تازهترین نوشته
جاده گمشده : قسمت ۵ : امید در مه
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نمایی از شهرک امید (بدون مه و برف!) |
مسیر ماجراجویی، از سرما و تاریکی و مه میگذرد، و معدودند آنان که به راه خویش ادامه دهند!
اگر میخواهید با مجموعه جاده گمشده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.
این قسمت، فقط یک گزارش کوتاه از دیدههای محدود یک سفر کوتاه ماشینی در تهران، برای رسیدن به یک هدف پیشپاافتاده است؛ اما شاید بتوانیم آن را حامل تصاویری متفاوت از مکانی متفاوت از تهران دریابیم، و چیزهایی را در آن پیدا کنیم که حاصل گسترش شهرسازی با انواع سلیقهها، اما تحت قانون نانوشته افزایش روزافزون جمعیت جهان، ایران و تهران هستند.
***
مسافت زیادی را با ماشین «م.ر» پیمودیم، تا به ورودی شهرک امید رسیدیم. همهجا از مه پر بود و ماشینهای زیادی در صف بودند، تا پس از کسب اجازه از نگهبانان امید، وارد شوند. ما نیز به جمع پناهندگان امید وارد آمدیم و به انتظار نشستیم. در این مدت، مه از پنجره و هواکش وارد شد، و بوی دود حاصل از سوختن چیزی غیرطبیعی فضا را پر کرد. مه و سرما، همچون رواندازی ضخیم، تمام آلودگیها را برای مردم پایین نگاه داشته بودند تا ستارگان آسمان و ماه درخشان، هرگز نور خود را از برای گناه زمینیان از دست ندهند.
پس از گذر از نگهبانها، به مسیری تاریک وارد شدیم که شیاطین مه آن را در خود پیچیده بودند و سعی داشتند از نگاهها مخفیاش کنند. برف بر بوتههای شمشاد و گوشههای خیابان که کمتر چرخ و پا بر آنها گذشته بود، باقی بود. سرما و مه، در تاریکی و کورسوی انوار دور، امید را در خود خفه میکرد و گویی که کسی در گوشهامان فریاد میکشید: «اینجا برای بیسروپاهایی چون شما که از خویش هیچ ندارید، جایی نیست؛ و باید که در سرما جان سپارید و در مه باید که جسد خویش بیگور و بیهویت پنهان سازید.»
کنار میدان توقف کردیم و به پیادهرو رفتیم. نیمی از پیادهرو در ترکیب خاک و برف و آب، گلی شده بود. کمی اطراف را گشتیم و سرمای سوزناک هوا را لمس کردیم، و فهمیدیم که در جای اشتباهی هستیم. پس سوار شدیم و پس از چرخی در حلقه میدان، به سوی دیگری به راه افتادیم.
هیچکس نبود که در آن تاریکی و سرما و مه، در آن هجمه شیاطین و جادههای مسخشده آنها، گامی بردارد. ما به سویی رفتیم که نقشه به ما نشان میداد، و ناگاه خود را در میان خانههای ویلایی کوتاهی یافتیم که از میان درختان و بوتهها سر بر آورده بودند. خانههایی که احساس روستاهای قدیمی و سنتی شمال را میدادند. اما تفاوتی نمیکرد که کجا باشیم و کدام سو برویم، چرا که امید در چنگال شیاطین هراسانگیز محبوس و محصور بود.
هوا، درست مثل هوای فصلهای سرد شمال بود. عطر فضا، ترکیبی از آلودگیها و سوختن شیمیایی و نامعمول چیزهایی غیردوستداشتنی و نازیبا، با طبیعت روحانگیز و جانبخش مصنوعی که دور هم گرد آمده بودند، انسان را به خیال جنگلی راه میداد که در آن درختان مشغول خودسوزی باشند و بوتهها، شاخهسار گسترده درختان کهن را قطع میکردند. زندگی دروغینی که شهرنشینان با فضای سبز کوچک و ساختمانسازی بلند و وسیع برای خود ایجاد کردهاند، و تصور میکنند که حقیقت زندگی و طبیعت، چنین تلخ و دهشتبار است.
در همان حوالی و پس از گذشتن از یکی دو دوراهی، به مسیر فرعی کوچکی رسیدیم که منتهی به استخر بود. همان استخری که «م.ر» بلیت آن را از سایت تخفیفان خریده بود. ماشین را در میان دیگر ماشینها پارک کردیم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم.
