تازه‌ترین نوشته

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

تصویر
پوستر سی‌امین نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم در مصلی تهران انوار عظیم لزوما نشانه‌های خوش نیستند، گاهی باید از آن‌ها به تاریکی گریخت، تا اندک نوری یافت و جان بدان آرامش بخشید   اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به  قسمت ۰  نگاهی بیندازید. خبر برگزاری سی‌امین نمایشگاه قرآن به مناسبت ماه رمضان منتشر شده بود، که پسرخاله‌هایم با من تماس گرفتند و گفتند که به آن‌جا برویم. برنامه کوچکی که قرار بود داشته باشیم، با اضافه شدن خاله‌هایم و همسران و بچه‌های‌شان، و دایی و زن‌دایی‌ام تبدیل به یک دورهمی خانوادگی نسبتا بزرگ به مناسبت سیزده‌به‌در شد. من هم به «م.ح»‌ گفتم که ببینم چه می‌کند، و او گفت که اگر بتواند خودش را خواهد رساند. این بود که روز دوم نمایشگاه همگی به سوی آن شتافتیم. ( خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا): «سی‌اُمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن نقد و بررسی می‌شود» ) من و احمد پیش از این‌که دیگران از ماشین‌ها پیاده شوند و بیایند، رفتیم و کمی قدم زدیم و بخش‌های مختلف را به سرعت از نظر گذراندیم. محتوای نمایشگاه نسبت به سال‌های قبل بسیار کمتر شده بود و نشرهای کمتری حضور

جاده گم‌شده : قسمت ۱۰ : بی‌وطنی در میان وطن‌های گم‌شده

ورودی مرکز تبادل کتاب، از دور (تصویر از نقشه بلد)
ورودی مرکز تبادل کتاب، از دور (تصویر از نقشه بلد)

گاهی لازم است که در فضایی کوچک، به سراغ ماجراجویی‌ای بزرگ در اوطان واژگان برویم!


اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.


قرار بود فردای ماجراجویی قبلی بروم و چند کتاب دیگر را برای «ارغوان» پیدا کنم (برای آشنایی اندکی بیشتر با «ارغوان» می‌توانید به قسمت دوم مجموعه کتاب‌خانه مدفون و قسمت نهم همین مجموعه مراجعه کنید.)، اما نشد. کارهای زیادی برایم پیش آمد و «م» هم نمی‌توانست همراهم بیاید. به جای رفتن دنبل کتاب‌ها، سری به یکی از مساجد زدم تا از کلاس‌هایی که در آن برگزار می‌شود خبر بگیرم. چیزهای جالبی دیدم، که خیلی‌های‌شان ربطی به کلاس‌هایی که قرار بود لیست کنم نداشتند!

اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، آسانسور رنگ‌پریده و کوچک مسجد بود که در وسط آینه مقابل درش صلواتی نوشته شده بود و در طی حرکتش موسیقی سریال امام علی را پخش می‌کرد.

وقتی به طبقه کلاس‌ها رسیدم، با مسئول دوره‌های مسجد مواجه شدم: خانمی مانتویی که به شدت با عشوه صحبت می‌کرد، در حدی که معذب شده بودم. در حین صحبت‌هایش مرا به دفترش راهنمایی کرد تا توضیحات اضافه و لیست دوره‌ها را برایم شرح بدهد. دستگیره در دفتر خراب بود و او هم تا باز شدن در زیر لب غرغر کرد.

در راهروی تنگی که با پنجره‌های نرده‌آبی که نوشته‌های درهم‌وبرهمی داشت محصور شده و منتهی به دفتر آن خانم می‌شد، کاغذ آچهاری به دیوار زده بودند که بر آن «پلیس خادم ملت، پلیس فدای ملت» به چشم می‌خورد. (کمی ذهنم درگیر شد که اگر «پلیس فدای ملت» چیزی‌ست که مطرح می‌شود و به نظر این مسجدیان مورد قبول است، پس چرا وقتی پلیسی فدای ملت می‌شود، باید چندین نفر به زندان بیفتند و جریمه بدهند و اعدام شوند؟ و پلیس چه‌طور خادم ملت است اگر جلوی اعتراضات ملت می‌ایستد و آن‌ها را کتک می‌زند و به‌شان گلوله شلیک می‌کند؟)

