تازه‌ترین نوشته

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

تصویر
پوستر سی‌امین نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم در مصلی تهران انوار عظیم لزوما نشانه‌های خوش نیستند، گاهی باید از آن‌ها به تاریکی گریخت، تا اندک نوری یافت و جان بدان آرامش بخشید   اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به  قسمت ۰  نگاهی بیندازید. خبر برگزاری سی‌امین نمایشگاه قرآن به مناسبت ماه رمضان منتشر شده بود، که پسرخاله‌هایم با من تماس گرفتند و گفتند که به آن‌جا برویم. برنامه کوچکی که قرار بود داشته باشیم، با اضافه شدن خاله‌هایم و همسران و بچه‌های‌شان، و دایی و زن‌دایی‌ام تبدیل به یک دورهمی خانوادگی نسبتا بزرگ به مناسبت سیزده‌به‌در شد. من هم به «م.ح»‌ گفتم که ببینم چه می‌کند، و او گفت که اگر بتواند خودش را خواهد رساند. این بود که روز دوم نمایشگاه همگی به سوی آن شتافتیم. ( خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا): «سی‌اُمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن نقد و بررسی می‌شود» ) من و احمد پیش از این‌که دیگران از ماشین‌ها پیاده شوند و بیایند، رفتیم و کمی قدم زدیم و بخش‌های مختلف را به سرعت از نظر گذراندیم. محتوای نمایشگاه نسبت به سال‌های قبل بسیار کمتر شده بود و نشرهای کمتری حضور

داستان‌هایی از ناکجا : ۴ : قرار ملاقات آلویس پولتزِل

مجموعه داستان‌هایی از ناکجا، قرار است مجموعه‌ای از چالش‌ها و تمرین‌های کوتاه و جذاب داستان‌نویسی باشد. این‌طور چالش‌ها می‌توانند ذهن را باز و خلاقیت را بیشتر کنند. البته نظرپرسی درباره همین داستان‌ها و نوشته‌ها هم می‌تواند اثری بزرگ در رشد توانایی‌های نویسنده داشته باشد، هرچند نباید آن‌چنان خود را درگیر نظرها کند که سبک و علاقه شخصی‌اش را از دست بدهد.

این داستان نیز، نتیجه یکی از همین تمرین‌ها بود: تصویری را انتخاب و نکات و احساساتش را تعیین کردم، و سپس هر آن‌چه را که می‌توانست تمام‌شان را به هم وصل کند نوشتم. سعی کردم ذهنم را روی تصویر متمرکز کنم و فضاسازی را مطابق آن انجام دهم، اما داستان را تا حد ممکن متفاوت از برداشت اولیه‌ام بنویسم.

البته در جریان نوشتن این داستان یاد گرفتم که ایده‌های اولیه همیشه قرار نیست به سادگی پیاده‌سازی شوند، و گاهی مدت زیادی ذهن را درگیر خود می‌کنند. چه بسا که چندین بار در میان کار به نظرم رسید که ایده‌ام ناپخته و حتی احمقانه است، و از کار زده شدم. اما در پایان، خود را موظف کردم به اتمام داستان، و سعی کردم بهترین چیزی که می‌توانم را بنویسم، و این‌طور توجیه کردم که فقط یک تمرین است و قرار نیست مرا بابت انتشارش توبیخ کنند و به زندان بیندازند. همین هم بود که حدود یک ماه نوشتن همین داستان کوتاه به طول انجامید.

مسئله دیگر، نام‌گذاری اثر است. گاهی نام یک اثر را از پیش تعیین می‌کنیم و بعد آن را ادامه می‌دهیم، و گاهی ابتدا آن را می‌نویسیم و بعد نامی برایش می‌گذاریم. من برای مجموعه «داستان‌هایی از ناکجا» معمولا در ابتدا به بسط ایده‌ها و پیاده‌سازی‌شان اهمیت می‌دهم، و بعد درگیر نام‌گذاری می‌شوم. اما این بار مثل قسمت‌های قبلی، به سرعت نامی به ذهنم نرسید که بتواند معرف داستان و موضوعش باشد؛ و این موضوع خیلی برایم آزاردهنده شده بود. چون دنبال نام خاصی می‌گشتم، در حالی که گاهی می‌توان نام‌های ساده‌ای پیدا کرد، و باید چنین کرد و گذشت. معطل شدن و نشخوار فکری فقط مغز را بیهوده درگیر می‌کند و نمی‌گذارد که ایده‌های دیگر را بپروراند و فرصت‌ها را نیز از بین می‌برد. به همین خاطر هم بود که کمی به کارهای دیگر پرداختم و چند ساعتی خوابیدم، و بعد دوباره به سراغ داستان آمدم و اسمش را تعیین کردم.

