تازهترین نوشته
کتابخانه مخفی : قسمت ۶ : مسافر روشنی (رمانی بر اساس زندگی علیاکبر دهخدا) | میترا بیات
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
طرح جلد چاپ جدید کتاب مسافر روشنی (رمانی بر اساس زندگی علیاکبر دهخدا) اثر میترا بیات از انتشارات سروش |
اگر میخواهید با مجموعه کتابخانه مخفی بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.
چگونه یافتن
«م.ر» در سال ۹۸، همان اوایل شیوع کرونا در ایران، مادرش را از دست داده بود. روزهای بسیار سختی بود. نه مراسمی میشد برگزار کرد، و نه میشد برای دلداری پیششان رفت، و نه حتی میشد که برویم و در جمعوجور کردن خانه بهشان کمک کنیم. کسی نمیتوانست کاری کند. خودشان هم فقط یک مراسم آنلاین کوتاه، آن هم با اینترنت فوقالعاده قطعشونده ایران، برگزار کردند و تسلیتها را شنیدند. دوره بسیار تلخی بود، و فشار غم و اندوهی که بر او، خواهرش، و از همه مهمتر پدرش، بود، بسیار زیاد و غیرقابلتحمل بود. سختتر از همه تنهاییای بود که باید خودشان در آن به دنبال راهی برای تسکین غم و فقدانشان مییافتند.
پس از آن اتفاق شوم، استرس و اضطراب پدرش خیلی شدیدتر شد، به طوری که حتی وقتی «م.ر» میخواست کیسه زبالهای را در سطل سر کوچه بیندازد، ممکن بود پدرش تماس بگیرد و حالش را بپرسد و ببیند که چرا کارش طول کشیده.
از خواهرش خبری ندارم و نمیدانم چهطور با این قضیه کنار آمد، اما خودش... با اینکه حدودا سه سال بعد از فوت مادرش توانستم پیش او بروم تا در اسبابکشی و جمع کردن وسایل خانه کمکش کنم، اما هنوز میتوانستم در خیره شدنش به وسایل خانه و به خصوص چیزهایی که مال مادرش بودند، آن بهت و ناباوری و اندوه عظیم را حس کنم که وجودش را به دردهای کوچک و مداوم عادت داده بودند. گاهی ناگهان شروع میکرد به گفتن خاطرات کوتاهشان، هرچند که در اکثر مواقع ساکت بود و حرفهایش را در خودش نگه میداشت. گاهی در حین ورق زدن آلبومهای خانوادگیشان، به عکسهای خاصی بیشتر دقت میکرد و انگار میخواست ریز و درشت همهچیز را در خاطرش حفظ کند.
«م.ر» آدم پرحرفی نیست و خیلی وقتها از پرحرفی دیگران هم احساس عذاب به او دست میدهد. همیشه قواعد خاصی را رعایت میکند و برنامههای دقیق و منظمی دارد و خیلی مسائل روزانهاش را ثبت میکند، تا سرش را خلوت نگه دارد و به چیزهای اضافی و احساساتی فکر نکند، و تصمیماتش را کاملا منطقی بگیرد. برای همین هم مثلا اگر به شوخی از او بپرسید که وقتی دو هفته پیش سرما خورده بود، تا زمان خوب شدنش چند پرتقال خورده بود، پس از بررسی گوشیاش، احتمالا جواب دقیق و جدیای به شما خواهد داد که بحتزدهتان خواهد کرد، و از خودتان خواهید پرسید که اصلا چرا باید چنین چیزی را ثبت کرده باشد.
اما با این حال، تا پیش از نقلمکان به خانه جدید که بسیار کوچکتر بود و وسایل مادرش آنقدرها جلوی چشمش نبودند، اگر کمی در رفتارش دقیق میشدید، میتوانستید غم از دست دادن مادرش را ببینید.
در مدتی که آنجا بودم، جدا از خیلی وسایل دیگر، تقریبا همه کتابهای کتابخانه مادرش، پدرش و خودش را بستهبندی کردیم تا به خیریهها و کتابخانهها بدهیم. در این بین، من نیز از او و پدرش اجازه گرفتم، تا چند کتاب را برای خودم بردارم. همهشان چاپ قدیم بودند، و من به جز چند کتاب مذهبی و دینی، کتابهای پرمحتوا و جالبی را که پیدا کردم برای خودم کنار گذاشتم. (البته سعی کردم که جعبه را از کتب خوب تهی نکنم تا چیزی هم به خیریهها و کتابخانهها برسد و آنها هم بهرهمند شوند.)
با اینکه تردید داشتم کتابی را که تصویر دهخدا را بر خود داشت یا نه بردارم، یا به خاطر اینکه چاپ انتشارات صداوسیما بود آن را سر جایش بگذارم، در نهایت نام دهخدا کفه را به سمت خود پایین کشید و کتاب را برداشتم. دوست داشتم او را بشناسم و بدانم چهطور آدمی بود که توانسته بود چهل سال عمر خود را صرف پدید آوردن لغتنامهای کند که حاصلش در ۵۳ مجلد چاپ شده بوده؛ و به همین خاطر هم کتاب را در جعبه کتابهای خودم قرار دادم و به خانه آوردم. (درباره لغتنامه عظیم دهخدا در ویکیپدیا بخوانید.)
فهرست
- ۱. یاد ایام
- ۲. حقهای بسیار که باید گرفته شود
- ۳. باز هم درس بخوان
- ۴. شبستان درس
- ۵. پردهها، آینهها، رازها
- ۶. باد در میان نسترن
- ۷. سفر به بالکان
- ۸. موسیو مترجم یا فکاهینویس
- ۹. فرشتهای که در صور میدمید
- ۱۰. چرند و پرند
- ۱۱. کبلای دخو مینویسد
- ۱۲. بیچاره یحییمیرزای بدبخت
- ۱۳. نقشه قتل
- ۱۴. نخود همه آش
- ۱۵. نقش رهایی
- ۱۶. غربت
- ۱۷. بار دیگر، وطن
- ۱۸. شحر بیشَحنه
- ۱۹. بازگشت
- ۲۰. کُنج عزلت
- ۲۱. آزادی تو خیال آزادی توست
- ۲۲. ایرانی
- ۲۳. بازجویی
- ۲۴. لغتها ماندهاند
- ۲۵. آرامش
نسخه صوتی این کتاب با صدای بهروز رضوی، و به صورت خلاصه و برای پخش رادیویی، در هفت فصل (به مدت ۱:۲۸:۳۴) اقتباس شده و در اختیار عموم قرار گرفته است و شما میتوانید آن را از طریق اپلیکیشن ایرانصدا یا از طریق یوتوب بشنوید. فهرست فصول کتاب صوتی بر اساس کتاب اصلی به شرح زیر است:
- فصل ۱: از بخش ۲ تا اواسط بخش ۵
- فصل ۲: از اواسط بخش ۵ تا پایان بخش ۹
- فصل ۳: از بخش ۱۱ تا پایان بخش ۱۳
- فصل ۴: بخش ۱۴ و از اواسط بخش ۱۵ تا پایان آن
- فصل ۵: از اواسط بخش ۱۶ تا پایان بخش ۱۸
- فصل ۶: از بحش ۱۹ تا اواسط بخش ۲۱
- فصل ۷: ابتدای بخش ۲۲ و بخش ۲۳ تا پایان کتاب
همانطور که میتوان در فهرست دید، این بخشها در کتاب صوتی استفاده نشدهاند: بخش ۱، بخش ۱۰، اوایل بخش ۱۵، اوایل بخش ۱۶، اواخر بخش ۲۱ و تقریبا تمام بخش ۲۲ به جز چند خط اول آن.
