تازه‌ترین نوشته

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

تصویر
پوستر سی‌امین نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم در مصلی تهران انوار عظیم لزوما نشانه‌های خوش نیستند، گاهی باید از آن‌ها به تاریکی گریخت، تا اندک نوری یافت و جان بدان آرامش بخشید   اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به  قسمت ۰  نگاهی بیندازید. خبر برگزاری سی‌امین نمایشگاه قرآن به مناسبت ماه رمضان منتشر شده بود، که پسرخاله‌هایم با من تماس گرفتند و گفتند که به آن‌جا برویم. برنامه کوچکی که قرار بود داشته باشیم، با اضافه شدن خاله‌هایم و همسران و بچه‌های‌شان، و دایی و زن‌دایی‌ام تبدیل به یک دورهمی خانوادگی نسبتا بزرگ به مناسبت سیزده‌به‌در شد. من هم به «م.ح»‌ گفتم که ببینم چه می‌کند، و او گفت که اگر بتواند خودش را خواهد رساند. این بود که روز دوم نمایشگاه همگی به سوی آن شتافتیم. ( خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا): «سی‌اُمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن نقد و بررسی می‌شود» ) من و احمد پیش از این‌که دیگران از ماشین‌ها پیاده شوند و بیایند، رفتیم و کمی قدم زدیم و بخش‌های مختلف را به سرعت از نظر گذراندیم. محتوای نمایشگاه نسبت به سال‌های قبل بسیار کمتر شده بود و نشرهای کمتری حضور

جاده گم‌شده : قسمت ۱۷ : سفر در زمان تحت نظارت بنیاد مستضعفان

تصویری قدیمی از ورودی موزه زمان (البته در حال حاضر برخی از درخت‌های قدبلند و کهنه‌سال محوطه دیگر وجود ندارند)
تصویری قدیمی از ورودی موزه زمان (البته در حال حاضر برخی از درخت‌های قدبلند و کهنه‌سال محوطه دیگر وجود ندارند)

خیال، سازنده آینده است، و سوخت آن، بازمانده گذشته

 

اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.


خانواده «ح» پس از مدت‌ها، به تهران و خانه ما آمده بودند. فرصت کوتاه بود و جاهای زیادی را دوست داشتند ببینند. تصمیم‌شان این بود که به چند موزه در تهران بروند و بچه‌ها را با آن‌ها آشنا کنند. وقتی از من پرسیدند که کدام موزه‌ها می‌توانند جالب باشند، اولین چیزی که به ذهنم آمد، موزه ملی بود، که سال گذشته با «م» و «م.ر» رفته بودیم و به‌مان خیلی خوش گذشته بود. اما بعید بود حوصله بچه‌ها به دو ساختمان عظیم و پرمحتوای آن موزه برسد. دومین موزه‌ای که به ذهنم رسید «موزه زمان» بود، که آن را هم با «م» و «م.ر» رفته بودم، و بسیار برایم دوست‌داشتنی و هیجان‌انگیز بود.

آن را معرفی کردم و گفتم که موزه پر از ساعت‌های گوناگون است و خود ساختمان موزه چه‌قدر زیباست، و این حرف‌ها خانواده «ح» را مجاب کردند که به آن‌جا سری بزنند. فکر می‌کردم با ماشین خودشان بروند، اما گفتند که حوصله چنین کاری را ندارند، و نمی‌خواهند وقت‌شان را برای پیدا کردن جای پارک هدر بدهند. برای همین هم به من گفتند تا برای‌شان اسنپ بگیرم (چون کد تخفیف داشتم). تقریبا نیم‌ساعت قبل از رفتن‌شان، آقای «ح» اصرار کرد که من هم همراه‌شان بروم، و مادرم هم در این اصرار شریک شد. دختر دوساله خانواده («مریم») نیز، که تقریبا از ابتدای حضورشان در خانه‌مان بر دوشم سوار بود و با من و خواهرم خیلی بازی کرده بود، دوست داشت همراه‌شان بروم.

***

در مسیر با خانم «ح» درباره وبلاگم صحبت کردم و او هم سری تکان داد و تشویقم کرد که بنویسم، چون «همیشه خوب نوشتی»، اما وقتی پیشنهاد کردم که لینک مطالب را برایش بفرستم، گفت که متأسفانه بعید است بخواند، چون هم درگیر کار خانه و بچه‌ها و مدیریت باشگاه در ساعات مخصوص بانوان است، و هم فیلترشکن ندارد که بتواند به سادگی آن‌ها را باز کند و بخواند.

