تازهترین نوشته
داستانهایی از ناکجا : ۳ : تانگو با خاطرات به دعوت چاقوی سیاه
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
مجموعه داستانهایی از ناکجا، قرار است مجموعهای از چالشها و تمرینهای کوتاه و جذاب داستاننویسی باشد. اینطور چالشها میتوانند ذهن را باز و خلاقیت را بیشتر کنند. البته نظرپرسی درباره همین داستانها و نوشتهها هم میتواند اثری بزرگ در رشد تواناییهای نویسنده داشته باشد، هرچند نباید آنچنان خود را درگیر نظرها کند که سبک و علاقه شخصیاش را از دست بدهد.
این داستان نیز، نتیجه یکی از همین تمرینات بود: تصویری را انتخاب و نکات و احساساتش را برای خودم تعیین کردم، و سپس هر آنچه که میتوانست تمام آنها را به هم وصل کند نوشتم. سعی کردم ذهنم را روی تصویر متمرکز کنم و فضاسازی را مطابق آن انجام دهم.
تانگو با خاطرات به دعوت چاقوی سیاه
در حالی که سرش را میخاراند، ناگهان سرش را بالا آورد و آشفته و ترسیده به شیشه مقابلش خیره شد. هیچکس در آنسویش دیده نمیشد، اما چند لحظهای نگاهش ثابت ماند و حتی پلک هم نزد. بعد دوباره سرش را پایین انداخت و نگاهش را به میز دوخت، و از فشار دستش کاست و نوک خودکار را از سطح کاغذ جدا کرد. در همین لحظه انگار متوجه چیزی شده باشد، به نوک خودکار خیره شد.
دقایقی را خیره به نوک نسبتا تیز خودکار گذراند، بعد دوباره به شیشه خیره شد، و بعد به دهدوازده کاغذی که انگار رویشان سیاهمشق کرده بود، و در نهایت شروع کرد به جویدن در خودکار و نوشتن چیزهای جدید:
پدرم برای تولد ۱۹سالگیام کادوی عجیبی به من داده بود. عجیب از آن نظر که هیچگاه حرفش را نزده بودیم و هیچوقت چنین آدمی نبود. هر سال فقط کمی پول یا یک کتاب خاکگرفته دستدوم کادو میداد، اما آن سال گردنبندی با طرح یک چاقوی ساده سیاه بود. هیچوقت کادوهای تجملاتی برایم نمیخرید، اما آن روز، آن تولدی که به خاطر کرونا هیچکس را هم دعوت نکرده بودیم، نمیدانم چهطور شد که ترجیح داد آن را کادو بدهد.
دقیق یادم نیست که چند سال بعد بود -شاید ۱۴ یا ۱۵ سال گذشته بود- و من پدرم را تازه از دست داده بودم، که در جعبههای قدیمیام باز همان گردنبند را پیدا کردم. یادم هست که خیلی گریه کردم، و تصمیم گرفتم که آن را دوباره استفاده کنم. روزها آن را به گردن میانداختم و به فروشگاه شهروند کنار پمپبنزین قاسمآباد میرفتم، و هیچچیز غیرطبیعی یا احساس هیجان در خودم نمیدیدم و حس نمیکردم. البته مسیرم نسبتا دور بود، و در تابستانها گرما کلافهام میکرد، اما به هر حال دوست نداشتم کارم را از دست بدهم. کاری که برایش ماهها دویده بودم. بارها پیش میآمد که به نوک تیز و طرح ظریفش خیره میشدم و سعی میکردم سر در بیاورم که چرا پدرم از آن خوشش آمده بود. مادرم هم هیچوقت هیچچیز نگفته بود و البته وقتی هم که از او میپرسیدم نه میدانست که پدرم آن را از کجا گرفته و نه میدانست که چرا آن را برایم گرفته. نمیدانم چهطور آن طرح و آن شیء توانسته بود دلش را راضی به خریدنش کند. هر از گاهی به آن فکر میکردم و سعی میکردم خودم را جای پدرم بگذارم. اما پدرم آدم مهربانی بود و حتی وقتی مادرم گوشت خرد میکرد، ممکن بود غصهاش بگیرد و اشک بریزد. حالا اینکه چهطور ناگهان در یک اقدام عجیب آن چاقو را خریده بود، مثل یک خوره به جانم افتاده بود و داشت مرا میکشت.
