تازهترین نوشته
جاده گمشده : قسمت ۱۵ : چند قدم با بستنیهای سرراهی تا بهشت
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
کلبه صورتی بستنی خوشمزه بینراهی لار (تصویر از هوشیدر ایلدری در Google Maps) |
لازم نیست همیشه به دنبال خاصترین چیزها بگردیم؛ گاهی در معمولیترین و شناختهشدهترین چیزها جادویی لذتبخش در انتظار ما نشسته است، که همه آن را میشناسند، و همه از آن لذت میبرند
اگر میخواهید با مجموعه جاده گمشده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به قسمت ۰ نگاهی بیندازید.
گاهی لازم است به خودمان استراحتی بدهیم و فرصتی ایجاد کنیم تا فکرمان از کارهای معمول باز بماند. این فرصت، باعث میشود نگاهمان به هدفی که به سویش میرویم، و مسیری که انتخاب کردهایم را از فاصلهای نهچندان دور، اما متفاوت، بررسی کنیم، و بعد با کمک نیروی خارقالعاده خلاقیت، راهی بهتر و هدفی دقیقتر را انتخاب کنیم، یا با آرامشی بیشتر مسیر و هدف قبلی خود را دنبال کنیم.
این بار، روایتی بسیار کوتاه از یک استراحت بینجادهای دوستداشتنی را خواهیم خواند، که برای خانواده ما، بدل به سنتی ثابت شده است. استراحتی کوتاه که برای نگارنده این مجموعه نیز استراحتی کوتاه در نوشتن متنهای بلند معمولش خواهد بود.
***
مثل همیشه، وقتی داشتیم از خانه مادربزرگ و پدربزرگم به تهران برمیگشتیم، در بین راه جاده هراز به «لار» رسیدیم. البته به خود روستا نرفتیم، بلکه نزدیک مسیر فرعیای که به روستای «لار» میرفت ایستادیم، و پدرم پرسید که نظرمان درباره یک بستنی در هوای سرد چیست. مادرم مثل همیشه مخالفت کرد و گفت: «پول هدر دادنه! توی این سرما داریم یخ میزنیم، بعد بستنی بخوریم؟ من میگم زودتر بریم که برسیم خونه.» من موافق بستنی بودم، و خواهرم هم که نیمهخواب بود گفت: «من سردمه؛ ولی میخورم یه کم!» پس این شد که پدرم ماشین را کنار ماشینهای دیگر پارک کرد و رفت و داخل صف طویل «لبنیات و بستنی لار» ایستاد.
البته این بار کنار همان مغازه همیشگی صف تشکیل نشده بود، بلکه کلبه کوچک صورتیرنگی ساخته بودند که روی شیشهاش لیست بستنیهای موجود در مغازه و قیمتشان را تشریح کرده بود. کلبه زیبا و جالبی بود، و نسبت به مغازه قبلی هم جای بهتری برای صف بستن و تحویل گرفتن سفارشها داشت. مثل همیشه صف طولانی بود و سرعت کارکنان بستنیفروشی بسیار بالا؛ طوری که انگار برای تهیه و تحویل سفارش مشتریها زمان را شکسته بودند و همزمان که مشتری سفارشش را اعلام میکرد، نیمی از سفارش را از زمان آینده نزدیک میآوردند و نیمی را در مقابل مشتری حاضر میکردند.
در این حین نگاهی به همسایههای نسبتا بیکار (البته در مقایسه با «لبنیات و بستنی لار») انداختم. عجیب بود که آن محدوده اینطور خالی و خلوت مانده بود، در حالی که در مقابل یک مغازه چنان جمعیتی گرد آمده بود. دلم کمی برای باقی مغازهها و مغازهدارها میسوخت.
