تازه‌ترین نوشته

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

تصویر
پوستر سی‌امین نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم در مصلی تهران انوار عظیم لزوما نشانه‌های خوش نیستند، گاهی باید از آن‌ها به تاریکی گریخت، تا اندک نوری یافت و جان بدان آرامش بخشید   اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به  قسمت ۰  نگاهی بیندازید. خبر برگزاری سی‌امین نمایشگاه قرآن به مناسبت ماه رمضان منتشر شده بود، که پسرخاله‌هایم با من تماس گرفتند و گفتند که به آن‌جا برویم. برنامه کوچکی که قرار بود داشته باشیم، با اضافه شدن خاله‌هایم و همسران و بچه‌های‌شان، و دایی و زن‌دایی‌ام تبدیل به یک دورهمی خانوادگی نسبتا بزرگ به مناسبت سیزده‌به‌در شد. من هم به «م.ح»‌ گفتم که ببینم چه می‌کند، و او گفت که اگر بتواند خودش را خواهد رساند. این بود که روز دوم نمایشگاه همگی به سوی آن شتافتیم. ( خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا): «سی‌اُمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن نقد و بررسی می‌شود» ) من و احمد پیش از این‌که دیگران از ماشین‌ها پیاده شوند و بیایند، رفتیم و کمی قدم زدیم و بخش‌های مختلف را به سرعت از نظر گذراندیم. محتوای نمایشگاه نسبت به سال‌های قبل بسیار کمتر شده بود و نشرهای کمتری حضور

کتاب‌خانه مخفی : قسمت ۳ : صداهایی از چرنوبیل (تاریخ شفاهی یک فاجعه هسته‌ای) | سوتلانا آلکسیویچ | سمانه پرهیزکاری

طرح جلد کتاب صداهایی از چرنوبیل (تاریخ شفاهی یک فاجعه هسته‌ای) اثر اسوتلانا آلکسیویچ از انتشارات میلکان
طرح جلد کتاب صداهایی از چرنوبیل (تاریخ شفاهی یک فاجعه هسته‌ای) اثر اسوتلانا آلکسیویچ از انتشارات میلکان

اگر می‌خواهید با مجموعه کتاب‌خانه مخفی بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.


اخطار

پیش از این‌که درباره این کتاب بخوانید، لازم است ذکر کنم که محتوای این پست و کتاب معرفی‌شده در آن، و هم‌چنین تقریبا هر محتوایی که درباره «چرنوبیل» و «حوادث هسته‌ای» باشد، بی‌اندازه غم‌انگیز و مأیوس‌کننده است. یا اشک‌های‌تان را آماده کنید که فرو بریزند، یا آماده ترک خوردن قلب و روح‌تان باشید. در غیر این صورت، و در صورتی که از انواع گوناگون افسردگی یا بیماری‌های قلبی، اعم از سطحی و قابل‌کنترل، تا حاد و بحرانی، رنج می‌برید، بهتر است یک بار دیگر تصمیم خود برای مطالعه این بخش از مجموعه «کتاب‌خانه مخفی» را بسنجید یا آن را کنار بگذارید.


چگونه یافتن

سال گذشته، یک روز با «م» و «ر» به سی‌وسومین نمایشگاه کتاب تهران رفته بودیم، و فقط قصد داشتیم بین کتاب‌ها کمی بگردیم و بخوانیم و در طول مسیر با هم حرف بزنیم. «ر» به دنبال کتابی جامع و جالب درباره «اسب‌ها» بود، و من و «م» هم سعی می‌کردیم کمکش کنیم. «م» هم دوست داشت بخش «بین‌الملل» نمایشگاه را ببیند، و اتفاقا انتخاب خوب و جالبی بود. چون هم از نشر آمو چندین کتاب برای آشنایی با ادبیات افغانستان خریدیم، و هم با انجمن کلیمیان تهران مواجه شدیم و با آن‌ها صحبت کردیم و فهمیدیم که کتاب‌هایی برای آموزش زبان عبری هم چاپ می‌کنند. البته با دیدن غرفه‌های مرتبط با شرق آسیا و مخاطبانی که مجنون‌وار از در و دیوارشان بالا می‌رفتند و به زشت‌ترین شکل مشغول عکس گرفتن با فروشنده‌ها بودند و سعی در ترغیب آن‌ها به «گفتن یک جمله به زبان خودشان» داشتند، حال‌مان حسابی به هم خورد. اما به هر حال باعث نشد که از نمایشگاه خارج شویم.

(در همین‌جا و با این‌که ارتباط خاصی به اصل موضوع ندارد، هرچند که در فرعیات سخن ممکن است در مسیری بسیار دور از دسترس به همین موضوع برسیم، می‌خواهم نکته‌ای را در خصوص نمایشگاه کتاب تهران بیان کنم، که در سال‌های اخیر من و «م» خیلی به خاطرش حرص خورده‌ایم و گاهی غمگین هم شده‌ایم.

وزیر فرهنگ تاجیکستان، خانم زلفیه دولت‌زاده، در حاشیه سی‌وچهارمین نمایشگاه کتاب تهران، این‌طور عنوان کردند که: «برگزاری نمایشگاه کتاب فقط برای نمایش کتاب‌ها نیست، و این‌گونه نمایشگاه‌ها موجب گسترش دوستی‌ میان کشورها نیز خواهند شد.» اما وقتی به غرفه سفارت تاجیکستان در نمایشگاه کتاب سر زدیم، با قفسه‌های کتاب بسیار کوچکی مواجه شدیم که از هر کتاب فقط یک جلد داشتند که فقط برای نمایش بودند. جدا از این‌که حدود نیمی از کتاب‌ها با الفبای روسی نوشته شده‌اند، هیچ‌یک، حتی آن‌ها که متن فارسی دارند، برای فروش نیستند، و اگر از مسئولین غرفه در این‌باره بپرسید، با لهجه خاص و زیبای خودشان پاسخ می‌دهند: «این کتاب‌ها برای نمایش هستند؛ ولی احتمالا می‌توانید از طریق انتشارات‌شان در ایران، آن‌ها را تهیه کنید.» در ادامه نیز این توضیح را ضمیمه می‌کنند که: «البته بعضی از کتاب‌ها را گیر نمی‌آورید، چون سال‌هاست که تجدید چاپ نشده‌اند.»

می‌توانید تصاویر غرفه تاجیکستان در نمایشگاه کتاب تهران ۱۴۰۲ را از این‌جا ببینید.)

چند وقت قبل از آن روز، یک بار که با «م» مشغول مطالعه و بحث‌های همیشگی‌مان بودیم، صحبت به حادثه چرنوبیل کشیده شد. من خیلی کم درباره‌اش می‌دانستم، و بعد از صحبت برایم عجیب بود که چه‌طور آن‌قدر کم می‌دانستم. در حین صحبت از چرنوبیل، «م» از کتاب مورد بررسی در این مطلب برایم گفت، و هر دو بعد از خواندن اندک توضیحات ویکی‌پدیا حسابی غمگین شدیم. البته کاری جز غمگین شدن از دست ما یا هیچ‌کس دیگری بر نمی‌آمد. به قولی، حادثه آن‌قدر بزرگ بوده که هیچ‌کس نمی‌توانسته حتی توصیفش کند، چه رسد به این‌که کسی بتواند برای تأثیرات و نتایج و آسیب‌هایش کاری بکند.