تا او در را باز کند، نگاهی به تابلوی اعلانات انداختم و این موارد را از روی کاغذهای جداگانه خواندم:

  • طرح بشارت (مربی‌گری و تربیت مربی قرآن)
  • اهداف مؤسسه: ۱۰۰ شعبه در تهران / ۱۰۰هزار قرآن‌آموز غیرحضوری
  • تربیت مربی برای تدریس ترجمه قرآن به زبان انگلیسی با مکالمه انگلیسی
  • برنامه‌های کلاس‌های زبان‌آموزی قرآن: زبان‌آموزی قرآن جزء اول / مکالمه زبان انگلیسی

وقتی از مسجد خارج می‌شدم، نگاهم به پوستری افتاد که به نظرم خنده‌دار آمد، و این‌ها محتوایش هستند:

  • حجامت / زالو / فصد
  • ماساژ
  • یدآوری
  • طب سوزنی / طب سنتی

شاید بپرسید که چرا همه این‌ها را تعریف کردم؛ و پاسخ من این است که حیفم آمد شما را از وضعیت مساجد کشور بی‌خبر بگذارم؛ و البته نمی‌خواستم آن‌چه را که دیده و فهمیده بودم را از دست بدهم و فراموش کنم.

به هر حال، روز بعد قرار شد با «م» به مرکز تبادل کتاب بروم و هم او را با آن‌جا آشنا کنم و هم خودم کتاب‌های «ارغوان» را پیدا کنم. حدود ظهر از خانه به راه افتادم و خیلی زود به چهارراه ولی‌عصر رسیدم. احساس خوبی داشتم. انگار دوباره به دوره دانشجویی‌ام برگشته بودم و دوباره می‌توانستم برای دیگران کتاب‌های‌شان را پیدا و تهیه کنم. احساس می‌کردم که مشغول کار مفیدی هستم.

نزدیک چهارراه که رسیدم، به «م» پیام دادم تا به سمت خیابان برادران مظفر به راه بیفتد، و خیلی زود به هم رسیدیم.

***

ورودی مرکز تبادل کتاب (تصویر از نقشه بلد)
ورودی مرکز تبادل کتاب (تصویر از نقشه بلد)

سامانه جستجوی کتاب‌ها در مرکز تبادل کتاب، احتمالا اولین چیزی است که در محیط بزرگ و شلوغ آن‌جا، نیازمندش خواهید بود؛ اما من چون می‌دانستم باید به کدام بخش بروم، دست «م» را گرفتم و با هم به بخش کتاب‌های کودک و نوجوان رفتیم: «ارغوان» می‌خواست یکی از مجموعه‌هایی که چندین سال قبل دنبال می‌کرد، به نام «کلبه درختی سحرآمیز»، را کامل کند.

وقتی رسیدیم، اول نگاهی به کتاب‌ها انداختم و سعی کردم جلدهای «کلبه درختی سحرآمیز را پیدا کنم و بیرون بیاورم. همه را بردم و روی میزی که «م» پشتش نشسته بود گذاشتم. «م» در این مدت مشغول کار خودش بود. وقتی بعد از حدود یک ساعت توانستم همه جلدها را پیدا کنم، به «ارغوان» پیام دادم تا بگوید کدام جلدها را ندارد. او هم جواب داد که جلدهای ۲۹، ۳۱، و ۳۴ تا ۴۰ را ندارد؛ و کمی بعد هم لیست اسامی‌شان را برایم فرستاد.

در میان حدود صد جلدی که از این مجموعه پیدا کرده بودم، فقط توانستم چهار مورد از لیست او را پیدا کنم:

  • زمستان جادوگر یخ
  • اژدهای بامداد سرخ
  • ساحرهای جدید در شب‌نشینی ایفل
  • سفر به سرزمین جادویی آرتورشاه

اما وقتی به او اطلاع دادم، گفت که در یک سایت به جز «اژدهای بامداد سرخ» باقی را پیدا کرده و ارزان‌تر هم هستند. من هم همان یک جلد را برایش گرفتم و بعد تمام کتاب‌های دیگر را بردم و کنار هم در یکی از قفسه‌ها که تقریبا خالی کرده بودم قرار دادم. خیلی مسخره بود که کتاب‌ها را این‌قدر بی‌اساس و قاطی چیده بودند، و خواستم با این کار کمکی کرده باشم.

