تازهترین نوشته
جاده گمشده : قسمت ۲ : ایستگاه بینبعدی جهانهای موازی در تهران
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
ساعت آفتابی یا جاماندهای از یک تمدن فضایی از دنیایی موازی، در پارک لاله تهران؟ (منبع تصویر: تارنمای رهبال آسمان) |
گاهی در میان جادهها، گنجهایی در مقابل چشمها نهان است، که فقط آنها مییابندش که لحظاتی میایستند!
اگر میخواهید با مجموعه جاده گمشده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.
اگر به سادگی به آن ایستگاه بینبعدی راه یافته بودم، حالا شما هم میتوانستید بدون هیچ حرف اضافهای، راز این جاده گمشده را بفهمید و جادویش را یاد بگیرید. اما مجبوریم از جایی شروع کنیم که من در ایستگاه اتوبوس نزدیک خانه، در انتظار «د» بودم...
***
در حالی که داخل ایستگاه اتوبوس مشغول ساختن اوریگامی با کاغذهای یادداشت فسقلیام بودم، گاهی زیرچشمی به خیابان و آدمهای داخل ایستگاه نگاه میکردم. بعضی آدمها (بیشتر مردها) با نگاهی مشکوک به خودم و حرکاتم خیره بودند. در خیابان، هر چند دقیقه یک بار، دستههای موتورسواران از کنارم میگذشتند و به سوی شرق حرکت میکردند. اما عجیب اینجا بود که خیلی از آنها لباسهای معمولی داشتند و فقط یک دسته نیروی ضدشورش به صورت جداگانه همین مسیر را در پیش گرفتند؛ و همین موضوع، به همراه حرکت هماهنگ آنها، باعث شده بود که این فکر را به ذهن متبادر کند که بسیجیانی هستند که به صورت آتش به اختیار به سوی اجتماعات و اعتراضات مردمی میروند تا آرامش اجباری را به محلهها برگردانند. البته باید توجه کرد که از آنجا که روز پنجشنبه بود و ادارات و بسیاری از مشاغل زودتر تعطیل میشدند، ممکن بود اینها هم جزو افرادی بوده باشند که به سرعت در حال رفتن به خانههای خود برای استراحت و تماشای فوتبال و سریال و... بودند.
منتظر بودم تا «د» به آن ایستگاه برسد و بعد با هم مسیر را به سمت غرب ادامه دهیم؛ اما از آنجا که «د» مسیر طولانیای در پیش داشت و من هم مدتی بود که منتظر ایستاده بودم، به سمت شرق به راه افتادم تا در میان راه یکدیگر را ببینیم و بعد با هم به سمت غرب برویم.
در یکی از ایستگاهها منتظر شدم، و پس از اینکه دو گل کوچک درست کردم، «د» با دو چیزکیک و دو دونات مغزدار شکلاتی از راه رسید. من که تازه نهار خورده بودم، با دیدن دوناتهای بزرگی که پر از شکلات بودند، و «د» یکی از آنها را به من داد، احساس کردم که احتمالا شکمم -حتی با فکر کردن به آن- ترک خواهد خورد!
«د» که نهار نخورده بود، در همان انتظار کوتاه برای رسیدن اتوبوس، هر دوی آنها را خورد؛ و من بعد از اینکه سوار اتوبوس شدیم و در ردیف آخر صندلیها جاگیر شدیم، موفق به تمام کردن کار چیزکیک شدم. کیسه دونات تپل را هم محکم بستم و آن را در جیبم گذاشتم تا بعدا در یک فرصت مناسب بخورم.
در راه و همینطور که به اطراف نگاه میکردیم، از اینکه هیچ خبری از مأمورها نبود شگفتزده شدیم. به خصوص که حدود یک هفته پیش از آن، وقتی که با هم بیرون رفته بودیم، جمعیت زیادی از مأمورهای موتورسوار و وندار و زرهپوش (همانها که درست شبیه لاکپشتهای نینجا سپر دایرهای به پشت خود دارند و سلاح ازشان آویزان است) را دیده بودیم. تازه اگر آن حجم عجیب از نیروهای بسیج و پلیس و سربازها و نیروهای آتش به اختیار و لباسشخصیهایی که لیزر سبز در دست داشتند را ندید بگیریم...