به زعفرانیه که رسیدیم، اولین چیزی که پیش از رسیدن به مقصد توجهم را به خودش جلب کرد «دوربین‌ها»ی ساختمان‌ها و خانه‌ها بود. همه‌جا پر از دوربین بود تا امنیت محله تأمین شود. اما جالب‌ترین قسمت ماجرا این است که وقتی سال گذشته «م.ح» و دوستش را در همین حوالی خفت کرده و کتک زده و دار و ندارشان را برده بودند، و او به اداره پلیس مراجعه کرده بود تا شکایت کند، اول خواستند آن‌ها را بیرون کنند، چون قیافه‌شان کثیف و داغان بود، و بعد هم که آن دو با حال زار و خستگی بسیار خواستند چند دقیقه روی صندلی‌های انتظار بخوابند تا پلیس مربوطه از راه برسد و کارشان را راه بیندازد، آن‌ها را بیرون کرده بودند، چون آن‌جا جای خواب نبود. یک بار هم در حیاط و پیش از ورود به ساختمان اداره پلیس، مجبور شدند کل ماجرا را برای پلیسی که داشت از ماشینش پیاده می‌شد توضیح بدهند، و او مدام می‌گفت: «جزئیاتش رو حذف نکنین!» و پس از اتمام توضیحات پاسخ داده بود: «البته من که مسئولش نیستم، ولی فکر کنم بتونین با هم‌چین چیزی شکایت کنین!» به هر حال، بعد از سه روز رفتن و برگشتن به اداره پلیس، که موفق شدند خودشان را به اتاق ثبت شکایات برسانند، ایشان در حینی که با نان بربری و پنیر لیقوان مشغول چپاندن لقمه‌های بزرگ در دهان‌شان بودند، با دهان پر چنین فرمودند: «من الان نمی‌تونم کاری کنم، چون مسئولش نیست امروز. شما هم نمی‌تونین همین‌جوری شکایت کنین. برین یه فیلمی از دزدی پیدا کنین و یه مدرکی بیارین، بعد بیاین.» و البته دم در که خواستند بیرون بیایند، از نگهبان پرسیدند که چرا به‌شان نگفته بود مسئول ثبت شکایات نیست، و او با تعجب گفته بود: «مگه توی اتاق آخر راهرو، سمت راست نرفتین؟ همین الان با نون بربری اومد تو. ندیدینش؟» اما وقتی خواستند برگردند داخل جلوی‌شان را گرفتند و راه‌شان ندادند. هیچ‌کدام از ساختمان‌های محلی که خفت‌گیری رخ داده بود هم حاضر نشدند فیلم دوربین‌های‌شان را حتی نشان بدهند؛ به جز یک نگهبان افغانستانی از یکی از ساختمان‌ها، که باقی وسایل «م.ح» که به درد خفت‌گیرها نخورده بود و گوشه‌ای ول کرده بودندشان را جمع کرده و با او تماس گرفته بود تا تحویلش بدهد. فیلم‌ها عالی بودند و هم صورت خفت‌گیرها پیدا بود، و هم کاری که می‌کردند. قرار شد فردا صبح و پس از هماهنگی با مدیر ساختمان یک کپی از فیلم‌ها گرفته و به اداره پلیس برده شود، تا بقیه کارها صورت بگیرند. اما صبح فردا که «م.ح» به آن‌جا مراجعه کرده بود، مدیر ساختمان برای دوری از هرگونه دردسری، تمام ویدیوها را پاک کرده بود...

وقتی جلوی در موزه زمان از ماشین پیاده شدیم، چندین دختر دبیرستانی با لباس فرم را دیدیم که بعضی‌های‌شان مقنعه به سر نداشتند و خوش‌حال و خندان مشغول صحبت با یک‌دیگر بودند. ندیدم کسی به‌شان خرده‌ای بگیرد، و آقای «ح» هم که تا چند سال پیش یک تذکر کوچک را در شرایط و شیوه خاصی کارا می‌دانست، چیزی نگفت. پیش از این‌که آن‌ها آماده ورود به موزه شوند، ما ازشان گذشتیم و به سمت باجه خرید بلیت حرکت کردیم. نگاهی به قیمت‌ها انداختم و بعد کارت دانشجویی‌ام را که خیلی چهره متفاوتی از من را به نمایش می‌گذاشت نشان دادم و توضیح کوتاهی دادم، و آقای داخل باجه گفت: «بقیه که دانشجو نیستن، پس تخفیف فقط واسه یه نفره!» (ورودی محوطه: ۱۵هزار تومان؛ بازدیدکننده عادی: ۳۲هزار تومان؛ دانشجو: ۲۱۶۰۰ تومان؛ خارجی: ۵۰۰هزار تومان) دوست داشتم خودم می‌توانستم بلیت همه را حساب کنم، اما واضحا شرایطش را نداشتم، و البته به دعوت خانواده «ح» آن‌جا بودم.

هوا بهاری بود و آسمان نیمه‌ابری و زمین اندکی خیس. دفعه پیش که به آن‌جا آمده بودم هم اواسط اسفند بود و تقریبا چنین حال و هوایی داشت. آن دفعه وسط حیاط رسیده بودیم که باران گرفت و وارد ساختمان شدیم، و وقتی برگشتیم همه‌جا خیس بود. این بار اما تا خانم «ح» حوض را دید، از ترس آن‌که مریم به سراغ آن برود و تمام لباس‌هایش را خیس کند، مسیر را تغییر داد و وسیله‌های قدیمی سنجش زمان را که در مسیر قرار داده بودند دیدیم و بعد مستقیما وارد ساختمان شدیم.

حسین خداداد: صاحب اصلی ساختمان و محوطه «موزه زمان»، پیش از مصادره توسط انقلابیون سال ۱۳۵۷ از سوی بنیاد مستضعفان
حسین خداداد: صاحب اصلی ساختمان و محوطه «موزه زمان»، پیش از مصادره توسط انقلابیون سال ۱۳۵۷ از سوی بنیاد مستضعفان