تصویری که مرا به نوشتن وا داشت (نکات: کافه + غذا + پیرمرد + سفارش‌ها؛ احساسات: عشق + ناراحتی + پیری)
تصویری که مرا به نوشتن وا داشت (نکات: کافه + غذا + پیرمرد + سفارش‌ها؛ احساسات: عشق + ناراحتی + پیری)


قرار ملاقات آلویس پولتزِل

پیرمرد با تعجب به گوشی‌اش نگاه کرد و متوجه شد که هنوز حدود نیم ساعت تا قرارش مانده، و از خودش پرسید که چرا آن‌قدر زود راه افتاده بود. از وقتی پیش دکتر جدیدی می‌رفت (چون دکتر قبلی‌اش در سن ۷۶سالگی دوباره عاشق شده بود، و بعد از ازدواج رفته بود ماه عسل، و آن‌جا هم خوشش آمده بود و برنگشته بود) خیلی احساساتی‌تر شده بود. البته بعید بود به خاطر داروهای قلب و پرهیزات غذایی تازه‌اش بوده باشد، ولی هرکس می‌پرسید چه‌طور این‌قدر دل‌نازک و حساس شده، علت را دکتر جدیدش عنوان می‌کرد.

قرار بود به عنوان نشانه دو لیوان شربت سکنجبین و یک بشقاب خوراک مرغ و سبزیجات سفارش داده باشد، که طرف بتواند میز را پیدا کند؛ چون کافه‌رستورانی که انتخاب کرده بودند، از آن قدیمی‌های بزرگ و پرمشتری بود؛ و دلیل دیگر این بود که بعد از سه سال و نیم حرف زدن در پیام‌رسان‌های اینترنتی تا به حال هم را ندیده بودند.

آن روز انگار آن‌جا را برای قرار پیرمرد به کل رزرو کرده بودند. گاهی مشتری‌‌های دیگری هم می‌آمدند، اما او حواسش فقط به گوشی‌اش بود و در کافه. هر زن و دختر تنهایی که وارد می‌شد، پیرمرد نگاهش تیز می‌شد و فکر می‌کرد که الان به سمت میزش خواهد آمد. چند دقیقه‌ای گذشت، و ناگاه دید که در کافه باز و بسته شد، اما نه کسی داخل آمد و نه کسی خارج شد. عجیب بود، ولی عجیب‌تر این بود که هیچ‌کس توجهی نکرد و اهمیتی به این اتفاق نداد.

همین‌طور که خیره به در بود، کم‌کم هاله عجیبی را دید که در هوای مقابلش پدیدار می‌شد. انگار خیالاتی شده بود. چشم‌هایش را مالید، و وقتی دوباره بازشان کرد، شمایل زنی را در چند قدمی میز خود می‌دید، هرچند تار و محو. زنی با کت‌دامن چهارخانه قهوه‌ای و کرم با طرح قدیمی، که کلاه کوچولویی هم به سر، و کفش‌های ساده و زیبایی به پا داشت، و با این‌که آن‌چنان صورت دلربا و شگفت‌انگیزی نداشت، اما دوست‌داشتنی و جذاب جلوه می‌نمود. فکر کرد آن‌قدر به قرارشان فکر کرده که حالا اوهامش واقعی‌تر از هر چیز مشاعرش را به دست گرفته‌اند. چشم‌هایش متعجب بودند، اما قلبش تند می‌تپید.

زن نگاهی به میز و صورت پیرمرد انداخت، و لبخند کوچک و شیرینی زد و مقابل او نشست. گفت: «سلام. من آنام (Anna) و شما هم باید آلویس (Alois) باشین!» پیرمرد به لبخندی گل از گلش شکفت و جواب سلامش را پاسخ داد. هنوز تردید داشت که آن‌چه دیده بود حقیقت داشت یا نه، اما به هر روی، آنا آن‌جا بود. پس از چند لحظه مشتاقانه گفت: «شما خیلی زیباتر از تصورم هستین!» و در جواب شنید: «پس شاید تصورتون خیلی ضعیف بوده!» و هر دو قهقهه زدند. شروع کردند به صحبت از زمین و زمان و این‌که چه‌طور به محل قرار آمدند.

