند. من لبخندی زدم، اما حقیقتا نمی‌دانستم باید خوش‌حال می‌بودم یا نه.

در همین حین، به اکباتان رسیدم. با «ص» تماس گرفتم تا این خبر خوش را به او هم بدهم، که پس از چندین دقیقه تأخیر، به محل قرار رسیده‌ام! او هم گفت که درست مقابل خروجی مترو منتظرم است.

خروجی متروی شهرک اکباتان، با تصویربرداری و برشی ناشیانه (تصویر از وب‌سایت وحید مجیدی)
خروجی متروی «شهرک اکباتان» (تصویر از وب‌سایت وحید مجیدی)

بر روی پله‌برقی بودم که تازه به یاد آوردم که از آخرین باری که او را دیده بودم، حدود ۲ سال گذشته بود. چه‌طور باید پیدایش می‌کردم؟ چه‌طور او مرا پیدا می‌کرد؟ اصلا صورت‌های هم را یادمان بود؟ هیچ ایده‌ای نداشتم، اما دسترسی به اینترنت هم نداشتم که از او عکسی بخواهم!

بالای پله که رسیدم، چند نفری را ایستاده و منتظر یافتم؛ اما ناخودآگاه حواسم به یک نفر جلب شد و به سمتش رفتم، و از لبخندش فهمیدم که خود «ص» است و احتمالا مرا شناخته. با هم خوش‌وبش کوتاهی کردیم و خیلی زود به تصمیم‌گیری برای «کجا برویم و کجا را ببینیم؟» رسیدیم.

کافه کتاب اکباتان -که «ص» گفت طبق جست‌وجویش در اینترنت فهمیده جای جالبی است- -و من می‌دانستم که فقط یک کتاب‌فروشی در همان نزدیکی هست که فضای بزرگ و جالبی دارد (البته آن‌چه به یاد داشتم، متعلق به حدود ۶ سال پیش بود)- نزدیک متروی «شهرک اکباتان» بود. شاید به ۴۰ قدم بیش‌تر نیاز نبود، تا درب شیشه‌ای و تابلوی آن بر ما هویدا شود.

«ص» گفت که شنیده در این کافه، گربه هم نگه می‌دارند؛ و به در ورودی که رسیدیم، برچسب «در این مکان گربه نگه‌داری می‌شود» را به وضوح دیدیم.

خلوت بود و نیمه‌روشن. جای دنجی به نظر می‌رسید، با خروارها کتاب که در مساحتی عظیم در قفسه‌ها چیده شده بودند. میزهایی پر از کتاب در میان قفسه‌ها، و مبل‌ها و صندلی‌هایی که گوشه و کنار و وسط سالن را به نوعی پر کرده بودند.

چند قدم بعد از ورود به آن‌جا، سمت راست، میزی بود که فروشنده پشت آن ایستاده بود و با یک مشتری صحبت می‌کرد. در همین حین به هم سلام کردیم و من و «ص» پیش رفتیم. نمی‌دانستیم از کجا شروع کنیم، و از سمت چپ به سراغ اولین قفسه‌های نزدیک خودمان رفتیم و از آن‌جا گردش در میان کتاب‌ها و این جهان‌های موازی را ادامه دادیم.

کتاب‌های گربه‌ای (یا گربه‌های کتابی؟)

تا بخش ادبیات که در گوشه روبه‌روی در ورودی بود پیش رفتیم، و گربه‌ای هم در همین حین با ما همراه شد. انگار احساس کرده بود که با گربه‌های زیادی هم‌زیستی مسالمت‌آمیز داشته‌ام. برای نزدیک‌تر شدن به من، مدام روی میزها می‌پرید و از روی کتاب‌ها سعی می‌کرد به من نزدیک‌تر بشود. همین هم باعث شد متوجه شوم که چرا کتاب‌ها این‌طور چرک‌مرده هستند. (درست به همین خاطر هم هست که من ترجیح می‌دهم کتاب‌ها را در آن‌جا ببینم و بعدا از جای دیگری بخرم!)