نو هم بود و بستهبندی تازه و شکیلی داشت، یعنی اینطور نبود که جایی پیدایش کرده باشد، یا هدیه یا یادگاری قدیمی باشد که به او داده باشندش، و حالا به من هدیهاش کرده باشد. البته چنین آدمی هم نبود و هدیههایش را به کس دیگری هدیه نمیکرد، و برای هر کسی هدیههای متناسب با شخصیتش، اما در حیطه علاقه خودش میخرید. مثلا برای مادرم همیشه تزئینات چوبی و مجسمههای کوچک میخرید. برای من خیلی وقتها کتاب و لوازمالتحریر و... میخرید. برای عمهام که گرامافون قدیمی پدربزرگ را داشت، میگشت و دیسکهای قدیمی را پیدا میکرد و با قیمتهای عجیب و غریب میخرید که بتواند خوشحالش کند. هیچوقت کادو کم نمیآورد که بخواهد برای کسی سرسری چیزی مثل این را بگیرد.
سال آخر زندگیاش هم نبود که بگویم به خودکشی فکر میکرد و نتوانسته بود تحمل کند، و ناگاه فکر خودکشی و بریدن دست یا گلویش در قالب کادویی به من ظاهر شده بود. چندین سال بعدش مرده بود. آن هم با مسمومیت، و کار خودش هم نبود. توی بیمارستانی که شبها نگهبانیاش را میکرد، یک شب اشتباهی لیوانی را که همکارش داروهایش را در آن حل میکرد و میخورد را برداشته بود و خورده بود. یک ساعت بعد تمام تنش خیس عرق شده بود و چند بار بالا آورده بود. در همان بیمارستان بستریاش کردند و نیمهشب با ما تماس گرفتند که برویم آنجا. مادرم دستپاچه رفته بود، و من هم سراسیمه از پی او تاکسی گرفتم و رفتم. یادم هست که مادرم آنقدر هول کرده بود که اصلا متوجه نشد که من هم هستم؛ و ماشین را برداشته بود و به سرعت رفته بود. گاهی فکر میکردم که اگر در پارکینگ سریع باز نشده بود، آن را کنده بود. قبل از رفتن در پارکینگ را هم که مادرم به کل فراموش کرده بود بستم. راستش فکر نمیکردم اتفاق خاصی افتاده باشد. اما وقتی رسیدم، پدرم داشت برای بار سوم خون بالا میآورد. دکتر که برای بررسیاش آمد، گفت که داروهای محلول در آب را بررسی کردهاند و سعی کردهاند تا با شستوشوی معده کمکی کنند، اما فایدهای نداشته، به خصوص که بعد از بررسی پرونده پزشکی، فهمیدهاند که به دو مورد از داروها حساسیت شدید داشته. وقتی که این حرفها را شنیدم روی زمین کنار تختش افتادم، اما آنقدر شوکه بودم که نمیفهمیدم چهطور باید گریه کنم. یعنی هیچ کاری نمیشد انجام بدهیم، و او داشت جلوی چشمهایم از بین میرفت. پدرم که هیچوقت آنقدرها خشمگین ندیده بودمش که حتی یک بار هم احساس بد و ناجوری به من دست بدهد، حالا با اخمهایی درهمکشیده، سعی میکرد جان باقیماندهاش را جمع کند و صدایم بزند. از خرخرش فهمیدم که چیزی میخواهد و بلند شدم و به او نگاه کردم؛ و او با همان چهره درهم و لبهای خونینی که با تمام تمیزکاریها باز هم رد خون برشان مانده بود، به من خیره شد و گفت: «تا بعد...» و ناگهان چشمهای پرهیجانش از تکاپو افتادند و صورتش آرام شد و خیلی آرام پلک زد، و با سرفهای کمصدا باز اندکی خون از دهانش بیرون ریخت و نفسش قطع شد.