تصویری از آسیب‌های به‌جامانده انفجار رآکتور شماره ۴ چرنوبیل
تصویری از آسیب‌های به‌جامانده انفجار رآکتور شماره ۴ چرنوبیل

وقتی با «ر» مشغول زیرورو کردن نمایشگاه برای کتاب مرتبط با «اسب» و دیدن کرورکرور کتاب‌های جدید و نسبتا گران‌قیمت بودیم، من مقابل غرفه‌های مختلف می‌ایستادم و سراغ کتاب را می‌گرفتم. چندتایی از آن‌ها که ازشان پرسیدم، آن را داشتند، و باقی کتاب‌های دیگری را که مشابهش بودند را معرفی می‌کردند. یکی دو انتشارات هم به من کتاب‌هایی را معرفی کردند که ماجرایی بسیار غمگین داشتند. اما در نهایت من و «م» هیچ‌یک را نخریدیم. البته «م» نظرش این بود که: «جدا از این‌که متنش خیلی غمگین و دلسردکننده‌ست و اگه می‌شد نخونیمش شاید خیلی بهتر بود، هرچند که باید بدونیم، می‌شه نسخه انگلیسی کتاب رو رایگان توی اینترنت پیدا کرد و اون رو خوند. خیلی هم بهتره!!!» البته «م» این توضیح را هم در یکی از صحبت‌های‌مان ضمیمه کرده بود که: «این‌جور کتابا، و کلا تاریخ شفاهی، چندان قابل‌اعتماد و دقیق نیستن؛ چون مردم خیلی وقتا چیزایی رو که جز توی ذهن‌شون، جای دیگه‌ای ثبت نکردن، کم‌کم تغییر می‌دن و یا شورش می‌کنن و یا زیادی فراموش می‌کنن. البته قطعا قابل‌تأمل هستن و خوندن و شنیدن‌شون ضرری نداره.»

آن موقع با کتاب آشنا شدم، و تا مدت‌ها به پیدا کردنش فکر می‌کردم. اما نه موقعیتش پیش می‌آمد و نه من هنوز توان هزینه کردن برای کتاب اضافه را داشتم. چند ماه بعد، آذر، وقتی که دیگر بی‌خیال شده بودم و شور خریدن کتاب از سرم افتاده بود، یکی از دوستان دوره دانشگاهم، «ع»، مرا دعوت کرد تا با هم برویم بیرون. وقتی به وعده‌گاه رسیدیم، کافه‌ای که مد نظر او بود جای خالی نداشت و گفتند که باید حدود یک ساعت صبر کنیم. در مدت انتظار به شهرکتاب همان نزدیکی رفتیم و کتاب‌ها را زیرورو کردیم.

«ع» آن‌چنان کتاب‌خوان نبود و دوست داشت کتابی برای خودش پیدا کند و کتاب خواندن را به برنامه روزانه‌اش اضافه کند، ولی من قصد خرید نداشتم. با این حال همین‌طور که داشتم می‌گشتم و درباره بعضی کتاب‌ها برای «ع» توضیح می‌دادم، نگاهم به کلمه چرنوبیل افتاد و کتاب را از قفسه بیرون کشیدم. باز به همان دوراهی همیشگی رسیدم: خریدن یا نخریدن، مسئله این است! اما تماس گرفتند که در کافه جای خالی باز شده و باید برویم. «ع» قلعه حیوانات جورج اورول از نشر ماهی را برداشت و من هم تصمیم گرفتم کتاب را بخرم. فروشنده هیچ تخفیفی نداد، اما کتاب هم چاپ دو سال پیش بود و قیمتش خیلی پایین‌تر از قیمت‌های معمول بود. این‌طور بود که پای این کتاب هم به کتاب‌خانه‌ام باز شد.


پشت جلد

ما تو یه جور فضای بت‌پرستیِ خاصِ حکومت شوروی بار اومده بودیم؛ این‌که انسان -سرور مخلوقات- حق داره تو این دنیا هر کاری دلش بخواد بکنه. میچورین عقیده داشت که: «ما نباید منتظر باشیم طبیعت به‌مون لطف کنه. خودمون باید دست‌به‌کار شیم و هرچی رو که می‌خوایم ازش بگیریم.» تلاش برای تزریق ویژگی‌هایی که انسان به طور غریزی، فاقد اون‌ها بود. روان‌شناسی تعدی هم یکی از درس‌هامون بود، مُهمَل پشتِ مُهمَل... و حالا یهویی همه یادشون اومده که خدایی هم وجود داره. چرا تو گولاگ دنبالش نبودن؟! یا مثلا تو سلول زندان‌های سال ۱۹۳۷؟! یا حتی تو جلسات حزبیِ سال ۱۹۴۸؟! همون موقع که کاسموپولیتیسم خدایی می‌کرد! یا زمان خروشچف که کلیساهای قدیمی رو ویران می‌کردن! و حالا... این خداباوریِ مدرنیته روسی دروغ محضه! تو چچن خونه‌ها رو بمباران، و ملت کوچیک و شجاعی رو نابود می‌کنن. اونا فقط بلدن خون و خون‌ریزی راه بندازن، کِلاشنیکُف جای واژه‌ها رو گرفته! جسد سوخته راننده‌های تانک‌های روسی رو تو گروزنی با بیل جمع می‌کنیم، تنها چیزی که ازشون باقی مونده. و همین نزدیکیا، رئیس‌رؤسا و اطرافیان‌شون واسه کریسمس راهیِ کلیسا می‌شن.

- از متن کتاب -


فهرست

مواردی که درون پرانتز قرار گرفته‌اند، تیترهای داخل کتاب هستند که درون فهرست اصلی کتاب نیامده‌اند.

  • یادداشت مترجم
  • یادداشت‌های تاریخی
  • صدای انسانِ بی‌پناه
  • بخش اول: سرزمین مُردگان
    • آن‌چه که می‌توان به زندگان و مُردگان گفت
    • زندگیِ نوشته‌شده روی درها
    • هم‌آواییِ سربازان
    • تشعشعات چه شکلی‌اند؟!
    • آوازی بی‌کلام
    • سه تک‌گویی: سرزمین مادری
      • (دختر)
      • (مادر)
      • (لنا. م. از قرقیزستان)
    • توبه
    • آنان که بازگشتند
  • بخش دوم: سرزمین زندگان
    • پیش‌گویی‌های قدیمی
    • چشم‌اندازی مهتابی
    • مردی که هنگام زمین‌خوردنِ مسیح، دندان‌درد داشت
    • سه تک‌گویی: یک گلوله
    • چرا نمی‌توانیم بدون چخوف و تولستوی زندگی کنیم؟!
    • فیلم‌های جنگی
    • یک فریاد
    • ملتی جدید
      • (نینا)
      • (نیکولای)
    • نوشتن درباره چرنوبیل
      • (گفت‌وگوها)
      • (شایعات)
    • دروغ‌ها و واقعیت‌ها
    • هم‌آواییِ مردم
  • بخش سوم: در ستایشِ اندوه
    • نمی‌دانستیم مرگ هم می‌تواند این‌قدر زیبا باشد!
    • بیل و اتم
    • اندازه‌گیری‌ها
    • وحشتناک‌ترین حوادثِ زندگی، در نهایتِ سادگی اتفاق می‌افتند
    • جواب‌ها
    • خاطرات
    • شیفته فیزیک بودن
    • ژامبونِ گران‌قیمت
    • آزادی و آرزوی یک مرگِ عادی
    • سایه مرگ
    • کودکِ معلول
    • استراتژی سیاسی
    • مدافع حکومت شوروی
    • دستورالعمل‌ها
    • حقایق
    • چرا چرنوبیل را دوست داریم؟!
    • هم‌آواییِ کودکان
  • صدای انسانِ بی‌پناه
  • مؤخره
  • پی‌نوشت‌ها

از میان متن

... اون شروع کرد به تغییر کردن... و من هر روز، انگاری با آدم دیگه‌ای روبه‌رو می‌شدم. آثار سوختگی کم‌کم داشت خودشو نشون می‌داد: رو دهنش، رو زبونش، رو گونه‌هاش. اولش به نظر می‌رسید که یه سری زخم جزئی باشن، ولی بعد شروع کردن به بزرگ و پوسته‌پوسته‌شدن، درست مثل یه لایه سفید... رنگ صورتش... بندش... آبی... قرمز... خاکستری-قهوه‌ای. حس کردم همه این اتفاقا، انگار داره واسه خودم می‌افته! توضیح دادنش کار ساده‌ای نیست، حتی نوشتنش، یا کنار اومدن باهاش. تنها چیزی که تو اون شرایط سخت کمکم کرد، این بود که همه‌چی خیلی سریع اتفاق افتاد؛ اون‌قدر سریع که بهم اجازه فکر کردن -یا حتی گریه کردن- نداد.