طبق شنیدهها، قرار بود در جایی تجمع صورت بگیرد، اما از محل دقیقش خبری نداشتیم. حدس میزدیم یا در غرب تهران باشد و یا در شرق تهران. چرا که در این دو منطقه، تا آنجا که اخبار و اطلاعات روزهای پیشین به ما نشان داده بودند، همیشه درگیریهای جدیتری وجود داشت. (خودمان هم یک هفته پیشتر در نارمک گاز اشکآور نوش جان کرده بودیم، که من اولین بارم بود و حس عجیبی داشت. درست مثل این بود که در حین بریدن پیاز، کمی فلفل هم توی چشمت رفته باشد. همهچیز را تار میدیدیم و اشکها ناخواسته و بدون اینکه واقعا ناراحت باشیم یا بیش از حد خوشحال، از چشم ما میباریدند روی صورتمان!) (درباره وضعیت اکباتان هم که در قسمت قبلی توضیحاتی داده بودم.)
تا به مقصد برسیم، برای «د» از ارباب کلهسطلی، که یکی از کاندیداهای انتخابات انگلستان بوده و هست توضیح دادم. ارباب کلهسطلی، یا همان Lord Buckethead، یک ابرشرور بینکهکشانی است که در سال ۲۰۱۷ موفق به اخذ حدود ۲۵۰ رأی شده بود. «د» هم در پاسخ گفت: «دموکراسی واقعی یعنی همین! هر کسی میتونه و باید بتونه کاندید بشه و خود مردم با استفاده از عقل خودشون انتخاب کنن که چی به صلاحشون هست و چی نیست.»
ارباب کلهسطلی در جمع کاندیداهای سال ۲۰۱۷ انتخابات الکترال انگلستان |
در اولین مرحله، به سراغ کتابهای کودک و نوجوان رفتیم. چهقدر کتابهای تمیز و خوب و خاطرهانگیز آنجا بود. از خود بیخود شدیم و شاید یک ساعتی را ایستاده بودیم و کتابها را تورق میکردیم. اما همزمان از ترجمهها و نوشتههای ضعیف حرص میخوردیم و به بعضی میخندیدیم.
برخی از کتابهایی که جالب توجه بودند، به شرح زیر هستند (البته ما به دلایل واضحه، هیچیک را نخریدیم و خودم هم دو کتاب اول را ندارم و نخواندهام...):
- ماجراهای خالهریزه | نویسنده: الف پرویسن | مترجم: داود شعبانی | نشر پیدایش
- پتشخوآرگر | نویسنده: آرمان آرین | نشر افق
- جلاد لاغر | نویسنده: دارن شان | مترجم: فرزانه کریمی | کتابهای بنفشه (نشر قدیانی)
- ارباب حلقهها | نویسنده: جان رونالد روئل تالکین | مترجم: رضا علیزاده | نشر روزنه
- قصههای سرزمین اشباح | نویسنده: دارن شان | مترجم: فرزانه کریمی | کتابهای بنفشه (نشر قدیانی)
- بابالنگدراز | نویسنده: جین وبستر | (در مرکز تبادل کتاب که ترجمههای افتضاح و چاپهای مزخرف را پیدا کردیم، اما من آن نسخهای که خودم خواندهام را معرفی میکنم!) مترجم: مهرداد مهدویان | کتابهای بنفشه (نشر قدیانی)
و در حین جستجو، کتاب ۱۲صفحهای نسبتا مصوری از هری پاتر پیدا کردیم، که مثلا خلاصه داستان بود. ماجرای این کتاب به این صورت شروع میشد: «هری پاتر که یک جادوگر خوب و مهربان بود...» و «د» با خواندن این قسمت چشمهایش گرد شد و تا پایان کتاب را ایستاده خواندیم و در نهایت فهمیدیم که: «... و هری پاتر به تنها آرزوی خودش که دیدن یک اسب تکشاخ بود، رسید.» در اینجا هر دو بهتزده از خلاصه بسیار متفاوتی که خوانده بودیم، بخش کودک و نوجوان را رها کرده و به باقی بخشها سر زدیم.
از بخش کتابهای علمی که در کنار کتابهای مذهبی بودند (و میشد به اختصار هر دو را در زیر نام «کتابهای کمدی الهی» جا داد) و فرهنگها و دایرةالمعارفها و کتابهای زبان و روانشناسی زرد و کنکوری و... که بگذریم، بخش جالب بعدی، رمانهای بزرگسال بود. چند کتاب بود که دوست داشتم میتوانستم بخرم و بخوانم، اما بیخیال شدم؛ (فقط به بخش کودک و نوجوان برگشتم و دو سه کتاب را برای خواهرم برداشتم تا به عنوان هدیهای برای تشویقش به کتابخوانی به او بدهم).
در همان قسمت کتابهای بزرگسال، کتاب خانم بهاره رهنما را هم دیدیم، و برایمان این سؤال ایجاد شد که چه کسی این کتاب را خریده بوده و حالا به اینجا آورده، و چه کسی بعدا آن را خواهد خرید؟ در بهترین حالت، این کتاب اصلا برای من و «د» نوشته نشده بود، و حتی ذرهای باعث نمیشد که ما به وضعیت آزادی بیان در کشور امیدوار شویم!