به کتاب‌ها نگاه کردیم و کمی صحبت کردیم. «ص» کیف و کاپشنش را پشت میز کوچکی، بر روی یک صندلی گذاشت. در بین کتاب‌ها گشتیم و «ص» بعضی کتاب‌ها را که خوانده بود به من معرفی کرد و گفت که مطالب جالبی دارند که به نظرش می‌بایست هر کسی از آن‌ها آگاه می‌بود. اسم کتاب‌ها را بر روی دفترچه کوچکم نوشتم تا فراموش نکنم.

(هرچند که هنوز خودم آن‌ها را نخوانده‌ام، اما آن‌ها را به شما هم معرفی خواهم کرد:

  • ایران، جامعه کوتاه‌مدت و ۳ مقاله دیگر | نویسنده: محمدعلی همایون کاتوزیان | مترجم: عبدالله کوثری | نشر نی
  • ایران بین دو انقلاب | نویسنده: یرواند آبراهامیان | مترجم: احمد گل‌محمدی؛ محمدابراهیم فتاحی | نشر نی
  • تاریخ ایران مدرن | نویسنده: یرواند آبراهامیان | مترجم: محمدابراهیم فتاحی | نشر نی

امیدوارم که شما توان تهیه کتاب‌ها را داشته باشید و اگر آن‌ها را خواندید، برای من هم از آن‌ها بنویسید و بگویید.)

کمی دیگر گشتیم و گربه هم همراه ما آمد. شخصی که به نظر صاحب/مدیر/رئیس آن‌جا بود، از سمت راست تا وسط سالن پیش آمد و گربه را صدا کرد تا مزاحم ما نشود و خودش را هم بی‌خود به زحمت نیندازد: «پتو! بیا این‌طرف! ... روی کتابا نرو! ... چیزی گیرت نمی‌آد!» اما «پتو» هم‌چنان ادامه داد، تا آن‌جا که من یک لحظه نشستم تا کتاب‌های ردیف‌های پایینی را ببینم، و گربه روی پایم پرید و نشست. فکر کردم سریع بلند خواهد شد، اما نشد! نشست و من هم نشستم و شروع کردم به نوازش او، و «ص» هم آمد و مقابلم نشست و درباره چیستی «دیکتاتوری» چند دقیقه‌ای صحبت کردیم.

در همین حین، گربه دیگری که برعکس «پتو»، سیاه و تیره بود، به سراغ «ص» آمد و خواست که نوازشش کند. «پتو» دیگر با آرامش به خواب رفته بود. وقتی خواستیم بلند شویم، گربه‌سیاه زود از جا پرید و به سمت دیگری رفت، اما «پتو» با چنگ‌هایش آویزان من شد که «تو را به جان هرکه دوست داری، بگذار یک کم دیگر همین‌جا روی پایت بخوابم و پشم‌هایم را چنگ بزن!» ولی دیگر کافی بود. «ص» کمک کرد که از من جدا شود، و «پتو» که به نظر خیلی بهش بر خورده بود، دوید و رفت در سه‌کنج کتاب‌های ادبیات داستانی و رمان‌ها، روی پاف لمید و با بغض به ما نگاه کرد.

بعد از رفتنش که به دست‌هایم نگاه کردم، انگار که در معدن زغال‌سنگ بوده باشم، سیاه بودند! دست «ص» هم همین‌طور بود. چه‌طور گربه‌ها این‌قدر کثیف بودند؟

نگاهی به کتاب «توتالیتاریسم» از هانا آرنت انداختیم و بعد دوباره به سمت کتاب «ایران بین دو انقلاب» و «ایران، جامعه کوتاه‌مدت (که کتاب کوچکی هم بود)» برگشتیم. «ص» درباره این‌که چه‌طور با کارهای آقای آبراهامیان آشنا شده بود و چه‌طور آن‌ها را مطالعه کرده بود، و یک سری نکات جالب از کتاب‌هایش برایم گفت. ترغیب شده بودم که کتاب‌ها را بخرم، اما می‌دانستم که اگر چنین کاری کنم، تا آخر ماه باید در خانه و با خوردن برگ درخت‌های‌مان زنده بمانم!