پس از صحبت‌های اولیه، سکوتی پدید آمد و مشغول خوردن و نوشیدن شدند. اما ناگهان آنا طوری به چشم‌های آلویس خیره شد که باعث شد دست از خوردن بکشد و با لبخند و تعجب بپرسد: «چیزی شده؟!» و زن با صدایی آرام و لبخندی شیطنت‌آمیز پرسید: «تو درباره من چی فکر می‌کنی؟ یعنی، به نظرت من چه‌جوری بودم و الان به نظرت شبیه تصورت هستم یا نه؟ نه فقط ظاهرم که درباره‌ش اظهار نظر کرده بودی.»

آلویس کمی بهت‌زده نگاهش کرد، انگار که سؤال را نفهمیده باشد، و گفت: «این‌که یکی بتونه ان‌قدر شیرین باشه و حرفم رو بفهمه و من هم بتونم حرفش رو بفهمم بهم خیلی حس خوبی می‌ده. اما تو انگار یه آدم خاصی. نه که بگم با آدمای دیگه فرق داریا. اما دوست‌داشتنی هستی. با این‌که خیلی ظاهر و رفتار ساده‌ای داری، اما نمی‌شه نادیده گرفتت. گم نمی‌شی بین دیگران.» بعد با خجالتی معصومانه اضافه کرد: «انگار همیشه می‌درخشی...» و سرش را که پایین انداخته بود بالا آورد و دید که آنا با لبخندی از سر خجالت به بشقاب چشم دوخته و با کارد ور می‌رود.

به هم خیره شدند و بعد آنا گفت: «می‌خوای حالا که این‌جاییم یه کم از رازهامون بگیم؟» و آلویس خندید و قبول کرد، اما پیشنهاد داد که خود آنا شروع کند، و بهانه‌اش این بود که هم «زن‌ها مقدم‌اند» و هم «اول کوچک‌ترها». آنا توضیح داد که سنش بیشتر از قیافه‌اش است و به دلایلی که احتمالا بعدها توضیح خواهد داد، همین‌طور جوان باقی مانده. البته آلویس کمی اصرار کرد تا خود راز هم توضیح داده شود، وگرنه قبول نیست، اما آنا با خنده و شوخی طفره رفت و جواب کامل‌تری نداد. آلویس گفت که از وقتی با آنا آشنا شده، در خانه یک آرشیو کامل از کتاب‌هایی که نام «آنا» را در خود داشتند جمع کرده است، و توضیح داد که این کار باعث می‌شده که او با تصورها و تخیل‌های گوناگون از «آنای خودش» به خواب برود. آنا گفت که دنبال یک زندگی عاشقانه و ساده بوده، و در ابتدا از پیرمردها بدش می‌آمده، اما وقتی با آلویس روبه‌رو شده بود، به کل نظرش برگشته بود؛ و این توضیح را سریع و شتاب‌زده اضافه کرد که اصلا به خاطر اموال آلویس چنین کاری نکرده، چون قضیه مال پیش از وقتی است که از این چیزها خبر داشته باشد، و بعد چشمک زده بود و گفته بود: «البته چیز خاصی هم که نداری، پیرمرد!» و هر دو خندیده بودند.

چند دقیقه‌ای به همین منوال گذشت و بسیار هیجان‌زده بودند، که آنا گفت: «می‌خوام یه رازی رو بهت بگم، اما قبلش باید قول بدی که بازم همین‌طوری که الان بهم نگاه می‌کنی، نگاهم می‌کنی!» آلویس با این‌که کمی نگران شده بود، با تکان دادن سر و گفتن زیرلبی «باشه» قبول کرده بود. آنا شروع کرد: «راستش... نمی‌دونم چه‌جوری بگم... من... من... من حدود هشتاد سال پیش...» در همین‌جا آلویس با تعجب و نگاهی پر از سؤال به او خیره شد و گفت: «عزیزم، گفتی هشتاد سال...» و آنا ادامه داد: «می‌دونم... من حدود هشتاد سال پیش با سیانور خودم رو کشتم...» پیرمرد با حیرت به چهره معصومانه آنا نگاه کرد و دست چپ آنا را در دست‌های زمختش گرفت و گفت: «آنا! خانم عزیز، چی داری می‌گی؟ این حرفا چیه؟ یعنی چی که خودت رو کشتی؟ پس تو کی هستی که با من حرف می‌زنی؟ بیا این شوخی رو تمومش کنیم!» زن به چشم‌های آلویس خیره شد و با جدیت گفت: «هرچی گفتم حقیقت داشت... من... من واقعا خودم رو کشتم... سی آوریل هزار و نهصد و چهل و پنج بود... و می‌دونم که این تاریخ رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، همون‌طور که خیلی‌های دیگه فراموش نکردن و نمی‌کنن...»