دوسِش داشتم. نمی‌دونم چه‌قدر، ولی دوسِش داشتم. تازه با هم ازدواج کرده بودیم و وقتی تو خیابون راه می‌رفتیم، اون دستامو می‌گرفت و می‌کشوندم سمت خودش... بعد شروع می‌کرد منو بوسیدن، منو می‌بوسید و هرکی از کنارمون رد می‌شد، به‌مون لبخند می‌زد. ...

  • صدای انسان بی‌پناه | صفحه ۲۲

... بدن زن و دخترم پر شده بود از یه سری لکه سیاه، که هر کدوم‌شون اندازه یه سکه پنج‌کوپکی بود. یهو رو پوست‌شون ظاهر می‌شد و یهو ناپدید. هیچ دردی‌ام نداشتن. اونا رو بردم دکتر، و بعد از یه سری آزمایش، وقتی نتیجه رو پرسیدم، گفتن: «به شما مربوط نمی‌شه!». «چی؟! پس به کی مربوط می‌شه؟!»

اون روزا، همه می‌گفتن: «ما می‌میریم...» ما می‌میریم و تا سال ۲۰۰۰ هیچ بلاروسی‌ای رو زمین باقی نمی‌مونه. وقتی دخترکوچولوی شش‌ساله‌مو رو تختش می‌خوابوندم، آروم تو گوشم می‌گفت: «بابایی؟ من نمی‌خوام بمیرم. مگه نه این‌که من هنوز خیلی کوچیکم؟!» دلم خوش بود که اون چیزی نمی‌فهمه! ...

  • بخش اول: سرزمین مردگان | زندگیِ نوشته‌شده روی درها | صفحات ۴۵ و ۴۶

... خلاصه این‌که حیوونا جای آدما رو گرفته بودن و همه‌جا پرسه می‌زدن: تو خونه‌ها، تو مدرسه‌ها، تو کلوپ‌ها، همه‌جا. این‌جا هنوز یه سری از اون پوسترای قدیمی رو می‌شه دید: «هدف ما شادی بشریت است»، «پرولتاریای جهانی پیروز خواهد شد»، «اندیشه‌های لنین جاودانه‌اند»... خب همین کافی بود تا پرتاب شی به گذشته‌ها. می‌شد پرچم‌های سرخی رو که به سردر دفاتر کلخوزها نصب شده بودن، به راحتی دید... و همین‌طور پوسترهای تبلیغاتی‌ای که مشخصات رهبرای بزرگ رو داد می‌زدن! ...

  • بخش اول: سرزمین مردگان | هم‌آوایی سربازان | صفحه ۴۹

... ما از دوشنبه رفتیم تاشکند و قرار شد از اون‌جام بریم مینسک. ولی بلیت گیرمون نمی‌اومد. آخه چرا؟! اونا زبل بودن! واسه خودشون بساطی راه انداخته بودن! اگه رشوه می‌دادی، خیلی راحت سوار می‌شدی. در غیر این صورت، مشکلات زیادی سر راهت بود: «این سنگینه!»، «این یکی وزنش زیاده!»، «بردن این وسیله‌ها ممنوعه!»، «اون یکی رو بردار!» ان‌قدر منو سر دووندن که آخر سر فهمیدم چه مرگ‌شونه و به‌شون پول دادم! بهتر بود از همون اول حرف‌شونو می‌زدن و خلاص!

کانتینر ما دو تُنی وزن داشت. مجبورمون کردن همه رو خالی کنیم. «شما از منطقه جنگی می‌آین. شاید با خودتون اسلحه داشته باشین یا حتی ماری‌جوانا.»

دو شب نگه‌مون داشتن. رفتم پیش رئیس‌شون، و اون‌جا با زن فهمیده‌ای آشنا شدم. اون بهم گفت: «شما ممکن نیست قانع‌شون کنید! و درست زمانی که مشغول عدالت‌خواهی هستین، اونا کانتینرتونو می‌برن یه جا دیگه و هرچی که دارین، می‌چاپن!» چی کار می‌تونستیم بکنیم؟! کل شب بیدار موندیم و وسایل‌مونو خالی کردیم: لباس، رخت‌خواب، یخچال قدیمی و دو کارتون کتاب. «کتاباتون باارزشن؟» چی باید می‌گفتیم؟! از چرنیشفسکی، «زمینِ نوآباد» شولوخوف. می‌خندیدیم. «چندتا یخچال دارین؟»

«یکی، تازه اونم شکسته!»

«چرا با خودتون یه مجوزی چیزی نیاوردین؟!»

«چه می‌دونستیم! این اولین باره از جنگ فرار می‌کنیم!»

ما هم‌زمان هر دو میهن‌مونو از دست دادیم: شوروی و تاجیکستان. ...

  • بخش اول: سرزمین مردگان | سه تک‌گویی: سرزمین مادری | مادر | صفحات ۷۷ و ۷۸

... من از کل روزنامه، فقط تیتراشو می‌خوندم: «چرنوبیل، محل دستاوردهای بزرگ»... «رآکتور فتح شده!»... «زندگی ادامه دارد»... چندتا مأمور پلیس اون‌جا بودن که باهامون بحث سیاسی می‌کردن. اونا می‌گفتن ما فقط باید پیروز شیم. پیروز؟! ولی در مقابل چی؟! اتم؟ فیزیک؟ جهان؟ واسه ما، پیروزی یه فرآیند بود، نه یه اتفاق. زندگی یه‌جور مبارزه‌ست... تا ما خودمونو به رخ بکشیم... تا ما قهرمان بشیم... ...

  • بخش دوم: سرزمین زندگان | مردی که هنگام زمین خوردن مسیح، دندان‌درد داشت | صفحه ۱۰۵

... یادمه بچه که بودم، یکی از زنای همسایه که می‌گفت تو جنگ پارتیزان بوده، واسه‌م تعریف کرد چه‌جوری یگان‌شون از محاصره فرار کرده. می‌گفت مجبور بوده از تو باتلاقا رد شه، اونم جایی که راه‌به‌راه آلمانی‌ها صف کشیده بودن، تازه! دخترکوچولوی یه‌ماهه‌شم باهاش بوده. بچه‌هه مدام گریه می‌کرد و اون می‌ترسیده این‌جوری لو برن -یعنی کل یگان- و آلمانی‌ها پیداشون کنن. پس فقط یه کار از دستش بر می‌اومده؛ این‌که بچه‌شو خفه کنه! و اون این کارو می‌کنه. بچه خودشو خفه می‌کنه! جالب این‌جاست که با خون‌سردی راجع به این موضوع حرف می‌زد. اصلا انگار نه انگار که بچه خودشو کشته بود! دقیقا نمی‌دونم چرا اینو واسه من تعریف کرد، ولی یه چیزو خوب یادمه؛ این‌که ترسیده بودم. خیلی ترسیده بودم. اون واقعا چی کار کرده بود؟! آخه چه‌طور تونسته بود؟! به نظرم عادلانه‌تر این بود که کل یگان واسه جون یه بچه یه‌ماهه به خطر می‌افتاد، تا جون یه بچه بی‌گناه یه‌ماهه واسه خاطر یه مشت مردک گنده پت‌وپهن! اگه این‌جوریه، پس این زندگی کوفتی به چه دردی می‌خوره؟! من فقط یه پسربچه بودم، ولی با شنیدن این حرف، دیگه نمی‌تونستم تو صورت اون زن نگاه کنم. من حتی دیگه دلم نمی‌خواست زندگی کنم. ...

  • بخش دوم: سرزمین زندگان | فیلم‌های جنگی | صفحه ۱۲۳

... «واژه‌های قدیمیِ استالین دوباره سروکله‌شون پیدا شده: «جاسوس‌های سرویس‌های امنیتی غرب»، «دشمن‌های قسم‌خورده سوسیالیسم»، «تضعیف وحدت ازبین‌نرفتنی مردم شوروی»، همه‌جا حرف جاسوس‌ها و مأمورمخفی‌هاییه که غرب فرستاده... هیچ‌کی راجع به این‌که چه‌جوری باید با استفاده از یُد، خودمونو از آسیب پرتوها حفظ کنیم، حرفی نمی‌زنه. و هرجور اطلاعات غیررسمی، به معنی داشتن ایدئولوژی جدا از سیستمه.» ...