در میان صحبت‌هایش، همان آقایی که «پتو» را صدا کرده بود به سمت ما آمد و به «ص» اما رو به من گفت: «چرا فقط آبراهامیان رو می‌گی بخونه؟ آبراهامیان چپ بود...» و «ص» این‌طور جواب داد که: «چون چپ بوده می‌خوام بخونه!» آن آقای خوش‌صحبت حرف‌هایش را ادامه داد و در همین حین ما را به سمت کتابی که روی میزی در وسط سالن بود برد و گفت که «این کتابو حتما باید بخونین. نویسنده‌ش، آقای امانت، راسته و از این منظر به تاریخ ایران نگاه کرده، و نظرات بسیار مهمی رو هم ارائه کرده». من و «ص» هر دو در سکوت و اندکی تعجب، همراه او رفتیم و به حرف‌هایش گوش کردیم.

دیالوگ‌های مهم‌تر و جالب‌تر آن آقا را هنوز هم به خاطر دارم، که همان‌طور که دست چپش روی کتاب بود، با تکان دادن دست راستش روی حرف‌هایش تأکید می‌کرد:

«... همه دنیا می‌دونن که هرچی هست مال غربه... مثلا ژاپن می‌دونه که تولیدکننده علم نیست، چون اگه بخواد تولیدکننده علم بشه، باید ساختار مدارس و دانشگاه‌هاشو از اون وضعیت داغون درست کنه و به کل تغییرشون بده؛ به خاطر همینم فقط مصرف‌کننده علمه... مثلا چین، توانایی تولید فناوری رو نداره، اما فناوری‌های غرب رو می‌گیره، و ازشون آموزش کافی رو هم در زمینه استفاده دریافت می‌کنه، بعد شروع می‌کنه به اسمبل کردن محصولات و عرضه‌شون توی دنیا... ما هم باید بفهمیم که تولیدکننده هیچی نیستیم... علم، مال غربه؛ سیاست، مال غربه؛ روان‌شناسی، مال غربه؛ فرهنگ، مال غربه؛ فلسفه، مال غربه... ما هیچی نداریم از خودمون... حتی نگاه ما به فرهنگ و تاریخ خودمون هم غربیه الان... غرب، مثل یه فروشگاه بزرگه که همه‌چی در خودش داره، از «انسانیت» و «شرافت» و «حقوق بشر» و... بگیر تا «قوانین ضدزن» و «شکنجه» و «بی‌فرهنگی» و...؛ حالا به ما اجازه دادن که از این فروشگاه خرید کنیم، شاه‌مون رفته «یونیفرم» آورده، رفته «مدرنیته» آورده و...، جمهوری اسلامی رفته «ضدزن بودن» رو گیر آورده و «سرکوب» و... رو آورده. ... توی این فروشگاه همه‌چی بوده، یه قفسه‌ای هم بوده اون ته توی تاریکی (در حین گفتن این حرف‌ها، با دست راستش به انتهای تاریک مغازه، که فکر کنم آشپزخانه کافه یا انبار بود، اشاره می‌کرد) که حکومت ما رفته اون‌جا، دیده هیچ‌کس چیزی برنمی‌داره، رفته هرچی «چپ» و «کمونیست» و «مارکس» و... بوده، دست انداخته پشت‌شون و همه رو ریخته توی سبدش، فکر کرده خیلی باهوشه... حالا شما این کتاب رو که بخونی، از نگاه راست به تاریخ نگاه کرده و اطلاعاتی رو به مخاطب می‌ده که تا حالا حتی بهشون اشاره هم نشده و مخاطب به کل نشنیده... چپ خوندن فایده نداره... ما باید بدونیم که هیچی نداریم از خودمون... ما باید اول از همه این رو بپذیریم، بعد بریم از غرب که صاحب فروشگاهه بپرسیم که چی برامون بهتره؛ تا راهنمایی‌مون کنه و مطابق مسئله ما، محصول مناسب رو بده بهمون؛ چون اون‌که همین‌طوری نمی‌تونه راهنمایی کنه بهمون، چون نمی‌دونه ما مشکل‌مون چیه و دنبال چی هستیم. باید باهاش صحبت کنیم و شرح بدیم مسئله رو براش، تا بتونه کمک کنه... چرا در دوره شاهنشاهی اون همه مستشار داشتیم؟ چون پذیرفته بودیم هیچی نداریم از خودمون، و باید بیان و برای ما کارا رو جمع کنن و بعد بسپرن دست‌مون...»