پیرمرد که حالا مثل احمق‌ها به آنای زیبا و عجیبش خیره مانده بود، فقط تته‌پته می‌کرد و حرفی برای گفتن نمی‌یافت. در نهایت مشتی سؤال مزخرف را مطرح کرد: «الان حالت خوبه؟ خب، بعدش چی شد؟ یعنی، پس، تو کی هستی الان؟ چه‌جوری جلوی من نشستی؟ یعنی سیانور جواب نداد؟» آنا پوزخند ریزی زد و گفت: «آلویس، دوباره شدی مثل بچه‌ها! الان که خیلی خوبم. اما خب، بعدش من مردم! ولی از بین که نرفتم!!!»

- آخه... آخه پس تو چی هستی؟!

- من همون آنایی هستم که حدود چهار ساله باهاش حرف می‌زنی صبح تا شب. چیزی عوض نشده.

- آخه تو چه‌طور می‌تونی زنده نباشی؟ پس من چه‌طور می‌بینمت؟

- منم نمی‌دونم. اما همه‌چیز رو یادمه، و الان هم که این‌جام و داری باهام حرف می‌زنی؛ پس قطعا می‌تونی منو ببینی.

- تو خانواده‌تو توی جنگ از دست داده بود؟

- نه...

- حتما به خاطر دیدن اون صحنه‌های کذایی جنگ حالت خیلی بد بوده.

- نه...

- پس محض رضای خدا بهم بگو چرا باید خودت رو می‌کشتی؟

- چون... چون... آخه... اه... لعنتی... نمی‌تونم بگمش... من...

- اصلا نگران نباش. چیزی نیست. تو برای من همون آنای دوست‌داشتنی هستی، و چه این رو بگی و چه نگی، من هم‌چنان تو رو دوست خواهم داشت.

- می‌ترسم که نظرت عوض بشه... آخه خیلی جالب نیست... ولی ما مجبور شدیم... یعنی چاره‌ای نداشتیم... همه‌چی علیه ما بود و شوهرم هم اصلا وضع خوبی نداشت... هیچی اون‌جوری که باید پیش نرفته بود...

- شوهرت؟! تو مگه قبلا ازدواج کرده بودی؟

- بله. یه سال قبل از مرگ‌مون تونستیم با هم ازدواج کنیم...

- چه‌طور پس زندگی‌تون به این زودی به اون‌جا رسید که...؟

- گفتم که! مجبور بودیم! اگه خودمون رو نمی‌کشتیم، اونا ما رو می‌کشتن... همون‌طوری که بعد از مرگ‌مون جسد دفن‌شده‌مونو آتیش زدن...

- خدایا... شما مگه چی کار کرده بودین؟!

- می‌تونی قبل گفتنش من رو ببوسی؟!

آلویس بهت‌زده به او خیره شد، انگار که خشکش زده باشد. با خود فکر کرد: «اصلا چه ربطی داره؟ ... شاید بخوام ببوسمش، ولی نه به این خاطر که مدت‌هاست هیچ زنی رو نبوسیدم، یا نه به خاطر این‌که...» و با بوسه آنا که بر روی میز خم شده بود، بر لبان نسبتا زمختش، به خودش آمد. دستش را پیش برد و گردن و پشت آنا را نگه داشت و به بوسه‌اش پاسخ داد. اما همه این‌ها چند ثانیه بیشتر طول نکشیده و دوباره زن جوان به جای خودش بازگشته بود.

- آلویس... شوهرم فکر می‌کرد بهترین راه برای نجات آلمان و حتی بشریت رو پیدا کرده... اون نمی‌دونست که قراره چی بشه! ... یعنی... نه... شایدم می‌دونست... اما راه دیگه‌ای نمی‌دید... من فقط خودش رو دوست داشتم... اون درون خودش یه هنرمند مدفون داشت که فقط توی رفتارهاش با من و از نزدیک قابل‌تشخیص بود... اگه اون‌همه بدبختی رو پشت سر نذاشته بود... اگه پدرش توی سیزده-چهاردهی‌سالگیش نمرده بود... اگه اون روزای مزخرف و مخالفت‌ها رو توی زندگیش نداشت... شاید... شاید الان همه شیفته کارای هنریش می‌بودن... اون ته دلش نمی‌خواست یه قتل‌عام راه بندازه، اما چاره‌ای نداشت...

