تازهترین نوشته
داستانهایی از ناکجا : ۲ : روح رودخانه
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
مجموعه داستانهایی از ناکجا، قرار است مجموعهای از چالشها و تمرینهای کوتاه و جذاب داستاننویسی باشد. اینطور چالشها میتوانند ذهن را باز و خلاقیت را بیشتر کنند. البته نظرپرسی درباره همین داستانها و نوشتهها هم میتواند اثری بزرگ در رشد تواناییهای نویسنده داشته باشد، هرچند نباید آنچنان خود را درگیر نظرها کند که سبک و علاقه شخصیاش را از دست بدهد.
این داستان نیز، نتیجه یکی از همین تمرینات بود: تصویری را انتخاب و نکات و احساساتش را برای خودم تعیین کردم، و سپس هر آنچه که میتوانست تمام آنها را به هم وصل کند نوشتم. سعی کردم ذهنم را روی تصویر متمرکز کنم و فضاسازی را مطابق آن انجام دهم.
اما در نهایت، پس از اینکه داستان را برای یک نفر خواندم، این نکته را مطرح کرد که گوزن و آهو، دو گونه جانوری جداگانه هستند. وقتی جستوجو کردم، متوجه شدم که تفکر رایجی وجود دارد که گوزن را نوع نر و آهو را نوع ماده میداند، درست همانطور که خروس را نوع نر و مرغ را نوع ماده میداند. این نظر باعث شد که متن را ویرایش کنم و نسخه جدیدی از آن را منتشر کنم، که در ادامه خواهید خواند.
بهروزرسانی
یکی از دوستانی که در یکی از کارگاههای داستاننویسی با او آشنا شدم، برای تمرین با تصویر زیر متنی نوشت، که بسیار مشابه نوشته من از این تصویر بود. با اجازه از او، متنش را برداشتم تا به عنوان مقدمهای برای داستان خودم آن را بیاورم. از همینجا از پارمیس عزیز و قلم خارقالعادهاش برای این مقدمه جذاب سپاسگذارم.
تصویری که مرا به نوشتن وا داشت (نکات: جنگل و درختها + رودخانه + مه؛ احساسات: ترسناک + زیبا + مرموز) |
روح رودخانه
به کمک پارو قایق را پیش میبرم، هرچند این کار مچ دست زخمیام را به زحمت انداخته: یکجور خوابرفتگی حاصل از انجام کاری تکراری و نسبتا دشوار. صدای چکههای آب از دور طنینانداز میشود. انگار که چشمهای پشت انبوه درختان مهجور مانده باشد، یا شاید غاری عمیق و مملو از لایکنتروپهای گرسنه.
داستانهای خیالی، جزئی از تجربیات زیستهام شدهاند، و منظره خیرهکننده روبهرو را به جایی چنین دور از حیات بدل میکنند.
پارو را میاندازم کنار طنابهای چاکچاک جلوی پایم و چشم میگردانم. درختها دولا شدهاند روی دریاچه و سطح آب را نرمه کهنهبرگها پوشاندهاند و با وزش باد دور و نزدیک میشوند. بعضی برگها پیش از رسیدن به آب با باد حرکت میکنند و به جایی در تاریکی خلوتگاه درختان میروند. پناهگرفتهای که از من میترسید. شاید انسانها تهدیدی برایش محسوب میشدند.
به داستانهای خیالی مجال نمیدهم. دست میبرم به سوی طنابها. وقتی چیزی را لمس میکنم، تنهایی مدتی دور میشود. احساس اینکه چیزی قابللمس کنارم است، ترس را پس میزند. ترس از موجودی خیالی که احتمالا از دیرباز، همدم درختهای مرداب است. موجودی که ذهن خیالبافم هنوز فرصت نکرده پیشینهای قانعکننده برایش سر هم کند.
چیزی نمانده که وحشت از چیزهایی که وجود ندارند را به فراموشی بسپارم، که شاخههای سمت چپ تکان میخورند، اما نه شبیه جنبیدن چیزی به دست باد. بلکه شبیه جابهجا شدن یا اینپا و آنپا شدن چیزی.
ذهنم خودش را میاندازد وسط معرکه: «حتما جونوریه که بعد از غرق شدن بچهاش اینجا موندگار شده!» تکان بعدی، مهلت نمیدهد که ذهنم را قانع کنم یا دلایلی را لیست کنم که حالا خودم را هم قانع نمیکند. پارو را محکم در دست میگیرم و هرچه زودتر مسیر خودم را در پیش میگیرم.
دوست ندارم این آخرین لحظه زندگیام باشد و اینجا آخرین جایی که میبینم. این قسمت از جنگل هیچوقت جای ماندن و فکر کردن نبوده...
*********
روحش در میان شاخهسار درختان کهنسال محصور مانده بود و راه گریزی نداشت. بر فراز آبها چون مهی شفقگون در حرکت بود و نوای عجیبی را ایجاد میکرد که شنیدنش تن را به لرزه میانداخت و مو را بر آن راست میکرد.