اواخر صحبت‌هایش بود که تلفن «ص» زنگ خورد، و با عذرخواهی از آن آقا و من، بیرون رفت تا پاسخ بدهد. آقای راست‌منظر هم با معرفی کتاب دیگری به من، و جمع‌آوری صحبت‌هایش، با لبخندی از من اجازه گرفت تا برود و به کسی که صدایش می‌کرد پاسخ بدهد. من هم نام کتاب دیگر را نوشتم تا بعدا آن را بررسی کنم، و بعد بیرون رفتم تا ببینم «ص» چه می‌کند و باید کجا برویم.

(هرچند که هنوز خودم کتاب‌های معرفی‌شده توسط آقای راست را نخوانده‌ام، اما این‌ها را هم به شما معرفی خواهم کرد:

  • تاریخ ایران مدرن | نویسنده: عباس امانت | نشر کتاب پارسه
  • ملت، دولت و حکومت قانون: جستار در بیان نصّ و سنّت | نویسنده: جواد طباطبایی | نشر مینوی خرد

امیدوارم که شما بتوانید کتاب‌ها را تهیه کنید، و اگر آن‌ها را خواندید، برای من هم درباره‌شان بنویسید.)

«ص» گفت که برویم داخل و با آن آقا خداحافظی کنیم و بعد برویم در اکباتان بگردیم. همین کار را هم کردیم. بعد از خداحافظی، به سمت بازارچه وسط بلوک‌ها رفتیم که چند قدمی با ما فاصله داشت و کمی دور و اطراف آن‌جا را گشتیم. صدای شعارها از گوشه و کنار به گوش می‌رسید و روی زمین و نیمکت و دیوارها هم پر از شعارهای تازه و یا رنگ‌هایی برای پوشاندن شعارهای روزهای قبل بود. حتی چند خانم مسن‌تر هم که وسط بلوک‌ها در حال قدم زدن بودند، ناگهان و بی‌هوا در تاریکی‌های مسیر، صدای خود را بلند می‌کردند و شعاری سر می‌دادند. در این هنگام بود که تلفن «ص» دوباره زنگ خورد، و پس از صحبت، گفت که دوستش «ح» هم به زودی به ما خواهد پیوست (هرچند که راهش نسبتا دور بود).

در حین صحبت از خاطره‌های قدیمی و بحث در خصوص گفته‌های همان راست‌گرا (که احتمالا در زندگیش هم هیچ‌وقت آدرس‌ها را با ذکر مسیرهای «چپ» نمی‌داد) به سمت هایپرمی (فروشگاه چندطبقه کنار متروی «شهرک اکباتان») رفتیم. یادم بود که کتاب‌فروشی‌ای در طبقه آخر هایپرمی بود، که واژه‌نامه جالبی از زبان «گیلکی» داشت. گفتم بد نیست که در طول انتظار برای رسیدن «ح» سری به آن‌جا بزنیم و نگاهی به آن کتاب بیندازیم؛ و «ص» هم قبول کرد. (این کتاب را در یکی از گردش‌های دوستانه قدیمی‌ام، و همراه با «م»، به صورت خیلی اتفاقی پیدا کرده بودم!)

یکی از نکات مثبت این ساختمان‌های تجاری عظیم‌الجثه، دستشویی داشتن آن‌هاست. ما هم در حین سفر خسته‌کننده پله‌برقی‌نوردی خود، سری به آن‌جا زدیم و دوباره به این امر طاقت‌فرسا بازگشتیم.

وقتی به کتاب‌فروشی رسیدیم، سریع به سراغ همان قفسه رفتم، اما دریغ که آن‌چه می‌خواستم دیگر نبود...

به سراغ کتاب‌های دیگر رفتم و نگاهی انداختم، و از آن‌جا که هیچ کاری نداشتیم، با فروشنده خداحافظی کردیم و به سمت پایین و مبدأ سفر سخت‌مان بازگشتیم.