تابلویی روی دیوار بود که من دفعه قبلی درست برای خواندنش وقت نذاشته بودم. این بار بقیه زود از آن گذشتند و من ماندم تا بخوانم. اطلاعات تابلوی کوچک شامل این موارد می‌شدند: «خانه که قدمتش به دوره قاجاریه می‌رسد، در سال ۱۳۴۲ توسط «حسین خداداد» (بازرگان، صنعتگر و کارآفرین ایرانی | متولد ۱۳۰۸ در تهران، درگذشته ۱۳۹۳ در سانفرانسیسکو) خریداری شده بود. سپس با تقویت پایه‌ها و ستون‌های عمارت، طبقه دوم به آن افزوده شده بود، و بعد بهترین استادکاران گچ‌بری استخدام شده بودند تا زیباترین اثر ممکن را ایجاد کنند. این گچ‌کاری‌های شگفت‌انگیز تا سال ۱۳۵۶ به طول انجامیدند (گچ‌کاری‌های یکی از اتاق‌ها به نام «اتاق اصفهانی‌ها» از ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۶ طول کشیده بود)، و سرانجام جناب خداداد در نهایت موفق شدند یک سال در آن زندگی کنند. اما با وقوع انقلاب اسلامی، با این‌که او هیچ پست و مقام سیاسی‌ای نداشت، تمام دارایی‌اش در ایران به همراه این خانه، توسط بنیاد مستضعفان مصادره شد. تا سال ۱۳۷۸ این خانه در اختیار بنیاد مستضعفان بود، تا این‌که اداره کل موزه‌های وقت بنیاد با نمایش ابزارهای زمان‌سنجی مختلف ابتدایی و مکانیکی، آن را تبدیل به موزه و تماشای آن را برای عموم آزاد کرد. در سال ۱۳۸۲، خود عمارت به عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسید.» (در تارنمای موزه زمان بخوانید؛ البته به جز نام صاحب‌خانه و مسائل مربوط به مصادره) (مطالب را با کمک ویکی‌پدیا اندکی کامل‌تر کرده‌ام.)

نمای بیرونی ساختمان موزه زمان و گچ‌کاری‌های شگفت‌انگیز آن
نمای بیرونی ساختمان موزه زمان و گچ‌کاری‌های شگفت‌انگیز آن

با خواندن مطلب شگفت‌زده شده بودم. به خانم «ح» که تقریبا نزدیکم بود گفتم که این ساختمان توسط بنیاد مستضعفان مصادره شده بوده و صاحبش فقط یک سال فرصت کرده در آن زندگی کند. خانم «ح» به نشانه تأسف سری تکان داد و گفت: «این‌جا چه ربطی به بنیاد مستضعفان داشته؟ برای چی مصادره کردنش خب؟» و من گفتم که روی تابلو چیزی ننوشته. بعد هم اطلاعات مربوط به ساخت و گچ‌کاری ساختمان را بازگو کردم. با خودم فکر کردم که این مصادره چه‌قدر ظالمانه بوده است که به او فرصت ندادند از چیزی که برایش حدود چهارده سال زحمت کشیده بود استفاده کند و لذت ببرد. اما این پرسش برایم ایجاد شد که اگر صاحب‌خانه با پول مردم چنین چیزی ساخته بود چه؟ بعد آن‌وقت این سؤال پیش می‌آمد که چرا بنیاد مستضعفان آن را مصادره کرده بوده و ساختمان را به دولت تحویل نداده‌اند؛ و تا سال ۱۳۷۸ بنیاد مستضعفان با آن چه می‌کرده و چه سودی از آن به مستضعفان می‌رسیده؟ از کجا می‌شد این پرونده‌ها و گزارش‌ها را دنبال کرد؟ چه‌طور باید عملکرد بنیاد مستضعفان را سنجید؟ اما اگر این خانه هم مثل یکی دیگر از مصادره‌های بی‌قاعده و قانون و ظالمانه اوایل انقلاب صورت گرفته بود چه؟ آیا این هم از مصادیق حق‌الناس محسوب می‌شد، یا فقط عدم رعایت حجاب به نظر مسئولین و ائمه جمعه و طلاب و مسلمانان جان‌برکف ایران حق‌الناس است؟ آیا نه این است که در این صورت، خود ساختمان و تمام دارایی و درآمد کسب‌شده از این ساختمان، غصبی و هر نمازی در آن باطل و هر گامی در آن به گناه بدل می‌شد؟ یعنی هیچ‌کس به این نکته توجه نکرده بود؟ پس این چه‌جور اسلامی بود؟ حالا اگر آقای خداداد یا خانواده و بازماندگانش می‌خواستند بیایند و خانه‌شان را پس بگیرند، باید چه‌طور اقدام می‌کردند؟ باید به کجا رجوع می‌کردند و چه قانونی از آن‌ها حمایت می‌کرد؟ چه‌طور باید مبالغی را که بنیاد مستضعفان از خانه‌شان کسب کرده پی‌گیری می‌کردند؟ اصلا باید از چه کسی شکایت می‌کردند؟ از رهبر جمهوری اسلامی که بنیاد مستضعفان زیر نظر اوست؟ آیا ممکن است که او از این مصادره ظالمانه خبر نداشته باشد؟

لوگوی «بنیاد مستضعفان انقلاب اسلامی»
لوگوی «بنیاد مستضعفان انقلاب اسلامی»

سرم داشت تیر می‌کشید که مریم آمد و دستم را گرفت تا همراهش بروم و به جاهای دیگر موزه نگاه کنم، و این‌طوری از هجوم افکار و انفجار ذهنی‌ام نجاتم داد.

از مشکلات من در این‌طور موزه‌ها که مسیر ندارند و خود مخاطب باید مسیری برای خودش تعیین کند، این است که نمی‌دانم از کجا باید شروع کنم. همین هم باعث می‌شود که بخواهم روی ذره‌ذره جزئیات ساختمان و وسایلش دقیق شوم. اما این بار دنبال مریم که گوشی پدرش را به دست داشت و می‌خواست از زمین و زمان و خودش عکس بگیرد رفتم و سعی کردم برایش کمی توضیح بدهم که شاهد چه چیزهایی است.