پس این چاقو را برای چه گرفته بود؟ میخواست چه چیز را به من ثابت کند؟ اینکه میتوانسته بیرون از آن چیزی که فکر میکردیم هست هم رفتار کند؟ که چه بشود؟ چه فایدهای داشته؟ این را میدانم که پدرم هیچگاه بدون فکر کردن به فایده کاری که داشت انجام میداد، کاری نمیکرد. اما دانستن این موضوع تأثیری در درک چرایی عملش ندارد.
مادرم بعد از فوت پدرم، سه سال بیشتر زنده نبود، و همان سه سال را هم همیشه بهتزده و افسرده بود. چند بار با خودم بیرون بردمش و سعی کردم او را به بستنی یا غذایی دعوت کنم، اما فقط آه میکشید و اگر هم قبول میکرد -که کم پیش میآمد- آنقدر بیاحساس بود که انگار هیچ طعمی را نمیفهمد. وقتی مادرم فوت کرد، یک هفته بود که خانه خودم را تحویل گرفته بودم و وسایلم را به آنجا برده بودم. فکر میکردم مستقل شدن من میتواند به او احساس بهتری بدهد. نمیدانم چرا، اما فکر میکردم که میخواهد آزادتر باشد و درگیر زندگی من و کارهایم نباشد. اما وقتی رفتم، وقتی همهچیز را توی خانهام چیدم، همسایهمان حوالی عصر بود که با من تماس گرفت و گفت که صدای جیغ بلند مادرم را شنیده، و بعد هرچه در زدهاند در را باز نکرده. خواست که بیایم و کلیدم را بیاورم، و گفت که البته با آتشنشانی هم تماس گرفتهاند و آنها هم در راهاند. ده دقیقه بعد به خانهمان رسیدم، و در را باز کردم و زن همسایه توی راهرو بالا آورد. مادرم با ساطور آشپزخانه دستش را از وسط ساعد قطع کرده بود، و خون تمام آشپزخانه و پذیرایی را پر کرده بود. عکسهای روی یخچال با صورتهای خندان، غرق خون بودند. تنم یخ کرد و غش کردم. توی خون مادرم افتادم که تقریبا لخته شده بود و توی خانه همسایه به هوش آمدم. آمبولانس آمده بود و از همهطرف صدای آژیر و گریه به گوش میرسید. هیچوقت از یادم نرفت که چهطور مادرم را از دست دادم و تا مدتها آن صورت دردکشیده را که از روی صندلی آشپزخانه یکور شده بود به سمت وسط آشپزخانه و چشمهای بازش بیروح به در خیره شده بودند را در تمام کابوسهایم میدیدم. انگار به در نگاه میکرد تا شاید من از راه برسم و کاری بکنم. یا شاید منتظر کس دیگری بود. نمیدانم. انگار فقط میخواست که باور نکند که دارد میمیرد. شاید هم فقط همینطور افتاده بود و نرسیده بود چشمهایش را ببندد. اما تقصیر من بود که تنهایش گذاشتم. من که ازدواج نکرده بودم که بخواهم آنطور مستقل بشوم و مادرم را در آن وضعیت تنها بگذارم. اما مگر باید تا آخر عمر بردهاش میبودم؟ به هر حال من که نمیخواستم او خودش را بکشد؛ خواست خودش بوده. اما چرا آنطوری؟ میتوانست به شکل سادهتر و تمیزتری این کار را بکند. چهمیدانم. میتوانست قرص بخورد. میتوانست گاز را باز بگذارد. البته که این کار را نمیکرد، چون همیشه برای بهینه مصرف کردن و عدماسراف به شدت سختگیر بود؛ و حتی اجازه نمیداد که آب را برای شستن ظرفها باز نگه دارم. پس بعید بود بخواهد کل خانه را با گاز پر کند که بمیرد. ولی چرا یک لحظه هم نگران من نشده بود که چه بلایی سرم میآید وقتی او را آنطوری پیدا کنم؟ شاید هم نگران من بوده و داشته به در نگاه میکرده و آرزو میکرده که هرگز نیایم و او را پیدا نکنم و جسدش همانطور توی خانه بماند و هیچکس هیچوقت خبردار نشود. اما چه چیز آنقدر آزارش داده بود که بعد از سه سال ناگهان به فکر چنین حرکت مزخرفی افتاده بود؟ چرا حرف نمیزد؟ مگر من بابت مرگ پدرم ناراحت نبودم؟ مگر من با مادرم درددل نمیکردم، پس چرا او با من حرفی نمیزد؟ مثلا ۳۷ سالم بود. اما هنوز هم من را بچه احمقی فرض میکرد که متوجه هیچچیز نیستم.
