تازه‌ترین نوشته

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

تصویر
پوستر سی‌امین نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم در مصلی تهران انوار عظیم لزوما نشانه‌های خوش نیستند، گاهی باید از آن‌ها به تاریکی گریخت، تا اندک نوری یافت و جان بدان آرامش بخشید   اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به  قسمت ۰  نگاهی بیندازید. خبر برگزاری سی‌امین نمایشگاه قرآن به مناسبت ماه رمضان منتشر شده بود، که پسرخاله‌هایم با من تماس گرفتند و گفتند که به آن‌جا برویم. برنامه کوچکی که قرار بود داشته باشیم، با اضافه شدن خاله‌هایم و همسران و بچه‌های‌شان، و دایی و زن‌دایی‌ام تبدیل به یک دورهمی خانوادگی نسبتا بزرگ به مناسبت سیزده‌به‌در شد. من هم به «م.ح»‌ گفتم که ببینم چه می‌کند، و او گفت که اگر بتواند خودش را خواهد رساند. این بود که روز دوم نمایشگاه همگی به سوی آن شتافتیم. ( خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا): «سی‌اُمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن نقد و بررسی می‌شود» ) من و احمد پیش از این‌که دیگران از ماشین‌ها پیاده شوند و بیایند، رفتیم و کمی قدم زدیم و بخش‌های مختلف را به سرعت از نظر گذراندیم. محتوای نمایشگاه نسبت به سال‌های قبل بسیار کمتر شده بود و نشرهای کمتری حضور

جاده گم‌شده : قسمت ۴ : گامی در آشفتگی زندگی نظم‌یافته شهری

تهران شلوغ؛ البته مسئله اصلی این است که تهران، شهر عظیم پرپیچ‌وخم، پر است از عکس‌های باکیفیت برج میلاد، و دیگر مناطق به کلی از یاد رفته‌اند، وگرنه حالا به جای این عکس، عکسی باکیفیت از نارمک یا میدان هفت‌حوض شلوغ را می‌دیدید...
تهران شلوغ؛ البته مسئله اصلی این است که تهران، شهر عظیم پرپیچ‌وخم، پر است از عکس‌های باکیفیت برج میلاد، و دیگر مناطق به کلی از یاد رفته‌اند، وگرنه حالا به جای این عکس، عکسی باکیفیت از نارمک یا میدان هفت‌حوض شلوغ را می‌دیدید...

گام برداشتن، مهم‌تر از هدفمند گام برداشتن است!

 

اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.


بر خلاف قسمت‌های قبل، جریان این ماجراجویی از وسطش آغاز می‌شود و همین‌طور قرار است تکه‌تکه‌های پراکنده را در انسجامی عجیب، برای تشریح و توصیف محله‌ای عجیب‌تر، شاهد باشیم. این ماجراجویی، قرار بود خرید کوتاه و سریع یک بطری آب‌انار و فلفل مخروطی قرمز شیرین باشد، که ناگهان سر از ناکجا درآوردیم و یک آن متوجه شدم که مشغول یادداشت‌برداری در سوز سرمای زمستان، با انگشتانی سرخ و کبود و یخ‌زده هستم.

***

با «م.ر» از خانه بیرون زدیم تا اطراف را به من نشان بدهد و آب‌انار بگیریم، و به دنبال فلفل‌هایی که در مقدمه ذکر کردم هم بگردیم. فلفل خاصی بود و خیلی از میوه‌فروشی‌ها حتی نمی‌فهمیدند که چه می‌گفتیم! «م.ر» هم که برای خریدن آب‌انار عجله‌ای نداشت.

همین‌طور پیش رفتیم، تا این‌که در خیابان دردشت متوجه شدیم که کافه‌ها و رستوران‌های زیادی وجود دارند. تعدد آن‌ها بسیار عجیب بود. مگر چه‌قدر ازشان خرید می‌شد و سود می‌کردند که این‌طور همه‌شان سرپا بودند؟ البته حوالی نارمک شلوغ و پرجمعیت است، اما با این حال، این تعداد کافه و رستوران به نظر غیرطبیعی می‌آمد.