بعد از این شروع کردیم به چرخ زدن در میان کتاب‌ها و از بخشی به بخش دیگر رفتیم و در هر گوشه‌ای کتابی را دیدیم و کمی هم از بعضی‌های‌شان خواندیم. کلی هم به محتوای مزخرف کتاب‌ها خندیدیم و برای برخی موارد هم حرص خوردیم و زود ازشان گذشتیم.

دیواری از کتاب؛ البته من و «م» یا آن را ندیدیم و یا حواس‌مان نبوده (تصویر از تارنمای مرکز تبادل کتاب)
دیواری از کتاب؛ البته من و «م» یا آن را ندیدیم و یا حواس‌مان نبوده (تصویر از تارنمای مرکز تبادل کتاب)

«م» نگاهی به بخش کتاب‌های آموزش زبان انگلیسی انداخت و یکی از کتاب‌های مربوط به آزمون‌های سطح‌بالای زبان را برداشت، و بعد هم به بخش کتاب‌های مرجع زبان‌اصلی (غالبا انگلیسی) رفتیم و نگاهی به آن‌ها انداختیم، و «م» چندتا از مواردی را که می‌دانست و یا می‌توانست ترجمه کند و توضیح بدهد را برایم گفت. البته چند دقیقه‌ای آن‌جا نشستیم و کمی استراحت هم کردیم. من هم از فرصت استفاده کردم و یکی دو کتاب کوچک برای خواهرم برداشتم:

  • آدم‌کوچولوی گرسنه | نویسنده: پیر دلی | مترجم: کلر ژوبرت | انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
  • خاله‌ریزه پیر و کوچولو | نویسنده: الف پرویسن | مترجم: داود شعبانی | انتشارات پیدایش
  • بازگشت به خانه | نویسنده: الیور جفرز | مترجم: پگاه مظلومی | انتشارات نظر

پنل جستجوی مرکز تبادل کتاب
پنل جستجوی مرکز تبادل کتاب

در حین همین کتاب‌گردی‌ها، به یاد کتاب‌های «داستان بازی» از انتشارات دنیای بازی افتادم و این‌طور بود که به سراغ سامانه جستجوی کتاب‌ها رفتم. صفحه جستجوی کتاب، همان صفحه‌ای‌ست که در تارنمای مرکز تبادل کتاب هم وجود دارد. پای دستگاه رفتم و نام انتشارات را وارد کردم. لیستی از پنج کتاب باز شد که خوش‌بختانه با همکاری یکی از آقایان راهنما، توانستم همه‌شان را پیدا کنم:

  • برادری (۱) (متال گیر سالید) | نویسنده: ریموند بنسون | مترجم: مهدی دانشور
  • نبرد آسفو (۱) (چرخ‌های جنگ) | نویسنده: کارن تراویس | مترجمان: سیدطه رسولی و عاطفه هاشمی
  • دسیسه (رزیدنت اویل (۱)) | نویسنده: استفانی دانل پِری | مترجم: سیدطه رسولی
  • شهر مردگان (رزیدنت اویل (۲)) | نویسنده: استفانی دانل پِری | مترجم: سحر نیکنام
  • راننده تاکسی (مافیا) | تهیه‌کنندگان و مترجمان: انتشارات دنیای بازی و امیرعباس میثمی

(برای خواندن نقد و بررسی کتاب آخر به قسمت دوم مجموعه کتاب‌خانه مخفی رجوع کنید.)

اما مشکلی که وجود داشت این بود که در لیست نتایج جستجو، عکس هیچ‌کدام از کتاب‌ها وجود نداشت، و باعث می‌شد که کار پیدا کردن کتاب‌ها بسیار سخت شود.

لیست پیش‌فرض نتایج جستجوی مرکز تبادل کتاب، که خودش تا شما به دنبال کتاب مورد نظرتان بگردید چند کتاب را پیشنهاد می‌دهد، اما می‌بینید که عکس هیچ‌کدام از کتاب‌ها را نشان نمی‌دهد
لیست پیش‌فرض نتایج جستجوی مرکز تبادل کتاب، که خودش تا شما به دنبال کتاب مورد نظرتان بگردید چند کتاب را پیشنهاد می‌دهد، اما می‌بینید که عکس هیچ‌کدام از کتاب‌ها را نشان نمی‌دهد