بعد از این اتفاق بود که حلقه نامزدی مادرم را به همراه انگشتری که پدرم به او هدیه کرده بود را دستم میکردم و گردنبند کادوی پدرم را هم به گردن میانداختم تا فراموششان نکنم. گاهی که دلم برایشان تنگ میشد، به همان یادگاریهای کوچک نگاه میکردم و سعی میکردم رازهایشان را پیدا کنم. که هر خط و خشی چهطور بر روی انگشترها ایجاد شده بود و چرا آنها را گرفته بودند و...
قیافهام آنقدر بههمریخته شده بود که هیچکس سمتم نمیآمد. یادم هست که یک بار یکی از دوستانم -مهراوه- من را به آقایی معرفی کرده بود و قرار بود که آخر هفته او را ببینم. سعی کردم خیلی شیک و مرتب سر قرار بروم. مسعود که از راه رسید، داشت سعی میکرد از روی تصویری که دوستم برایش فرستاده بود -عکسی از جشن دوستانه اولین شغلم که در یک کارگاه خیاطی بود- مرا پیدا کند. معلوم بود که نمیتواند. آن روزها همیشه لبخند میزدم و زیر چشمهایم اینقدر گود و تیره نبودند. و البته حالا بعد از کشیدن ۶ دندانم، گونههایم هم تحتتأثیر قرار گرفته بودند. راستش را بگویم اصلا امیدی نداشتم که طرف خوشش بیاید، اما به هر حال وسط میدان بودم و تصمیم گرفتم دستی تکان دهم تا زودتر جستجویش به اتمام برسد. وقتی که آمد و سر میز نشست، من که دو کاپوچینو سفارش داده بودم، مشغول نوشیدن مال خودم بودم، و به او هم گفتم که مشغول شود تا نفسش سر جا بیاید و بعد حرف بزنیم. سعی میکردم مؤدب باشم. از زندگیام که میپرسید، بدون هیچ توضیح اضافهای گفتم که مادر و پدرم را از دست دادهام. ابراز تأسف کرد و گفت که خودش هم مادرش را از دست داده. نپرسیدم چرا و فقط مثل خودش ابراز تأسف کردم. از زمین و زمان صحبت کردیم، اما هیچکدام انگار نمیخواستیم آنجا باشیم. با شوخی و خنده وقت را تلف کردیم و شام خوردیم و بعد هم او مرا با ماشینش به خانه رساند. البته آدرس خانه خودم را ندادم. رفتم خانه مادرم، که حالا ۵ سال بود به آن سر نزده بودم.
توی خانه که رفتم، خاک روی همهچیز نشسته بود، اما هنوز میشد رد خون را روی هر جایی تشخیص داد. شتک خون روی سقف و یخچال و گاز حالا به رنگ قهوهای و نارنجی در آمده بود. به عکسهای رنگورورفته روی در یخچال نگاه کردم و خودم را روی شانه پدرم دیدم که توی باغ پرندگان اصفهان میگشتیم و میخندیدم. پدر و مادرم را در آغوش هم دیدم که وسط تختجمشید صورتشان را به هم چسبانده بودند و به دوربین لبخند میزدند. چرا همهمان لبخند میزدیم؟ چه چیز خوشحالکنندهای وجود داشت؟ یکییکی مثل احمقهای بدبخت مرده بودند، و فقط من مانده بودم. آن آدمهای خندان توی تصویر، زیر قطرههای خون که رویشان باریده بود، شبیه مجنونهایی بودند که توی فیلمها به کلیشهایترین شکل به روی هر کس و ناکسی و برای هر اتفاق ریز و درشتی ریسه میروند و اینطوری کارگردان راضی میشود که یک «دیوانه» را به تصویر کشیده.