  • بخش دوم: سرزمین زندگان | نوشتن درباره چرنوبیل | گفت‌وگوها | صفحه ۱۴۰

... ما منتظر تولد اولین بچه‌مون بودیم؛ شوهرم دوست داشت پسر باشه و من، دختر. دکترا همه‌ش می‌گفتن: «باید سقط جنین کنی! شوهرت مدت زیادی رو چرنوبیل بوده!» شوهرم راننده بود و همون روزای اول به منطقه اعزامش کردن. اون کیسه‌های شن و ماسه رو با ماشین جابه‌جا می‌کرد. ولی من حرف دکترا رو گوش نمی‌کردم... نه! نمی‌خواستم باور کنم.

بچه‌مون مرده به دنیا اومد. دو تا انگشت هم نداشت. من گریه می‌کردم و می‌گفتم: «کاش لااقل انگشتاش ناقص نبودن!» می‌دونین چرا؟! آخه اون دختر بود. ...

  • بخش دوم: سرزمین زندگان | هم‌آواییِ مردم | صفحه ۱۶۰

... یه روز با دستور عجیبی مواجه شدیم. باید سریع یکی از خونه‌های روستای تخلیه‌شده رو می‌شستیم و پاک‌سازی می‌کردیم. مسخره بود! «واسه چی؟!» می‌خواستن از یه مراسم عروسی که قرار بود اون‌جا برگزار شه، فیلم بگیرن. این شد که چند تا شیلنگ برداشتیم و سقف رو شستیم. سقف، درختا... یه لایه از خاک باغچه رو کندیم، سیب‌زمینیا رو، چمنا رو... و همه‌جا عین برهوت شد، لختِ لخت. فردای همون روز عروس و دوماد اومدن، با یه اتوبوس مهمون و گروه موسیقی. عروس و دوماد واقعی‌ها! نه بازیگر. اونا از اهالی یکی از روستاهای تخلیه‌شده بودن و حالا جای دیگه‌ای زندگی می‌کردن، ولی راضی‌شون کرده بودن مراسم عروسی‌شونو این‌جا برگزار کنن تا بتونن با این فیلم، مراسم‌شونو ثبت کنن. تبلیغات کارشو خوب بلد بود: کارخونه خیال‌بافی و افکار پوچ! حتی اسطوره‌هام وارد کار شده بودن: ما در هر شرایطی زنده می‌مونیم، همه‌جا، حتی رو زمینِ مُرده! ...

  • بخش سوم: در ستایش اندوه | بیل و اتم | صفحه ۱۷۸

... تو اولین سفرم به منطقه، بعد از یه سری بررسی متوجه شدم که سطح تابش توی جنگل، ۵-۶برابر جاده‌ها و مزارعه. البته جاهای دیگه‌ام دُزِ بالایی داشت. تراکتورا می‌اومدن و می‌رفتن. کشاورزا محصولات زمین‌هاشونو شخم می‌زدن. تو بعضی از روستاها، غده تیروئید بزرگ‌ترا و بچه‌هاشونو بررسی کردیم: صدبرابر، دویست، یا حتی سیصدبرابرِ دُزِ مجاز! یکی از خانومای رادیولوژیستِ گروه‌مون، وقتی بچه‌هایی رو که داشتن ماسه‌بازی می‌کردن، دید، حسابی هیستریک شد. حتی شیر زنای شیرده هم رادیواکتیوی بود. تو مغازه‌های روستاها، مواد خوراکی و پوشاک رو کنار هم چیده بودن: کت‌وشلوار و پیرهن... و کنارشون کالباس و کره گیاهی، تازه اونم روباز؛ بدون این‌که سلفونی چیزی روشون کشیده باشن. کالباس و تخم‌مرغ رو آزمایش کردیم؛ اونا دیگه نه یه چیزِ خوردنی، که یه جور منبع رادیواکتیو بودن!

زنی رو دیدیم که رو نیمکت نشسته بود و از سینه‌ش به بچه‌ش شیر می‌داد، شیرِ سزیومی! درست عین قدیسه چرنوبیل بود. ...

  • بخش سوم: در ستایش اندوه | اندازه‌گیری‌ها | صفحات ۱۷۹ و ۱۸۰

... یه عالمه جُک ساخته بودیم. یکیش این بود: «روبات آمریکایی رو می‌فرستن رو سقف رآکتور، بعدِ پنج دقیقه می‌آد پایین... روبات ژاپنی رو می‌فرستن، اونم فقط پنج دقیقه طاقت می‌آره و می‌آد پایین... حالا نوبت روبات روسیه! روبات روسی دو ساعت اون بالا می‌مونه! بعدش فرمانده دستور می‌ده: هی سرباز ایوانوف! وقت سیگاره... می‌تونی بیای پایین!» هاها! (می‌خندد) ...

  • بخش سوم: در ستایش اندوه | آزادی و آرزوی یک مرگ عادی | صفحه ۲۰۹

... چند وقت پیش دخترم بهم گفت: «مامان؟ اگه من یه روز یه بچه معلول به دنیا بیارم، بازم دوسِش دارم.» می‌تونید تصور کنید که یه بچه کلاس ده هم‌چین حرفی بزنه؟! حتی دوستاشم از این فکرا می‌کنن. زوجی رو می‌شناسم که تازگیا بچه‌دار شدن، اولین بچه‌شونه، یه پسر. اونا زوج جوون و زیبایی‌ان، اما دهن پسرشون تا بناگوش کشیده شده و حتی چشم‌ام نداره. من دیگه زیاد نمی‌رم دیدن‌شون. تحمل دیدن بچه‌شونو ندارم. ولی دخترم زیاده می‌ره اون‌جا؛ نمی‌دونم واسه اینه که اونا رو ببینه، یا این‌که می‌خواد واسه آینده‌ش یه چیزایی یاد بگیره. ...

  • بخش سوم: در ستایش اندوه | کودک معلول | صفحه ۲۱۷

... اون موقع ما می‌رفتیم تو روستاها و بچه‌ها -یه عالمه دختر و پسر- رو معاینه می‌کردیم... و اما نتایج: هزاروپونصد... دوهزار... سه‌هزار میکرورُنتگن پرتوگرفتگی... تعدادشون بیشتر از سه‌هزارتا بود. این دخترا هیچ‌وقت نمی‌تونن بچه‌دار شن؛ اونا دچار جهش ژنتیکی شدن. تراکتورا شخم می‌زدن و شخم می‌زدن. از یکی از کارمندای حزب که همراه‌مون بود، پرسیدم: «راننده‌های تراکتور ماسک که می‌زنن؟»

«نه.»

«چرا؟! مگه ماسک ندادن که به‌شون بدین؟!»

«اُه! تا دلت بخواد ماسک داریم... ان‌قد که تا سال ۲۰۰۰ام تموم نمی‌شن! ولی اونا رو تحویل نمی‌دیم؛ وگرنه همه می‌ترسن که خبریه و فرار می‌کنن!»

«چه‌طور دل‌تون می‌آد هم‌چین کاری بکنید؟!»

«شما بایدم این حرفو بزنین پروفسور! شما نمی‌دونین از کار بی‌کار شدن یعنی چی! کار واسه شما ریخته! ولی من اگه کارمو از دست بدم، دیگه کجا می‌تونم کار گیر بیارم؟!»

عجب حکومتی! به این می‌گن سلطه بی‌چون‌وچرای یکی بر دیگری! این دیگه کلک و حقه نیست؛ این جنگیه علیه آدمای بی‌پناه. ...