خواستیم از این قسمت هم بگذریم، که «د» کتاب «کافه پیانو» را دید و خندید، و گفت: «سال ۸۸ این کتاب رو من تازه خریده بودم که بخونم، که یهو نویسندهش اعلام کرد که طرف احمدینژاده، و فراخوان دادن که بیاین قراره کتاب رو بسوزونیم. ما هم رفتیم و کتاب رو نخونده سوزوندیم رفت. دیگه هم ترغیب نشدم بخونمش!»
- کافه پیانو | نویسنده: فرهاد جعفری | نشر چشمه
پس از این به بخشی دیگر رجوع کردیم که کتابهای روانشناسی [زرد (آبکی و مزخرف و سطحینگرانه و احمقانه و... همگی صفاتی هستند که کلمه «زرد» حامل آنهاست)] در آن فراوان موجود بود. برخی از کتابهایی که در این قسمت مورد توجه ما واقع شدند، به شرح زیر بودند:
- لطفا گوسفند نباشید | نویسنده: محمود نامنی | نشر نامن
- راز | نویسنده: راندا برن (واقعا به یاد ندارم کدام ترجمه از کدام نشر را دیدیم، اما در اصل جریان تفاوتی ایجاد نمیکند!)
- قدرت | نویسنده: راندا برن (این یکی را هم واقعا به یاد ندارم کدام ترجمه از کدام نشر بود، اما باز هم در اصل جریان تفاوتی ایجاد نمیکند!)
- بیشعوری | نویسنده: خاویر کرمنت (این هم مثل دوتای قبلی!)
- آدمم یا الاغ؟ (دائرةالمعارف خودشناسی) | نویسنده: محسن نیکبخت | نشر سما
- خودت را به فنا نده | نویسنده: گری جان بیشاپ | مترجم: حسین گازر | انتشارات کولهپشتی
- خودت باش دختر | نویسنده: ریچل هالیس (این هم مثل همان سه کتاب مسخره قبلی!)
«د» درباره کتابهای اول و پنجم این نظر را داشت که نوشتن این نوع کتابها را میتوان تا ابد ادامه داد. برای این کار، فقط باید جای نام حیوان را با نام حیوانات و چیزهای دیگر عوض کنیم. مثلا برای کتاب پنجم که اتفاقا مخصوص «خودشناسی» هم هست، میتوان کتابهایی مثل «آدمم یا آبنبات؟»، «آدمم یا بستنی؟»، «آدمم یا پیاز؟»، «آدمم یا تخممرغ؟»، «آدمم یا ثعلب؟»، «آدمم یا جوراب؟»، «آدمم یا چلچله»، «آدمم یا حلزون؟»، «آدمم یا خیار؟»، «آدمم یا دارکوب» و همینطور الی آخر، تا جایی که تمام اشیاء و موجودات جهان را لیست کرده باشیم و فهمیده باشیم که آدم هیچیک از هیچکدام آنها نیست و فقط آدم است. اینطوری میتوانیم «دائرةالمعارف [کامل] خودشناسی» را در اختیار همه جهانیان قرار دهیم که کاری بسیار بکر و زیبا و قابلاحترام نیز خواهد بود.
همچنین، «د» درباره کتاب آخر گفت که خواهرش نظر و نقد بسیار پر و پیمانی در مخالفت با این کتاب احمقانه نوشته است، و آن را به من داد و خواندم. سخت شگفتزده شدم که چهقدر خوب و دقیق در آن مطلب اشتباهات و توجیهات و توضیحات مسخره و کاملا افتضاح را شرح داده بود. با «د» در این خصوص صحبت کردیم که این کتابها چهقدر در راه خودشناسی افراد را به اشتباه میاندازند و باعث میشوند که از خودشان متنفر شوند و یا تمرینات و کارهای سختی را در پیش بگیرند و سریعتر به ناامیدی برسند و بیشتر از زندگی خود ناراضی شوند.
موقع بیرون رفتن، خواستم کتابهایی که برداشته بودم را حساب کنم، که فروشنده گفت: «کارتخوان نداریم. باید نقد حساب کنید.» و من کتابها را به قفسههایشان برگرداندم و رفتیم. (در همینجا باید ذکر کنم که ایده خوب تبادل کتاب، با این وضع اسفبار سایت و فروشگاه و چیدمان و مسئولینش، به باد رفته است. پس بهترین کار این است که اسم آنجا را به «کتابخانه غیرقابلامانتگیری قابلفروش» تغییر بدهند و میز و صندلیها را هم بیشتر کنند تا افراد به جای اینکه قصد خرید کتاب کنند، فقط بیایند و بخوانند و بروند پی کارشان!)