از آن خرابشده بیرون زدم و پیاده به سمت خانهام راه افتادم. در راه یک کارگاه تراشکاری کوچک را دیدم که سفارش میگرفت و چیزهای مختلف درست میکرد. هر چیز فلزیای که برای دکور یا محیط خانه به کار بیاید. تا به حال ندیده بودمش و حدس زدم که شاید بعد از رفتن من از محله به آنجا آمده بوده. رفتم داخل و کارهایش را نگاه کردم. سه-چهار نفر در آنجا کار میکردند. آقای جوانی که حدودا ۳۵-۶ساله بود، با خوشرویی به سمتم آمد و پرسید که چه میخواهم. نمیدانم چرا ناگهان آن ایده به ذهنم رسید، اما گردنبندم را در آوردم و از او پرسیدم که میتواند این چاقو را در ابعاد بزرگ برایم درست کند یا نه. نگاهی انداخت و گفت با دستگاههای جدیدی که دارند، این کار برایشان مثل آب خوردن است؛ و بعد هم شروع کرد به توضیح اینکه اول با دستگاه یک اسکن سهبعدی انجام میدهند و بعد تصاویر را بزرگ میکنند و قالب را طراحی میکنند، بعد هم با دستگاههای برش دقیقی که دارند کار را انجام میدهند. پرسیدم که هزینه این کار چهقدر میشود، و او پاسخ داد که حدودا ۴ و نیم یا ۵میلیون تومان. در هر روز دیگری احتمالا فکر میکردم که کار احمقانهایست که ۵میلیون تومان بابت یک چاقو بدهم، اما آن موقع اصلا احساس بدی نداشتم و سفارشم را ثبت کردم. قرار شد چاقو را طوری طراحی کنند که برنده باشد، که قابلاستفاده هم باشد. دو ساعتی داخل مغازه ماندم تا کار اسکن سهبعدی به پایان برسد، و بعد شماره و آدرسم را نوشتم و به آنها سپردم.
یک هفته بعد تماس گرفتند که کارم تمام شده و میتوانم آن را ببرم. واقعا دقیق و خوب درستش کرده بودند. به همهجایش نگاه کردم و بعد به نوکش خیره شدم. در همین هنگام به آقایی که سفارشم را گرفته بود توضیح دادم که یادگار پدرم است و میخواهم توی اتاقم آن را به دیوار بزنم؛ و میخ بلندی هم از خودش گرفتم. باقی پولش را حساب کردم و به خانه برگشتم. چاقو را روی میز گذاشتم و گردنبندم را کنارش، و مقایسهشان کردم. خیلی دقیق درستش کرده بودند.
چند هفتهای چاقو را همانطور وسط میز گذاشته بودم و هر بار که بیرون میرفتم و برمیگشتم به آن نگاه میکردم. دلم نمیآمد چیزی را با آن ببرم، هرچند تیزیاش را امتحان کرده بودم و لبه میزم را با آن بریده بودم. اما ناگهان احساس کردم که دیگر هیچچیز برایم قابلتحمل نیست. پدرم مرده بود، مادرم مرده بود، و آنقدر از تمام فامیل فاصله گرفته بودم که فرقی نمیکرد که زنده باشند یا مرده. تصمیم گرفتم که از تقلا کردن برای فهمیدن دست بردارم. تصمیم گرفتم بیخیال بشوم و دیگر به دنبال درک چیزهایی که در گذشته نابود شدهاند نروم. تصمیم گرفتم هدر دادن روزها و زندگیام را کنار بگذارم. و فکر میکنم این اولین باری بود که در زندگیام برای کاری آنقدر جدی تصمیم میگرفتم...