از میان متن
توجه: در متنی که از بخش «بیچاره یحییمیرزای بدبخت» آمده است، کلمات و عباراتی از نگاشتههای اصلی دهخدا حذف شده و در کتاب نیامدهاند، که احتمالا برای کسب مجوزها لازم بوده است. ای کاش حق چنین خوار نبود و میشد برای جوانها و نوجوانها، که این کتاب برای آنها تهیه شده است، آن را کامل و صریح بیان کرد، تا بدانند چه بسیار رنجها کشیده شد، تا حقیقت به دستان ما برسد، و امروز چه بسیار کسان میکوشند تا حقیقت را با ظلمت جسم و جان خود در آمیزند و آن را زشت و دروغ جلوه دهند. با این حال برخی کلمات حذفشده در آکولاد افزوده شدهاند.
... - میخواهی من دوباره اینهمه راه را از نو شروع کنم؟
- نمیخواهی همهچیز را عوض کنی؟
- چه چیزی را؟ فکر میکنی من نخواستم همهچیز را عوض کنم؟ سلطنت پنج پادشاه را دیدم. هر کجا که سعی کردم، تبعید و غل و زنجیر بود. باز هم دلت میخواهد باشم و بکشم؟ نه، نه، نه!
خروارها کاغذ به انتظارش بودند.
- اگر بمیرم، لغتها چه میشوند؟ لغتهایی که در دهان میچرخند و در هوا معلق میمانند. چه کسی آنها را روی کاغذ میآورد؟ ...
- یاد ایام | صفحه ۱۱
... - حق تو فراگیری علم و دانش است. وقتی علم و دانش فرا بگیری، آنوقت دامادهای حاجیوسف که سهل است، بالاتر از آن هم نمیتوانند حقی از تو ضایع کنند.
علیاکبر نزدیکتر آمد و گفت: «من که سواد میدانم آقا. خودتان یادم دادید.»
شیخ هادی نهال درخت انجیر را از گلدان سنگی بیرون کشید و گفت: «علم فقط همین نیست، باید همت کنی و فراتر روی.» ...
- باز هم درس بخوان | صفحات ۲۸ و ۲۹
... سه ماه پس از کشته شدن شاه، سه نفر را سر بریدند تا همه عبرت بگیرند. سال هزار و سیصد و چهارده قمری بود. علیاکبر قزوینی هفدهساله بود و محمد قزوینی چهاردهساله. آن روز از کلاس درس بیرون آمدند، زیر درخت چنار نشستند، و از سه سر بریده زیر درخت نسترن حرف زدند. ...
- باد در میان نسترن | صفحه ۴۶
... - مشروطه پستان پُرشیریست که شاه به مردم چون طفل مینمایاند و وقتی به وجد آمدند، پنهانش میکند و این طفلان با دیدن همان پستان، سیر میشوند، بیآنکه بدانند دلدردشان از گرسنگیست. ...
- فرشتهای که در صور میدمید | صفحه ۶۰
... سرفه کوتاهی کرد. احساس کرد که ارتعاش صدایش در ابهت تالار، کوتاه و چندشآور است. نشریاتی را که مقالاتش مورد اعتراض بود، در دست گرفت. نشریه را باز کرد.
مگر از خود و برای خود نوشته بود که از خود دفاع کند؟
- اما من خودم تنم را برای کتک چرب میکردم؛ برای آنکه میدانستم هرجوری باشد، یک بهانهای پیدا میکند و کتک را میزند. راستیراستی هم اینطور بود... هجوم میکشید سر من، میگفت: «ورپریده! آخر من این کفنماندهها را دیروز شستم. باز بردی توی خاک و خل غلتاندی؟ الهی کفنت بشوند! ببین من از عهده تو ووروجک بر میآیم؟»
آنوقت لپهای مرا میگرفت، هرقدر زور داشت میکشید، چندتا سقلمه هم میزد... بازوهام را گاز میگرفت. هنوز جای آن گازها در بازوی من هست. پیشترها هروقت جای این گازها را میدیدم ننهام یادم میافتاد، براش خدابیامرزی میفرستادم؛ اما حالا نمیدانم چرا هروقت چشمم به آنها میافتد یحییمیرزا یادم میافتد. بیچاره یحییمیرزا. بدبخت یحییمیرزا! من که آن شب توی حیاط بهارستان بودم. غیر از من هم که پانصدتا [حاجی ریشقرمز]، چهارصد و پنجاه [کربلایی ریش دورهکرده]، سیصد و پنجاه تا [مشهدی ریشدراز، عقلمدور، و اقلا دویستتا شاگردهای حوزه درس شیخ ابوالقاسم مسئلهگو بودند]، و همه هم که حرفهای تو را شنیدند...
خدابیامرز ننه من وقتی که خبر آمدن زنهای همسایه را به آقام میدادم، به بهانه چرکی رختهایم کتکم میزد... در ستون اول نمره یک روزنامه حلبالمتین، به وزیر داخله اسائه ادب کرد و در ستون آخر نمره یکهزار و ششصد و نود و چهار، اعلان لاتار روزنامهاش را توقیف کرد...
آی کبلای! والله دیگر تمام شد. خانهمان خراب شد. زن، بچه، عیال، اولاد، برادر، پسر، هرچه داشتیم، یا کشته شدند یا از ترس مردند. نمیدانی چه قیامتی است! مال رفت، عیال رفت، اولاد رفت. والله دیگر کفر و کافر شدیم. نزدیک است برویم اُرُوس بشویم... اگر رعیت میخواهند، باید خیلی زود چارهای به سر ما بکنند که دیگر از پا در رفتیم!
قوت قلب گرفت: دستت درد نکند کبلایی!
حرفهای مردم آواره را نوشتهای که بیپشتوپناه، زیر بیرق اروس لگدمال شدهاند. اصلا دفاع از خود نبود. این دفاع از حقیقت بود. شاید اوایل کلام کبلایی، اعتراض و جدلی از گوشههای مجلس به گوش رسید، اما کمکم مجلس ماند و صدای کبلایی و تعبیری ساده از سخن خودش: «بنده چه بکنم؟ وزیر جنگ چه بکند؟ این بلاییست که از آسمان نازل شده. اینها همه سرنوشت خودتان است، همه اینها را خودهاتان در عالم ذَر قبول کردهاید... وزیر جنگ نخواهد گفت: از دست من بنده ضعیف چه بر میآید؟ من با قضای الهی چه چاره کنم؟ نخواهد گفت: این تقدیر ارومیهایهاست که زنهاشان اسیر بشود؟ مردهاشان کشته بشود؟ اولادشان را پیش چشمشان قطعهقطعه کنند... خدا صابران را دوست دارد. بگذارید عثمانیها هرچه از دستشان بر میآید، در حق شما کوتاهی نکنند. آخر، آخرت هم حساب است. بگذار چشمشان کور بشود، بیایند. آن روز پنجاههزار سال یکلنگهپا بایستند، جوابتان را بدهند. دیگر بهتر از این چیست؟
مُخِلِ نظم، مُخِلِ کسبوکار، مُخِلِ آسایش، مُخِلِ دین و سیاست؟
کدام حرف ما مُخِلِ مردم بود؟» ...
- بیچاره یحییمیرزای بدبخت | صفحات ۷۹ تا ۸۱
... مگر قاطرچیها و مهترها و ساربانها و قورخانهچیها و زنبورکچیها و توپچیهای همدانی و همه کتوگریختهها و پاردًمساییدهها و قماربازهای خرابهها و پشتبامهای بازار و کاروانسراهای طهران را ندیدند که به زور تفنگهای وَرَندِل و ششلولهای نو که از ذخیره مخصوصی به آنها داده شده بود، عبا و کلاه و پول و ساعت برای کسی باقی نمیگذاشتند و دکاکین کسبه بیچاره را چاپیدند و هر مسلمانی را که با کلاه کوتاه و پالتو دیدند، به گناه اینکه از هواخواهان مجلس است، با کارد و قمه، قطعهقطعه کردند؟ و میرزا عنایت بیچاره را برای اینکه گفته بود: «مشروطهخواهان مسلماناند و عدالت میخواهند»، کشتند و بعد از مُثله کردن، جسدش را مثل لَشِ گوسفند، یک روز و یک شب به درخت توی میدان مشق آویختند؟ ...