یک بستنیفروشی دیگر به نام «بستنی کندو» هم در آن نزدیکی بود که ما هیچوقت از آن خرید نمیکردیم، چون پدرم گفته بود که یک بار که با مادرم میآمدند بستنیاش را امتحان کرده و اصلا دوست نداشته بودند. اما یک بستنیفروشی دیگر بود که در صورت بسته بودن «لبنیات و بستنی لار» ما به سراغ آن میرفتیم: بستنی تلار. این یکی شاید کیفیت و طعم بستنیهای لار را نداشت، اما بد هم نبود و دل را نمیزد.
در آن حوالی، دو رستوران به نامهای «رستوران قزلآلا نمونه بندکار» و «کتهکبابی پایتخت» هم بود؛ که درباره دومی همیشه این سؤال پیش میآمد که «پس چرا اینجا!؟»
اما چیزی که همیشه، حتی وقتهایی که همهجا تعطیل است و ما نمیایستیم و من تا پیش از رسیدن به محدوده خواب بودهام، باعث میشود چشمهایم را باز کنم و نگاهی بهش بیندازم، تابلوی بسیار بهیادماندنی و کاربردی و پرمخاطبیست که در سوی دیگر خیابان، و بالای یک ساختمان بزرگ یکطبقه که در کنار حوضچههای پرورش ماهی بنا شده است، قرار دارد: «مرکز الگوسازی از عرضه آبزیان زنده مطابق با الزامات فنی سازمان شیلات ایران». خواندن این تابلو همیشه باعث خندهام میشود، چون ساختمان آنقدر بیمخاطب و بیتحرک است، که انگار متروکه شده. پدرم هم تعریف کرده بود که یک بار که توانسته بود این ساختمان را باز و مشغول کار ببیند، رفته و ماهیها را قیمت کرده، و فهمیده که قیمتشان از قیمت ماهیهای داخل تهران بسیار گرانتر است. احتمالا پروسه الگوسازی سازمان شیلات آنها را موظف به گرانفروشی کرده بود، یا شاید هم این قیمتگذاری یکی از الزامات فنی سازمان شیلات ایران بوده است.
تنها چیزی که در نزدیکی این ساختمان به کار میآمد و مردم را به سمتش میکشید، سرویسهای بهداشتی عمومی و رایگانش بود، که البته تازگی آن را هم قفل و زنجیر کرده بودند، تا یک وقت پاکیزگی چاههای توالت آنها خدشهدار نشوند.
بستنیها مثل همیشه از راه رسیدند: یک بستنی ساده، دو بستنی با سس شکلات، و یک بستنی لیوانی کوچک با سس شکلاتی کم. بستنیها را تقریبا خورده بودیم که باز به راه افتادیم. این سنت که تقریبا از یک سال پس از خریدن ماشینمان به وجود آمده، همیشه باعث شده که هم راننده فرصتی برای استراحت پیدا کند، و هم بقیه همسفران که در طول مسیر کار زیادی نداشتهاند، کمی هوا بخورند و از یکنواختی حرکت خارج شوند. چه بسا گاهی رسیدن به این نقطه و خریدن بستنی، تنشها و بحثهای درون ماشین را نیز به پایان رساندهاند [و البته تنشها و بحثهای تازهای پس از توقف کوتاه به وجود آمدهاند].
پدرم توضیح داد که این کلبه کوچک را به صورت موقت ساختهاند تا بازسازی ساختمان اصلی کامل شود.
دوست داشتم کتاب مغلطه (میتوانید درباره این کتاب در قسمت ۷ از مجموعه کتابخانه مخفی بخوانید) را برای بقیه بخوانم، اما پدرم رادیو را روشن کرد و ترجیح داد به صدای نامفهوم و پراختلال مجری مسخره آن گوش کند. من هم هدفونم را در گوشم گذاشتم و باقی مسیر را خوابیدم.
(شیرینی دلچسب بستنی شیری بین راه، هیچگاه آنچنان دوام نمیآورد که بخواهید هرگز فراموشش نکنید؛ اما قطعا گاهی هوس میکنید که دوباره از آن مسیر عبور کنید و طعم بستنی را برای زبان و روحتان یادآوری کنید. حتی ممکن است که بخواهید با دوستان و آشنایان دیگری به آنجا بروید و پز پیدا کردن این بستنی شگفتانگیز را بهشان بدهید، و بعد فکر کنید که آنها موقع خوردن بستنی چه قیافهای به خودشان خواهند گرفت و چه واکنشی نشان خواهند داد.