(هرچند خودم این کتاب‌ها را که توجهم را جلب کرده بودند ندارم و نخوانده‌ام، اما شاید شما بخواهید نام آن‌ها را بدانید و بروید و آن‌ها را بخوانید:

  • واژه‌نامه گویش گیلکی به انضمام اصطلاحات و ضرب‌المثل‌های گیلکی | گردآورنده: احمد مرعشی | نشر طاعتی
  • کتاب سرخ | نویسنده: کارل گوستاو یونگ | مترجم: محمدرضا اخلاقی‌منش | نشر جامی (مصدق)

اما امیدوارم فراموش نکنید که اگر آن‌ها را از نظر گذراندید، نکات جالب‌توجه و نظرات خودتان را با من به اشتراک بگذارید.)

در میان راه بودیم که «ح» تماس گرفت و گفت که رسیده است. خیلی سریع خودمان را به مترو رساندیم (البته به جای این‌که از وسط فروشگاه طبقه هم‌کف بگذریم، رفتیم بیرون و ساختمان را دور زدیم). در این مسیر کوتاه، «ص» کمی از «سربازی» با من صحبت کرد.

«ح» که به ما پیوست، همگی به سمت وسط بلوک‌ها حرکت کردیم و در راه کمی هم ظاهر اکباتان را مورد تحلیل قرار دادیم. در حین راه رفتن، از اعتراضات و روزهای گذشته و محله‌های خودمان صحبت کردیم. تا این‌که از دور نقطه‌ای را دیدیم که آتش روشن کرده بودند و چند نفر دورش ایستاده و شعار می‌دادند. به سمت‌شان رفتیم و شنیدیم که از بالای ساختمان‌ها هم بسیارند کسانی که همراهی می‌کنند. ما هم اندکی با ترس و تردید همراه شدیم.

دقایقی بعد، که آتش تقریبا خاموش شده بود و حلقه در تاریکی فرو رفته بود، کسی دوان‌دوان از راه رسید و گفت که «دارن می‌آن این طرف... موتور دارن... هفده-هجده نفری هستن...» و از دوردست‌ها، لیزرهای سبزشان را دیدیم که روی تن افراد می‌افتاد و می‌لرزید. خیلی‌ها ترسیدند و ما هم که با محله آن‌چنان آشنا نبودیم، خواستیم همراه بقیه از منطقه دور بشویم، اما کسی که وسط حلقه بود گفت: «به خاطر یه لیزر فرار نکنین! هنوز که نرسیدن نزدیک‌مون حتی... مردم توی کردستان تیر می‌خورن و ایستادن... شما با لیزر متفرق می‌شین؟» برگشتیم و شعار دادیم، اما برخی دور شده بودند و دیگر باز نگشتند.

صدای موتورها که به گوش رسید، به سمت بلوک‌ها گریختیم. گروه‌های ۲-۳نفری را می‌دیدیم که دور هم جمع شده بودند و منتظر بودند تا بلوا بخوابد و از نو جایی به جمع بزرگ‌تری بدل شوند و با صدای‌شان لرزه بر تن سرکوب‌گران بیندازند. همراه حلقه مرکزی تجمع اولیه شدیم تا هم از جریان جا نمانیم و هم کسی را در کنارمان داشته باشیم که به محیط آشنا باشد.

یک بار دیگر هم در مسیر بین بلوک‌ها، چند دقیقه‌ای شعار دادیم؛ و این بار که جمعیت کم‌تر بود، من با صدای بلندتری همراهی می‌کردم تا به گوش همه برسد. اما همان‌طور که جلودار جمع گفته بود، دیگر چندان کسی راغب هم‌راهی نبود و پیش نمی‌آمد تا جمع بزرگی شکل بگیرد. به خصوص که می‌گفتند سواران تاریکی از شمال و جنوب مسیر را مسدود کرده‌اند و از هر دو سو، وحشیانه می‌تازند. (یکی از اکباتان‌نشین‌ها توضیح داد که چه‌طور در این تازیدن‌ها، زنی را که کودکی شیرخواره به بغل داشته کتک زده بودند، و زن نمی‌توانسته جز دفاع از کودکش کاری کند، و گونه‌اش را پاره کرده بودند...)