از یکی از میوه‌فروشی‌ها درباره فلفل سؤال کردیم و فروشنده جوانش (که به خاطر لهجه و چهره‌اش به نظر افغانستانی می‌رسید) ما را به کنار گونی فلفل سبزی برد و این‌طور گفت: «شما از اینا بخر، مطمئن باش شیرینن و آب‌دار؛ تازه هم هستن؛ خیلی خوبن. تموم شه از دستت رفته!» و وقتی ما توضیح دادیم که فلفل قرمز بزرگ شیرین می‌خواهیم، یک فلفل درشت سبز را برداشت و همین‌طور که می‌گفت: «اینم شیرینه و عالیه!» آن را از وسط گاز زد و خورد، و ادامه داد: «ببین چه‌قدر راحت دارم می‌خورمش!» وقتی از مغازه فاصله گرفتیم، «م.ر» گفت: «طرف با تمام توان داشت فروشندگی می‌کردا!»

وقتی به خودمان آمدیم که رسیده بودیم به بزرگراه «شهید قاسم سلیمانی» (یا آن‌طور که همه می‌شناسند: بزرگراه «رسالت»)، و از روشنایی مقابل مغازه‌ها، به تاریکی ترسناک و نسبتا کنایی بزرگراه پا گذاشتیم. با دیدن خروجی متروی «علم‌وصنعت» از دور، تقریبا متوجه شدم که الان کجا هستیم (من مسیریاب حرفه‌ای‌ای نیستم!). سپس از پیاده‌روی کنار بزرگراه مسیر خود را به سمت غرب ادامه دادیم.

تصویری بسیار واضح و باکیفیت از خروجی ایستگاه متروی «علم‌وصنعت» که می‌تواند تا حدودی آرامش و امنیتی را که تاریکی و محدوده خالی اطراف برای مسافران ایجاد کرده‌اند به نمایش بگذارد!
تصویری بسیار واضح و باکیفیت از خروجی ایستگاه متروی «علم‌وصنعت» که می‌تواند تا حدودی آرامش و امنیتی را که تاریکی و محدوده خالی اطراف برای مسافران ایجاد کرده‌اند به نمایش بگذارد!

در آن تاریکی خلوت کنار بزرگراه، چند لحظه‌ای به این فکر کردم که مکان خوبی برای تجمع خفت‌گیران و زورگیران محترم و عزیز در شب‌های پرستاره و ابری تهران آلوده خواهد بود. چرا که نه دوربینی از پیاده‌ها حمایت می‌کرد، و نه چراغی بود که چاله‌های پیاده‌روی صاف و باکیفیت کنار بزرگراه را به آن‌ها نشان بدهد. البته شب‌های زمستان، سرمای شدید حاکم بر حاشیه بزرگراه‌ها، باعث می‌شود که افراد کمی به آن‌جا بیایند و احتمالا خفت‌گیران بامرام محله هم همین قضیه «کم‌مشتری بودن» آن نقطه را در نظر گرفته و به جای دیگری نقل مکان کرده بودند.

جلوتر که رفتیم، به دندان‌پزشکی رویال‌دنت بر خوردیم، که از پنجره‌اش می‌شد چند نفری را که دهان خود را باز کرده بودند تا پزشک‌های حاذق دست‌شان را در آن‌ها بکنند و مراجعین را در راستای سلامتی دهان و دندان یاری رسانند، دید. «م.ر» گفت: «مگه کنار اتوبان کسی می‌آد دندون‌پزشکی آخه؟» و در همان موقع، ماشینی روبه‌روی دندان‌پزشکی توقف کرد و کسی پیاده شد و باعجله وارد آن‌جا شد.

ما که کمی شوکه [و تا حدودی ضایع] شده بودیم، به راه ادامه دادیم، تا به میوه‌فروشی نسبتا بزرگی رسیدیم و حس کردیم که باید فلفل را داشته باشد. جلو رفتیم و من خواستم بپرسم، که «م.ر» سریع‌تر نگاهی انداخت و گفت که این یکی هم ندارد. اما توت‌فرنگی و نارگیل و تمر هندی داشت [که البته برای ما اهمیتی نداشت]!

وقتی به خیابان آیت رسیدیم، به طرف میدان هفت‌حوض به راه افتادیم. با دیدن خروجی ایستگاه متروی «سرسبز» باز همان حس عجیب و غریب همیشگی به من دست داد: ترس! نمی‌دانم این ایستگاه مسخره چه چیزی در خود و در ظاهرش دارد، که همیشه موجب استرس من می‌شود، اما هر دفعه که آن را می‌بینم، احساس می‌کنم قرار است اتفاق بدی رخ بدهد.