زمان بیمعنا بود و با اینکه بارها و بارها مسیر رودخانه را گشته بود، اما هیچچیز نیافته بود. درختان جوانه میزدند و برگهای سبز زرد میشدند و فرو میافتادند و سطح آب یخ میزد و آب میشد و باز از نو...
نمیدانست کیست یا کجاست. حتی درست نمیدانست که دنبال چیست، اما باید برای بودنش دلیلی مییافت، و چیزی جز گشت زدن و جستوجو در نظرش نیامده بود.
فهمیده بود که هیچکس او را نمیبیند. چند بار سعی کرده بود از موجودات عجیبی که به سمت رودخانه میآمدند سؤال بپرسد؛ اما هر بار فقط میگریختند و دور میشدند.
یک روز، مردی با هیکلی عظیم را دید که چیزی عجیب بر پشت خود داشت و با چکمههایی بزرگ از میان رودخانه پیش میآمد. عجیب بود که کسی تا آنجا رسیده بود.
جلو رفت و سعی کرد لمسش کند، اما دستش از او عبور کرد، و در همین حین خاطراتی را دید: هدفگیری میکرد و گوزنی را تعقیب میکرد. بچهگوزنی در کنار رودخانه پناه گرفته بود. هدفش را پایین آورد و پیش از آنکه گوزن بتواند بازگردد، شلیک کرد. تیر به سرعت از گردن ظریف گوزن کوچک عبور کرد و گردنش را شکافت و صدای شکستن استخوانهای تازهمحکمشدهاش در فضا پیچید. در فاصله کوتاهی سر گوزن که آویزان تنش بود جدا شد و سطح آب را مواج کرد؛ و تنش بر ساحل رود افتاد.
دور مرد چرخید و صورت و هیکلش را برانداز کرد. نگاهی به لولههای فلزی که بر دوش او بودند انداخت، و صدای پدرش را از میان هزاران صدا تشخیص داد، که مدتها بود از اطراف رود میشنیدش و نمیشناخت: سوگواری یک گوزن در از دست دادن خانواده و فرزند کوچکش...
برای اولین بار در طول گردشهای بیپایانش، احساس میکرد دلیل بودنش را فهمیده. مه در اطرافش کمکم پررنگتر میشد و درخششی سبز مییافت. مقابل مرد ایستاد و در چشمهای نفرتانگیز و حریصش چشم دوخت.
مرد اسلحهاش را برداشت و چند نقطه را با دوربین آن بررسی کرد. شاید حس کرده بود اتفاقی در حال رخ دادن است. اما با این حال، خواست اسلحهاش را به سر جایش برگرداند، که گلولهها دسته اسلحه را شکافتند و از گردن زمختش گذشتند. قبل از اینکه صدای نالهای از او بر آید، اسلحه نیمهذوبشده دستش را سوزاند و چشمهایش افتادن و مواج کردن آب را دیدند و پاهایی را که همچنان تنش را استوار نگه داشته بودند. تنی که ثانیهای بعد در آب سبز و آبی مهگرفته محو شد.
چند قطره از خونش بر سطح آب هویدا بود، که ناگاه تکهتکههای تن و لباسهایش هم بر سطح خونین آب اضافه شدند. بعد همهچیز پایین و به گوشهای از ساحل رود کشیده شد.
از زیر گل و لای و لجنها تنی کوچک تقلا میکرد بلند شود. سرش کمکم به گردنش جوش میخورد و پاهایی که سالها بیاستفاده مانده بودند، دوباره داشتند ایستادگی را به یاد میآوردند.
بچهگوزنی در کنار آب ایستاده بود و آب میخورد. گوزن بزرگی به سویش آمد و به او چشم دوخت. اشک از چشمهای گوزن فرو میریخت. سرش را بر سر گوزن کوچک گذاشت و درخششی بیبدیل رود مهگرفته را روشن کرد.
دقایقی همهچیز در نور عظیم محو شده بود، و بعد، نه گوزن مرثیهخوانی در جنگل مانده بود و نه گوزنی که گمشده بر آبهای رودخانه به دنبال ناشناختهها در جستوجو باشد.
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
افزودن سرآغاز (نگاشته «پارمیس»): ۵ شهریور ۱۴۰۲
داستان قبلی: اضطراب و انتخاب
داستان بعدی: تانگو با خاطرات به دعوت چاقوی سیاه
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
توصیفها و جزئیات بسیار گیرا است. یعنی تبدیل حس به متن بسیار خوب کار شده.
پاسخحذفممنونم از وقتی که گذاشتید و نظر پرلطفتون رو در اختیارم قرار دادید.
حذفچه قشنگ نوشتی
پاسخحذفدیتِیلهای نوشتههات خیلی یونیک و قابلباوره
متشکرم که مطالعه کردید و نظرتون رو در اختیارم گذاشتید
حذفسعی میکنم بعدا دیتیلهای دقیقتری رو هم اضافه کنم توی داستان که بیشتر مورد علاقه واقع بشه
توی مسخ کافکا وقتی داستان و وقایع از زبان سوسک بیان میشه این رگه های سوررئال به قدری ظریفانه خواننده رو با راوی همراه میکنه که گاهی خواننده فراموش میکنه که راوی یک حشره است.