تصویری از اشیاء داخل سالن اصلی طبقه اول موزه زمان
تصویری از اشیاء داخل سالن اصلی طبقه اول موزه زمان

برادر مریم، «حسین»، مثل فرفره همه‌جا می‌چرخید و به همه‌مان استرس می‌داد که نکند چیزی را در این جنب‌وجوش نابود کند و همه‌مان را در هچل بیندازد. راهنماهای موزه یکی-دو بار به او و ما به خاطر رفتارش تذکر دادند. اما مریم با این‌که دوست داشت کمی شیطنت کند، و هم‌زمان نمی‌خواست از من و پدر و مادرش هم دور بماند، آرام‌تر بود، و چون قدش به همه‌چیز نمی‌رسید، مدام از ما می‌خواست که بغلش کنیم. سعی کردم تا حدودی او را در بغلم نگه دارم، اما از آن‌جا که بچه سنگینی است، زیاد طول نکشید؛ هم‌چنین که هر بار بغلش می‌کردم شروع می‌کرد به ور رفتن و کشیدن موها و ریش‌هایم.

چندین ساعت دیواری و رومیزی و حتی ساعت‌هایی که خودشان به عنوان وسیله‌ای مشابه دراور یا میز بزرگ و جاگیر بودند، در آن‌جا کنار هم جمع شده بودند، اما کارکردهای همه‌شان یکسان بود. حتی پایه‌های مخصوصی با مرمر و سنگ برای قرار گرفتن ساعت بر روی‌شان طراحی و ساخته شده بودند. این مجموعه برای مخاطب امروزی می‌تواند تا حدودی عجیب و حتی احمقانه به نظر برسد، چرا که به هیچ‌وجه نخواهد توانست توجیهی برای یک دراور بدون کشوی عظیم‌الجثه با طرح‌های بسیار زیاد، و صفحه ساعتی بسیار کوچک درست در وسط آن پیدا کند. اما اگر در ساخت و طراحی آن ساعت‌ها کمی دقت کنید، متوجه می‌شوید که هدف فقط آگاهی از زمان نبوده است. چه، این کار با ساعتی بسیار کوچک نیز ممکن بود. یا حتی می‌شد با استفاده از سایه‌ها ساعت نسبی روز را به دست آورد. اما طراحان این ساعت‌ها، آن‌ها را جایگاهی برای ارائه هنر دانسته بودند. مخاطب ساعت در طول روز بارها و بارها به آن نگاه خواهد کرد، و این فرصت مناسبی‌ست که طرح و نقشی زیبا فضای چشم او را پر کند. پیچیدگی نقش‌ها و جزئیات طرح‌ها یک‌جور خواهش هنرمند برای ایجاد اثری پویاست، که به سادگی تکراری نشود، و در هر گوشه‌اش چیزی برای موشکافی داشته باشد. از این رو وقتی کسی با نگاه به چنین ساعتی از زمان آگاهی می‌یافت، هنر نیز در جانش نفوذ می‌کرد. اما در زندگی مدرن و کنونی ما، که هیاهوی بیشتری اطراف‌مان را پر کرده است، و ساعت‌های دیواری و رومیزی همواره بیش از پیش جای خود را به ساعت‌های دیجیتال و تلفن‌های همراه می‌دهند، طرح‌های ساده‌تر مخاطبان بیشتری دارند. هم‌چنین که ساعت‌های مچی نیز جای خود را به ساعت‌های هوشمند با کارایی بیشتر داده‌اند. (تماشای تصویر پانورامای داخل موزه (سالن اصلی طبقه اول))

پس از تماشای اتاق بزرگ طبقه اول، به اتاق اصفهانی‌ها رفتیم، که شاهکاری از گچ‌کاری و نقاشی است. بچه‌ها در آن اتاق زیاد دوام نیاوردند، چون باید جلوی خودشان را می‌گرفتند و به هیچ‌چیز دست نمی‌زدند. من چند لحظه‌ای به سقف خیره شدم و بعد دنبال مریم رفتم که سعی می‌کرد از پله‌ها بالا برود. حسین هم همراه ما آمد و با هم بالا رفتیم. چند اتاق بود که در یکی از آن‌ها ساعت‌های بعضی مشاهیر را برای تماشا گذاشته بودند. با هم دیدیم و من مریم را زمین گذاشتم و او به سمت پدرش دوید. من از فرصت استفاده کردم و نگاهی به اتاق‌های دیگر انداختم. در یکی از اتاق‌ها تقویم‌های قدیمی و تقسیم‌بندی‌های متفاوت اقوام کهن را به نمایش گذاشته بودند.

«اتاق اصفهانی‌ها» و گچ‌کاری‌های بسیار هنرمندانه و خارق‌العاده آن
«اتاق اصفهانی‌ها» و گچ‌کاری‌های بسیار هنرمندانه و خارق‌العاده آن

مریم یک بار به دنبال من آمد، اما مشغول خواندن توضیحات مربوط به «سال‌نامه کهن» در «کتیبه بیستون (جایگاه خدایان) کرمانشاه» بودم. نام ماه‌ها و توضیحات کوتاه درباره آن‌ها به نظرم خیلی جالب آمد، و من آن‌ها را در دفترم نوشتم تا بعدا در این‌جا ذکرشان کنم. لازم به ذکر است که سه ماه از ماه‌های هخامنشی (که در ادامه روی‌شان خط کشیده شده) در آن کتیبه ذکر نشده بوده‌اند (توضیحات ویکی‌پدیا (گاه‌شماری پارسی قدیم) که حدودا متفاوت از اطلاعات موزه در خصوص این گاه‌شماری بودند، که در پرانتزها ذکرشان کرده‌ام):