خروجی ایستگاه متروی سرسبز، اما در روز: کاملا مشخص است که تیم طراح و سازنده، پیش از شروع کار، به جد مشغول بازی کردن Max Payne بوده‌اند و در عمل، ایستگاه‌های مترو این منطقه و محله را با در نظر گرفتن بخش‌های جنایی ابتدای بازی در ایستگاه قطار و پیچ‌وخم‌هایش ساخته‌اند!
خروجی ایستگاه متروی سرسبز، اما در روز: کاملا مشخص است که تیم طراح و سازنده، پیش از شروع کار، به جد مشغول بازی کردن Max Payne بوده‌اند و در عمل، ایستگاه‌های مترو این منطقه و محله را با در نظر گرفتن بخش‌های جنایی و هیجانی ابتدای بازی در ایستگاه قطار و پیچ‌وخم‌هایش ساخته‌اند! (Max Payne: Chapter 1: Roscoe Street Station, Chapter 2: Live From the Crime Scene)

بعد از ایستگاه مترو، در مقابل لباس‌فروشی‌ها، خانم‌ها با موهای آزاد و زیبا یا با حجاب خودخواسته و آقایان در همراهی و هم‌گامی با آن‌ها، تصویر عادی‌تری از زندگی را نسبت به قبل به نمایش می‌گذاشتند. (راستش در این‌جا من برگه‌ای را برداشتم و شروع به ساختن یک اوریگامی با دست‌های یخ‌زده کردم، و حواسم را از مغازه‌ها و آدم‌ها پرت کردم، تا بتوانم به این فکر کنم که حالا که تا هفت‌حوض می‌رویم، از شهر کتاب آن‌جا چه کتاب‌هایی را بگیرم یا بررسی کنم!)

سرم را وقتی بالا آوردم که «م.ر» جلوی یک بستنی/آب‌میوه‌فروشی ایستاد تا آب‌انار بگیرد. دختر نوجوانی با آرایش نسبتا غلیظ، اما زیبا، همراه با پسری خوش‌تیپ اما نسبتا مغرور، آن‌طرف‌تر مشغول حساب کردن خریدشان بودند. به نظر دهه‌هشتادی بودند. احساس می‌کردم که آن‌ها زندگی معمولی‌تری را نسبت به ما تجربه کرده و می‌کنند، اما وقتی اوضاع کشور و خانواده‌ها را به خاطر آوردم، فهمیدم که جامعه همچنان تا سطح «عادی» فاصله زیادی دارد. البته آن حجم از آرایش هم به نظر من، برای دختری که صورتش به شدت زیبا و دوست‌داشتنی بود، عجیب و غیرعادی بود؛ اما به من ربطی نداشت که بخواهم نظرم را با او در میان بگذارم.

یک لیتر آب‌انار، یک میلیون ریال ناقابل خرج برداشت. راه را ادامه دادیم و از جلوی گروه موسیقی خیابانی‌ای که مقابل ساختمان «امرالد استار (Emerald Star)» آهنگ‌های درخواستی اجرا می‌کردند گذشتیم. «م.ر» گفت: «اگه گیتارم رو نفروخته بودم، می‌شد بیام با اینا یه اجرایی داشته باشم، شاید یه کم کاسب می‌شدم!»