- نخود همه آش | صفحات ۹۶ و ۹۷
... بوی لاشه آدمهایی که برای آزادی میجنگیدند به مشام میرسید، اما این مردم متمدن بوی لاشهها را حس نمیکردند. خون، دود، آتش، از میان پنجره پیدا بود و یکیک چهرهها از میان مه صبحگاهی پیدایشان میشد. همه میرزاها با عباهایی بلند، کلاههای بوقی، سیمایی گرفته و تنگحوصله دیده میشدند. بین این آدمهای شاد و آزاد میایستادند، راه میرفتند؛ حتی گریه میکردند، اما کسی آنها را نمیدید.
میرزا تقیخان امیرکبیر تسبیح میانداخت و سرش را تکان میداد و میگفت: «باید میدانستید که نوکرهای بیگانه نمیگذارند ملت راه به جایی ببرد.» بعد سرش را میگذاشت روی شانه مستشارالدوله و با بغض خفهای میگفت: «میبینید؟ ما خودمان را به خاطر بهبود وضع آینده ایران به دم تیغ سپردیم تا بلکه ایران و ایرانی به ثمره خون ما به آزادی برسد، اما میبینیم که آینده هم اینطور است. ببینید چهطور ایرانی را میکُشند و قلمش را میشکنند!»
و آنوقت چشم بر چهره جهانگیر باز میکرد که طنابی بر گردن داشت که از دو سو آن را میکشیدند. موی آشفتهاش بر پیشانی ریخته بود و هربار به سویی کشیده میشد. طنابها کشیدهتر میشدند و صدای شکستن تکتک استخوانهای او به گوش میرسید. یکییکی استخوانهای مهره از هم جدا میشدند، سرد و تکه میشد و هرچه در سینه مالامال از غصه او بود، هرچه در دل پررنج او بود، و هرچه رنج و سختی در سالهای زندگی او در درونش تلنبار شده بود، بر زمین میریخت.
«آه خدایا! او را دو شقه کردند؛ جهانگیر جوان درسخوانده، ببینید او را چهطور کشتند!» ...
- نقش رهایی | صفحات ۱۲۱ و ۱۲۲
... «امیدوارم که به زودی تمام پراکندگان وطن به ایران بازگردند و در عوض مجادله و قتال، در خط اعتدال کار کنند؛ یعنی خار بخورند و بار ببرند و کشتی مشرف به غرق وطن را به ساحل نجات بکشانند... عجب این است که در ایران بر سر آزادی عقاید جنگ میکنند؛ ولی هیچکس به عقیده دیگری وقعی نمیگذارد. سهل است... اگر کسی اظهار رأی و عقیده نماید، متهم و واجبالقتل، مستبد، اعیانپرست، خودپسند و نمیدانم چه و چه نامیده میشود، و این نام را کسی میدهد که در هفت آسیا یک مثقال آرد ندارد؛ یعنی که نه روح دارد، نه علم و نه تجربه؛ فقط ششلول دارد. هر ایرانی که ملت خود را عبارت از آن سههزار نفر که دیدهاید، بداند و ایرانی را بیدارشده حساب نماید و به ریسمان پوسیده آن هیزم بچیند، دیوانه است. بدون گسترش دانش و تربیت و بدون فراهم آوردن مقدمات و مصالح، نمیتوان ایران را ساخت و این کاری است که در کوتاهمدت انجامپذیر نیست.» ...
- غربت | صفحات ۱۳۷ و ۱۳۸
... دهخدا گفت: «این شهدایی که گفتی، چهطور کشته شدند؟»
- با مخالفان درگیر شدند و در حین زدوخورد جان خود را از دست دادند.
- فقط آنها کشته شدند؟
- نمیدانم.
- میشود احتمال داد که از طرف مقابل هم عدهای کشته شده باشند.
- ممکن است.
- آیا مطمئنی افرادی که از طرف مقابل کشته شدند، همه مجرد بودند؟
- نه، نه!
- راستی، آن افرادی که کشته شدند و تو برای بازماندگانشان پول جمع میکنی، کجایی بودند؟
- خب معلوم است؛ ایرانی.
- لابد طرف مقابلشان ایرانی نبودند.
- بله، ایرانی بودند.
- اگر ایرانی بودند، چرا برادران ایرانی خود را کشتند؟
- خب، چون اینها مخالف سلطنت بودند و آنها مخالف حکومت دولت.
- هر دو گروه ایرانی بودند و بازماندگانشان مردم همین کوچه و بازارند.
جوان از جای برخاست. عرق سردی بر پیشانیاش نشسته بود. دهخدا به چشمان او خیره شد: «ایرانی، ایرانی را میکشد، به خاطر ایران. تو تأمل کن که راه خطا نروی.» ...
- ایرانی | صفحات ۱۷۵ و ۱۷۶
... - تمنا میکنم که به هیچ قیمت طبع این کتاب را ترک نکنید.
- به چه کسی تمنا میکنی؟
- از وکلای آینده مجلس میخواهم، تمنا میکنم که پس از من از دراز و دیر کشیدن و خرج این کتاب ملول و کسل نشوند. تدوین و طبع این کتاب سالیان دراز طول خواهد کشید، لیکن چون پایه حیات علمی و ادبی و مادی و جسمانی ماست، این خرج باید بشود. ...
- آرامش | صفحه ۱۹۷
کارگاه کلمهشکافی
توجه: در اینجا، بیش از قسمتهای قبلی ماجرای کتاب و جزئیاتش لو رفته است، که به خاطر صحبت از زندگینامه علیاکبر دهخدا نیز هست؛ البته سعی شده تا محتوای کتاب ناگفته باقی بماند و خواندن آن را بیلطف نگرداند.
کتاب را پس از چند هفته از برگشتنم به خانه، برداشتم تا بخوانم. اما با نگاهی به کتاب، تصمیم گرفتم آن را برای پدرم بخوانم. چند هفتهای میشد که اوضاع بین من و پدرم خوب نبود، و دوست نداشتم فکر کند که به کل قصد دارم دیگر با او هیچ صحبتی نکنم. میدانستم هم که خودش پا پیش نخواهد گذاشت، مگر با پافشاری بر نظرات خودش بر موضوعاتی که سرشان بحث داشتیم. پس تصمیم گرفتم که این کتاب را به عنوان یک میانجی مطرح کنم، تا بعد ببینیم چه میشود.
از جلد و متن و موضوع کتاب (زندگینامه)، میتوانستم بگویم که پدرم آن را دوست خواهد داشت. پس آن را برداشتم و به عنوان پیشنهادی برای مطالعه معرفیاش کردم؛ و توضیح دادم که میتوانیم یک فصل بخوانیم و اگر دوست داشت، بعد آن را ادامه بدهیم. از سکوتش برداشت کردم که موافق است، و شروع کردیم.
عادت کردن به متن کتاب تا حدودی برایم دشوار بود. به خصوص که بسیاری از دیالوگها بینامونشان بودند، و فقط خطتیره سادهای از باقی متن جدایشان میکرد. نمیشد فهمید که چه کسی با چه کسی مشغول صحبت است. اما سختتر از همه، تغییر راوی بدون هیچ وقفه و فاصله و نشانهای بود. در جایی که احساس میکردی گفته کسی باید تمام شده باشد، میدیدی که در خطوط بعد هم ادامه داشت و مثلا قصه داشت از زبان خود جناب دهخدا روایت میشد.