پاسخحذفاین داستان اگه ادامه دار میشد دقیقا خواننده دچار همان حسی میشد که به وقت خوندن مسخ براش پیش میاد.
تفاوتش با بعضی از داستانهای نمادین و سوررئال دیگر اینه که در بعضی از اونها نویسنده پیام فلسفی یا زیستی و اعتقادی رو عریان بیان نمیکنه.اما آخر این داستان احساس کردم نویسنده صرفا از سر عجله این پیام رو عریان ارائه داده ولی توصیفات و موقعیت سازی عالی بودن
ممنون که وقت گذاشتید و مطالعه کردید و این نظر دقیق و نقد حرفهای رو در اختیارم گذاشتید.
حذفراستش، احساس میکردم که داستان کشش طولانیتر شدن را نداشته باشد! چون در مسخ، سوسکی وجود دارد که میتواند ارتباطهایی را با دنیای اطراف پدید بیاورد و کنش و واکنش را به دنبال داشته باشد؛ و در اینجا روحی که مثل مه است و وجودش آنچنان پیوندخورده با اطرافش نیست، مگر بند شدن به محیط محصور رود، و فارغ از زمان و مکان است و نه صحبت را قادر است و نه کنشی دارد جز حرکت.
البته شاید میشد با توصیف محیطهای مختلف جنگل و چیزهایی که میتوانست به عنوان روح یک بچهگوزن متوجه شود، داستان را قدری طولانیتر کرد.
اما باز هم فکر نمیکنم که میشد در پیام فلسغی/زیستی/اعتقادی داستان و عریان/پوشیده ماندنش دست زیادی برد. یا شاید هم امروز این را بلد نیستم. اما این نکته را در نظر میگیرم و سعی میکنم از عجلهام برای انتشار بکاهم و پرداخت نوشتههایم را بیشتر کنم.
به هر حال، کاری که نویسندههای حرفهایتر انجام دادهاند، حاصل یک عمر تجربه و ممارست در نوشتن بوده است و تمرینهای بیشمار آنها خیلی اوقات از نظرها پنهان بوده و هستند. من هم امیدوارم بتوانم داستانهای خوبی بنویسم.
در نهایت از لطف شما متشکرم و حتما آن را در نظر خواهم گرفت.
یکی از اصول اصلی داستان پردازی تمرکز روی شخصیت پردازی و توصیفات مجمل و در عین حال تمام کننده و آگاهی دهنده است که شما عالی این کار رو انجام دادید.
حذفبه امید موفقیتهای روزافزون
خیلی متشکرم
حذفهمچنین برای خود شما
روح خشم کشت و کشتار و تصویرسازی قتلها تو داستانها... امضای خاص توئه!
پاسخحذفاین هم مهارتیست که به دست ما رسیده است
حذفالبته باید روی قسمتهای دیگر داستان هم همینقدر دقت به خرج بدهم، تا ارزش متن بیشتر شود.
بی نهایت زیبا، غیر قابل پیش بینی و دقیق بود
پاسخحذفتوصیف ها خیلی خوب انجام شده بودن و باعث میشد تصاویر کامل و دقیق تو ذهن شکل بگیرن ( اینکه خود داستان هم بر پایه یه تصویر بود هم در تصویر سازی ذهن نقش پررنگی داشت)
و رسیدن از ی تصویر پر از آرامش و آروم و ساکت به یه قتل شدیدن دلگیر و خون و خونریزی هم کار جالبی بود و همین داستان رو غیر منتظره کرد
ممنون بابت اشتراک گذاری و آرزوی موفقیت های فرااااوان
خیلی ممنونم که خوندی و دوست داشتی
حذفو امیدوارم باز هم بتونم داستانهای کوتاه خوبی بنویسم
البته راستش یه خرده تنبل هم شدم
ولی سعیم رو خواهم کرد
خیلی هم خوشحال شدم که خوشت اومده
و ازت ممنونم بابت کامنت و نظری که برام گذاشتی
یه نکته بعد از خوندن داستان به ذهنم رسید:
پاسخحذفاسلحه شکاری ۲لول، پشت تیرش پلاستیکی و یهجور گوشکوبماننده و اگه برگرده عقب نمیشکافه و له میکنه فقط. بهتر بود که تیرها توی اسلحه منفجر میشدن و صورت شکارچی آسیب میدید. اما واقعا نمیتونن اینطوری منفجر کنن. حتی میشد که بنویسی اسلحه به خاطر شلیک زیاد داغ و سپس منفجر شد(هرچند از این نظر مطمئن نیستم...)
نکتهسنجی خیلی ظریف و جالبی بود، و خیلی ممنونم که انقدر دقیق مطالعه کردید. البته صرفا میخواستم خیلی جادویی و عجیب به نظر برسه، و میخواستم مشابه بچه گوزنی که سرش با گلوله از جا کنده شده بود، سر شکارچی هم کنده شه و توی آب بیفته.
حذفولی حتما نکته شما رو به خاطر خواهم سپرد تا در داستانهای بعدی بهتر بنویسم.