  • باگ‌َیادی (باگَیادِش | Bāgayādi[š]): ماه عبادت (ماه پرستش خدا) | مهر | (آدرس در کتیبه: ستون اول: کشتن گئومات و بازسازی شاهنشاهی (بند ۱۳))
  • مرگزَن (وَرکَزَنَه | Varkazana): ماه کشتن گل (ماه کشتن گرگ / ماه مردان گرگی) | آبان | (آدرس در کتیبه: ستون سوم: نبوکدرچر و شورش دوم بابل (بند ۱۵))
  • آثریادیَه | Açiyādiya: ماه پرستش آتش | آذر | (آدرس در کتیبه: ستون اول: شورش آثرین در عیلام و ندئیت‌بئیر در بابل (بند ۱۷) / ستون سوم: شورش فراد در مرو (بند ۳))
  • اَنامّک (اَنامَکَه | Anāmaka): ماه پرستش خدا (ماه بی‌نام) | دی | (آدرس در کتیبه: ستون اول: شورش آثرین در عیلام و ندئیت‌بئیر در بابل (بند ۱۹) / ستون دوم: شورش فرورتیش در ماه (بند ۶) / ستون دوم: شورش ارمنستان (بند ۱۰) / ستون سوم: شورش وهیزدات در پارس (بند ۱۰))
  • سامیا (سَمی‌یَمَش | Samiyamaš): - | بهمن
  • ویاخن (وییَخنَه | Viyaxna): ماه کندوکار | ماه شخم‌زنی (ماه کندن) | اسفند | (آدرس در کتیبه: ستون اول: کشتن بردیا و شورش گئومات مغ (بند ۱۱) / ستون دوم: شورش پارتیان (بند ۱۶) / ستون سوم: شورش وهیزدات در پارس (بند ۱۱))
  • آدوکَنی (آدوکَنَیشَه | Adukanaiša): ماه کشت غلات (ماه کندن آبراه‌ها / ماه کندن جوی) | فروردین | (آدرس در کتیبه: ستون دوم: پایان شورش ماد (بند ۱۲))
  • ثورواهَر (ثورَواهَرَه | θurarāhara): ماه بهار نیرومند | اردیبهشت | (آدرس در کتیبه: ستون دوم: شورش ارمنستان (بند ۷، ۸ و ۱۱) / ستون سوم: شورش وهیزدات در پارس (بند ۶))
  • ثائیگَرچی (ثایگَرچِش | θāigarči[š]): ماه گردآوری سیر | خرداد | (آدرس در کتیبه: ستون دوم: شورش ارمنستان (بند ۹))
  • گَرم‌َپَدَ (گَرمَ‌پَدَه | Garmapada): ماه گرم (ماه گرماده) | تیر | (آدرس در کتیبه: ستون اول: کشتن بردیا و شورش گئومات مغ (بند ۱۱) / ستون سوم: [مقدمه] (بند ۱) / ستون سوم: شورش وهیزدات در پارس (بند ۷))
  • دَرَن‌باجی (دَرَن‌باجیش | Turnabaziš): - | مرداد
  • کارباشیا (کارباشیَش | Karbašiyaš): - | شهریار (شهریور)

نمایی از کتیبه باشکوه و پرآوازه بیستون کرمانشاه (شامل بخشی از متون میخی کتیبه)
نمایی از کتیبه باشکوه و پرآوازه بیستون کرمانشاه (شامل بخشی از متون میخی کتیبه)

نکته جالب‌توجه برای من، توضیحات هر کدام از ماه‌ها با استفاده از یک نام کوچک، در خصوص عمل مهم و برگزیده هر کدام بود. دوست داشتم بدانم چه‌طور به این اسامی دست یافته بودند و در مدتی که نام‌ها را در دفترم می‌نوشتم و پیش بقیه برمی‌گشتم، به این مسئله فکر می‌کردم. این‌که آیین‌های قدیمی و زندگی‌های وابسته به کشاورزی، چه‌طور باعث شده بودند تا حکومت زمان را با توجه به آن‌ها تقسیم‌بندی کند.

(برای آشنایی بیشتر با تقویم‌ها و شیوه‌های زمان‌بندی سال‌ها، طبق توصیه یکی از دوستان، کتاب زیر مفید خواهد بود:

  • تقویم و تقویم‌نگاری | نویسنده: فرید قاسم‌لو | انتشارات مؤسسه فرهنگی‌هنری کتاب مرجع

هم‌چنین خواندن این دو مقاله نیز جالب و آموزنده خواهند بود:

  • خدایان ناشناخته در تقویم هخامنشی | نوشته شاهرخ رزمجو | منتشرشده در فصل‌نامه «نامه ایران باستان»، شماره اول از سال سوم (بهار و تابستان ۱۳۸۲): نگارنده مقاله با توجه به تحقیقات خود بر روی گل‌نوشته‌های تخت‌جمشید این‌طور بیان می‌کنند که نام هر یک از ماه‌ها، در واقع اشاره‌ای به نام یکی از خدایان عصر هخامنشی هستند.  (دریافت فایل مقاله به صورت مستقیم)
  • تقویم در ایران پیش از اسلام | منتشرشده در وبلاگ گذر زمان (بیان تاریخ و تمدن و فرهنگ): نگارنده ناشناس مقاله به صورت مختصر و مفید جزئیات تقویم و ماه‌نگاری ایرانیان پیش از اسلام و تحت آیین زرتشت را جمع‌آوری کرده و به زبانی نسبتا ساده [و با چیدمان اندکی پیچیده] تشریح کرده است.

در صورت علاقه، می‌توانید نظر و توضیحات خود را در خصوص این کتاب و مقالات در بخش کامنت‌ها مطرح کنید. البته من موفق به تهیه و مطالعه کتاب فوق‌الذکر نشدم...)