برای همین هم مجبور شدم از راهنمای بخش کمک بگیرم. او هم پس از کمی نگاه کردن به کتاب‌ها، دوباره به سراغ دستگاه جستجو رفت تا چیزی را ببیند؛ و تازه آن‌جا بود که فهمیدم علت چیدمان درهم‌وبرهم کتاب‌ها در آن‌جا چه بوده است: کتاب‌ها را بر اساس تاریخ ورود و ثبت‌شان به مرکز می‌چیدند، تا بتوانند بر همین اساس تخفیف‌ها را نیز اعمال کنند. تخفیف‌ها هم مطابق با توضیحی که در تارنمای مرکز وجود دارد، بدین شکل هستند: «کلیه کتاب‌های موجود در مرکز، پس از گذشت سه هفته از ورودشان، شامل ۳۰درصد تخفیف؛ پس از گذشت چهار هفته، شامل ۵۰درصد تخفیف؛ و پس از گذشت شش ماه، شامل ۷۰درصد تخفیف می‌شوند.» و در همان لحظه‌ای که این قضیه را فهمیدم، متوجه شدم که چه گندی به بخش کتاب‌های کودک و نوجوان زده بودم، اما نه روی برگشتن و درست کردنش را داشتم و نه وقتش را...

این شد که بعد از تهیه لیستی از انواع کتاب‌های موجود در مرکز تبادل کتاب (تقریبا کتاب‌هایی که خودم هم ازشان خوشم آمده بود) برای سنین مختلف، رضایت دادم که با «م» برویم انتخاب‌های‌مان را حساب کنیم و بعد به خانه برگردیم. لیستی که نوشتم به شرح زیر بود:

  • رقص روی لبه | نویسنده: هان نولان | مترجم: کیوان عبیدی آشتیانی | انتشارات دیبایه
  • مجموعه ۸جلدی در جستجوی دلتورا | نویسنده: امیلی رودا | مترجم: محبوبه نجف‌خانی | انتشارات قدیانی
  • مجموعه ۳جلدی سرزمین سایه‌های دلتورا | نویسنده: امیلی رودا | مترجم: محبوبه نجف‌خانی | انتشارات قدیانی
  • مجموعه ۴جلدی اژدهایان دلتورا | نویسنده: امیلی رودا | مترجم: محبوبه نجف‌خانی | انتشارات قدیانی
  • مجموعه ۱۲جلدی قصه‌های سرزمین اشباح | نویسنده: دارن شان | مترجمان: سوده کریمی و فرزانه کریمی | انتشارات قدیانی
  • مجموعه ۵جلدی خون‌آشام | نویسنده: سیامک گلشیری | انتشارات افق
  • مجموعه ۱۳جلدی ماجراهای ناگوار | نویسنده: لمونی اسنیکت | مترجم: فرزانه کریمی | انتشارات قدیانی
  • مجموعه پرونده‌های محرمانه (اکتشاف در رازول / ناوی که نامرئی شد / نشت اطلاعات / مرد زمستان هسته‌ای) | نویسنده: تری دیری | مترجم: مهرداد تویسرکانی | انتشارات قدیانی
  • مجموعه ۴۴جلدی سرزمین سحرآمیز | نویسنده: تونی ابُت | مترجم: پریسا همایون‌روز | انتشارات قدیانی
  • مجموعه ۳جلدی قصه‌های آندرسن | نویسنده: هانس کریستین آندرسن | مترجمان: شهین نوروزی باستانی و کامیار جولایی | انتشارات جویا
  • جزیره هزار داستان | نویسنده: ادوارد پکارد | مترجم: شهین‌دخت بهزادی | انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان
  • خانه خطر | نویسنده: آر. ای. مونتگومری | مترجم: نسرین خلیلی جعفرآباد | انتشارات دوایر
  • مرد یخی مخوف | نویسنده: آر. ای. مونتگومری | مترجم: نسیم جباری‌فر | انتشارات دوایر
  • راز یک نینجا | نویسنده: جی. لیبولد | مترجم: فرزاد ابرقویی | انتشارات دوایر
  • مجموعه ۴۰جلدی خانه درختی سحرآمیز | نویسنده: مری پوپ آزبُرن | مترجم: هوری عدل طباطبایی | انتشارات نخستین
  • مترسک و خدمتکارش | نویسنده: فیلیپ پولمن | مترجم: فرزاد فربد | انتشارات پریان
  • هنر خوب زندگی کردن | نویسنده: رولف دوبلی | مترجمان: عادل فردوسی‌پور، بهزاد توکلی و علی شهروز | انتشارات چشمه
  • فرهنگ املایی خط فارسی به سیریلیک تاجیکی | نویسنده: حسن قریبی | انتشارات سروش
  • فرهنگ فارسی ایتالیایی | مؤلفان: هیأت مؤلفین، رزا ماریا گریفونه آزمون و شانتال بناپور | انتشارات اشراقی
  • فارسی عمومی | گردآورنده: حسن ذوالفقاری | انتشارات چشمه
  • Organic Chemistry | نویسندگان: T. W. Graham Solomons, Craig B. Fryhle, Scott A. Snyder | انتشارات Wiley
  • Red Book: 2009 Report of the Committee on Infectious Diseases | تهیه‌کننده: American Academy of Pediatrics | ویراستاران: Larry K. Pickering, Carol J. Baker, David W. Kimberlin, Sarah S. Long | انتشارات American Academy of Pediatrics
  • فرهنگ لغات و اصطلاحات نانوتکنولوژی (انگلیسی-فارسی) | نویسندگان: ریحانه رضوانی و محمود محمودی | انتشارات سبزان
  • The Official Cambridge Guide to IELTS for Academic & General Training | نویسندگان:  Pauline Cullen, Amanda French, Vanessa Jakeman | انتشارات Cambridge English
  • Digital Communications | نویسندگان: John Proakis و Masoud Salehi | انتشارات McGraw-Hill Education
  • لوکوربوزیه (یک جهان‌بینی سرد) | نویسنده: مارک پرِلمَن | مترجم: مهدی شادکار | انتشارات روزنه
  • درک و دریافت موسیقی | نویسنده: راجر کیمی ین | مترجم: حسین یاسینی | انتشارات چشمه
  • مجموعه ۲جلدی جاودانه‌ها (هزار و صد ترانه و تصنیف خاطره‌انگیز به انضمام سرودها، ترانه‌های محلی، ترانه‌های عروسی و لالایی‌ها) | گردآورنده: مسعود زرگر | انتشارات آتنا
  • مجموعه ۱۰جلدی جنگ ایران و عراق در اسناد سازمان ملل | گردآورنده و مترجم: علی خرمی | انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
  • داستان‌های کوتاه طنز | گردآورنده: دبیرخانه جشنواره سراسری طنز مکتوب | انتشارات سوره مهر
  • قلبم را با قلبت میزان می‌کنم (کاریکلماتور) | نویسنده: پرویز شاپور | انتشارات مروارید
  • دختری در قطار | نویسنده: پائولا هاوکینز | مترجم: مهرآیین اخوت | انتشارات هیرمند
  • دختری با نشان اژدها | نویسنده: استیگ لارسن | مترجم: آزاده حیدریان | انتشارات چکاوک
  • رکسانا | نویسنده: م. مؤدب‌پور | انتشارات علم
  • محاکمه انسان در محکمه حیوانات | نویسنده: احمد اکبری مازندرانی | انتشارات پرسمان
  • لکه‌های ته فنجان قهوه | نویسنده: رضا ارژنگ | انتشارات افق
  • مکتب‌های داستان‌نویسی در ایران | نویسنده: قهرمان شیری | انتشارات چشمه
  • و این منم... | نویسنده: مریم سهرابی | انتشارات پشنگ
  • افتاده بودیم در گردنه‌ی حیران | نویسنده: حسین لعل‌بذری | انتشارات نیماژ
  • هزار نکته درباره زن | نویسنده: تیمور حسام‌پور | انتشارات پاسارگاد
  • مجموعه ۸جلدی تاریخ ادبیات در ایران | نویسنده: ذبیح‌الله صفا | انتشارات فردوس
  • دا (خاطرات سیده‌زهرا حسینی) | نویسنده: سیده‌اعظم حسینی | انتشارات سوره مهر
  • موهایت باد را نجات خواهد داد | نویسنده: کیوان مهرگان | انتشارات روزنه

(قطعا درباره هر یک از موارد این لیست، می‌توان مطالبی بسیار نوشت و بحث‌های بسیاری کرد، اما نه من این‌ها همه را دارم و خوانده‌ام، و نه این‌جا جای این است. پس امیدوارم که شما بیایید و درباره این کتاب‌ها نظرات خودتان را در اختیارم بگذارید. اما بدم نمی‌آید که توضیح کوتاهی درباره دو موردش بدهم:

مجموعه «قصه‌های آندرسن» از اولین کتاب‌هایی بود که پدر و مادرم برای من، فکر می‌کنم از فروشگاه رفاه، به عنوان جایزه خریده بودند، و من هم آن را خودم به تنهایی تا آخر خواندم. آن هم چندین بار! به این خاطر که کتاب دیگری نداشتم که آن‌قدر جذاب و ساده و خیال‌انگیز باشد. از آن زمان همیشه برایم سؤال بوده که: چرا کتاب‌های کودک این‌قدر بی‌محتوا و سرسری درست می‌شوند و کتاب‌هایی شبیه مجموعه آثار آندرسن این‌طور کم و مهجور هستند؟

مجموعه «ماجراهای دلتورا»، مرا به روستای‌مان در حدود سیزده یا چهارده سال پیش می‌برد؛ وقتی که تلویزیون اغلب اوقات برفکی بود و جومونگ را با بدبختی می‌دیدیم؛ وقتی که من و برادرم ساعت‌ها در طبیعت و کوه‌ها مشغول ماجراجویی بودیم؛ و وقتی که ما به کتاب‌خانه سر می‌زدیم تا تفریح بیشتر و متفاوتی برای خودمان ساخته باشیم. آن زمان از جلدهای این مجموعه، هر بار فقط یکی یا دو تا در کتاب‌خانه وجود داشت. من هم آن‌قدر آن کتاب‌ها را می‌خواندم تا نوبت به جلدی دیگر برسد، اما دریغ که در تمام مدت فقط ۳ جلد را توانستم بخوانم. بعدها وقتی یک بار حقوق اندکم را از یکی از اولین جاهایی که کار می‌کردم گرفتم، رفتم و همه مجموعه را خریدم، و در یکی از شب‌های ماه رمضان آن سال، تا صبح تمام هشت جلد مجموعه اول را خوانده بودم؛ و دو کتاب بعدی را در راه خانه تا دانشگاه می‌خواندم، هرچند خیلی سنگین و بزرگ بودند.

برای باقی کتاب‌ها هم بعدها اگر فرصتی باقی بود، خواهم نوشت؛ اما بهتر است که برای حالا به ماجرای خودمان برگردیم.)

با گشتن در میان کتاب‌ها و دیدن‌شان، حسرت بسیار عظیمی وجودم را در خود غرق کرده بود. حسرتی که انگار مهاجری جنگ‌زده باشم، گریخته از وطن خویش، و حالا هیچ از وطنم به خاطر نداشته باشم، جز احساس عمیق تعلق به جایی دورتر از آن‌جا که بودم. آن‌جا و در میان کتاب‌ها، انگار شاهد هزاران وطن گم‌شده بودم که هر یکی از جایی از این جهان گریخته بودند، شاید از مردمان‌شان؛ و اکنون در کنار هم، در این سرای هزاررنگ هزارتو، ترسیده و مخفی شده‌اند. من جداافتاده‌ای از موطن خویش بودم و آن را در میان این اوطان فراموش‌شده جستجو می‌کردم. آن‌قدر عطش وطن خویش را در دل داشتم، که حتی نسیمی، کلامی، یا واژه‌ای هم می‌توانست مرا با خود به سال‌های دور ببرد و آن احساس شورانگیز را در من زنده کند...

مگر بادبادک چه‌قدر می‌تواند از حلقه طناب خود دورتر رود؟ هر کجا هم که برود، هر کجا هم که باد او را ببرد، باز جایش همان‌جاست که طنابش را پیچیده‌اند و به دست گرفته‌اند... (تصویر: پوستر فیلم بادبادک‌باز)
مگر بادبادک چه‌قدر می‌تواند از حلقه طناب خود دورتر رود؟ هر کجا هم که برود، هر کجا هم که باد او را ببرد، باز جایش همان‌جاست که طنابش را پیچیده‌اند و به دست گرفته‌اند... (تصویر: پوستر فیلم بادبادک‌باز)