فضای استخر (تقریبا به ترتیبی که به خاطر دارم؛ و بر اساس تصاویری که در تخفیفان یافتم): بالا به پایین از چپ به راست: دوشها و حوضچه آب سرد و در چوبی سونای خشک / سونای خشک / استخر / جکوزی |
مدتها بود که استخر نرفته بودم، اما فضای این استخر هم درست مثل باقی استخرهایی بود که به یاد داشتم. بعد از چند دقیقه راه رفتن در استخر، نگاهم به بوفه آن افتاد، که در ته سالن قرار داشت. بوفه امید، در استخر امید، که در شهرک امید قرار داشت. با این حساب، اسم فروشنده بوفه چه چیزی میتوانست باشد؟ اما متأسفانه کسی نبود که بپرسم، چون بوفه تعطیل بود و چراغهایش هم خاموش بودند.
چیز دیگری که در هر رفت و برگشت در عرض استخر با آن مواجه میشدیم، بنر معرفی جلسات آبدرمانی و زایمان آسان بود، که باعث شده بود کمی نسبت به مردان تپلی که در آب قدم میزدند و حتی خودمان شک کنیم. «م.ر» در آخرین دقایق حضورمان گفت: «یه بار دیگه اونو بررسی کنم، ثبتنام میکنم که زایمان راحتی داشته باشم!» و هر دو خندیدیم.
بعد از خروج از استخر، به خیابان و خانههای ویلایی نگاه دیگری انداختم. آن فضای تاریک که خانههای یکطبقه در آن فرو رفته و صاحبان خود را از سرما حفظ میکردند، کاملا ساکت و بیحرکت بود. هیچ پویشی در آن وجود نداشت. انگار که در آن ساعت همه موظف به مرگی موقت یا دائم بودند، و این به نوعی سنت بدل شده بود. چنانکه ما نیز در سکوت مسیر را برای رسیدن به خانه در پیش گرفتیم.
(حالا که این مطلب را مینوشتم، فهمیدم که این شهرک هم یکی دیگر از پروژههایی بوده که در زمان پادشاهی محمدرضا پهلوی آغاز شده است. قرار بوده تا نام این شهرک، «فرحناز» باشد، اما پس از انقلاب اسلامی، به «امید» تغییر کرده است. احتمالا علت آن نامگذاری، دختر محمدرضا بوده است.
|
اما چیزی که باید در اینجا از آن یاد کنم، موضوع غمانگیز دیگریست: تکدرنای سیبری، امید...
امید: تکدرنای سیبری در انتظار انقراض |
پس از قتل «آرزو»، تنها جفت «امید»، در سال ۱۳۸۵، حالا او ۱۵ سال است که تنها مهاجرت میکند و خاطراتش را در نقاط مختلف مسیر مرور میکند. ۱۵ سال تلاش برای زندگیای که به آن «امید»ی ندارد، ۱۵ سال پرواز برای «آرزو»یی که کشته شده است، ۱۵ سال اندوه و سوگواری، ۱۵ سال آوازخوانی برای جفتیابی و دریغ از پاسخی که چشمهای دلتنگ او را به هیجان اصیل زندگی بازگردانند، ۱۵ سال سرگردانی...
طبیعت موجودات مختلفی را پدید میآورد و تغییر میدهد و از بین میبرد. اما انسانی که به «اشرف مخلوقات» بودنش مینازد و از ادیانش برای پز دادن و نمایش خردمندیاش بهره میگیرد، چگونه چنین رقتانگیز است که دست به جنایاتی چنین پست و شنیع میزند؟ چهطور ارزش «جان» را نمیداند؟
«امید» هم در مه زندگی میکند. آیا او میداند که با «آرزو»یش چه کردهاند؟ آیا احساس میکند که تا پایان زندگی هیچکس نخواهد بود که به صداها و تمناهایش پاسخی دهد؟ آیا آگاه است از آیندهای که در انتظار او و نسل اوست؟
آیا امیدی به پراکنده شدن و از بین رفتن این مه که زندگی «امید» و ما را پوشانده است وجود دارد؟ آیا راهی هست تا رنگها از تیرگی مه خارج شوند و دوباره بدرخشند؟ آیا میتوان دوباره رفتگان و کشتگان و مردگان را دوباره به زندگی بازگرداند و لذت آن را به آنان هدیه کرد؟)
قسمت قبلی: قسمت ۴ : گامی در آشفتگی زندگی نظمیافته شهری
قسمت بعدی: قسمت ۶ : میوههای تازه، تنهای کهنه
۱۶ دی ۱۴۰۱
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
ارسال یک نظر
نظر شما چیه؟ حتما برامون بنویسین.
(ضمنا اگه برای خودتون اسم بذارین، به مرتب شدن بخش نظرات کمک بزرگی کردین!)