به هفت‌حوض که رسیدیم، به سمت غربی میدان رفتیم و از مقابل مسجدالنبی (که من فقط یک بار با خانواده‌ام در کودکی، واردش شده بودم و حالا هیچ‌چیز را جز همین مسئله از آن به یاد ندارم) گذشتیم، و از پله‌برقی بالا رفتیم. به یاد آوردم که وقتی ۲۵ آبان با «د» و سه نفر از دوستانش به هفت‌حوض آمده بودیم، یک مأمور بالای پل هوایی، و دسته‌های ۱۶ تا ۴-۲۳نفره همه‌جا را قبضه کرده بودند و همه‌جا در تاریکی و اعتصاب فرو رفته بود. در طول گذشتن از آن پل هوایی کوچک، تصاویر بسیاری از آن شب برایم زنده شد: «حیدرحیدر گفتن بسیجی‌های وسط میدان»، «موتورسواران زره‌پوش که شبیه لاک‌پشت‌های نینجا بودند»، «باتون‌به‌دستانی که سر خیابان‌ها و کوچه‌های فرعی ایستاده بودند»، «بوی گاز اشک‌آور و دود و مه قسمت‌های مختلف»، «بوی دود و آتش»، «صدای شعارها از دوردست‌های تمام جهات اطراف میدان»، «ون‌های نیروی ویژه که چند سرباز در کنار آن‌ها مشغول گرفتن دستورهای جدید بودند»، «مأمورانی که در حال تقسیم غذا در ظرف‌های یک‌بارمصرف، به سان نذری‌های محرم، بودند»، «دخترانی که بی‌حجاب از مقابل مأموران مجنون سردرگم می‌گذشتند و به مردم لبخند می‌زدند» و...

نمایی از شهر کتاب میدان هفت‌حوض (منبع تصویر [همان‌طور که مشخص است]: بلاگ دیوار)

پایین پله‌برقی، مستقیما وارد شهر کتاب شدیم. زمان سریع گذشت و من کتاب‌های بی‌شماری را بررسی کردم، اما کتابی که به خاطرش آن‌جا رفته بودم را نیافتم. شنیده بودم که شهر کتاب هفت‌حوض خیلی وسیع و بزرگ است، اما چندان هم ابعاد عظیمی نداشت. در نهایت هم تا زمانی که فروشگاه را تعطیل کردند آن‌جا بودیم، و «م.ر» هم به خاطر من در خرج افتاد و برایم چند کتاب خرید. برای این‌که سریع‌تر از این بخش هم عبور کنیم، برخی کتاب‌ها که مورد توجهم قرار گرفتند را به همراه کتابی که به دنبالش بودم، معرفی می‌کنم:

  • خشونت علیه کودکان در ایران | نویسنده: سعید مدنی | انتشارات آشیان
  • مغلطه (راهنمای درست اندیشیدن) | نویسنده: جمی وایت | مترجم: مریم تقدیسی | انتشارات ققنوس (درباره این کتاب می‌توانید در قسمت هفتم کتاب‌خانه مخفی بخوانید و با آن بیشتر آشنا شوید.)
  • مغالطه‌های پرکاربرد (۴۴ ترفند کثیف برای برنده شدن در بحث‌ها) | نویسندگان: ریچارد پل، لیندا الدر | مترجم: مهدی خسروانی | انتشارات فرهنگ نشر نو
  • درست استدلال کردن | نویسنده: جان شاند | مترجم: تورج قانونی | انتشارات آگاه
  • رمان مصور ۱۹۸۴ | نویسنده: جورج اورول | تصویرگر: فیدو نِستی | مترجم: ندا رحمانی | انتشارات چترنگ
  • آخرین انسان | نویسنده: مارگارت اتوود | مترجم: سهیل سُمّی | انتشارات ققنوس
  • گلستان | نویسنده: سعدی
  • کتاب نفیس شاهنامه فردوسی (دوزبانه انگلیسی و فارسی) | نویسنده: حکیم ابوالقاسم فردوسی | مترجم:  یوگنی ادواردوویچ برتلس | انتشارات سپهر ادب
  • هایکو (شعر ژاپنی از آغاز تا امروز) | نویسندگان: احمد شاملو، ع. پاشایی | انتشارات چشمه
  • گیتانجلی (پیشکش سرود (شعر بنگالی)) | نویسنده: رابیندرانات تاگور | مترجم: ع. پاشایی | انتشارات اتفاق
  • برگ موز در باد | نویسنده: ماتسوئو باشو | مترجم: ع. پاشایی | انتشارات اتفاق
  • ژاپن (روح گریزان) | نویسنده: نلی دله | مترجم: ع. پاشایی | انتشارات روزنه
  • بیگانه | نویسنده: آلبر کامو
  • فلسفه ملال | نویسنده: لارس اسوندسن | مترجم: افشین خاکباز | انتشارات فرهنگ نشر نو
  • ملت عشق | نویسنده: الیف شافاک | مترجم: ارسلان فصیحی | انتشارات ققنوس
  • کتابخانه نیمه‌شب | نویسنده: مت هیگ