اما نکتهای در کتاب بود که آن را لمسپذیرتر و قابلدرکتر و حتی دلچسبتر میکرد: تصاویر قدیمی مرتبط با متن، از خانه و زندگی دهخدا، و البته از جاهایی که به او مربوط میشدند. هر از گاه به عکسها که میرسیدیم، کتاب را به سمت پدرم میچرخاندم تا آنها را ببیند. البته کیفیت تصاویر چندان بالا نیست و چون سیاهوسفید هم هستند، تشخیص نکات را سختتر میکنند. اگر تصاویر رنگی و حتی اگر بر کاغذهای گلاسه چاپ شده بودند، خیلی بهتر و واضحتر میبودند و طبعا جذابیت بیشتری هم به اثر میدادند. مشکل دیگر تصاویر هم این است که خیلیهایشان توضیحی ندارند و فقط میتوان حدس زد که به دهخدا و زندگیاش مربوطاند، هرچند که اینطور به نظر نرسد.
(در اینجا شاید بد نباشد که این نکته را ذکر کنم که پس از پیشرفتهای تکنولوژی در زمینههای پردازش تصویر و هوش مصنوعی، حالا میتوان عکسهای سیاهوسفید قدیمی را با بررسی طیف رنگی سیاه تا سفید بهکاررفته در آنها، به عکسهای رنگی تبدیل کرد. این کار میتواند تصویر روشنتری از دورههایی که عکسها متعلق به آنها بودهاند بدهد. ضمن این، با کمک همین تکنولوژیها، میتوان تصاویر کوچک و کمکیفیت را به تصاویر باکیفیت و بزرگتری تبدیل کرد؛ و این کار نیز فرصت بررسی و دقت بیشتری را در خصوص جزئیات آن تصاویر ایجاد میکند.
رنگآمیزی و بهبود کیفیت تصویر قدیمی با کمک ابزارهای جدید |
رنگآمیزی و بهبود کیفیت تصویر قدیمی با کمک ابزارهای جدید هوش مصنوعی و پردازش تصویر |
شاید با اندکی هزینه برای انجام حرفهایتر چنین کاری، میشد جذابیتی دوچندان به این کتاب داد.)
میتوان گفت که یکی از نکاتی که توجه مرا به کتاب بسیار جلب کرد، مواجهه دهخدا با چندین پادشاه مختلف ایران و حکومتهای آنها بود: ناصرالدینشاه، مظفرالدینشاه، محمدعلیشاه، احمدشاه، رضا پهلوی و محمدرضا پهلوی. با اینکه او سالهایی را به جهت تحصیل یا حفظ جان خود در تبعید و دوری از وطن گذرانید، اما هیچگاه مردم خویش را از یاد نبرد و حتی با اینکه دید چه بر سر میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل آوردند و چگونه او را کشتند و قصد داشتند چه بر سر خود او نیز بیاورند، باز هنگامی که از کشور خارج شد و به سوئیس رفت، با همان زبان تند و ساده و مردمی خود به نقد حکومت و عملکرد پادشاه و درباریانش پرداخت، و آتش به جانشان انداخت.
مواجهه خواننده با اولین پادشاه در بازار است؛ آن هم زمانی که علیاکبر نوجوان تازه به دکان شیشهبری رفته است تا به کار مشغول شود و اولین مأموریت خود را دریافت میکند. در آنجا «سلطانبنسلطانبنسلطان، قَدَر قدرت، قوی شوکت، شاه شاهان، قبله عالم، ناصرالدینشاه قاجار» برای زیارت حضرت عبدالعظیم از بازار میگذرند و فراشباشیهایش در اطراف کالسکهاش میگردند و مردم را کتک میزدند و هل میدادند تا از سر راه کنار بروند و مزاحم ثواب شاه نشوند. اما دریغ که تخت سلطنت به هیچکس وفا نمیکند، و در همان روز و همان زیارت، ناصرالدینشاه، که خود را ظلالله میخواند، توسط میرزا رضا کرمانی ترور شد. اما آیا پس از این ترور، فراشباشیها به خونخواهی شاه برخاستند؟ خیر! بلکه به چپاول مردم بر آمدند و به آنها تهمت «قاتل» میزدند و ازشان باج میگرفتند، و آنچه را نمیتوانستند ببرند، میشکستند و داغان میکردند و بعد میرفتند.
(چنین گفتهاند که میرزا رضا پیش از مرگش، در بازجوئیها وقتی از او پرسیده شد که به چه دلیل شاه را به قتل رسانده، و شاه چه گناهی کرده بود، چنین پاسخ داده است:
«وقتی در کشورم اینهمه ظلم و جور و فساد میدیدم و حقخوری و حقکشی، و با تمام این حرفها میدیدم قدرت اول مملکت شاه است، پس با خودم گفتم اگر شاه خبر ندارد از وضعیت کشورش، که وای به حال مملکتی که شاه آن ایشان باشد، و اگر شاه خبر داشت از وضعیت کشور، پس حق او بود قتل و کشتنش، و من از این اقدامم خرسند هستم.»
بد نیست ما نیز از خودمان بپرسیم که: بابت اوضاع امروز کشور که اختلاس و دزدی و رانت و جنایت و فساد مالی و جانی و زمینخواری و کوهخواری و جنگلخواری و زدوبندهای سیاسی و... در آن بسیار شده است، چه کسی را باید مقصر و مسئول بدانیم؟ مدیران شرکتها و تولیدیها و کارخانهها که شرایط حساس کشور و تصمیمات ناسنجیده مسئولین را مقصر گرانی و ناامنی بازار و حقکشیها و حقوق ندادنهایشان معرفی میکنند. مسئولین ردهپایین و فرماندارها و استاندارها که از محدودیت تواناییها و بودجهشان مینالند. مسئولین مجلس که هیچ خطایی را گردن نمیگیرند و اگر هم خطای خیلی بزرگی داشته باشند، مدتی از انظار عمومی مخفی میمانند و دوباره برمیگردند سر جایشان. رؤسای جمهور و کابینه محترمشان که همیشه نفرات قبلی و کابینهشان را مقصر اتفاقات و شرایط معرفی میکنند. همه افراد از اعضای مجلس گرفته تا رئیسجمهور هم که توسط مجلس خبرگان و رهبری تأیید صلاحیت میشوند؛ و همین تأیید صلاحیتشدهها هم هستند که مسئولین ردهپایینتر را تأیید صلاحیت میکنند تا از بینشان رأیگیری شود. اعضای مجلس خبرگان و مسئول صداوسیما هم که توسط رهبری تأیید و تعیین میشوند؛ البته با رأیگیری نمادین از مردم! البته رهبری هم که همیشه ذکر میکنند «در دوران مسئولیت خود» چه کارهایی کردهاند و چهطور دیگران باید از ایشان عبرت بگیرند، انگار نه انگار که الان با داشتن «فرماندهی کل قوا» و «رهبری کل کشور» مسئولیت بسیار خطیرتر و بزرگتری را عهدهدار هستند؛ و فقط ذکر میکنند که «بنده نصیحت کردم و توضیح دادم، اما کسی به حرفم گوش نکرد!»
حالا چه کسی در مملکت ما مقصر است، خدا میداند؛ و احتمالا یا همهچیز تقصیر امام زمان است که دیر کرده و دشمن دارد جان ما را میدرد و زندگیمان را به تاراج میبرد، یا تقصیر خود خداست که از همهچیز آگاه است و به همهچیز تواناست، اما هیچ کاری نمیکند و نشسته و فقط نگاه میکند. البته این دو مورد فارغ از تقصیراتیست که بر عهده دشمنان خارجی، اغتشاشگران، تروریستها، داعش، طالبان، آمریکا، اسرائیل، انگلیس، روسیه، کره شمالی، چین، بهاییان، یهودیان، مسیحیان، ارمنیان، زرتشتیان، صهیونیسم، کمونیسم، کاپیتالیسم، فاشیسم، سوسیالیسم و هر اسم دیگری که بتوان ذکر کرد، هستند. حتی کانادا هم به خاطر مهاجرت زیاد ایرانیها به آنجا مقصر است، و اگر کشور افتضاح و عقبافتادهای بود، حالا اینقدر ایرانیها نرفته بودند و نمیرفتند و آنها که نمیتوانستند بروند برایش حسرت نمیخوردند؛ اما متأسفانه این دشمنان توطئهچین، نقشههای بسیاری را علیه ایران به کار گرفتهاند، که از جمله مهمترین آنها، مدیریت صحیح کشور خودشان و وضع مردمشان است.)