وقتی که دیگر هیچ خبری نبود، قصد رفتن کردیم. یکی از جمع جدا شد و همراه ما آمد تا مسیر را نشان‌مان دهد. هرچند که راه را بلد بودم، اما نتوانستم دلش را بشکنم و بگویم که به کمکش احتیاج نداریم... (فکر نمی‌کنم جای ورودی و خروجی مترو به این سادگی‌ها و به این شدت تغییر کند که نتوانم بعد از ۳-۴ سال، دیگر پیدایش کنم!)

در راه «ص» به او گفت: «شنیده بودم این‌جا مردم خیلی غریب‌کشی داره...» و او در پاسخ این‌طور گفت: «نه! این‌جا مردم خوبی داره! محیطش هم خوبه! اما خب خیلی می‌آن برای دیدن این‌جاها، و -نمی‌خوام به شما توهین کنما- ولی یه سریا از خاک‌سفید و... می‌آن این‌جاها رو می‌بینن و کف می‌کنن، بعد یه گوشه حشیش‌شون رو می‌کشن و فکر می‌کنن خیلی باحاله و باکلاسه... این‌جا رو اونا خراب کردن!!!» و در ادامه راه، توضیحاتی در خصوص مبارزات روزهای اخیر در اکباتان برای‌مان داد.

وقتی خداحافظی کردیم، به ورودی ایستگاه متروی «ارم سبز» رسیده بودیم. او به سمت دوستان مبارزش برگشت و ما به سوی تاریکی راهروی منتهی به ایستگاه پیش رفتیم. مسیری طولانی، چند پله، و بعد مسیری عجیب، که به سالن اصلی مترو می‌رسید.


به تمام گردشی که در اکباتان کردیم فکر کردم، و شنیده‌ها را از نظر گذارندم:

- ... ایران ۳ تا گل خورده تا این‌جا، عالیه...

- ... باید قبول کنیم که هیچی از خودمون نداریم...

- ... مردم دارن توی کردستان کشته می‌شن و جلوی گلوله‌ها ایستادن...

- ... نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم...

- ... این بی‌شرفا یه زنو که بچه شیرخواره بغلش بوده کتک زدن و مجبور شدیم ببریمش بیمارستان...

- ... مردم جوانرود دارن قتل‌عام می‌شن...

و در نهایت و پیش از سوار شدن به قطار دوطبقه خط ۵ برای رسیدن به پایانه «صادقیه»، تمام روزهایی را که در اکباتان سر کرده بودم از نظر گذراندم.

این گردش در برابر تمام آن‌ها مثل قطره‌ای کوچک بود، اما احساس دیگری داشت...

احساس لذت از واقعیتی ناب که در نوجوانی‌ام لمس نکرده بودم...

احساس عجیبی مملو از آزادی و هیجان، که هیچ‌گاه چنین عمیق و امیدوارانه آن را تجربه نکرده بودم...

راستی، گربه‌هایی که شب‌ها در کافه‌کتاب می‌مانند، تا صبح چه می‌کنند و کجا می‌خوابند؟ آیا گربه‌ها در تاریکی شب و به دور از چشم‌های نااهل انسان‌های غیرقابل‌اعتماد، بدل به اساتید جادوگری می‌شوند و کتاب‌ها را مطالعه می‌کنند؟


(آخر شب که در اتوبوس داشتم به خانه برمی‌گشتم، تازه متوجه شدم که ایران در بازی خود با انگلیس، ۶ گل خورده است. همه توی اتوبوس هم شاکی بودند و هم خوش‌حال... احساسات دوگانه‌ای که نمی‌توانستند هیچ‌یک خود را به درستی نشان بدهند... واقعا چه چیز مایه این حادثه در روحیات یک جامعه و یک ملت می‌شود؟)


برای مطالعه روایتی دیگر از همین گردش، می‌توانید به «این‌جا» مراجعه کنید.