تصویری از ورودی مرکز تبادل کتاب (وقتی ما بیرون میآمدیم همینقدر خلوت بود (هرچند وقتی که داخل میشدیم هم همینطور بود!)) |
من همراه با آبهویج دوناتم را هم خوردم. «د» برایم درباره تجربه سرقت موبایلش گفت، که به اداره پلیس مراجعه کرده بود تا ثبت شکایت کند، و پلیس اینطور جوابش را داده بود: «اصلا بگو ببینم اون موقع شب [فلان]جا چی کار داشتی که گوشیت رو دزدیدن؟» و «د» جواب داده بود که با دوستانش بیرون بوده. پلیس هم با خونسردی گفته: «خب نباید اونجا میبودی. حتما خودت رفتی اونجا که گوشیت رو بدزدن!»
مسیر خود را از داخل خیابان کشاورز تا سر خیابان ۱۶ آذر ادامه دادیم و بعد به سمت پارک لاله رفتیم. ورودی زیبای پارک، در کنار منطقه ساختوساز (احتمالا برای مترو) (مسیر سمت راست عدد ۲ بر روی نقشه پایین)، بسیار عاقلانه طراحی شده بود و جلوی ورود معلولین ویلچرسوار و موتورسواران را کاملا میگرفت. البته موتورسوارها با کمی مشقت موتور را از موانع عبور میدادند، اما جلوگیری از ورود ویلچرسواران و افرادی که توانایی حرکتی خوبی ندارند، نوعی موفقیت برای طراحان پارک به حساب میآمد.
از نکات خوب دیگر در طراحی یک پارک وسیع با مسیرهای پیادهروی طولانی و پیچدرپیچ، کمبود نور و تاریکی اکثر نقاط آن است. به نوعی که گربهها میتوانند در آرامش کامل، شبهای خود را در کنار معتادانی که در گوشه و کنار پارک (به خصوص در نزدیکی دیوارهای محدوده ساختوساز) نشسته و خوابیده بودند، بگذرانند؛ و صد البته که جوانانی که از روشنایی کورکننده و آزاردهنده روز فرار میکنند نیز، میتوانند با ورود به پارک، ساعتها در آن گم شوند و از تاریکی شب لذت ببرند.
نقشه پارک لاله و مسیرهای آن؛ اگر آن را بچرخانید و از بالا به پایین به آن نگاه کنید، میبینید که سازندگان و طراحان پارک، در ابتدا قصد داشتهاند آن را شبیه به گل لاله در بیاورند، اما احتمالا متوجه شدهاند که با نگاه از سوی دیگر، شبیه به یکی از نمادهای شنیع فراماسونری و ایلومناتی میشده، و به همین خاطر باقی آن را نابود کردهاند، و حالا بیشتر شبیه سر خانم محجبهای است که دماسنج در دهانش گذاشته باشند! (منبع تصویر: تارنمای کجارو: نوشته علیرضا کیخا) |
«د» پیش از اینکه از نور خیابانها دور بشویم، از من پرسید: «تا حالا ایستگاه بینبعدی این حوالی رو رفتی؟» و من با لبخندی که معلوم بود هیچچیز نفهمیدهام جواب دادم: «نه! یعنی چی؟» و اینطور بود که «د» پیشنهاد رفتن به آنجا را داد. جایی که موجودات فضایی از ابعاد و ازمنه و افضیه دیگر، به عنوان کاروانسرایی در مسیرهای خود به آن میآمدند و در آن به داد و ستد میپرداختند. (البته هنوز هم فکر میکردم «د» در حال شوخی کردن با من است!)
اینطور شد که «د» راهنمای سفر ما به ایستگاه شد و ما در پارک به راه افتادیم. او در میان راه اینطور توضیح داد که: «پارک لاله یه خرده زیادی عجیبه. هیچوقت نمیدونی دقیقا داری کجا میری، و با اینکه یه مسیری را برای خودت تعیین میکنی، یهو میبینی سر از یه جای دیگه در آوردی.» و این دقیقا همان اتفاقی بود که برای ما هم افتاد: بعد از حدود نیم ساعت راه رفتن، و مسخره کردن وسایل ورزشی مسخره پارک، به خودمان آمدیم و دیدیم که از جایی عقبتر از همان ورودی که از آن وارد پارک شده بودیم، از پارک خارج شدهایم و دوباره در خیابان کشاورز هستیم!