  • بخش سوم: در ستایش اندوه | حقایق | صفحه ۲۳۷

... ما یک سال دیگه با هم بودیم و اون، تو تمومِ اون یه سال، هر روز می‌مرد و زنده می‌شد... اون نمی‌دونست دوستاشم دارن یکی‌یکی می‌میرن. زندگیِ ما این شکلی بود... شما نمی‌تونین درکش کنین... شما نمی‌تونین بفهمین چی می‌گم. همه راجع به چرنوبیل حرف می‌زنن، همه راجع به چرنوبیل می‌نویسن، ولی کسی نمی‌دونه چرنوبیل چیه! چرنوبیل ما رو از بقیه جدا کرد، ما رو تبدیل به ملتی کرد که هم تولد و هم مرگ‌مون متفاوته! می‌خوای بدونی «مرگ چرنوبیلی» چه‌جور مرگیه؟! کسی که بیشتر از هر چیز و هر کسی دوسِش داشتم -ان‌قد که حتی اگه خودم زاییده بودمش، ممکن نبود بیشتر از این دوسِش می‌داشتم- داشت جلوی چشمام به یه جونِوَر تبدیل می‌شد، به یه موجود عجیب‌الخلقه! غدد لنفاوی‌شو در آورده بودن... جریان خونش دچار اختلال شده بود... بینیش رفته بود اون‌ورترِ صورتش و اندازه‌شم تقریبا سه‌برابر شده بود! چشماشم که به کلی تغییر کرده بودن، فاصله‌شون از هم زیاد شده بود و دیگه اون برق آشنای همیشگی رو نداشتن. انگار که اون، اون نبود. انگار که یه غریبه داشت نگاهم می‌کرد. و بعد یکی از چشماش واسه همیشه بسته شد.

من از چی می‌ترسیدم؟! از این‌که اون خودشو تو آینه ببینه. ...

  • صدای انسان بی‌پناه | صفحات ۲۵۱ و ۲۵۲

کارگاه کلمه‌شکافی

در طی بحث‌هایی که در چندماهه پس از مرگ غریبانه و مظلومانه مهسا (ژینا) امینی با خانواده‌ام داشتم، تصمیم گرفتم به جای شرح خشک تئوری‌ها، به سراغ اجرای نمایشی از جنون بشر و ویرانی دیکتاتوری هزارتوی اتحاد جماهیر شوروی بروم. چه، از قدیم نیز گفته‌اند که «باید از تاریخ عبرت گرفت»؛ و تاریخ چیست مگر داستان‌ها و روایاتی از روزهایی که بشر پشت‌سر گذاشته است؟

حقیقتا قرار بود کتاب را تنهایی بخوانم، اما وقتی بحث به این‌جا رسید که «ما اصلا هم شبیه شوروی نیستیم»، تصمیم گرفتم کتاب را برای مادرم بخوانم. وقتی کتاب را شروع کردیم، مادرم حس کرده بود که قرار نیست همه‌چیز به خوبی و خوشی پیش برود. چون چند هفته قبل‌تر برای‌شان ویکی‌پدیای حادثه چرنوبیل را خوانده بودم.

چیزی که اکثرا فکر می‌کنیم متوجه می‌شویم، تخمین ابعاد یک حادثه با میزان بزرگی آن در رسانه‌ها و خبرهاست. یعنی وقتی می‌شنویم یک پل دچار ریزش شده است، آن‌قدرها نگران نمی‌شویم، چون فکر می‌کنیم که تعداد نفرات آسیب‌دیده قطعا زیاد نیستند، یا دولت برای حل مشکل راهکاری دارد که به سرعت آن را عملی خواهد کرد و... وقتی می‌شنویم یک ساختمان دچار ریزش شده، بیشتر نگران می‌شویم و سعی می‌کنیم دل‌سوزانه وضعیت خانواده‌ها و مردم را پی‌گیری کنیم و با آن‌ها ابراز هم‌دردی کنیم و... وقتی می‌شنویم که جایی زلزله آمده، حتی وقتی که درجه‌اش کم باشد، نگرانی بیشتری از خود نشان می‌دهیم، تا آن‌جا که انگار ممکن است زلزله راهش را عوض کند و به سراغ خودمان بیاید، و بعد فکر می‌کنیم که با راه‌های نجات از زلزله آشنا هستیم یا نه، و تازه آن وقت حواس‌مان جمع می‌شود که ممکن است خیلی‌ها آسیب دیده باشند و شاید از دست ما کمکی بر بیاید. اما وقتی حادثه آن‌قدر بزرگ باشد که رسانه‌های همیشه‌قابل‌اعتماد به جای صحبت، فقط سکوت کنند و شایعات و خبرهای خارجی جای خبرهای رسمی را بگیرند، و بعد رسانه‌های همیشگی کم‌کم شروع کنند به دادن اطلاعات نگران‌کننده‌ای که تأییدی بر شایعات و خبرهای خارجی هستند، یعنی اتفاقی افتاده که قابل‌توصیف و قابل‌تحلیل نیست. آن‌وقت هیچ‌کدام از ما درست نمی‌دانیم که چه‌قدر باید بترسیم؛ یا نمی‌توانیم حجم آسیب را بسنجیم و تحلیل کنیم که با چند نیروی کار و چه مقدار کار می‌توان آن را ترمیم کرد؛ یا نمی‌دانیم خودمان باید چه کنیم و چه کاری از دست ما بر می‌آید؛ یا قادر به تشخیص مرکز خطر نیز نخواهیم بود تا از آن دور بشویم، پس ممکن است هر حرکتی ما را به آن نزدیک‌تر هم بکند. یعنی زندگی برای‌مان متوقف می‌شود: انگار که ساعت‌های خانه را رأس ساعت هفت متوقف کنیم، تا دچار چیز بدتری نشویم؛ آن هم وقتی که هیچ نمی‌دانیم و نمی‌توانیم اوضاع را بهتر کنیم.

قاب‌ها برای چرنوبیل کافی نیستند. حرف‌ها فقط گوشه‌هایی از حادثه را به دست می‌گیرند. مرز امور دولتی و محرمانه، مسائل امنیتی و امنیت ملی، ترس از کشورهای متخاصم و جاسوس‌ها، توان حکومت، مسئولیت‌پذیری و وطن‌دوستی و وفاداری به عقاید و باورها، همکاری و کمک یا ترس و فرار، و غیره و غیره، کجاست؟ چه کسی می‌تواند این‌ها را تعیین کند؟ چه کسی می‌تواند مسئولیت‌پذیری آن‌ها را که اخطار دادند و بعد در پاکسازی محیط همکاری کردند، با وفاداری زنان و مردانی که در خانه‌های‌شان ماندند و زجر را به جان خریدند، و حقیقت‌جویی کسی مثل پروفسور والری لگاسوف که شاید همه ما به گونه‌ای مدیون او و پافشاری‌اش در شرح حادثه و به کار انداختن اجباری عقل‌های خشکیده از تعصب رهبران حزب کمونیست شوروی باشیم (و البته در نهایت هم در خانه‌اش خودکشی کرد)، مقایسه کند، و از آن نتیجه خاصی بگیرد؟

وقتی شما یک سنگ کوچک را در دریاچه بزرگی پرتاب کنید، امواجی می‌سازید که به ساحل نرسیده خاموش خواهند شد. ابعاد ضربه و کار شما پیداست. می‌دانید که چه کرده‌اید و همه‌چیز را دیده‌اید. می‌توانید حدس بزنید که امواج تا کجا و چه‌طور ادامه پیدا می‌کنند، و پیش‌بینی کنید که کجا و در کدام گوشه متوقف می‌شوند. و البته احتمالا قادر خواهید بود که سرنوشت خود سنگ را هم مشخص کنید یا حدس بزنید.