قسمت قبلی: قسمت ۰ : ماجراهای شگفت‌انگیز در مکان‌های از یاد رفته

قسمت بعدی: قسمت ۲ : ایستگاه بین‌بعدی جهان‌های موازی در تهران


۳۰ آبان ۱۴۰۱


پروانه انتشار: CC BY-NC-SA

نظرات

  1. نمیدونم چرا ولی اخرش بغضی شدم...
    چه روزایی رو گذروندیم...
    چ روزایی رو داریم میگذرونیم...
    راستش خوشحالم که الان دارم اینا رو میخونم، شاید نیاز داشتم یه چیزایی بهم یادآوری بشه و به لطف تو یادواری شد :)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خودم هم هر وقت این قسمت رو می‌خونم دلم می‌گیره...
      دوست دارم بدونم سرنوشت کسایی که از کنارشون رد شدم، اون بچه‌هایی که اون شب با تمام ترس و وحشت و تاریکی‌ای که احاطه‌شون کرده بود شعار می‌دادن، و اون خانمی که بچه بغلش بود و با باتون زده بودنش و مردم رسونده بودنش بیمارستان، یا اونایی که توی محله شعارنویسی می‌کردن، و بقیه مردم، چی شد و روزاشون به کجا رسید...
      چه بلایی سرشون اومد و چی کار کردن؟

      بهمون گفتن که اون خانومه لبش تا وسط صورتش پاره شده بود موقع کتک خوردن، و با این حال، بچه‌شو زیر تنش قایم کرده بود که باتون نخوره بهش، و تا وقتی رسیدن به بیمارستان، هنوز فقط نگران بچه‌ش بود...
      بعد هم عکس خانومه رو نشون دادن که چه‌طور همه‌جاش کبود شده بود و صورتش شکافته بود...

      روزای سختی بودن...
      روزای سختی هستن...
      و روزای سخت‌تری توی راهن...

      حالا با خوندن و یادآوری‌شون گریه‌مون می‌گیره و بغض می‌کنیم، اما یادمون هم می‌آد چه‌طور کنار هم ایستادیم و چه‌طور اون خمودگی رو نپذیرفتیم...

      حذف
  2. با خوندنش خیلی از اون اتفاقات برام تکرار شد.هم امیدوار شدم و هم کمی غمگین!


    راستی کتابخونه یا کتابفروشی ای نمیشناسین که سگ داشته باشه؟کتابفروشی سگی!!!
    😄

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. آره
      روزای غمگینی بودن
      ولی به کوری چشم‌شون ماها شاد می‌مونیم و زندگی رو دوباره می‌سازیم
      خیلی بهتر و زیباتر از چیزی که اونا احمقانه سعی می‌کنن ازش دورمون کنن
      و به جای تمام بچه‌ها و جوون‌هایی که ازمون گرفتن زندگی می‌کنیم و با یادشون همیشه و هر روز سعی می‌کنیم بهتر و قشنگ‌تر زندگی کنیم

      والا ندیدم تا حالا
      به خصوص که فارغ از مشکلات قانونی و عدم علاقه حکومت و دولت و مسئولین به سگ‌ها (همون‌طور که شروین می‌گفت «برای سگ‌های ممنوعه»)، یه خرده ظاهر سگ هم به نظرم اون‌طور دوستانه که چهره یه گربه خسته پشمالو هستش، دوستانه و گوگولی نیست!
      ولی اگه پیدا کنم حتما براتون می‌نویسم درباره‌ش!!!

      حذف
  3. از اونجایی که این اولین متنی‌ای که دارم از وبلاگت می‌خوانم، حقیقتا باید اغراق کنم که تا حد زیادی بین نوشته‌هات گم شدم.
    و از اعتراف این پشیمون نخواهم شد که با وجود این که نمی‌شناسمت ـالبته به طور حقیقی ـ احساس نزدیکی زیادی با متن‌هات دارم

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. به شدت نظر دل‌گرم‌کننده و دوست‌داشتنی‌ای بود، و امیدوارم از مطالب دیگه هم لذت ببرید و همه رو همین‌طور دوست داشته باشید.

      امیدوارم بتونم دوست خوبی باشم و محتوای خوبی در اختیار شما همراه و دوست و مشوق گرامی بذارم.

      ممنونم که وقت گذاشتید و مطالعه کردید.

      حذف

ارسال یک نظر

نظر شما چیه؟ حتما برامون بنویسین.
(ضمنا اگه برای خودتون اسم بذارین، به مرتب شدن بخش نظرات کمک بزرگی کردین!)

پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان‌هایی از ناکجا : ۵ : ناگهان یاد کلماتش افتاد...

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

شعر : اسماعیل (یک شعر بلند) | رضا براهنی (ویراست تازه + تحلیل و بررسی)