نمیدانم چهطور و چرا، اما نیمی از پارک غرق در بوی باقالی بود، و این بو هرچه به مرکز پارک و حوض و آبنمای بزرگش نزدیکتر میشدیم بیشتر هم میشد. البته یک چرخ باقالیفروشی اواسط پارک بود، اما فکر نمیکنم این حجم از بوی گند در توان او بوده باشد! و با اینکه جمعیت زیادی در پارک نبود، اما تقریبا صندلی خالی وجود نداشت. نمیدانم چهطور مردم آنقدر بیخیال آن بوی کذایی بودند و آنجا نشسته بودند و حرف میزدند. البته من و «د» هم حرف میزدیم، اما سعی داشتیم از آن محیط فاضلابی فاصله بگیریم؛ نه اینکه با پیدا کردن جای خالی، بنشینیم و از منظره متعفن و زیبا لذت ببریم.
مجسمه ابوریحان بیرونی در وسط حوض مرکزی پارک لاله (حلقهای با چهار کره (احتمالا «زمان»، «ثروت»، «قدرت» و «مرگ») بالای سر اوست، و او (انسان) در مرکز آن قرار گرفته است...) (منبع تصویر: تارنمای رهبال آسمان) |
به سمتی به راه افتادیم و در تاریکی سعی کردیم از پارک بگذریم و به سمت شمال پارک حرکت کنیم. همینطور با هم حرف میزدیم، که «د» پیشنهاد داد از آنجا که مسیر اصلی به ایستگاه بینبعدی دوباره تغییر کرده است، بهتر است از مسیر معمولی وارد محوطه آن شویم، و بعد از آنجا وارد بخش جهانهای موازی شویم. پس اینطور شد که به پیادهروی خیابان کارگر در کنار پارک رفتیم.
کنار پارک مثل همیشه جمعیت نسبتا زیادی در حرکت بودند. اما نسبت به شبهای پیش، شب خلوتی به حساب میآمد. به «د» گفتم: «انگار امشب اینجا خبری نیست. نکنه ما تاریخ فراخوان رو اشتباه دیده بودیم؟ آخه حتی مأموری هم نیست که بگیم قبل از اینکه برسیم خبری بوده!» و او جواب داد: «پس حتما جای دیگهای خبری بوده که همه رفتن اونجا و دارن میزنن توی سر مردم!» سری تکان دادم و ناراحت شدم.
در سکوت رفتیم، تا به جای روشنتر و شلوغتری رسیدیم. دو میز در سمت راست ما قرار داشتند که کسی روی آنها مشغول فروش کتاب بود. زیاد خودمان را درگیر کتابها نکردیم. از زمانی که نظارت بر کار دستفروشان حوزه کتاب خیلی شدید شد، این افراد دیگر آنچنان کتابهای خوبی برای عرضه کردن ندارند (البته در خیابان انقلاب (از بعد از خیابان فلسطین تا میدان انقلاب)، دستفروشهایی را میشناسم که کتابهای خیلی خوب و خاص عرضه میکنند و قیمتهای مناسبی هم دارند (لااقل برای آشنایانی مثل من!)).
به دروازه ورودی رسیدیم و «د» توضیح داد که برای اینکه غریبهها زیاد وارد این ایستگاه نشوند، اسمش را طوری تعیین کردهاند که شکبرانگیز نباشد، و همهچیز عادی به نظر برسد: بازارچه خوداشتغالی لاله.
ورودی ایستگاه (البته در روز و با چراغهای خاموش! ولی ما در شب رسیدیم و آنچنان معطل اسم هم نشدیم!) |
داخل شدیم و حقیقتا انگار که به دنیای دیگری در وسط دنیای تاریک خودمان، و این تهران آلوده و نازیبا، وارد شدیم، که مملو از نور و رنگ و طرح و چهرههای متنوع بود. مغازههای رنگارنگ و فضای غلغله بازارچه، به آن جلوهای توأمان کهن و مدرن میداد. مسیرهای تودرتو و صداهای مختلف، هر کسی را میتوانست به دروازهای بینبعدی بکشاند، تا دوباره زندگی گذشته خود را ببیند، یا از آیندههای نامعلوم خبر بگیرد، یا از پستترین سیاهچال تا بلندترین قله پا گذارد.
شهربازی کوچک ایستگاه، با وسایل قدیمی خود، پذیرای چند بچه بود. دیدن هر تکه از این صحنه، میتوانست به سادگی دل هر کسی را با خود ببرد و او را دلتنگ کودکی خود کند. از حیواناتی که بعد از سوار شدن و انداختن سکه شروع میکردند به رقصیدن گرفته، تا چرخوفلک کوتاهی که بچهها را به آسمانها میرساند تا ستارههای کوچکش را لمس کنند (البته کاش واقعا تهران ذرهای هوای تمیزتری داشت که بچهها میتوانستند چند ستاره در آسمان شبش ببینند...).