از ساختمان بیرون رفتم و دیدم که مریم و حسین رفته‌اند سر حوض و به هم آب می‌پاشند و لباس‌های مریم خیس آب است. خوش‌حال بودند و می‌خندیدند و کسی هم باهاشان کاری نداشت. البته خوش‌بختانه آب را به گچ‌بری‌های دقیق و بسیار جذاب دیوار بیرونی ساختمان نمی‌پاشیدند و احتمالا توانش را هم نداشتند. (به طور کلی کسی حق ندارد به دیوارها دست بزند یا به آن‌ها تکیه کند، و در غیر این صورت، نگهبان‌ها و راهنماهای محوطه به افراد خاطی تذکر خواهند داد.)

به جز گچ‌بری‌های پرجزئیات ساختمان، حتی کلید و پریزها هم قلم‌زنی‌شده و طرح‌دار بودند. این کلید و پریزها هم در داخل ساختمان و هم در بیرون آن به کار رفته بودند.

ایوان بزرگ طبقه دوم ساختمان امکان ورود نداشت، اما از داخل حیاط می‌شد نگاهی به آن انداخت. به نظر خیلی آرامش‌بخش و دوست‌داشتنی می‌رسید. هم‌چنین که از آن‌جا می‌شد حیاط زیبا و دل‌انگیز و پردرخت اطراف را هم دید. جایی که پر از درختان کهن عظیم‌الجثه و بوته‌ها و گل‌های مختلف بود.

اما اگر مخاطب کمی در خیالش زمان را به عقب برگرداند و زمان ساخت را در نظر بگیرد، خواهد دید که مناظر اطراف بدون وجود آپارتمان‌های عظیم و طویل، و با باغ‌ها و ساختمان‌های معدود خوش‌ساخت، چه‌قدر دیدنی‌تر و جذاب‌تر بوده است. می‌توان دریافت که در اصل، آن ایوان بزرگ برای لذت بردن از چنین مناظری طراحی و اجرا شده بوده؛ اما امروز با رشد و توسعه آپارتمان‌ها در تهران به لطف افزایش جمعیت پایتخت به خاطر تمرکز مشاغل و منابع، منظره پشت دیوارها با پس‌زمینه‌ای تقریبا عاری از درخت و پر از ساختمان‌های عظیم‌الجثه و آسمانی آلوده و دل‌گیر جایگزین، و طراوت و حس خوب به حیاط موزه محدود شده است.

خانواده «ح» برای عوض کردن لباس مریم و حسین و خواندن نماز به نمازخانه رجوع کردند، و من در این حین نگاهی به اطراف انداختم. البته حسین هم سریع برگشت و دنبالم راه افتاد. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، علامت «رعایت حجاب اسلامی الزامی می‌باشد!» بود. برایم این سؤال پیش آمد که چه کسی این «الزام» را پدید آورده و برای چه کسی؟ مثلا کسی که ارمنی یا مسیحی یا بودایی است، چه لزومی دارد که «حجاب اسلامی» را رعایت کند؟ یا کسی که اعتقادی به قضیه «حجاب» ندارد و پوششش را آن‌طور که دوست دارد تعیین می‌کند، چرا باید ملزم به رعایت حجاب، آن هم از نوع اسلامی‌اش شود؟ اگر آیین اسلام مبتنی بر «لا اکراه فی الدین» است، پس «الزام» از کجایش می‌آید؟

گوشه‌ای از محوطه موزه را بابت کافه‌ای با نمای مدرن شیشه‌ای اشغال کرده بودند، که اصلا با باقی بخش‌ها هماهنگی نداشت (بگذریم از ساختمان افتضاح مدیریت و گالری موزه زمان، و هم‌چنین کیوسک فروش بلیت و فروشگاه کوچک صنایع دستی، که خودشان مثل زگیل‌های ریز و درشتی در هویت اصلی آن‌‌جا بودند)، و هیچ رغبتی به دیدنش نداشتم. اما جالب بود که مشتری‌های کافه، به جز یکی دو نفر که شال به سر داشتند، بی‌حجاب بودند. پس الزامی که در علامت از آن نام برده بودند از طرف کدام مردم تعیین شده بود؟

با حسین از پله‌های ساختمان مدیریت بالا رفتیم تا سری به «گالری موزه زمان» بزنیم. دوست داشتم ببینم چه‌طور جایی‌ست و چه چیزهایی مرتبط با موضوع موزه در خود دارد. در را که باز کردم، سه خانم محترم و بی‌حجاب مسئول با دیدنم لحظه‌ای شوکه شدند، اما بعد به سراغ حرف‌های خودشان برگشتند. خیلی می‌ترسیدم که حسین با چیزی ور برود و خرابکاری‌ای کند و یک خرج حسابی روی دستم بگذارد. برای همین هم چرخی زدم و با نگاهی سرسری و سریع به بالش‌ها و کوسن‌ها و مبل‌های شیک و وسایل تزئیناتی دیگری که هیچ ربط مستقیمی به «زمان» نداشتند، برگشتم و از گالری خارج شدم.

کمی بعد بقیه هم از نمازخانه برگشتند و با هم از موزه خارج شدیم. سر راه از آقای بلیت‌فروش درباره در موزه پرسیدم، و او گفت که در ورودی مال خود این‌جا بوده و در طی این سال‌ها فقط رنگ شده است. با خودم فکر کردم که کل ساختمان و حیاطش، لقمه حاضر و آماده‌ای بوده که بنیاد مستضعفان برای حمایت از اقتصاد کشور و رسیدگی به امور مستضعفان آن را بلعیده است. اما نمی‌دانم چرا این فکر ذره‌ای باعث آرامشم نشد...