وقتی خواستیم کتاب‌ها را حساب کنیم، آقای صندوق‌دار گفت که کارت‌خوان ندارند و بعد سریعا به برگه‌های پشت سر خودش اشاره کرد که روی آن‌ها نوشته شده بود: «لطفا مبلغ خرید خود را کارت‌به‌کارت کنید...» و شماره کارتی در پایین دیده می‌شد، و بعد هم این جمله به چشم می‌خورد: «طبق قانون کتاب‌فروشی‌ها از مالیات معاف هستند. لطفا سؤال نفرمایید.» البته من و «م» باور نکردیم و کمی با تردید با قضیه مواجه شدیم؛ اما فرصت جستجو نبود و باید زودتر به خانه برمی‌گشتیم. پس مجددا از جناب صندوق‌دار پرسیدیم که نبودن کارت‌خوان برای فرار از مالیات‌هایی‌ست که به آن دستگاه و میزان فروشش نسبت می‌دهند یا نه، و او هم با اشاره به کاغذ پشت سرش گفت: «کتاب‌فروشی‌ها قانونا از مالیات معاف هستن. ما کلا کارت‌خوان نداریم!» من و «م» هم با خوش‌حالی، اما هم‌چنان با تردید، تأیید کردیم که این قانون هم کمک بزرگی به جامعه و جریان کتاب‌خوانی آن است، و خوب است که چنین کاری را انجام داده‌اند.

البته حالا که فکر می‌کنم شاید این نبود کارت‌خوان برای ترغیب (مجبور کردن) مشتری‌ها به استفاده از اعتبار درون‌شبکه بوده است. چرا که مرکز تبادل کتاب، کتاب‌ها را از شما تحویل می‌گیرد و در قفسه‌های مربوطه قرار می‌دهد، و بعد از این‌که کتاب‌ها به فروش برسند، در حساب کاربری شما اعتباری را اضافه می‌کند، و شما می‌توانید با همان اعتبار کتاب‌های منتخب خود از مرکز را تهیه کنید. حالا وقتی که شما بعد از چند بار مراجعه به مرکز، مجبور به کارت‌به‌کارت شوید، احتمالا یاد می‌گیرید که کتاب‌های قدیمی‌تان را برای گرفتن اعتبار و خرید ساده‌تر به مرکز بیاورید.

قرار شد «م» کتاب‌های مرا هم حساب کند و بعدا مبلغ را برایش واریز کنم. تا سر چهارراه ولی‌عصر با هم رفتیم و آن‌جا از هم جدا شدیم.

وقتی وارد ایستگاه BRT شدم، با «ارغوان» تماس گرفتم و برایش توضیح دادم که قیمت‌هایی که اعلام کرده بودم اشتباه بودند، و کتابش را با تخفیف بسیار زیادی، فقط ۵هزار تومان خریدم. بعد هر دو چند لحظه‌ای تأسف خوردیم که کاش کتاب‌های بیشتری را برداشته بودیم.


از شلوغی ایستگاه، کیسه کتاب‌ها را در کیفم گذاشتم و بعد سوار اتوبوس شدم. مثل همیشه همه جلوی در تجمع کرده بودند. کمی به زور خود را به دایره وسط رساندم و در تاریکی آن، مخفی شدم و به مناظر گذران بیرون از پنجره چشم دوختم: آلودگی هوای تهران بسیار توی ذوق می‌زد. تاریکی عصرگاهی و آلودگی و بوی دود که از تجمع ماشین‌ها در آن هوای نسبتا سرد پدید آمده بود، هیولای عظیم تهران را پیر و محتضر نشان می‌داد. آن هیاهوی عظیم که بر پشتش روزگاری سرحال و شاداب از زندگی می‌گفت، امروز به سان تاریکی و پلیدی و زشتی‌ای درهم‌تنیده نمایان بود.

اتوبوس‌ها و تمام ایستگاه‌ها از آدم‌های خسته و ساکت شلوغ بودند و همه می‌خواستند زودتر به خانه‌شان برسند.

در میان راه خانمی میان‌سال و بی‌حجاب سوار بخش مردانه شد. چند نفری اعتراض کردند که چرا به بخش زنانه نرفته که خلوت‌تر هم هست، اما او فقط نگاهی به آن‌ها انداخت و یک ایستگاه منتظر ماند. بعد هم وقتی که یک صندلی خالی شد، رفت و آن‌جا نشست. دیگران هم سکوت کردند و بی‌خیال شدند.

اعتراضات، دست‌مایه تغییر ظاهر زندگی‌ها شده بود و کم‌کم این تغییرات در حال پذیرش بودند. واکنش‌هایی را برمی‌انگیختند، اما در نهایت مردم با هم کنار می‌آمدند و باید هم که کنار می‌آمدند. در هر حال، آمده‌ایم تا زندگی کنیم، و زندگی جز به سازش و هم‌سازی، در آرامش ممکن نخواهد شد.