میدان هفت‌حوض را تا جنوب ادامه دادیم و بعد از سمت شرقی به طرف شمال حرکت کردیم تا به خیابان جانبازان شرقی رسیدیم و در آن پیش رفتیم. اولین چیزی که توجه ما را به خود جلب کرد [و البته برای من بیشتر از «م.ر» که یک بار قبلا آن صحنه را دیده بود عجیب بود]، جمعیتی بود که در صفی مشابه صف‌های مقابل صرافی‌ها، پشت‌سرهم ایستاده و پیاده‌رو را مسدود کرده بودند. فست‌فودی به نام «ویچ‌کیلویی» که خودش را «نخستین مبتکر غذاهای کیلویی در خاورمیانه» معرفی کرده بود، و همان‌طور که از اسم و توضیح پیداست، سیب‌زمینی سرخ‌کرده، قارچ سوخاری، پنیر سوخاری، مرغ سوخاری، کوکتل، پیتزا (پیز) و نان سیر کیلویی می‌فروخت. به نظر می‌رسید که کیفیت خیلی خوبی دارد، که توانسته بود آن همه مشتری را تا آن ساعت در مقابل خود جمع کند.

لیست قیمت در همه نمایندگی‌های ویچ‌کیلویی
لیست قیمت در همه نمایندگی‌های ویچ‌کیلویی

دو سه قدم آن‌طرف‌تر، آقای بلندقامت و نسبتا هیکلی‌ای، که دو کیسه سیاه بزرگ و پر را حمل می‌کرد، جلوی ما را گرفت و از ما خواست که از او جوراب بخریم، تا بتواند برای بچه‌اش چیزی بخرد و شب را دست خالی به خانه برنگردد. هرچند که دل‌مان سوخت و او هم با ما چند دقیقه‌ای درددل کرد، اما چیزی نخریدیم. صحنه‌ای بس غم‌انگیز بود، که مردمی چنان در صف غذا له‌له می‌زدند تا غذایی با حجم بیشتر و قیمت کمتر به دست بیاورند، و کسی در کنار آن‌ها بود که نمی‌دانست شب را چگونه باید به صبح برساند.

جلوتر، مغازه خلوت و شیکی را دیدیم که ظرف‌های کاغذی مخروطی‌شکل داشت. برای‌مان سؤال شد که قضیه چیست، و داخل شدیم و نام مغازه را از روی منو خواندیم: «سیب‌کاپ». وقتی هم که از متصدی سؤال کردیم، فهمیدیم که فقط سیب‌زمینی سرخ‌کرده می‌فروشند، با ۲۴ نوع سس مختلف، شامل ۲۰ نوع سس سرد و ۴ نوع سس گرم، که تمام چیزی بود که در منوی مغازه (رستوران؟!) وجود داشت. ایده جالبی بود، و با این‌که خیلی خلوت بود، اما حتما مشتری‌ای داشته که سرپا باقی مانده.

از آن‌جا بیرون آمدیم و پیش رفتیم. با این‌که دیروقت بود و خیلی از مغازه‌ها بسته بودند یا کم‌کم در حال بستن مغازه خودشان بودند، چشمم بر نوشته‌ای بر شیشه یک مغازه افتاد: «باقلوای گرم و تازه»، و سپس باقلواهای ویترین چشمم را گرفتند؛ در پس ویترین نیز، آقایی با دقت و حوصله و علاقه، مشغول تهیه باقلوا بود. آن‌قدر غرق در کارش بود که اصلا متوجه من که تقریبا به شیشه چسبیده بودم و او را نگاه می‌کردم نشد. چه‌قدر تماشای آدم‌های مشغول کار هیجان‌انگیز و جالب است. آدم‌هایی که چیزی برای انجام دادن یافته‌اند و آن را دوست می‌دارند، و با تمام توان و تمرکزشان در حال کامل کردن آن عمل هستند. هرچه هم که عمل‌شان ظرافت و دقت و عشق بیشتری طلب کند، تماشایی‌تر و جذاب‌تر می‌شوند. دوست داشتم که می‌توانستم از او کمی باقلوا بخرم، اما پولی نداشتم؛ و برای همین هم قصد کردم که حتما نامش را در این‌جا بیاورم تا دیگران زحمت کاری که من نکردم را بر عهده بگیرند [و امیدوارم که برای‌شان رضایت‌بخش هم باشد]: «باقلوای لذت».