تصویری از دروازه باشکوه خانه مصادره‌شده حسین خداداد
تصویری از دروازه باشکوه خانه مصادره‌شده حسین خداداد


بعد از موزه زمان، از دکه روبه‌روی پارک زعفرانیه چند کیک و آب‌میوه گرفتیم و در پارک خوردیم. خانواده «ح» می‌خواستند به دیدن موزه «اتومبیل‌های سلطنتی» هم بروند، چون حسین عاشق اتومبیل‌ها بود. بعد از این‌که مریم و حسین کمی در پارک بازی کردند، پیاده به طرف موزه سعدآباد رفتیم.

توی راه درباره مسئله «وکالت می‌دهم» صحبت کردیم، و خانم «ح» گفت: «چرا باید چنین کاری کنیم؟ اگه می‌خواد کاری کنه، کارشو بکنه دیگه! وکالت بدم که چی بشه؟ این‌همه سال منتظر بوده وکالت من رو بگیره و شروع کنه؟ یا تا الان خواب بوده؟ اصلا وکالت برای چی لازمه؟ مگه می‌خواد زمین پدرم رو پس بگیره؟ یا فکر کرده ایران مال باباشه که بخواد وکالت بگیره از مردم برای پس گرفتنش؟ نمی‌فهمم اصلا! بعدشم، توی این چهل‌وپنج سال کجا بوده؟ چی کار می‌کرده؟ یهو الان یادش افتاده؟ کیه که بهش وکالت بدم؟ دفتر حقوقیش کجاست؟ اگه وکالت ان‌قدر مهمه، منم رفتم و وکالت دادم، بعد سرم کلاه رفت، کجا برم حقم رو پس بگیرم؟» و من هم مخالف این صحبت‌ها نبودم.

یکی از ورودی‌های موزه سعدآباد
یکی از ورودی‌های موزه سعدآباد

موزه «اتومبیل‌های سلطنتی» یکی از ساختمان‌های موزه سعدآباد بود. ۵هزار تومان بابت ورودی هر نفر به محوطه موزه سعدآباد و ۴هزار تومان بابت هر نفر برای موزه مورد نظر پرداختیم و وارد شدیم. تابلوهای راهنما اصلا مناسب نبودند و ماشین‌های برقی زردی که احتمالا برای جابه‌جایی مسافران بودند، خالی و با سرعت در مسیرها می‌گشتند و هیچ‌کس را سوار نمی‌کردند. ما هم پیاده به سمت جایی که باید رفتیم.

همه‌جا سرسبز بود و حال و هوای بهاری داشت. صدای پرنده‌ها، غالبا کلاغ، تمام محوطه را پر کرده بود. با خودم فکر کردم که چرا این‌همه کلاغ این‌جا هستند؟ چه می‌گفتند؟ پرنده‌های دیگر کجا بودند؟ نگاه کلاغ‌ها به آدم‌ها سرد و ترسناک بود. ناگهان از حرکت می‌ایستادند و بهت خیره می‌شدند و بلند قارقار می‌کردند.

بعد از تماشای موزه کوچک پیاده از وسط باغ گذشتیم و از در شمالی باغ‌موزه سعدآباد، در میدان دربند، خارج شدیم. در راه تقریبا به استثنای چند مورد انگشت‌شمار، هیچ خانمی حجاب بر سر نداشت. همه با خوش‌حالی و آرامش در حال قدم زدن و لذت بردن از محیط و نسیم بهاری بودند و با همراهان‌شان صحبت می‌کردند. هیچ‌کس به اعلانات «رعایت حجاب در این مجموعه الزامی است» اهمیت نمی‌داد.

تقریبا تمام راه مریم توی بغل من بود یا روی شانه‌ام، و چون نسبت به سنش کمی سنگین‌تر از معمول است، در پایان راه بازوها و گردنم کمی درد می‌کردند و چند لحظه‌ای سرم گیج رفت. حسین هم ترجیح داده بود همراه من و مریم باشد. بدترین قسمت قضیه، پوشک مریم بود که پشت گردنم را خیس عرق کرده بود، و کم‌کم داشتم حس می‌کردم که گردنم زخم خواهد شد. اما از این‌که آقا و خانم «ح» فرصت پیدا کرده بودند تا جلوتر از ما دوتایی قدم بزنند و با هم مقداری خلوت کنند، حس خوبی داشتم. دیدن‌شان بهم حس خوبی می‌داد. من هم سعی کردم با مریم و حسین کمی صحبت کنم و از خیالات بچگانه‌شان درباره چیزهایی که می‌دیدند لذت ببرم.

هر ساختمانی که در محوطه بود تبدیل به موزه کرده بودند، و برای تماشایش باید بلیت جداگانه‌ای تهیه می‌شد. برای من و آقای «ح» سؤال شده بود که آیا دست‌شویی‌ها و حمام‌ها را هم با عناوین «دست‌شویی و توالت سلطنتی» و «حمام سلطنتی» و «رختکن سلطنتی» و «محل دفع زباله سلطنتی» و... تبدیل به موزه کرده بودند یا نه؟ چه‌قدر برای آن بخش‌ها باید هزینه می‌پرداختیم؟ وقتی به اطراف دقیق‌تر نگاه می‌کردم، سودجویی از محیط را می‌دیدم. خیلی از بخش‌ها دچار آسیب شده، و درخت‌های بسیاری زخمی بودند. چندجا نرده‌های محافظ از بین رفته بودند، و مسئولین موزه اهمیت نداده بودند تا درست‌شان کنند. یعنی موزه سعدآباد زیر نظر چه سازمان یا نهادی بود؟

در میدان دربند اسنپ گرفتیم و به خانه برگشتیم. مریم توی بغل من خوابید و من هم تکیه‌داده به پنجره به خواب رفتم.