اگر اوضاع بهتری داشتم، و کار پردرآمد و معقولی داشتم که رئیسش آنقدر عوضی نبود که مرا مثل بردههای مزارع پنبه به کار وا دارد تا در نهایت تکهنانی برایم پرت کند و من برایش زوزه شادی و شکرگزاری سر بدهم، ممکن بود که هر چند وقت یک بار همراه «م» و «س» سر از جاده شمال در بیاورم، تا بستنی بخوریم و آخر شب را در روستای نیمهتاریک و نسبتا سرد لار به تماشای ستارههای قصهگو بنشینیم. اما در حال حاضر، من هم برده دیگری هستم که در شهری بزرگ او را به زنجیر کشیدهاند، و هر روز با قیمتهای بیشتر و امنیت شغلی کمتر شلاقم میزنند، تا فقط جان بکنم؛ انگار که این جان کندن و رقصیدن خونآلود سرگرمکنندهترین چیزیست که بالادستیهایم را دلشاد میکند.
بعد به یاد سگهای ولگرد همان منطقه افتادم، که برای بوی ماهیهای پرورشی از یک طرف خیابان، و حضور آدمهایی که ممکن بود چیزی برای خوردن داشته باشند در طرف دیگر، مدام بین این دو در حرکت بودند، و بارها در تصادفات زخمی یا کشته میشدند. اوضاعشان غریبانه بود. کسی آنها را آفریده بود، و حالا داشتند لحظهلحظه زندگیشان را زجر میکشیدند. انگار با نگاهشان از هر کس و ناکسی میپرسیدند: «چرا مرا آفریدهاید؟ چرا به دنیا آمدم؟» حتی بعضی که میخواستند به آنها کمک کنند، به طریقی آزارشان میدادند. یک بار پوزه سگی در کیسههای متعددی که دور استخوانها پیچیده بودند گیر کرده بود و کسی داشت سعی میکرد به او کمک کند. سگ ضجه میزد و لگد میانداخت و چنگ میزد و خودش را میکشید؛ اما مرد با کمال آرامش پوزهاش را گرفته بود و سعی میکرد کیسه را پاره، و سگ بیچاره را آزاد کند. شنیدهام که بعضی هم برای اینکه آزار سگهای ولگرد را کاهش بدهند، غذایی را که میخواهند به سگ بدهند با شیشهخرده، میخهای کوچک، یا سوزنهای پونز جداشده مخلوط میکنند، تا سگ با خوردن این غذاها از درون متلاشی شود و زودتر بمیرد. حتی شنیدن چنین چیزهایی هم مرا از آینده انسان و اخلاق، به خصوص در ایران، ناامید میکند. چه رسد به دیدن سگهای ولگرد نحیف و استخوانیای که با پای شکستهشان برای یک لقمه غذا میدوند و خواهشکنان تمنا میکنند که مخاطبشان اجازه ندهد که بمیرند. انگار انسان میخواسته و میخواهد که یک عمر تحقیر خود را حالا اینطور با وحشیگریهایش جبران کند.
غم در چهار ستون تنم دوید و یخ کردم. نمیدانم از اندوه خوابم برد، یا از سرما...)
قسمت قبلی: قسمت ۱۴ : بازار روز محقر پرعطر نوشهر
قسمت بعدی: قسمت ۱۶ : دروازهای به هفت اقلیم گربه-زمان (یا قرصدارو پس از افسردگی سهراب)
۱۶ بهمن ۱۴۰۱
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
ارسال یک نظر
نظر شما چیه؟ حتما برامون بنویسین.
(ضمنا اگه برای خودتون اسم بذارین، به مرتب شدن بخش نظرات کمک بزرگی کردین!)