- درست همون‌طور که چاره‌ای نداشت که جفت‌تون رو به خودکشی وادار نکنه!

- این‌طوری نگو... من خودم هم نمی‌خواستم بدون اون زنده باشم... اما خب، مثل هر کس دیگه‌ای، از مردن هم می‌ترسیدم... ما یه گلوله داشتیم، و یه قرص سیانور... احمقانه‌ست... مسخره‌ست که یه فرد رده‌بالا مثل اون، توی مملکتی با اون‌همه تولید و توانایی، لحظه آخر فقط یه گلوله داشته و یه سیانور... اما به هر حال... من نمی‌تونستم تصمیم بگیرم که از کدوم یکی کمتر می‌ترسیدم.

- پس اون مجبورت کرد؟!

- نه... گفتم درباره‌ش این‌طوری نگو... اون هیچ‌وقت من رو مجبور به کاری نکرد... من تنها کسی بودم که می‌دیدم درونش چه‌قدر چیزهای شگفت‌انگیزی پیدا می‌شه... ولی خب... در نهایت به خاطر تصمیمات اون بود که مجبور شدیم خودمون رو بکشیم... اما مهم نیست... من می‌خواستم یه راهی برای فرار پیشنهاد کنم، اما واقعا هیچ راهی نبود و محاصره داشت تنگ‌تر می‌شد.

آنا آب دهانش را با بغضی که گلویش را پر کرده بود پایین فرستاد و با سرعت بیشتری ادامه داد: «اون یه نگاه به من کرد و گفت که دوست نداره وقتی روحش داره از تنش خارج می‌شه، ببینه که صورت زیبای من به خاطر شلیک گلوله به هم ریخته و خراب شده. بعد هم قرص رو گذاشت توی دهنم و در حالی که سعی می‌کرد اون هنرمند زنجیرشده درونش رو خفه کنه و اشکش رو نگه داره، من رو برای آخرین بار بوسید. بعد من قرص رو جویدم و اون به سرش شلیک کرد و جفت‌مون توی آغوش هم افتادیم زمین... می‌فهمی چه‌قدر سخت بود که اون یکی دو ثانیه آخر رو در حالی که داشتم جون می‌کندم، توی خونش و در حالی که جمجمه شکسته‌ش و صورت بی‌جونش جلوم افتاده بود وول می‌خوردم؟! ... من... ما... مجبور شدیم...»

آلویس دستمالی برداشت و آن را جلوی چشم‌هایش گرفت. احساساتش آن‌قدر به هیجان آمده بودند که فکر کرد چیزی نمانده چشم‌هایش هم به اشک بدل شوند. آن‌قدر موضوع برای غصه خوردن زیاد بود که نمی‌دانست اشک‌هایش را چه‌طور توجیه کند. برای سرنوشتی که الان شنیده بود گریه می‌کرد؛ یا برای شانسش که او را به آنا رسانده بود؛ یا برای این‌که احساس می‌کرد از او سوءاستفاده شده، هرچند نمی‌دانست چه‌طور و برای چه؛ یا برای این‌که با یک روح یا شاید یک اوهام پوچ قرار گذاشته بود؛ یا برای این‌که می‌ترسید همه این‌ها یک بازی باشد و دستش انداخته باشند؛ یا...

آنا هم اشک می‌ریخت، اما دیگر حرفی نمی‌زد. هر دو در مقابل هم اشک می‌ریختند و هق‌هق کم‌صدایی هم داشتند، اما آدم‌های اطراف اصلا حواس‌شان به آن‌ها نبود. انگار هیچ‌کدام‌شان زنده نبودند یا شاید هم مال این دنیا نبودند. پس از چند دقیقه زاری کردن، آلویس با چشمانی سرخ از آنا پرسید: «پس من برای تو چی هستم؟» و آنا با چشمانی سرخ و تنی که هنوز از غصه می‌لرزید جواب داد: «من حدود هشتاد سال توی این سرزمین سرگردون بودم تا یک نفر رو پیدا کنم و بتونم عاشقش بشم. گفتم که... از مرگ می‌ترسیدم، و همین باعث شد که یه تیکه از روحم توی این جهان بمونه. تیکه‌ای که فکر می‌کرد باید بیشتر عشق و زندگی رو می‌چشید و می‌فهمید... و با تو، تونستم کم‌کم دوباره زندگی کنم و اون رو بفهمم.»