به ایستگاه خانه که رسیدم، خیابان را در پیش گرفتم و به ساختمان نیمه‌کاره‌ای رسیدم که چند سال است در حال بازسازی یا تجمیعش هستند. دو گربه‌کوچولوی سفید با لکه‌های سیاه و قهوه‌ای کوچک مشغول بازی در باغچه جلوی ساختمان بودند، که با دیدن من دویدند و از لای حفاظ حلبی محوطه ساختمان‌سازی داخل شدند. چند لحظه صبر کردم و همان نزدیکی روی زمین نشستم، و یکی‌یکی بیرون آمدند: دو گربه سفید خال‌دار ترسو، یک گربه سفید، و سرآخر یک گربه مشابه دوتای اول، اما بزرگ‌تر، که احتمالا مادرشان بود. همه مقابلم، اما کمی دورتر، صف بسته بودند و به من نگاه می‌کردند. هیچ‌کدام حرکت نمی‌کردیم. لبخندی زدم و توضیح دادم که از دیدن‌شان خوش‌حالم، اما باید بروم. مادرشان سری تکان داد، انگار که حرفم را فهمیده باشد، و بعد، همگی بلند شدیم و رفتیم.

کمی جلوتر گربه‌ای را دیدم که زیر سطل آشغال مشغول لیسیدن و گاز گرفتن کیسه‌ای بود. مرا که دید، به میان بوته‌ها دوید و مخفی شد. دلم سوخت و آرام‌تر راه رفتم تا بیش از این نترسانمش. او هم یواشی بیرون آمد و شروع کرد کنارم راه آمدن. اندکی درددل کردیم و من از وضعیت او که مجبور بود در سطل زباله به دنبال غذا بگردد ابراز تأسف کردم. کمی که پیش رفتیم، او کنار باغچه‌ای ایستاد و به هم خیره شدیم. من غمگین و او با چشم راستش، که تنها چشم سالم او بود. فهمیدم که بلایی سرش آورده بوده‌اند که حالا آن‌قدر می‌ترسید. غمگین‌تر شدم و به او چشم دوختم. هر دو سکوت کردیم. پیش از رفتن از او عذرخواهی کردم که نمی‌توانم برایش کار بیشتری کنم.


(در حین عوض کردن لباس‌هایم در خانه، به یاد بچه‌گربه‌های شاد و شنگولی که دیده بودم افتادم. چه آینده‌ای در انتظار آنان بود؟ آیا نه این بود که با افزایش جمعیت انسان‌ها در مناطق مختلف شهر، زندگی آن‌ها هر روز سخت‌تر می‌شد؟ چه‌طور باید غذا پیدا می‌کردند؟ چه‌طور از سقوط مصالح و نمای ساختمان‌ها باید جان سالم به در می‌بردند؟ این‌ها به کنار، آن‌ها که زیر چرخ ماشین‌ها له می‌شدند چه؟ گربه‌ها، لااقل در محله‌های شلوغ و پرجمعیتی مثل محله ما، اصلا آینده روشنی نداشتند. جایی برای‌شان نبود. به سادگی با رنج‌ها شکنجه می‌شدند و اسیر مرگ...

و آینده انسان چه بود در این هیاهوی خشن و تاریک و ترسناک؟ این شهر آن‌چنان وحشیانه و هراسناک رشد کرده که دیگر نه گربه‌هایش به آن تعلق دارند، و نه حتی آدم‌هایش. سهم هر دوی ما از زندگی در این محیط، تنها رنج‌آلودگی و تلاش برای زنده ماندن در آلودگی‌هایی‌ست که هر روز می‌سازیم...)


قسمت قبلی: قسمت ۹ : از داروخانه آخر دنیا تا ایستگاه بین‌بعدی جهان‌های موازی

قسمت بعدی: قسمت ۱۱ : از آیت تا آمریکا


۲۸ دی ۱۴۰۱


پروانه انتشار: CC BY-NC-SA

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان‌هایی از ناکجا : ۵ : ناگهان یاد کلماتش افتاد...

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

شعر : اسماعیل (یک شعر بلند) | رضا براهنی (ویراست تازه + تحلیل و بررسی)