کمی که در میان بازار چرخیدیم، به یک کتابفروشی کتب دست دوم رفتیم. همهجا مملو از کتابهای فوقالعاده و تمیز (و نسبتا تمیز)، با قیمتهای مناسب و باورنکردنی بود. از چاپهای جدید گرفته تا چاپهای بسیار قدیمی؛ به زبانهای فارسی، انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، ترکی، عربی، ژاپنی و چینی و...؛ در موضوعات گوناگون و سبکهای متفاوت از جمله رمان، شعر، کمیک، نقد و بررسی و تحلیل، فلسفه، علوم اجتماعی، تاریخ، کودک و نوجوان و...، همهچیز موجود بود.
روی یکی از صندلیهای نزدیک بخاری کتابفروشی هم گربهای در خود حلقه زده و خوابیده بود. گربهای بسیار زیبا و دوستداشتنی، که به نظر میرسید در آن گرمای مطبوع و آرامش بینظیر کتابفروشی، کیف دنیا را میبرد و هیچ اهمیتی به رفتوآمدها و صدای قدمهای مشتریان نمیداد.
حدود یک ساعت یا شاید بیشتر (در آنجا زمان به کل از یاد میرود) در کتابفروشی ماندیم و کتابها را دیدیم و شگفتزده شدیم. آنقدر کتابهای خوب و عجیب دیدیم که دیگر نمیخواستم از آنجا بروم. بدبختانه، اسم کتابها را آنچنان به یاد ندارم، و خیلی از آنها که خارجی و نو بودند، قیمتهای بالایی داشتند [که البته حق هم داشتند]. آنچه را که به خاطرم مانده در پایین ذکر میکنم (البته اطلاعات کامل کتابها را به یاد ندارم):
- The Oxford Library of English Poetry (سهجلدی) | جمعآورنده: John Wain | انتشارات Oxford
- Mein Kampf | نویسنده: Adolf Hitler
- Aufstieg und Fall des Dritten Reiches | نویسنده: William L. Shirer
- Haft Paykar (A Medieval Persian Romance) | نویسنده: نظامی گنجوی | مترجم: Julie Scott Meisami | Hackett Publishing Company
- کمیک Demir Adam
- مجموعه کتابهای آرشیو روزنامه اطلاعات
- مورچگان | نویسنده: موریس مترلینگ | مترجم: ذبیحالله منصوری | انتشارات کانون معرفت
- دیوان کامل فروغ فرخزاد | شاعر: فروغ فرخزاد | انتشارات فصل پنجم
- جزء از کل | نویسنده: استیو تولتز | مترجم: پیمان خاکسار | انتشارات چشمه
- ارباب حلقهها | نویسنده: جان رونالد روئل تالکین | مترجم: رضا علیزاده | انتشارات روزنه
- سیلماریلیون | نویسنده: جان رونالد روئل تالکین | مترجم: رضا علیزاده | انتشارات روزنه
- فاطمه، فاطمه است | نویسنده: علی شریعتی
- مفاتیح الجنان | جمعآورنده: عباس قمی | (از مترجمین و نشرهای گوناگون)
- بزرگ بانوی هستی: اسطوره - نماد - صور ازلی | نویسنده: گلی ترقی | انتشارات نیلوفر
- مجموعه صدای کی؟ صدای چی؟ | شاعر: مریم اسلامی | انتشارات قدیانی
- فیل در تاریکی | نویسنده: قاسم هاشمینژاد | انتشارات کتاب زمان
- سقوط ۷۹ | نویسنده: پل امیل اردمن | مترجم: حسین ابوترابیان | انتشارات امیرکبیر
طول کشید تا از آنجا دل بکنیم و بیرون بیاییم. اما از آنجا سه کتاب خریدم: «دیوان کامل فروغ فرخزاد»، «مورچگان» و کتاب دیگری که اسمش را فراموش کردهام و حالا در کوه کتابها گم شده است!
یکی از غرفههای بازارچه (منبع تصویر: تارنمای خبرگزاری برنا) |
بعد از آن، در مسیرهای تودرتو و تاریک و روشن ایستگاه بینبعدی گشتیم و به گوشه و کنار آنجا سرک کشیدیم. از مسیرهای فرعی که به نماهایی عجیب و جذاب از محوطه اطراف موزه هنر منتهی میشدند، تا مسیرهایی که در تاریکی ادامه پیدا میکردند و ما را دوباره به نقطه اول باز میگرداندند گذشتیم.