دست از نوشتن کشید و خودکارش را زمین گذاشت. سرش را بلند کرد و به پنجره مقابلش خیره شد. دلش میلرزید و هنوز حس میکرد که ممکن است کسی آن اطراف باشد. شروع کرد به جویدن ناخنهایش و از پنجره به بیرون و پایین ساختمان نگاه کرد. حوالی عصر بود و خورشید کمکم پایین کشیده میشد. آدمها که خیلی کوچک دیده میشدند، داشتند به خانههایشان برمیگشتند. ایستگاه اتوبوس نزدیک در ساختمان پر از جمعیت بود، اما مثل همیشه اتوبوسها خیلی آرام با ترافیک پیش میآمدند. ناگهان احساس کرد که کسی در راهروی ساختمان است. به سمت در واحدش دوید و توی راهرو را چک کرد، اما خبری نبود. در را باز کرد و به بیرون نگاهی انداخت؛ اما هیچکس آن اطراف نبود. البته کم پیش میآمد که کسی در حال ولگردی در طبقه یازدهم باشد. در را بست و از داخل قفل کرد، و بعد نفس عمیقی کشید.
برگههایی را که پر کرده بود مرتب کرد و وسط میز قرار داد. چاقوی سفارشیاش را برداشت و آن را بالای برگهها کوبید و به میز دوختشان، و بعد طناب ۵۰ متری را که خریده و حاضر کرده بود از گوشه اتاق بیرون آورد. یک سر آن را دور کیسههای شنی که در ایوان کوچک پشت ساختمان قرار داده بود پیچید و گره زد، و سر دیگر را بعد از رد کردن از لای نردههای ایوان به سمت شیشه بزرگ نورگیر خانهاش برد. پنجره قدی را باز کرد و باد گرم تابستانی چهرهاش را سوزاند، اما این بار ناراحت نبود و شکوهای نداشت. طناب را مطابق تمریناتش حلقه کرد، و آن را دور گردنش انداخت. با کمال آرامش دور گردنش آن را محکم کرد و نفس عمیقی کشید و چاقوی کوچک گردنبندش را بوسید.
چند ثانیه بعد صدای کوبیده شدنش به پنجرههای چهار-پنج طبقه پایینتر و خرد شدن آنها به گوش رسید، و آنها که پایین ساختمان در حال گذر بودند خردهشیشهها و چند قطره خون را که از شکستگی گردن و تنش بیرون زده بود، بر سر و صورت خود حس کردند. صدای جیغ و فریاد چند نفر بلند شد، اما دیگر هیچچیز مهم نبود. آخرین تصویری که چشمهایش در ذهن آشفتهاش ثبت کردند، درخشش خورشید از میان ابرهای تیره شهر بود که در هالهای تاریک از ساختمانهای بلند احاطه شده بود.
۲۹ و ۳۰ خرداد ۱۴۰۲
داستان قبلی: روح رودخانه
داستان بعدی: قرار ملاقات آلویس پولتزِل
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
درود
پاسخحذفتبریک بابت این ذهن خلاق و البته تبدیل این ذهنیات به یک نوشتار تمیز و شسته رفته!
من از داستانهایی که از دو زاویه دید استفاده میکنن د خوشم میاد.ذهن خواننده رو به چالش میکشن ،مثل عوض شدن صحنه تو فیلمه.
راستی چرا شما مجموعه داستان چاپ نمیکنید؟
سلام بر شما خواننده همیشگی و ناشناس عزیز
حذفمتشکرم که مثل همیشه وقت میگذارید و مطالبم را میخوانید، و با کلماتتان مرا تشویق به نوشتن و به خصوص «بهتر نوشتن» میکنید.
البته این اولین باری بود که این شیوه رو به کار میبردم و حس میکردم میتونه چالش بزرگی باشه برام.
(و واقعا هم بود!)
دوست داشتم چنین کاری بکنم یه مدت، اما خب هیچوقت داستانهام رو تموم نکرده بودم، و این اولین باریه که به خودم اجبار کردم که ایدهها رو حتی اگه بد بشن تا ته پیش ببرم.
اگه خوب پیش بره کارا، چرا که نه؟!