بعد از این، «م.ر» به من کبابخانه دوزلی را نشان داد، و گفت که کبابی بسیار خوب و باکیفیتی است، و می‌شد این موضوع را از جمعیتی که جلویش صف کشیده بودند و ابعاد کبابی هم فهمید. کمی آن‌طرف‌تر از صف، گربه کوچولوی بامزه‌ای روی یک چهارپایه، در مقابل مغازه خودش را جمع کرده و نشسته بود. جلو رفتم و کمی نازش کردم. انگار تا حدودی اهلی شده بود و به زندگی با آدم‌ها خو کرده بود. چشم‌های بسیار ناز و درخشانی داشت. وقتی که از مغازه فاصله گرفتیم، از چهارپایه پایین پرید و اطراف آن‌جا چرخی زد و دوباره گوشه‌ای در خودش جمع شد.

باز هم مسیر را ادامه دادیم، تا به مغازه بسیار خوش‌ساخت و خوش‌چهره و شیکی برخوردیم، به نام «خانه مزه دلیسیو (Delisio)» و متوجه شدیم که قارچ باز هم دارد. پس داخل رفتیم تا قارچ بگیریم، و از تنوع محصولات در آن مغازه فسقلی حسابی شگفت‌زده شدیم. دو آقای جوان مسئولین مغازه بودند، و هر دوی‌شان در تمام مدت، بسیار با تردید و شک (و احتمالا کمی ترس) به من نگاه می‌کردند که دفترچه‌ای به دست داشتم و چیزهایی را یادداشت می‌کردم. ازشان دو نوع کوردن‌بلو هم گرفتیم تا امتحان کنیم، البته در نهایت یادمان نماند که کدام‌یکی برای کدام اسم بود و چه فرقی داشتند.

دوباره به دردشت بازگشتیم. در این مسیر از چند ویتامینه‌ای که دیدیم، قیمت آب‌انار را پرسیدیم. قیمت‌ها از جانبازان تا اواسط دردشت، به این ترتیب بودند: ۹۰۰هزار ریال، ۸۰۰هزار ریال، ۶۵۰هزار ریال و ۶۰۰هزار ریال. با این اوصاف، تصمیم گرفتیم از کس دیگری قیمت نپرسیم، تا بیش از این نسوزیم. (البته بیشتر سوختن سهم «م.ر» بود که ۱میلیون ریال برای آن آب‌انار هزینه کرده بود.)

یک کبابخانه دوزلی دیگر هم در خیابان دردشت وجود داشت، که مثل همان شعبه بسیار عظیم و بزرگ بود، اما مشتری‌های کمتری مقابلش جمع شده بودند. یعنی در این محله این‌قدر فروش داشت که دو شعبه در نزدیکی هم بنا کرده بود؟ یا یکی از این دو تقلبی بودند؟ شاید هم این شعبه بیشتر فروش تلفنی و غیرحضوری داشت. به هر حال، فقط یک نفر در مقابل کبابخانه ایستاده بود و منتظر بود.

آخرین موضوعی که ذهن ما را به خود مشغول کرد و تا رسیدن به خانه هم درگیرش بودیم، تابلوی عجیب و درهم‌ریخته‌ای بود که در کنار تابلوی یک سالن زیبایی قرار گرفته بود، و روی آن چهار کلمه «کافه»، «آش»، «ناز» و «بی‌بی» وجود داشتند. اما ترتیب خواندن این کلمات، بدل به معضلی شده بود:

  • کافه آش نازبی‌بی
  • کافه آش بی‌بی‌ناز
  • کافه بی‌بی‌ناز آش
  • کافه بی‌بی آش‌ناز
  • کافه نازبی‌بی آش
  • کافه نازآش‌بی‌بی
  • آش‌کافه نازبی‌بی
  • آش‌کافه بی‌بی‌ناز
  • بی‌بی‌کافه نازآش
  • بی‌بی‌کافه آش‌ناز
  • نازکافه بی‌بی‌آش
  • نازکافه آش‌بی‌بی
  • آش‌نازکافه بی‌بی
  • آش بی‌بی‌کافه ناز
  • بی‌بی‌ناز کافه‌آش
  • بی‌بی‌آش کافه‌ناز
  • نازبی‌بی کافه‌آش
  • نازآش‌کافه بی‌بی
  • آش نازبی‌بی‌کافه
  • آش بی‌بی‌نازکافه
  • بی‌بی‌ناز آش‌کافه
  • بی‌بی آش‌نازکافه
  • نازبی‌بی‌آش‌کافه
  • نازآش‌بی‌بی‌کافه