اما فکر کنید وقتی نزدیک ساحل مشغول کباب درست کردن با خانواده‌تان هستید، ناگهان صدای مهیبی را بشنوید، و ببینید که دیوار عظیمی از آب دریا مقابل شما ساخته شده است و دارد به سمت‌تان می‌آید. به کدام سو فرار می‌کنید؟ امواج تا کجا خواهند رسید؟ حجم آب چه‌قدر است؟ تا کی می‌توانید روی آب بمانید؟ خانواده‌تان چه می‌شوند؟ خانواده بقیه چه می‌شوند؟ جنگل چه می‌شود؟ تأثیر آب شور دریا بر زمین‌های اطراف چه خواهد بود؟ گونه‌های جانوری چه می‌شوند؟ آیا کسی آسیب خواهد دید؟ چه‌طور می‌توان امدادرسانی کرد؟ چه‌طور باید در آن آشفته‌بازار، افراد نیازمند کمک‌رسانی را یافت؟ چه‌قدر بسته‌های کمکی باید به مردم برسد؟ چه بیماری‌هایی در بین مردم افزایش پیدا خواهند کرد؟ آیا دارو به اندازه کافی و برای همه وجود خواهد داشت؟ مردم آسیب‌دیده کجا باید اسکان داده شوند؟ چه‌طور باید تا محل اسکان بروند؟ کشته‌شدگان کجا دفن خواهند شد؟ اجساد تا کی در آب باقی خواهند ماند؟ رسانه‌ها چه خواهند گفت؟ علت حادثه چه بوده؟ و هزاران سؤال دیگر نیز وجود خواهند داشت و آماده خواهند ماند، تا مغز شما را بمباران کنند.

حادثه‌های بزرگ منتظر نمی‌مانند که شما دست به فاجعه بزنید! گاهی تجمیع و/یا ماندگاری اشتباهات کوچک، بدل به حادثه‌ای بزرگ می‌شود. درست همان‌طور که اکثر ما شنیده‌ایم: «به خاطر میخی، نعلی افتاد؛ به خاطر نعلی، اسبی افتاد؛ به خاطر اسبی، سواری افتاد؛ به خاطر سواری، جنگی شکست خورد؛ به خاطر شکستی، مملکتی نابود شد؛ و همه این‌ها به خاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود.»

اشتباهات کوچکی که شوروی در طی ۶۴ سال حکومت به آن‌ها دامن زد و به صورت سیستماتیک گسترش‌شان داد و از آن‌ها نگه‌داری نمود، در نهایت باعث شد این کشور عظیم که هم‌چون هیولایی دهشتناک و یکی از قدرت‌های بزرگ جهان جلوه می‌کرد، دچار حادثه و فاجعه غیرقابل‌توصیف و خارج از درک نیروگاه شماره ۴ چرنوبیل شود، و ۵ سال بعد، در ۶۹سالگی (سال ۱۹۹۱ میلادی)، دچار فروپاشی شود.

در طول جریان کتاب، ذره‌ذره با حرف‌های مردم و توصیف‌های‌شان از آن روزها، با زندگی‌شان عجین شدیم و کم‌کم درک کردیم که درست مثل آن‌ها، ما هم نمی‌توانیم درک کنیم، و در حالی که شدیدا غمگین می‌شدیم، سؤال‌های بی‌شمار دل‌مان را به درد می‌آورد که: «چه کرده بودند که حق‌شان چنین بود؟» چرا که انفجار چرنوبیل، و در پی آن، فروپاشی شوروی، فقط به یک گروه خاص یا یک حزب خاص آسیب نزد: هجوم بیماری‌ها و سرطان‌ها و مرگ‌های ناگهانی و به شدت دردناک و غم‌انگیز در محیط اطراف نیروگاه و کشورهای همسایه و حتی کشورهای دورتر، و از سوی دیگر سیل پناهندگان و آسیب‌دیدگان به شهرها و کشورهای دیگر و رها کردن خانه و زندگی و خاطرات‌شان، تراژدی‌های تلخ و تاریکی را رقم زد.

شاید با توصیف جریان حادثه چرنوبیل و بررسی حوادث هسته‌ای، همان‌طور که به صورت مختصر در ابتدای کتاب هم آمده است، بتوانید متوجه بزرگی حادثه بشوید، اما وقتی بخش‌های اصلی کتاب را می‌خوانید و درگیر چالش‌ها و موانع زندگی مردم در پی حادثه چرنوبیل می‌شوید، می‌فهمید که دامنه تأثیرات حادثه‌ای به این عظمت، چه‌قدر وسیع و عمیق بوده است.

در طی خواندن کتاب، بارها از خودم پرسیدم که واقعا میان سرزمین مردگان و سرزمین زندگان چه تفاوتی وجود دارد؟ چه‌قدر رنجوری این دو از هم متفاوت است؟ و وقتی به بخش «در ستایش اندوه» رسیدم، هیچ ایده‌ای به ذهنم نمی‌رسید. چه تفاوتی بین آدم‌های این سه گروه و حرف‌های‌شان بود؟ مگر نه این‌که همه‌شان یا پر از خاطره‌های مرگ بودند یا پر از حرف‌هایی در انتظار مرگ؟

بخش‌های «صدای انسان بی‌پناه» برایم قابل‌ تقسیم‌بندی بودند: دو مصاحبه طولانی با دو زنی که همسران خود را در جریان خاموش کردن آتش انفجار چرنوبیل در شب اول، و پاکسازی محیط چرنوبیل در روزهای پس از حادثه، به فجیع‌ترین و دردناک‌ترین شکل ممکن، در حالی که تمام مدت همراهی‌شان می‌کردند، از دست داده بودند. دو زنی که هیچ پناهی نداشتند و عشق خود را نیز از دست داده بودند. اما بی‌پناهی این دو زن، فقط به خاطر مرگ همسران‌شان نبود. آن‌ها اسیر حکومتی بودند که فقط به بقای خودش اهمیت می‌داد، و حاضر بود جان چند نفر، حتی میلیون‌ها نفر، را به خطر بیندازد. حکومتی که جنایت را هم‌چون جزئی از ساختار خودش پذیرفته بود: اعدام‌های بی‌شمار، سودجویی و دروغ‌گویی، حق‌کشی و خیانت و...

اما تفاوت سه بخش بزرگ کتاب با هم در چه بود؟ چیزی که به نظر من می‌رسد، کنایه‌ای‌ست که نویسنده (گردآورنده) با کلمات «مردگان» و «زندگان» ایجاد کرده است: زندگان و بازماندگانی که از مرگ و از دست دادن عزیزان و زندگی‌های‌شان می‌گویند، و آن‌ها که سعی می‌کنند چرنوبیل را درک کنند و بفهمند که حالا باید چه‌طور زندگی کنند. و حالا باید دو فصل اول را به عنوان یک چیز واحد در نظر بگیریم، تا بتوانیم متوجه فصل سوم بشویم: ما به قدر کافی در فصل‌های اول اندوهگین می‌شویم و رنج بشر و طبیعت از بشر و زیاده‌خواهی و خیانتش به خود را می‌بینیم؛ آن‌چه فصل سوم را متمایز می‌کند، رنج‌هایی‌ست که مردم در آن سال‌ها نمی‌فهمیدند چرا حکومت به آن‌ها تحمیل می‌کند. فصل سوم قرار است سکوت همگانی در برابر ظلم سیستم و اندوه مشترکی که هیچ‌کس نمی‌خواست به دیگران نشانش بدهد را جلوی چشم مخاطب بیاورد. هیچ‌کس نمی‌خواهد کارت عضویت حزب را از دست بدهد، اما مسئله برای هیچ‌کس فقط یک کارت نبود. آن‌ها نمی‌خواستند باور کنند که حزب به آن‌ها خیانت کرده باشد و تصمیم اشتباهی گرفته باشد. نمی‌توانستند باور کنند که «حکومت کارگران»، «برابری در مقابل حکومت و قانون» و «جامعه ایده‌آل سوسیالیستی» فقط برای پیروزی در جبهه نبرد پیشرفت بلوک شرق و بلوک غرب (سوسیالیسم/کمونیسم در برابر کاپیتالیسم) تن به نابودی کارگران داده و در ایجاد نابرابری برای مردم ذره‌ای کم نگذاشته است. خیلی افراد حتی پس از فروپاشی شوروی، باز هم عقیده خود را در خصوص «کمونیسم تنها راه نجات است و اگر درست اجرا شده بود و دشمنان مانع نمی‌شدند، قطعا به نتیجه می‌رسید» حفظ کردند. و این همان اندوهی‌ست که نباید قابل‌ستایش باشد... مردمی که گول واژه‌ها را خورده‌اند و برای رسیدن به روزهای بهتر، تن به هر خفتی داده‌اند، اما جز آمار و کاغذهای گزارش و اخبار پیشرفت روزافزون کشور در مقابل آمریکا و غرب، هیچ‌چیز دیگری به دست نمی‌آورند.