همینطور که کاملا بهتزده، شگفتزده و هیجانزده داشتم به اطراف نگاه میکردم، «د» گفت: «بیا حالا ببرمت یه جای دیگه که کلا کرک و پرت بریزه!» و به این صورت، به چایسرای شلوغ ایستگاه راه یافتیم، که برای مسافران و مهاجران و ملازمان و مراحمان و مزاحمان و مراجعان، جایگاهی بود دنج و دوستداشتنی و پرتکاپو، که همگان را در آن آرامشی بود در عین شلوغی و همهمه و پیچش اصوات گفتوگوها و نواها در هم.
فهرست انواع سردنوشها، دمنوشهای گیاهی، چایهای دمی، چایهای کیسهای، چایهای میوهای، چایهای سبز و قهوههایش بسیار موارد گونهگون در خود گنجانده بود، و هر سلیقه و خواستهای را مشتری خود میکرد. این شد که ما نیز دو چای «آلبالو زعفران نبات» گرفتیم و به راه افتادیم. عطر خوش آلبالو و طعم شیرین نبات و زعفران، دل ما را در سرمای شبانگاهی پاییز رو به زمستان، در خود آب میکرد و اندیشه را در خوشی غوطهور.
دیروقت بود و باید به خانه بازمیگشتیم. خیابان کشاورز را تا میدان ولیعصر رفتیم و در بین راه «د» یک ظرف سیبزمینی سرخکرده از «اغذیه فرد بلوار (شاپور) (با بیش از ۶ دهه سابقه)» خرید. از میدان به سمت چهارراه ولیعصر به راه افتادیم و همینطور صحبت کردیم. در میان راه، پیش از آنکه به خیابان طالقانی برسیم، از فرط سرما وارد مجتمع تجاری-اداری نور شدیم. فضای مجتمع خالی و خلوت بود. نهتنها مشتری و مسافر و راهگمکردهای در آنجا دیده نمیشد، بلکه حتی بسیاری از واحدها و مغازهها هم خالی از سکنه بودند.
در آنجا به دستشویی هم مراجعتی داشتیم؛ و هرچند که دستشوییها فضای بسیار بزرگی داشتند و هر طبقه چندین دستشویی داشت و آب گرم هم موجود بود، همگی تمیز و نو و تا حدودی بلااستفاده مانده بودند. حتی از روی پاکی در و دیوارها و عدم وجود یادداشتی بر آنها، میشد گفت که یا مجتمع در طولانیمدت به شدت خلوت و خالی از رفتوآمد بوده، و یا نظافتچیان و مسئولین بسیار منظم و دقیق و پاکیزهای داشته و دارد. (که البته مورد اول صحیحتر به نظر میرسد!)
به هر حال به چهارراه ولیعصر که رسیدیم، از خیر گذشتن از زیرگذر گذشتیم و از نردهها پریدیم و وارد ایستگاه اتوبوس شدیم تا به خانه برگردیم.
وقتی از «د» جدا شدم، در تاریکی خیابانهای نزدیک خانه، با خودم فکر کردم که چه چیزهایی بوده که در سالهای زندگیام، همچون بازارچه ایستگاه بینبعدی جهانهای موازی لاله، از کنارشان بارها و بارها گذشتهام و همیشه به اشتباه یا به عمد، نادیدهشان گرفتهام؟
فریادی عمیق در ذهنم میپیچید که فاصله نسل من و نسل «د» را به من نشان میداد و دلم را به درد میآورد: «تو هیچوقت جرأت نکردی پایت را فراتر بگذاری و چیزهای نو را امتحان کنی. تو به ساده گرفتن همهچیز و رد شدن از هر چیزی عادت کردهای. عادت کردهای به بیخیال شدن و دست کشیدن و رها کردن. عادت کردهای گامهایت را معطوف اهداف واضح و روشن کنی. عادت کردهای فقط برای اهداف پیدا قدم برداری. تو هیچوقت لذت زندگی کردن را نفهمیدهای...»