تا پیش از این، به جز در فصل اول، هیچکجا با مسئله شاهان ایران مواجه نمیشویم، و از این فصل به بعد، شاهد رشد و ترقی دانش و نظرات سیاسی و فرهنگی دهخدا خواهیم بود. پس از شنیدن خبر اعدام و سر بریدن وحشیانه میرزا آقاخان کرمانی، شیخ احمد روحی و میرزا حسنخان خبیرالملک در باغ شمال تبریز، علیاکبر تصمیم میگیرد به مدرسه سیاسی برود و علم سیاست بخواند؛ و همین مسیر زندگی او را برای آینده پرفرازونشیبی که پیش رو داشت، تعیین میکند.
پس از دو سال تحصیل در مدرسه و آموختن زبان فرانسه، سرانجام انتخاب میشود تا به عنوان منشی معاونالدوله غفاری که سفیر ایران در کشورهای بالکان شده بود، راهی سفر شود. اما سه سال بعد مجددا به کشور باز میگردد، و کشور و محیط زندگی خود را غرق در تغییرات ریز و درشت میبیند: شور مشروطه جوانان وطن را به خود مشغول داشته است، و این شور و شوق موجب همراهی مردم نیز شده است. اما ایراد کار آنجا بود که مشروطهخواهان و اکثر آنان که خود را مشروطهخواه میدانستند، از اصل «مشروطه» خبر نداشتند و نمیفهمیدند که دقیقا به چه معناست، و فقط سخنی را که میگفت «مشروطه چیز خوبی است و برای همه بهتر است» پی گرفته بودند و فریاد «مشروطه به پا شد، دنیا مال ما شد» سر میدادند و هرجا سخن از «مشروطه» به میان میآمد جمع میشدند و به هواداریاش بر میآمدند.
از آنچه در این مدت رخ داد و بر او گذشت بگذریم؛ چه، به سان جوانان همین امروز که از دانشگاه برمیگردند و هیچ کار مناسب خود نمییابند و به هر کاری که بیابند چنگ میزنند تا زندگی را به طریقی بگذرانند، او نیز مشغول به کار مترجمی شد. اما وقتی که از او برای همکاری در روزنامه صور اسرافیل دعوت میشود، آن را میپذیرد و نوشتن را میآغازد. کاری که بسیار آن را دوست میداشت و مفید میدانست؛ که آنچه را در طی سالها آموخته و دیده و تجربه کرده بود را با زبانی ساده به مردم عادی کوچه و بازار کشورش که فرصت و امکان تحصیل را مثل او نداشتند، بیاموزد؛ که مردم را آگاه کند.
(بد نیست در اینجا این نکته را ذکر کنم که کار نامرتبط به رشته تحصیلی نیز بسیار مفید است و ذهن را زنده و پویا نگاه میدارد، و چه بسا انسان را با مسائل مربوط به کار نیز آشنا میسازد. پس اگر کسی به شغلی فارغ از موضوع تحصیل خود روی بیاورد، فارغ از درآمدزایی که برایش موجب شده است، میتواند نکات بسیاری را بیاموزد که بعدها در شغلهای بعدیاش به کار خواهند آمد.)
ایده روزنامه از سوی میرزا جهانگیرخان شیرازی (صور اسرافیل) و میرزا قاسمخان تبریزی (صور اسرافیل) مطرح شده بود و خود بنیانگذاران آن بودند. اولی سردبیری را بر عهده داشت و دومی تأمین بودجه را، و میرزا علیاکبر دهخدا قرار بود که نویسندگی را عهدهدار شود؛ و شد. در همانجا بود که شروع به نوشتن متونی نسبتا بلند و انتقادی با نام «چرند و پرند» کرد و غضب محمدعلیشاه را برای خود خرید. البته که صور اسرافیل از آغاز کار خود تکلیفش را با همه مشخص کرده بود:
«... و با صدای رسا میگوییم که از تهدید و هلاکت بیم و خوفی نداریم، و به زندگی بدون حریت و مساوات و شرف وقعی نمیگذاریم، و به جز ذات پروردگار و احکام الهیه و قوانین ملکیه از احدی نمیترسیم، و از این عقیده راسخ و محکم تخطی نمیکنیم، تملق از کسی نمیگوییم، و به رشوه گول نمیخوریم، قدح و مدح بیجا از هیچکس نمیکنیم، و اغراض نفسانی به کار نمیبریم. به عبارت اخری، بد را بد و خوب را خوب مینویسیم. در نگارش این روزنامه انتفاع و سود شخصی را منظور نمینماییم، و این کار را کسب و شغل خود قرار نمیدهیم، و به فریاد بلند به تمام برادران ایرانی و ایرانینژاد خود عرض میکنیم: که اگر خدای نخواسته از ما نسبت به وطن خلافی مشاهده فرمایند، ما را متنبه نموده و از راه کج باز دارند، ...»
در ابتدا مشکل شاه با مشروطه به سبب اتهام زنا و فحشای مادرش، تاجالملوک یا امالخاقان (دختر امیرکبیر)، و برچسب زنازادگی که از سوی برخی مشروطهخواهان به او زده میشد، بود، اما با این حال احترام و جایگاه آن را حفظ میکرد. اما بعد، پس از مخابره تلگراف درباره مشروطهخواهیاش برای علمای نجف، و دریافت پاسخ آنها مبنی بر امتنان از مساعدتش با مشروطه، و صدور دستخطی برای قدردانی از وکلای مجلس شورای ملی و اعلام حضور رسمیاش در روز افتتاح مجلس در عمارت جدید رسماً، و همان هنگامی که بیشترین همکاری را با مجلس و مشروطه داشت، برخی نقشه ترورش را کشیدند و عملی کردند. جالب اینجاست که پس از قرائت دستخط شاه، همه وکلای مجلس شورای ملی «زندهباد اعلیحضرت» میگویند و هیأتی را انتخاب میکنند تا برای عرض تشکر به حضور شاه برسند، و شاه نیز با مهربانی و گفتگوهای دوستانه به استقبالشان رفت؛ و اینها یک روز پیش از جریان ترور صورت گرفتند.
از آن ترور ناموفق و نامعقول به بعد، و پیگیری نشدن و پیدا نشدن مرتکبان آن، شاه به شدت از مشروطه و مشروطهخواهان متنفر شد و حتی هیچیک از اعضای مجلس شورای ملی را به مراسم تاجگذاری خود دعوت نکرد، و بر پای حکم پادشاهی مشروطه نیز امضا نزد. پس از آن نیز میخواست قانون اساسی مشروطه را امضا نکند، اما در نهایت با اعتراضات گسترده مردم مواجه شد و این مورد را امضا کرد.
اما در جریان همین اتفاقات، شمشیر دشمنی خود با مشروطه را از رو بست و در اوج این دشمنی، از ولادیمیر لیاخوف روسی کمک گرفت و دستور به توپ بستن مجلس شورای ملی را داد (۲ تیر ۱۲۸۷). در پی این دستور و شلیک توپ به مجلس، چند تن دستگیر شدند و به باغشاه نزد محمدعلیشاه فرستاده شدند؛ که از میان آنان، ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل در همانجا به قتل رسیدند. بسیاری نیز گریختند و مخفی شدند و حتی از کشور خارج شدند.