مادرم هم درست به همین شکل، و دقیقا مثل همین اهالی شوروی که اعتمادشان به اصل نظام را از دست نمی‌دادند و همیشه فکر می‌کردند که «اوضاع بهتر می‌شود»، نمی‌خواست شباهت‌های زندگی آن‌ها و ما را قبول کند. البته که منظورم از شباهت‌ها، رنج و ظلم عظیم و وسیعی مثل حادثه چرنوبیل نیست، بلکه منظورم رفتار و واکنش حکومت در برابر خبرها و اتفاقات و حوادث است.

در هنگام خواندن کتاب، فارغ از فکر کردن به شباهت‌های دو حکومت جمهوری اسلامی و اتحاد جماهیر شوروی (که هر دو هم از قضا دوست داشتند «جمهوری» باشند، و هر دو هم دوست داشتند که فقط یک ایدئولوژی واحد و مشترک را برای تمام مردم پیاده کنند)، به یاد کتاب‌های «قلعه حیوانات» و «۱۹۸۴» جورج اورول هم می‌افتادم، و یادم می‌آمد که اورول این دو کتاب را پس از بررسی شوروی و حکومت و مردمش نوشته بود. حالا این بار، داشتم خود شوروی و زندگی‌اش را تجربه می‌کردم.

اما نکته‌ای که در حین خواندن کتاب مرا (و قطعا مادرم را نیز که به صدای من گوش می‌داد) بارها می‌آزرد و باعث ایجاد وقفه در خواندنم می‌شد، این بود که این کتاب بعد از ۵ بار تجدید چاپ، هنوز پر از ایرادات تایپی و نگارشی بود. فارغ از این‌که نگارش خود کتاب خیلی نامعمول بود و باعث سخت‌خوانی متن شده بود، این اشتباهات سرم را به درد می‌آوردند. وقتی هم که خواستم به ویراستار کتاب ایراد بگیرم، متوجه شدم که اصلا هیچ ویراستاری برای کتاب ثبت نشده است.

عدم وجود ویراستار برای کتاب‌ها، به نظرم به یکی از این دلیل‌هاست: ۱) چاپ‌های اول کتاب است و هنوز آماری از میزان فروش آن به دست نیامده است و نمی‌توان ریسک کرد و هزینه بیشتری برای آن تراشید، چرا که قطعا این کار قیمت کتاب را نیز افزایش خواهد داد، و قیمت بیشتر، احتمالا منجر به کاهش فروش خواهد شد؛ ۲) انتشارات توان هزینه برای ویراستار را ندارد، و نمی‌تواند از پس مخارجش بر بیاید، و نمی‌تواند برای تک‌تک کتاب‌هایش ویراستار به کار بگیرد، پس یا سعی می‌کند با کمک نویسنده و تایپیست بهترین حالت ممکن را برای کتاب‌هایش ایجاد کند، یا این‌که فقط برای بعضی کتاب‌های خاص ویراستاری حرفه‌ای را انجام می‌دهد؛ ۳) کتاب‌هایش آن‌قدر ارزش ندارند که به خاطرشان هزینه ویراستاری را به جان بخرد، و در نتیجه برایش فرقی نمی‌کند که چه چیز چاپ می‌کند، چون اصلا مخاطب برایش اهمیت چندانی ندارد و فقط می‌خواهد یک چیزی چاپ کند و از سود بازار جا نماند. البته مورد سوم برای انتشارات میلکان بعید به نظر می‌رسد.

مورد اول هم که نمی‌تواند باشد، چون کتاب به پنجمین چاپ خود با ۱۰۰۰ تیراژ رسیده است. پس می‌ماند مورد دوم، که برای انتشارات‌های داخل ایران مشغول به کار هستند (البته آن‌هایی که سهمیه کاغذ دولتی با قیمت به شدت پایین دریافت نمی‌کنند و بودجه‌ای برای هزینه چاپ و ترویج کتاب‌های خاص موردعلاقه حکومت نیز به آن‌ها تخصیص نمی‌یابد) و با قیمت‌های روزافزون و تورم دورقمی بی‌وقفه و بی‌کاهش دست‌وپنجه نرم می‌کنند، کاملا منطقی به نظر می‌رسد. هرچند امیدوارم بتوانند روزهای بهتری را تجربه کنند، اما به شخصه هیچ راهکاری برای رسیدن به آن دوره طلایی ندارم و فقط امیدوارم که کسانی که در حوزه کتاب باتجربه‌تر و متخصص‌تر هستند چاره‌ای پیدا کنند.

البته در حال حاضر، هر روز سبد فرهنگی خانوار به خاطر افزایش هزینه‌های سبد مایحتاج اولیه زندگی و افزایش سرسام‌آور قیمت محصولات فرهنگی، محدودتر و کوچک‌تر می‌شود. در همین هنگام، انتشارات‌هایی پدید آمده‌اند که با کپی کردن آثار نشرهای دیگر و تخریب نسبی متون‌شان، و چاپ‌های بسیار ضعیف و استفاده از بودجه‌های دولتی یا کاغذهای سهمیه‌ای، از این بازار محدودشده سوءاستفاده می‌کنند و در مؤدبانه‌ترین حالت ممکن، آشغال‌های مزخرف خود را به خورد مخاطب ازهمه‌جا بی‌خبری که دوست دارد برای خودش و بچه‌هایش چند کتاب بخرد می‌دهد. از جمله این انتشارات‌ها، می‌توانم به کتاب‌هایی که در غرفه‌های مترو به فروش می‌رسند اشاره کنم، که فارغ از ترجمه‌های ضعیفی که مترجم‌های‌شان بعضا وجود خارجی هم ندارند، ویرایش و نگارش افتضاح، چاپ بد و کج‌وکوله، طراحی جلد ضعیف و اغلب بی‌کیفیت و بی‌ربط، و موضوعات زرد و محتوای زردتر هم از دیگر مشخصه‌های‌شان هستند؛ و تنها مزیت‌شان نسبت به انتشارات‌های دیگری که کتاب‌های خوب چاپ می‌کنند، این است که کتاب‌های‌شان را با قیمت‌های به شدت نازل چاپ می‌کنند و برای همان‌ها هم تخفیف‌های ۲۰ تا ۵۰ و گاهی ۶۰درصدی در نظر می‌گیرند، و مخاطب هم خیلی اوقات به همین خاطر ترغیب می‌شود ازشان کتاب بخرد. و این خریدها که نوعی حمایت از این انتشارات‌های پست‌فطرت و سودجو نیز هستند، باعث می‌شوند که تعداد این انتشارات‌ها و دزدی‌ها و خیانت‌های‌شان در حق مخاطب کتاب‌دوست بیشتر بشود و با خیال راحت‌تری سر افراد بیشتری کلاه بگذارند.

حالا این‌که چرا دولت از حقوق انتشارات‌های اصلی کتاب‌ها و برای حمایت از محتوای بهتر، و کاهش هزینه‌های چاپ کتاب در کشور و جلوگیری از سودجویی این افراد از طریق بودجه چاپ و سهمیه کاغذ، هیچ کاری انجام نمی‌دهد و توبیخ و جریمه‌شان نمی‌کند، مسئله‌ای‌ست که هم به نبود قانون‌های مربوط به حق نشر و بازنشر برمی‌گردد، و هم به اولویت‌های غیرفرهنگی (و اغلب نظامی) حکومت، و هم به سلیقه متفاوت حکومت (و شاید بشود دولت‌ها را هم دخیل دانست) با متن جامعه مربوط می‌شود. ترکیب این سه نکته می‌تواند پاسخ نسبتا صحیح و کاملی را به دست بدهد، که در این‌جا لزومی به شرح آن نیست.