آلویس هنوز هم کمی شک داشت. البته شوکه شده بود و طبیعی بود که مشکوک باشد. اما دست‌هایش را پیش برد، و دست‌های آنا را گرفت. انگشت‌هایش را به انگشت‌های او گره زد و کمی روی میز جلو آمد، و هر دو چشم‌های سرخ‌شان را به هم دوختند. پیرمرد مانده بود که حرف‌هایش را باید بزند، یا نه. اما در نهایت شجاعتی را که گذران زندگی به او آموخته بود دوباره به دست آورد و گفت: «من سی و دو ساله که تنهام. همسرم همون‌طور که گفتم، توی یه تصادف لعنتی مرد. با تنها بچه‌ای که قرار بود داشته باشیم... پسرمون... من اون‌قدرها مثل قدیما توانا نیستم... چه‌طور باید این حرفا رو باور کنم؟ و چه‌طور باید باهاشون کنار بیام؟ اما از تو خوشم می‌آد. تو برای من همون‌قدر واقعی هستی، که این میز و این کافه واقعی هستن...»

آنا لبخند کوچکی زد و سرخ شد؛ و آلویس ادامه داد: «اگه دوست داشتی، من خیلی مشتاقم که بیشتر ازت بدونم. اما لطفا من رو نکش با حرفای غم‌انگیزت... و می‌شه بدونم اسم واقعیت، یا اسم کاملت چیه؟» آنا با خجالتی اندک لب به سخن گشود: «حتما برات تعریف می‌کنم. من اوا آنا پائولا براون (Eva Anna Paula Braun) هستم. البته موقع مرگ، همه من رو با فامیلی «هیتلر» می‌شناختن...»

آلویس گفت: «ممنونم ازت. به نظرت می‌تونیم همین امروز تو رو تبدیل به خانم پولتزِل (Pölzl) کنیم؟!» و با هم دوباره خندیدند.

پیش از رفتن، یک بار دیگر هم را بوسیدند، و آلویس از تصمیمش مطمئن شد. هر قدر که از عمرش باقی مانده بود، دوست داشت که آن را با آنا به اشتراک بگذارد. یک زندگی ساده و عاشقانه و نسبتا کوتاه در انتظارش بود، که آن را بیش از تمام سی و دو سال تنهایی‌اش دوست می‌داشت.


۳۰ خرداد تا ۲۷ تیر ۱۴۰۲


داستان قبلی: تانگو با خاطرات به دعوت چاقوی سیاه

داستان بعدی: ناگهان یاد کلماتش افتاد...


پروانه انتشار: CC BY-NC-SA

نظرات

  1. اسم این آقا رو از کجا آوردین؟ همنیجوری گشتی دنبال یه اسم آلمانی و اینو ساختی؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ممنونم که مطالعه کردین، و چه‌قدر ممنونم که من رو از انتظار برای این سؤال در آوردید!

      همون‌طور که واضحه دنبال یه اسم آلمانی بودم. در حین جستجو، ایده داستان رو با اتصال قضیه به هیتلر و اوا براون کامل کردم و نوشتمش. اما هنوز کاراکتر اسم نداشت. در حین نوشتن داستان این ایده به ذهنم اومد که از اسم پدر هیتلر استفاده کنم. اما وقتی داشتم درباره پدر هیتلر مطالعه می‌کردم، نام خانوادگی مادر هیتلر رو هم قبل از ازدواج دیدم، و اون رو هم برداشتم. ترکیب اسم کوچیک پدر هیتلر و نام خانوادگی اولیه مادر هیتلر، شد آلویس پولتزل!!!

      حذف

ارسال یک نظر

نظر شما چیه؟ حتما برامون بنویسین.
(ضمنا اگه برای خودتون اسم بذارین، به مرتب شدن بخش نظرات کمک بزرگی کردین!)

پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان‌هایی از ناکجا : ۵ : ناگهان یاد کلماتش افتاد...

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

شعر : اسماعیل (یک شعر بلند) | رضا براهنی (ویراست تازه + تحلیل و بررسی)