(بد نیست در همینجا، سخنی از سرگذشت کلنل ولادیمیر لیاخوف نیز بگوییم:
او که یکی از افسران ارتش روسیه بود، از طرف دربار تزار نیکلای دوم به ایران اعزام شد و در زمان سلطنت محمدعلیشاه، فرماندهی مرکز قوای قزاقان را بر عهده گرفت؛ اما هیچگاه خود را در مقابل هیچیک از مقامات ایران، حتی وزیر جنگ، مسئول نمیدانست، و فقط از سنپترزبورگ کسب تکلیف میکرد.
در یکم تیرماه ۱۲۸۷ بود که از طرف شاه به سمت فرماندار نظامی تهران منصوب شد و فردای همان روز، مطابق دستور شاه و توصیه شاپشالخان و نیکولاس هارتویگ، وزیر مختار روسیه در ایران، مجلس شورای ملی را به توپ بست. تعدادی از نمایندگان مجلس را کشت و عدهای را متفرق کرد، و قزاقان به مجلس ریخته، آن را تخریب و غارت کردند. اما در پی این اعمال وحشیانه، شاه از کلنل لیاخوف قدردانی به عمل آورد؛ و او نیز تا ۲۸ تیر سال بعد در خدمت محمدعلیشاه باقی ماند، و دو روز پس از خروجش از خدمت، استعفای رسمی خود را تسلیم سپهسالار وزیر جنگ کرد و به سنپترزبورگ بازگشت.
وقتی در سال ۱۲۹۵ شمسی انقلاب روسیه به وقوع پیوست، لیاخوف به ژنرال دِنیکِن، فرمانده روسهای سفید، پیوست؛ اما پس از شکست آنها، به گرجستان گریخت و در آنجا به دست سه تن گرجی کشته شد.
فارغ از اینکه چگونه او در نهایت به سزای اعمال وحشیانه و بیشرمانه خویش رسید؛ باید بپرسیم که چه کسی او را وا داشت تا چنان اعمال را به انجام رساند؟ مگر نه این است که از او سرکوب خواسته بودند؟ آیا سرکوب مجلس نیاز به چنین ویرانگری و خشونت و کشتار داشت؟ آیا نه این است که او به عنوان یک نیروی نظامی خارجی، هیچ دین و نسبتی بین خودش و ایرانیان نمیدید و احتمالا به خاطر بودنش در میان آنها که نسبتا عقبافتادهتر از مردم بلاد خودش بودند احساس نفرتی از آنها نیز در دلش پدید آمده بود، که دست به آن جنایات زده بود؟ اما چهطور کسی میتواند چنین وحشیانه رفتار کند و هیچ عذاب وجدان نداشته باشد و هیچگاه نسبت به کردههای خود پشیمان نشود؟ آیا به این خاطر نیست که فردی مثل او همهچیز را با «داشتن دستور» توجیه میکرده است و خود را موظف به آن اعمال میدیده؟
برای درک بهتر قضیه، شاید بد نباشد که به کشتار جلیانوالا باغ در هند، که توس ژنرال ارتش بریتانیا، رجینالد دایر، صورت گرفت نگاهی بیندازیم:
۲۱ فروردین ۱۲۹۸ شمسی، ژنرال دایر با ۴۷۵ نفر نیروی بریتانیایی و ۷۱۰ نفر نیروی هندی وارد شهر امریتسار میشود و به محض ورود خود، حکومت را نظامی اعلام میکند؛ اما با این حال رهبران محلی از مردم میخواهند که در جلیانوالا باغ، بزرگترین پارک محصور شهر که هرساله در آن مراسمی مذهبی نیز برگزار میشد، جمع شوند. مردم نیز هم برای تماشای مراسم و هم برای طرح خواستههای سیاسی خودشان و زیر سؤال بردن حکومت نظامی، در آنجا جمع شدند. برخی منابع تجمع تا حدود ۲۰هزار نفر را در آن مکان تخمین زدهاند.
دایر هیچ اقدامی برای جلوگیری از تجمع جمعیت یا متفرق کردن مسالمتآمیز آنها انجام نداد؛ و در واکنش به سرپیچی از قانون منع تجمع بیش از چهار نفر، جلیانوالا باغ را محاصره کرده و بدون حتی یک اخطار، تجمعکنندگان را به گلوله بست. آن محوطه محصور بود و دایر و سربازانش نیز راه خروجی را سد کرده بودند، و تا اتمام مهمات خود به تیراندازی ادامه دادند. مردم وحشتزده نیز، برای فرار به هر سو دویدند و هموطنان خود را نیز زیر دستوپا از بین بردند. به این ترتیب در کمتر از ۳۰ ثانیه، کشتاری سریع و کمسابقه از غیرنظامیان رخ داد.
هنوز توافقی بر سر تعداد کشتهشدگان و زخمیها صورت نگرفته است، اما مدارک رسمی بریتانیا در آن زمان، کشتهشدگان ۳۷۹ نفر (۳۳۷ مرد و ۴۱ زن و ۱ نوزاد هفتهفتهای) و زخمیها ۱۱۰۰ نفر اعلام شده بود. کنگره ملی هند اما رقم واقعی کشتهشدگان را حدود ۱۰۰۰ نفر و تعداد زخمیها را بالغ بر ۱۵۰۰ نفر اعلام کرد.
چند روز پس از این جریان، ژنرال دایر را به یک دادگاه نظامی احضار کردند تا عمل او مورد بررسی واقع شود:
- آیا درست است که شما دستور دادید که به انبوه مردم شلیک شود؟
+ درست است. قصد من تحمیل درسی بود که بر سرتاسر هند تأثیر داشته باشد.
- اگر قادر بودید تا یک ماشین مسلح را به آن محیط وارد کنید، با مسلسل آن نیز شلیک میکردید؟
+ احتمالا بله.
- آیا شما متوجه حضور زنان و بچهها در میان جمعیت بودید؟
+ بله.
- اما این حضور را مرتبط با هدف خود ندیدید؟
+ دقیقا.
- شما برای کمک به مجروحین چه تمهیداتی را در نظر گرفته بودید؟
+ من آماده کمک به هر کسی که درخواست میکرد بودم.
در اینجا این سؤال مطرح شد:
- چهطور کودکی که توسط یک اسلحه 303Lee-Enfield مورد شلیک واقع شده است، درخواست کمک میکند؟)
گفتهاند که وقتی در حوالی زمان به توپ بستن مجلس با شاه در خصوص همکاری با مشروطهخواهان نامهنگاری شده بود، چنین پاسخ داده بود:
«ملت غلط میکند ما را نخواهد. رعیت را چه به سرکشی، رعیت را چه به استنطاق صاحبقران، رعیت را چه به فریاد حقطلبی! رعیت غلط میکند ما را نخواهد! رعیت گوسفند و ما شبانیم! سایه ماست که آرامش میدهد، نعمت ارزانی میدارد، و دفع بلا میکند! ماییم که آبرو میدهیم، ماییم که مالک ایرانیم! خون جواب آزادیست! رعیت غلط میکند اعتراض کند، غلط میکند دیوان مظالم بخواهد، غلط میکند مشروطه بخواهد، رعیت غلط میکند ما را که زینت کشوریم محکوم کند! به خدای احد و واحد قسم دستور دادهایم به قزاقها هرکه نافرمانی کرد امانش ندهند، هرکه فریاد مشروطهخواهی سر داد پوستش را کنده، کاه پُر کنند! ما رعیت سربهزیر میخواهیم، ما رعیت بلهقربانگو میخواهیم، ما رعیت کر و کور میخواهیم.»
و در راه مقابله با مشروطهخواهان، شیخ فضلالله نوری نیز با شاه همراهی میکرد. شیخ فضلالله در آذر سال ۱۲۸۶ نیز، در واقعه میدان توپخانه، در جمع مخالفین مجلس مشروطه قرار داشت و از هیچ کاری فروگذار نمیکرد.