آن‌چه خواندن «صداهایی از چرنوبیل» را برای هر کسی، و به خصوص آن‌ها که در مجموعه قاره‌های اوراسیا زندگی می‌کنند، واجب می‌کند، آشنایی با فاجعه‌ای‌ست که یک حکومت از طریق سیاست‌های خودش و ایدئولوژی‌ای که به خود مردم می‌دهد، می‌تواند برای تمام مردم جهان پدید بیاورد و زندگی همه را تحت تأثیر قرار بدهد؛ و این‌که چرا باید همیشه به هر چیزی، و به خصوص رفتار و قوانین حکومت‌ها که مسئولیت‌های بیشتری را بر عهده دارند، نقادانه نگاه کنیم و نتایج هر عملی را دقیقا بسنجیم.

اما آن‌چه خواندن این کتاب را سخت و دردناک می‌کند (شاید سخت‌تر و دردناک‌تر از خیلی کتاب‌های دیگر)، واقعی بودن آن و در عین حال، غیرقابل‌باور بودن آن است. بعید می‌دانم مخاطبی بتواند این کتاب را بدون این‌که هر از چندی از خودش بپرسد: «چه‌طور حکومتی می‌تواند این‌قدر مردمش را به ذلت دچار کرده باشد و پابرجا مانده باشد؟» بخواند و به پایان برساند. اما وقتی هم که کتاب را تمام می‌کند، باز هم در شوک و بهتی عظیم رها خواهد شد، چرا که نمی‌تواند جز ناراحت شدن و اشک ریختن کاری کند، و هیچ ایده‌ای ندارد که چه‌طور ممکن است چنین فاجعه‌ای به پایان رسیده باشد؟

در این‌جا باید ذکر کنم که چرنوبیل به پایان نرسید... در پی این حادثه ۴۸۵ روستای بلاروس متروک و ویرانه شدند، که ۷۰ مورد از این روستاها، برای همیشه زیر خاک مدفون شدند. افزایش بیمارهای سرطانی و هجوم سرطان‌های به شدت نادر، از دیگر رخدادهای در پی این فاجعه بود. بر اساس برخی بررسی‌های علمی، محیط اطراف نیروگاه چرنوبیل حداقل باید تا ۳هزار سال خالی از سکنه بماند. هم‌چنین، به گفته دانشمندان، سکونت، کشاورزی یا دامداری در زمين‌های اطراف چرنوبيل، حداقل تا ۲۰هزار سال ممکن نخواهد بود.

افزایش دُز تشعشعات در اروپا، در پی انفجار رآکتور در چرنوبیل
افزایش دُز تشعشعات در اروپا، در پی انفجار رآکتور در چرنوبیل

حادثه چرنوبیل حدود ۴۰۰ برابر بمب اتمی هیروشیما، مواد آلوده رادیواکتیوی را به جو زمین وارد کرد. مشکل این‌جاست که حتی تابوت فلزی جدید چرنوبیل، گنبد محافظی که برای ساختش بیش از ۲میلیارد دلار هزینه شد، نهایتا به مدت حدودا ۱۰۰ سال قادر به جلوگیری از انتشار بیشتر تشعشعات اتمی خواهد بود.

و حالا وقت آن است که کمی بیشتر بترسید:

در یک مدل‌سازی نسبتا جدید، گردش آب‌وهوا و جریانات جوی در زمان انفجار رآکتور تا مدتی پس از آن بازسازی شده است، تا بتواند نحوه پخش شدن مواد رادیواکتیوی دقیق‌تر نشان بدهد.

انیمیشن Met Office برای نمایش شیوه گسترش سزیوم منتشرشده در جو (مناطق اطراف چرنوبیل و اروپا) به علت انفجار نیروگاه شماره ۴ چرنوبیل، از ساعت ۲۲:۰۰ روز ۲۴/۰۴/۱۹۸۶ (۲ روز قبل از حادثه) تا ساعت ۲۱:۰۰ روز ۰۵/۰۵/۱۹۸۶ (۱۰ روز پس از حادثه)
انیمیشن Met Office برای نمایش شیوه گسترش سزیوم منتشرشده در جو (مناطق اطراف چرنوبیل و اروپا) پس از انفجار نیروگاه شماره ۴ چرنوبیل، از ساعت ۲۲:۰۰ روز ۲۴/۰۴/۱۹۸۶ (۲ روز قبل از حادثه) تا ساعت ۲۱:۰۰ روز ۰۵/۰۵/۱۹۸۶ (۱۰ روز پس از حادثه)

ترسناک‌ترین بخش قضیه این است که رادیواکتیو آزادشده در فضای کره زمین، هنوز در جایی از آن وجود دارد. باید بدانیم که عمر مواد رادیواکتیو کوتاه نیست (لیست ویکی‌پدیا از مواد رادیواکتیو بر اساس نیمه‌عمر آن‌ها)، و در عین حال قدرت تخریب و مشکل‌آفرینی‌شان نیز به شدت زیاد و غیرقابل‌تصور است...


مشخصات کتاب

نام کتاب: صداهایی از چرنوبیل (تاریخ شفاهی یک فاجعه هسته‌ای) | Voices from Chernobyl (The Oral History of a Nuclear Disaster) (ویکی‌پدیا) (goodreads)

نویسنده: اِسوِتلانا آلکسیویچ (تارنما | توییتر | فیس‌بوک)

مترجم: سمانه پرهیزکاری

موضوع: حادثه هسته‌ای چرنوبیل | حادثه زیست‌محیطی | روسیه سفید | اوکراین | سیاست | تاریخ شفاهی | خاطرات

انتشارات: نشر میلکان (تارنما)

تعداد صفحه: ۲۶۶

چاپ پنجم: ۱۳۹۹ | قیمت: ۴۰۰۰۰ تومان

شابک: ۳-۳۶-۷۸۴۵-۶۰۰-۹۷۸


قسمت قبلی: قسمت ۲ : راننده تاکسی (مافیا) | انتشارات دنیای بازی

قسمت بعدی: قسمت ۴ : توسعه به معنای پرورش نخبگان معمولی (آسیب‌شناسی نخبگی در ایران) | محسن رنانی


۱۳ خرداد ۱۴۰۲


پروانه انتشار: CC BY-NC-SA

نظرات

  1. درود و سپاس از معرفی و نقد جامع کتاب

    خیلی سخت و عذاب آوره که وقتی یه بخشی از شنیع ترین قسمتهای تاریخ دنیا رو میخونی درد و خفقان و احساس آدمهای اون برهه از تاریخ رو درک و لمس کنی!

    به عبارتی اون بخش از تاریخ رو زندگی کنی و امیدوار باشی عاقبتت متفاوت تر باشه

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خواهش می‌کنم

      دقیقا همین‌طوره

      خیلی وقتا حس می‌کنم متن جامعه از تاریخ عبرت می‌گیره، اما سران جامعه و مسئولین کلان اون جامعه توانایی عبرت گرفتن و فهمیدن رو ندارن، و با تکرار اشتباهات فاجعه‌های دردناکی رو رقم می‌زنن؛ که البته نتیجه‌ش دوباره بر گردن مردم و همون متن عبرت‌گرفته می‌افته...

      حذف
  2. پاسخ‌ها
    1. بله
      موافقم
      البته خیلی افراد به خاطر غم شدید این کتاب و محتوای مرتبط با چرنوبیل، به کل خواندن و فهمیدن آن را کنار می‌گذارند، اما باید بدانیم که نیازمند شناخت تاریخ برای عدم تکرار آن هستیم؛
      و چرنوبیل بسیار به ما نزدیک است، که در سایه حکومتی متعصب و تمامیت‌خواه زندگی می‌کنیم...

      حذف

ارسال یک نظر

نظر شما چیه؟ حتما برامون بنویسین.
(ضمنا اگه برای خودتون اسم بذارین، به مرتب شدن بخش نظرات کمک بزرگی کردین!)

پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان‌هایی از ناکجا : ۵ : ناگهان یاد کلماتش افتاد...

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

شعر : اسماعیل (یک شعر بلند) | رضا براهنی (ویراست تازه + تحلیل و بررسی)