و پرسش این بود که به خاطر شکل خاص ورودی و در کوچکی که داشت، آن‌جا یک آش‌فروشی بود، یا یک سالن زیبایی؟ البته که پاسخ اول با اسم بیشتر جور بود، اما از این محله عجیب و غریب بعید نبود چنین معجزه‌هایی را هم در خود جای داده باشد.


در حالی که مغزهامان حسابی خسته، پاهایمان از پیاده‌روی طولانی لهیده، و تن‌هامان از سرما تکیده بود، به خانه برگشتیم. آن‌قدر بی‌حال بودیم، که شام‌نخورده رفتیم و در گوشه‌ای افتادیم.


(پیش از خواب به این فکر کردم که چه‌طور محله‌ای به این تعداد از کافه و رستوران و ویتامینه و قهوه‌فروشی نیاز دارد. کافی‌ست جدولی درست کنید، و در یک پیاده‌روی چهارساعته، به ازای هر یک از این موارد، علامتی در دفترچه بگذارید. قطعا در پایان از اعداد به‌دست‌آمده شگفت‌زده خواهید شد. و اگر گستردگی انواع و گوناگونی سبک‌های این موارد را هم حساب کنید، بیشتر شگفت‌زده خواهید شد.

نارمک محله‌ای منظم، با میدان‌های کوچک و خیابان‌های فرعی که چیزی از خیابان‌های اصلی کم ندارند، با مردمی نسبتا کهن، در ظاهری نو و طرحی شیک، آشفتگی و بی‌نظمی منظم زندگی انسان مدرن را به نمایش می‌گذارد. چیدمانی بی‌اساس، که ساکنین به وجودش عادت کرده‌اند و در این بی‌نظمی، نظمی را برای زندگی خود برگزیده‌اند. اما هم‌زمان که سعی در حفظ و بهبود تاریخ و شکل سنتی و پیشین خود دارند، زیر گام‌های سنگین نوسازی، پر از ساختمان‌های بلند و سنگ‌کاری‌ها و نورپردازی‌های نو هم رفته‌اند.

کافه‌های دنج و قهوه‌فروشی‌های خلوت و مرموز، که می‌توانند جایگاه نسل‌هایی از نویسندگان گم‌نام امروز و مفاخر ادبی و فلسفی و اجتماعی و فرهنگی آینده کشور باشند؛ رستوران‌ها و تهیه غذاهای شلوغ و روشن، که در رقابتی بسیار تنگاتنگ، با قیمت‌گذاری خاص و تخفیف‌های ویژه، مشتریان را از هم می‌قاپند و به ریش آن‌ها که دست‌شان در پوست گردو مانده، می‌خندند؛ ویتامینه‌های رنگارنگ و گول‌زننده، با قیمت‌هایی که هرچه به محیط‌های پررفت‌وآمد نزدیک‌تر می‌شوند، بیشتر می‌شوند؛ همگی فقط اجزاء نمایان زندگی در این محله پرپیچ‌وخم و پرماجرا هستند.

بگذریم از تعدد فروشگاه‌های زنجیره‌ای که در چنین محله‌های شلوغ و زنده‌ای، مثل قارچ‌های ریز و درشت، در میان هر چند ساختمان، یکی‌شان جایی برای خودش باز کرده، و سعی دارد تا مشتری‌های مغازه‌های کوچک را ازشان بدزدد و تن‌های نحیف آن مغازه‌های سنتی را ببلعد و در خود هضم کند.)


قسمت قبلی: قسمت ۳ : آزمون بقا در اکباتان

قسمت بعدی: قسمت ۵ : امید در مه


۱۳ دی ۱۴۰۱


پروانه انتشار: CC BY-NC-SA

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان‌هایی از ناکجا : ۵ : ناگهان یاد کلماتش افتاد...

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

شعر : اسماعیل (یک شعر بلند) | رضا براهنی (ویراست تازه + تحلیل و بررسی)