کار روزنامه صور اسرافیل نیز در پی این جریانات تا مدتی متوقف شد، تا اینکه مجددا در سوییس به راه افتاد و دهخدا اولین شماره جدید آن را، به تاریخ ۳ بهمن ۱۲۸۷، چنین آغاز کرد:
«روزنامه صور اسرافیل پس از وقایع ۲۳ جمادیالثانیه و قبایح اعمال چنگیز عصر جدید، محمدعلی، و شهادت مدیر روشنضمیر آن، مرحوم میرزا جهانگیرخان (طابَ ثَراه)، اینک با قلم دبیر سابق خود، میرزا علیاکبرخان دهخدای قزوینی، دنباله مسئولیت وطنی خویش را از نو گرفته، و با قوتی، ضعف قوای سابق برادران دینی و وطنی خود را از این گوشه انزوای دنیا، به انتقام خون پاک شهیدان راه حریت و ترمیم خرابیهای قلمرو داریوش و اردشیر صلا میزند و اعانت و کمک برادران ایمانی خود را (بر خلاف سال اول)، پس از آن همه خسارتهای جانی و مالی، امروز از روی کمال ناچاری طلب میکند، و امیدوار است که عنقریب به همت شیرمردان آذربایجان، دوره این دوری و مهجوری از وطن نیز به سر آید و به زودی چنانکه پیشآمدهای کار وعده میدهد، کواکب معارف عموما، و این شبتاب ضعف نیز از افق طهران طلوع نماید. و از مزایای سال دوم روزنامه تزئین آن است در هر هفته، به صورت یکیدو نفر از شهدای راه آزادی و پیشقدمان طریق حریت، با شرححال و درجه خدماتشان، تا حدی که در اینجا به دست آید و بعد مسافت و دوری از مرکز ما را بدان مجاز نماید. والسلام.»
وقتی حدود یک سال پس از آن اعمال ناشایست و فجیع، مشروطهخواهان در تاریخ ۲۲ تیر ۱۲۸۸ موفق به فتح تهران شدند، محمدعلیشاه پناهنده سفارت روسیه در تهران شد، و بعد توسط مجلس عالی از مقام سلطنت خلع، و مجبور به ترک ایران شد. به جای او پسر ۱۲سالهاش، احمد، را به تخت شاهی نشاندند و برای خودش هم ماهی ۱۰۰ تومان مقرری تعیین کردند. اما با کمک روسها به انتقامجویی بر آمد و موفق نشد، و همان مقرری را نیز از دست داد و به اودسا در اوکراین، که آن زمان بخشی از روسیه بود، بازگشت. در هنگام رفتنش از کشور، به عمه خود، فروغالدوله، چنین گفته بود:
«عمهجان، مرا سرزنش نکن که به سفارت اجنبی پناهنده شدم. آمدنم از ترس نبود. دیدم این سلطنت دیگر به دردم نمیخورد. گیرم با اینها صلح کردم، یا زورم رسید و همه را کشتم؛ باز رعیت ایران، این نوکرهای نمکبهحرام، مرا دوست نخواهند داشت. تک و تنها با یک مملکت دشمن چه کنم؟ اگر نیامده بودم به سفارت روس، میریختند و در همان قصر سلطنتآباد مرا میکشتند، و زن و اولادم را اسیر میکردند.»
(انگار هیچگاه شاهی نبوده که از کشور و حکومتش او را بیرون کنند و بعد تقصیرها را به عنوان ارشدترین مقام کشور پذیرفته باشد و قبول کرده باشد که خطایی ازش سر زده بوده، که مردم علیه او شوریدهاند و حکومتش را به پایان رساندهاند. و انگار که همیشه پیش از بیرون شدن هر شاهی از مملکتش، او با خشونتی بیبدیل تمام ملت را به درد کشیدن وا داشته است.
آیا نمیبایست به جنایات سالهای اخیر در حکومت فعلی امیدوار باشیم، و آن را نشانهای از اضمحلال تواناییهای حکومت و به پایان رسیدن جایگاه قدرت او بدانیم؟ و آیا انتظار نمیرود که فرمانده کل قوا پس از آن روز، سخنان بسیار از بیلیاقتی مردم و گوش نسپردن به صدای هدایتگر او بیان دارند و تقصیرها را به گردن مردم مالیاتدهنده و پایمالکنندگان خون شهدا، که باز همان مردماند، بیندازد؟)
از اینها بگذریم که سخن به بیراهه رفت. دهخدا از میان مردم بود و در میان آنها زیسته بود و خلقوخو و عادات و رسوم آنها را میدانست. روشنفکری فارغ از هویت جامعه خویش نبود. حرف ساده مردم را میفهمید و حرفش را به همان زبان ساده به آنها میفهماند. همین هم بود که مردم او را دوست میداشتند و تیراژ روزنامهای که در آن مینوشت بسیار بالا رفته بود. اما چه کنیم که پایان قصه صور اسرافیل خوش نبود...
مشکل دیگری که کتاب دارد و خواننده تقریبا از اواسط مطالعه خود متوجه آن میشود، اسم نبردن از افراد و اتفاقات به صورت تاریخنگارانه است. یعنی مخاطب نمیتواند متوجه شود که هر بخش از کتاب دقیقا درباره چه چیزهایی صحبت میکند، و این مسئله کتاب را به یک رمان اقتباسشده از زندگی دهخدا تقلیل میدهد.
البته نکتهای که مطرح است اینکه با شلوغ شدن چنین کتابی با نامهای افراد و جاها، ممکن است مخاطب نوجوان و جوان کتاب بیشازحد گیج شود و خواندن کتاب برای او سخت شود. اما در این کتاب، محتوا بیشازحد نامزدایی شده است، و از همین رو، مخاطب را به گیجی دیگری دچار میکند. برخی جاها خواننده قصد میکند تا از موضوع بخش بیشتر سر در بیاورد، اما درون کتاب که چیزی نمییابد و وقتی هم به سراغ جستوجو در اینترنت میرود، متوجه میشود که باید با کلماتی نامفهوم و مبهم، پی ببرد که چه چیز در کجا و چگونه رخ داده بوده است.
بهتر آن بود که حتی اگر نویسنده نمیخواست که کتاب و متن خود را تغییر بدهد تا این اسامی را در آن قرار دهد، اینگونه توضیحات اضافه را، به پاورقی کتاب اضافه کنند. یا حتی میتوانست این توضیحات اضافه را در پایان کتاب و به عنوان موضوعاتی برای مطالعه بیشتر یا لیست «اعلام کسان و جاها و رویدادها» بیاورد.
ضمن بیان این مشکل، باید شکایتی هم از پاورقیهای کتاب بکنم، که مثلا برای توضیح معنای کلمات سخت اضافه شدهاند؛ اما در واقع بسیاری از کلمات دشوار را رها کردهاند، و خیلی مواقع برای کلمات واضح و روشنی توضیح اضافه شده است که به نظر بسیار بیهوده میرسد. از جمله این کلمات بیهوده، میتوان به «قُرُق»، «طُرُق»، «مَخمَصه» و «محبس» اشاره کرد. باید به خاطر داشته باشیم که پاورقیها قرار است که ذهن خواننده را در جهت فهم بهتر مطلب راهنمایی کنند، نه اینکه در میان خواندن وقفه ایجاد کنند و تمرکز خواننده را از متن اصلی دور کنند.