(توی خانه فرصت نشد تا به چیز زیادی فکر کنم. دوست داشتم جاهای بیشتری را با خانواده «ح» بگردم، اما امکانش نبود. خیلی زود می‌خواستند بروند و باید سری به دو خواهر آقای «ح» هم می‌زدند، وگرنه حسابی به‌شان بر می‌خورد. دوست داشتم وقتی به خانه رسیدیم، درباره بنیاد مستضعفان بیشتر بخوانم، اما راستش را بگویم، اصلا یادم نماند، و بعد از صحبتی کوتاه با «م»، به کلی آن را از یاد بردم.

تنها چیزی که در ذهنم می‌چرخید، این بود که چه‌طور ماجرای طولانی آن روز را باید در این‌جا شرح می‌دادم. سرآخر تصمیم گرفتم به جز بخش موزه «اتومبیل‌های سلطنتی» بقیه چیزها را برای‌تان بنویسم و آن یکی را بگذارم برای یک بازدید دیگر در زمانی دیگر.)


قسمت قبلی: قسمت ۱۶ : دروازه‌ای به هفت اقلیم گربه-زمان (یا قرص‌دارو پس از افسردگی سهراب)

قسمت بعدی: قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی


۱۵ اسفند ۱۴۰۱


پروانه انتشار: CC BY-NC-SA

نظرات

  1. در مورد نقطه‌گذاری و علائم نگارشی، احتمالا وقتی می‌نویسی خانم «ح» اوکیه، اما مثلا اگر همیشه «مریم» رو در گیومه بذاری شاید چشمو اذیت کنه. به‌نظرم فقط در بار اول بذار. دفعات بعدی نیاز نیست. خانم «ح» رو همیشه در گیومه بذار

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. با تشکر از توجه شما

      به عادت این‌که اسم کاراکترها رو توی گیومه می‌آوردم این‌طوری نوشتم

      اما تصحیح کردمش

      حذف
  2. درووود

    موقع دیدن تصاویر و خواندن تعاریف شما داشتم فکر میکردم که چرا با اینکه در چند قدمی تهران هستم هیچوقت تهران رو به عنوان مقصد گردشگری انتخاب نکردم!

    ذوق و سلیقه ی حسبن خداداد ستودنی بوده و البته کمی هم متاسف شدم از اینکه نتونسته از این همه هنری که ایجاد کرده استفاده کنه!

    سپاس که می نویسید

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. درود بر شما

      من هم تا پیش از نوشتن درباره تهران و این ایده تهران‌گردی (که البته زیاد نمی‌رسم اجراییش کنم) اصلا فکر نمی‌کردم بشه این‌همه سوژه‌های جالب توجه پیدا کرد!

      واقعا ظلم بزرگی بهش شده بوده...
      و جالبه که اصلا هیچ جایگاهی توی نظام حاکم پیش از انقلاب نداشته...

      سپاس که می‌خونید و توجه می‌کنید و لطف دارید بهم

      حذف
  3. جالب بود

    حیف که عکس ها باز نمیشدن و لینک هم نمیشدن.. ولی سفر نامه‌ی جالبی بود
    راجب متنش هم باید بگم که با نیمه‌ی دوم‌نوشتار بیشتر ارتباط گرفتم اولش یکم سر سری تر و صرفاً اشاره ای تر نوشته شده بود

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. متشکرم که متن رو مطالعه کردید.
      اگر منظورتون مقدمه باشه، زیاد نمی‌خواستم توضیحش بدم، اما اگه منظورتون اوایل متن و رسیدن به موزه هستش، چون تمرکز بیشتر روی خود موزه و جزئیاتش بود، زیاد سر یادآوری و پیاده‌سازی جزئیاتش وقت نذاشتم. اما اگه منظورتون کل بخش اصلی مطلب باشه و منظورتون از نیمه دوم، بخش رفتن به موزه «اتوموبیل‌های سلطنتی» باشه، واقعا هیچ ایده‌ای ندارم بابت حسی که داشتید.
      اما به هر حال بی‌اندازه ممنونم که خوندید و لذت بردید.

      حذف
  4. ممنون از این حجم از اطلاعات و تلاشتون بابت جمع آوریشون . معمولا خوندن مطالب وبلاک شما همین حس رو میده و از تک لنزی نگاه کردن به یک موضوع فاصله زیاد داره. هم لذت بخش بود تصور این موزه ی قشنگ هم تاسف برانگیز بود بعضی از مسائل مربوط بهش. امیدوارم به زودی بتونم همراه یکی از دوستانم که همچین نگاهی به مسائل داره اینجا رو دیدن کنم.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. متشکرم که وقت گذاشتید و مطالعه کردید؛ و خوش‌حالم که لذت بردید.
      امیدوارم بتونید به دیدن موزه هم برید و حسابی لذت ببرید از دیدنش.

      کاش این‌طور ستم‌ها رو می‌شد یک‌باره ریشه‌کن کرد واقعا...

      حذف

ارسال یک نظر

نظر شما چیه؟ حتما برامون بنویسین.
(ضمنا اگه برای خودتون اسم بذارین، به مرتب شدن بخش نظرات کمک بزرگی کردین!)

پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان‌هایی از ناکجا : ۵ : ناگهان یاد کلماتش افتاد...

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

شعر : اسماعیل (یک شعر بلند) | رضا براهنی (ویراست تازه + تحلیل و بررسی)