به پیرمرد کتابفروش فکر کردم و کسبوکار کوچک و غرفه دوستداشتنی و دنجی که برایش برپا کرده بود؛ در حالی که چندصدمتر آنطرفتر از او، مرکز تبادل کتابی مملو از کتابها قرار داشت. آیا از وجود آن خبر داشت؟ آیا اصلا برایش اهمیتی هم داشت؟ آیا شبها، دست در دست بانویی که خود را به گربه بدل کرده بود و بر صندلی خفته بود، در پارک قدم میزدند و به خانه برمیگشت؟
چه کسی میداند در انتهای خیابانها چه خانهها و ساختمانهایی وجود دارند؟ و چه کسی میداند در پس آن دیوارها چه کسانی هستند؟ و چه کسی میداند در پس جمجمه ظریف آنها، چه افکاری در جریاناند و چه اندیشههایی در حال شکفتن هستند؟
نکند جادههای گمشده، از جایی در پس چشمان ما، در خانه تاریک و روشن و پرمشغله ذهن، آغاز میشوند؟
(وقتی به خانه رسیدم و دیوان فروغ از انتشارات فصل پنجم را که خریده بودم، دقیقتر مورد بررسی و خوانش قرار دادم، متوجه نکته بسیار دردناک و زننده و زشتی شدم:
در مقدمه کتاب، پیش از سالشمار زندگی فروغ، به عنوان آرزوی قلبی او برای ایران و زنانش، چنین آمده بود: «آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آنها با مردان است... من به رنجهایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بیعدالتی مردان میبرند، کاملا واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آنها به کار میبرم. آرزوی من ایجاد یک محیط مساعد برای فعالیتهای علمی، هنری و اجتماعی زنان است.»
درست هفت صفحه بعدتر، مصراع دوم بیت ششم از شعر اول فروغ در دفتر «اسیر»، با نام «شب و هوس» سانسور و حذف شده است! در ادامه شعر کامل را آوردهام:
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمیآید
اندوهگین و غمزده میگویم
شاید ز روی ناز نمیآید
چون سایه گشته خواب و نمیافتد
در دامهای روشن چشمانم
میخواند آن نهفته نامعلوم
در ضربههای نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصومم
مغروق لحظههای فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
میخواهمش در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد، درد ساکت زیبایی
سرشار، از تمامی خود سرشار
میخواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم بپیچد، پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لابهلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفسهایش
نوشد، بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پرعطش و لرزان
چون شعلههای سرکش بازیگر
در گیردم، به همهمه در گیرد
خاکسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بینم ستارههای تمنا را
در بوسههای پرشررش جویم
لذات آتشین هوسها را
میخواهمش دریغا، میخواهم
میخواهمش به تیره، به تنهایی
میخوانمش به گریه، به بیتابی
میخوانمش به صبر، شکیبایی
لبتشنه میدود نگهم هر دم
در حفرههای شب، شب بیپایان
او، آن پرنده، شاید میگرید
بر بام یک ستاره سرگردان
اهواز - ۱۳۳۲
به چه حقی در نوشته و امواج احساسات شاعر دست بردهاند و اینطور شعرش را ناقص کردهاند؟ چهطور سانسور، بعد از چهل و سه سال، چنین در وجود ما رخنه کرده است که چنین به آن عادت کردهایم و هیچکس سخنی از این خیانت و ریا و فساد و بیعقلی و بیشعوری و حماقت و رذالت نمیگوید و هیچکس در مقابلش نمیایستد؟ چرا هنوز ادبیات کشور مصادرهشده به دستان یک مشت رذل بیاحساس بیادب بیهنر دورو و چاپلوس است؟ چرا انتشاراتها تا به حال واکنشهای جدی در مقابله با این تحقیرها و توهینها و سانسورها از خود نشان ندادهاند؟ نکند که آنها هم فقط به فروختن کتابی به اسم فروغ و امثالش فکر کردهاند و ارزش واقعی آثاری که چاپ میکنند را به کل نفهمیدهاند و ندانستهاند و چنین سانسورهایی را بیاهمیت و مسخره دانستهاند و به آنها تن دادهاند تا بتوانند مخاطبان خود را حفظ کنند و سود خود را تضمین؟ مگر نه این است که هر روز در تلویزیون و بنرهای تبلیغاتی و سخنرانیها، از کاهش جمعیت و کاهش زاد و ولد میگویند و همه را به آن ترغیب میکنند؟ پس چرا حالا که زنی خواسته در این عمل لذتش را توصیف کند، جلویش را میگیرند؟ نکند که با لذت بردن زنان در ستیزند؟ نکند که منظورشان این است که چنین عملی نباید لذتبخش باشد؟ نکند که منظورشان این است که لذت بردن گناه و حرام و اشتباه است؟ پس اینان چگونه انساناند؟ چگونه زندهاند؟ چگونه زندگی میکنند اگر از لحظهلحظه آن لذت نمیبرند؟)
قسمت قبلی: قسمت ۱ : کافه گربه-کتاب اکباتان
قسمت بعدی: قسمت ۳ : آزمون بقا در اکباتان
۳ آذر ۱۴۰۱
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
ارسال یک نظر
نظر شما چیه؟ حتما برامون بنویسین.
(ضمنا اگه برای خودتون اسم بذارین، به مرتب شدن بخش نظرات کمک بزرگی کردین!)