در هر حال، دهخدا پس از مدتی زندگی در غربت، باز تصمیم به بازگشتن به وطن خویش میگیرد و البته نماینده مردم کرمان در مجلس نیز میشود. او که بازمیگردد، روسها نیز بازمیگردند. با اینکه ایران در جنگ جهانی اول اعلام بیطرفی کرده بود، روسیه تا دروازههای تهران پیشروی کرد. اما در نهایت، با کودتای رضاخان در ۳ اسفند ۱۲۹۹، حکومت ایران به کلی تغییر یافت و به دست خاندان پهلوی افتاد. دهخدا در همین حوالی بود که از سیاست کنارهگیری کرد و به سراغ جمعآوری یک فرهنگ لغت عظیم رفت. هرچند که سیاست به کنارهگیری او اهمیتی نمیداد و بارها او را با خود درگیر کرد.
خواستند از سوی شاه بودجهای برای کار جدیدش به او بدهند، اما دهخدا زیر بار نرفت. هیچوقت دوست نداشت تا از شاهی یا شخص ردهبالایی بودجه (رشوه) بگیرد، حتی در این کار لغت نیز، که هیچ ربطی به سیاست و از این قبیل چیزها نداشت، چنین نکرد و همه خرجها را از جیب خود پرداخت.
چندی بعد در جریان اتفاقاتی که میان شاه و مصدق افتاد، باز به سراغ دهخدا آمدند و بازجوییاش کردند و خانهاش را تفتیش کردند. اما دهخدا دیگر به این چیزها اهمیتی نمیداد. برایش مهم این بود که کار لغات را به پایان برساند، و در جهت حفظ زبان فارسی که سالهای سال دوام آورده بود کاری کند. با اینکه تا آخرین روزها تلاش خود را در این زمینه کرد، اما در نهایت مجبور شد به پایان رساندن کار را به دست دیگران بسپارد.
علیاکبر دهخدا در روز دوشنبه، هفتم اسفندماه ۱۳۳۴، در سن ۷۷ سالگی، در خانه مسکونی خود در خیابان ایرانشهر تهران درگذشت. پیکرش را به شهر ری برده و در ابن بابویه، در مقبره خانوادگی، دفن کردند. پس از درگذشت او، خانهاش تبدیل به دبستانی به نام خودش شد. اما در سالهای پس از انقلاب نامش را از دبستان برداشتند.
متأسفانه آنان که در راه پیشرفت فرهنگ و سیاست وطن گام برداشتند، به سادگی به فراموشی سپرده شدند و حکومتها نیز با آنان به عداوت برخاسته و نامشان را از هرجا که توانستند پاک کردند. هرچند که کسی نمیتواند به کل آنان را از تاریخ وطنشان پاک کند، اما حقشان بود که از آنها به خوبی یاد کنند و به نسلهای جدید معرفی و برای آنها بدل به الگو شوند: کسانی که سراسر زندگیشان را زحمت کشیدند تا جامعه خود را نسبت به حقوقشان آگاه کنند و چیزی به دانش مملکت خود بیفزایند و کشور را به سوی تعالی حرکت دهند.
ولی چیزی که در این مملکت برای اینگونه افراد در نظر گرفتهاند، درست برعکس آن چیزیست که برای افراد متحجر و ضدملت و ضدپیشرفتی مثل شیخ فضلالله نوری، که مجسمهاش را در جاهای گونهگون ساختهاند و خیابانها به نامش کردهاند، است. نامشان را از خیابانها و اماکن برمیدارند و آثارشان را معدوم میکنند و خاطرهشان را مخدوش میکنند. همین رفتار و اعمال و جنایات است که دهخدا را در پایان، تشنه شنیدن شعر حافظ میکند:
دردِ عشقی کشیدهام که مَپُرس زهرِ هجری چشیدهام که مَپُرس
گشتهام در جهان و آخرِ کار دلبری برگزیدهام که مَپُرس
آنچنان در هوایِ خاکِ دَرَش میرود آبِ دیدهام که مَپُرس
من به گوشِ خود از دهانش دوش سخنانی شنیدهام که مَپُرس
سویِ من لب چه میگَزی که مگوی لبِ لعلی گَزیدهام که مَپُرس
بیتو در کلبه گداییِ خویش رنجهایی کشیدهام که مَپُرس
هَمچو حافظ غریب در رَهِ عشق به مَقامی رسیدهام که مَپُرس
(در گنجور میتوانید حاشیهنویسیها و توضیحات را نیز بخوانید.)
کتاب را که به پایان رساندیم، پدرم هیچ نظری نداشت. حتی نگفت که آن را دوست داشته یا نه. اما خودم از میزان توجهش به برخی قسمتها میتوانستم بفهمم کدام را بیشتر دوست داشته و به کدام کمتر اهمیت میداده. دو بخشی که خیلی بیشتر از بقیه دوست داشت، بخشهای ۱۳ و ۱۶، با نامهای «نقشه قتل» و «غربت» بود. اما خودم از آنچه بر این جانهای پرتلاش رخ داد بسیار اندوهگین شدم و بارها اشک ریختم. متن کتاب البته ویرایش خوبی نداشته و گاه و بیگاه آزردهدل میشدم که بعد از سالها زندگی، برای اولین بار کتابی درباره دهخدا یافته بودم و آن هم اینطور درهمریخته بود.
نویسندهها میبایست نوشته خود را لااقل یکی دو بار پس از تکمیل کار، و با فاصلههای زمانی مختلف، بخوانند و آن را ویرایش کنند، و سپس آن را به انتشارات بسپارند. البته که انتشارات نیز موظف است متن را بخواند و اشکالات آن و نکاتی برای بهبود آن را مطرح کند، و بعد آن را به چاپ برساند. اما در این کتاب، موارد بسیار زیادی برای بهبود متون و فصلها وجود دارد. برای مثال، شرح صداهای محیطی، مثل «قارقار» کلاغها، در برخی جاها به شدت با متن اطراف خودش ناهماهنگ بود و خواننده را منزجر میکرد. البته من در این مواقع بیشتر از انزجار و ناراحتیهایی از این قبیل، شرمنده میشوم. بیشتر شرمندگیام هم به خاطر زحماتیست که فردوسی و ادیبان دیگر برای حفظ این زبان کشیده بودهاند. به نظرم هر نویسندهای باید خود را موظف به حفظ زبانی که به آن مینویسد بداند، و بعد محتوای مورد نظرش را با بهترین شیوهای که میداند بنویسد. هرچند که رمان خانم بیات بسیار قابلتقدیر و دوستداشتنیست، و نمیخواهم بگویم که او کم گذاشته است، اما لازم میدانم که در چاپ جدید کتاب، ویرایشات جدیای در متن آن صورت بگیرد، و امیدوارم که در چاپی که تصویرش را در ابتدای مطلب آورده بودم، این کارها را انجام داده باشند.
برای خواندن مطالب بیشتر به لینکهای زیر مراجعه کنید:
- علیاکبر دهخدا (ویکیپدیا)
- دهخدا و مشروطیت (دوران: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران)
- به توپ بستن مجلس (ویکیپدیا)
مشخصات کتاب
نام کتاب: مسافر روشنی (رمانی بر اساس زندگی علیاکبر دهخدا)
نویسنده: میترا بیات (تارنمای کتابَک)
موضوع: رمان فارسی | زندگینامه | علیاکبر دهخدا (۱۲۵۸-۱۳۳۴)
انتشارات: سروش (انتشارات صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران) (تارنما)
تعداد صفحه: ۱۹۸
چاپ اول: ۱۳۷۷ | قیمت: ۵۶۰ تومان
شابک: ۹-۰۵۲-۴۳۵-۹۶۴
قسمت قبلی: قسمت ۵ : بیاحساس | مارسل پروست | مینو مشیری
قسمت بعدی: قسمت ۷ : مغلطه (راهنمای درست اندیشیدن) | جمی وایت | مریم تقدیسی
۱۷ تیر ۱۴۰۲
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
ارسال یک نظر
نظر شما چیه؟ حتما برامون بنویسین.
(ضمنا اگه برای خودتون اسم بذارین، به مرتب شدن بخش نظرات کمک بزرگی کردین!)