تازه‌ترین نوشته

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

تصویر
پوستر سی‌امین نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم در مصلی تهران انوار عظیم لزوما نشانه‌های خوش نیستند، گاهی باید از آن‌ها به تاریکی گریخت، تا اندک نوری یافت و جان بدان آرامش بخشید   اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به  قسمت ۰  نگاهی بیندازید. خبر برگزاری سی‌امین نمایشگاه قرآن به مناسبت ماه رمضان منتشر شده بود، که پسرخاله‌هایم با من تماس گرفتند و گفتند که به آن‌جا برویم. برنامه کوچکی که قرار بود داشته باشیم، با اضافه شدن خاله‌هایم و همسران و بچه‌های‌شان، و دایی و زن‌دایی‌ام تبدیل به یک دورهمی خانوادگی نسبتا بزرگ به مناسبت سیزده‌به‌در شد. من هم به «م.ح»‌ گفتم که ببینم چه می‌کند، و او گفت که اگر بتواند خودش را خواهد رساند. این بود که روز دوم نمایشگاه همگی به سوی آن شتافتیم. ( خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا): «سی‌اُمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن نقد و بررسی می‌شود» ) من و احمد پیش از این‌که دیگران از ماشین‌ها پیاده شوند و بیایند، رفتیم و کمی قدم زدیم و بخش‌های مختلف را به سرعت از نظر گذراندیم. محتوای نمایشگاه نسبت به سال‌های قبل بسیار کمتر شده بود و نشرهای کمتری حضور

داستان‌هایی از ناکجا : ۱ : اضطراب و انتخاب

مجموعه داستان‌هایی از ناکجا، قرار است مجموعه‌ای از چالش‌ها و تمرین‌های کوتاه و جذاب داستان‌نویسی باشد. این‌طور چالش‌ها می‌توانند ذهن را باز و خلاقیت را بیشتر کنند. البته نظرپرسی درباره همین داستان‌ها و نوشته‌ها هم می‌تواند اثری بزرگ در رشد توانایی‌های نویسنده داشته باشد، هرچند نباید آن‌چنان خود را درگیر نظرها کند که سبک و علاقه شخصی‌اش را از دست بدهد.

تنها در باران
تنها در باران

طرح کلی این داستان، از طرف دوستی به نام مریم ایجاد شد، که پس از شنیدن آهنگی که برایش ارسال کرده بودم به ذهنش رسیده بود؛ پس شاید بهتر باشد پیش از خواندن داستان، موسیقی November اثر Max Richter را به عنوان موسیقی پس‌زمینه آن اجرا کنید (پخش از یوتوب):

پیام‌های مریم و طرح کلی داستان
پیام‌های مریم و طرح کلی داستان

اضطراب و انتخاب

۱ : اضطراب بارانی

باران به پنجره می‌کوبید و صدای گام‌های کند و تند آدم‌های باران‌زده از کوچه به گوش می‌رسید. مریم در اضطراب تمام نشدن تکالیفش، به سرعت مشغول بود. هر از گاه که رعدی به گوش می‌رسید و برقی پنجره را روشن می‌کرد، او تکانی می‌خورد و به یاد می‌آورد که چه‌طور خیس از باران به خانه رسیده بود. بعد به پنجره نگاهی می‌کرد و با خود فکر می‌کرد که اگر باران همچنان ادامه پیدا کند چه؟ شاید فردا مدرسه تعطیل می‌شد. اما بعید بود. هیچ‌وقت مدرسه را آن موقع که دوست داشت تعطیل نمی‌کردند.

نکند به خاطر آن همه زیر باران دویدن سرما خورده باشد. این‌طوری می‌توانست فردا را بدون اضطراب تکالیفش به پایان برساند. اما بعد که به مدرسه می‌رفت باید تکالیف بیشتری را انجام داده و تحویل می‌داد.

بعد از این فکرها دوباره سری تکان می‌داد و تندتر از قبل به نوشتن تکالیفش مشغول می‌شد.

این ترس و اضطراب‌ها همیشگی بودند. شاید اگر هر روز شاهد تنبیه و شکنجه‌های معلم‌ها و ناظم‌ها نبود، این‌قدر نمی‌ترسید. اما روزهای بارانی ترس بیشتری داشتند. چرا که دیرتر به خانه می‌رسید و هوا زودتر و بیشتر تاریک می‌شد و در این میان، همواره باران و شدتش، با میزان ترس او رابطه‌ای مستقیم داشتند.

مگر چه‌قدر این اضطراب بر سرعت دقیقه‌ها افزوده بود که چنین در رقابتی بی‌پایان به دویدن مشغول بودند و مریم را هر لحظه بیشتر در ترس از توبیخ و تنبیه فرو می‌بردند؟


۲ : تصمیم بزرگ

در چشمان دختر، ترس بزرگی دیده می‌شد. انگار که داشت به خیال‌های دور و درازی فکر می‌کرد و حرف‌هایی که نگفته بود و کارهایی که نکرده بود و چیزهایی که ازشان محروم مانده بود. از حرکت ناگهانی دست‌هایش برای گرفتن دست‌هایی در هوا، می‌شد حدس زد که به کسی فکر می‌کند که بارها همین‌طور دستش را گرفته بوده، اما حالا دیگر آن‌قدر ناگهان دور و بعید شده بود که نمی‌توانست باور کند که نیست.

اشک‌ها روی صورتش خشک شده بودند و چشم‌هایش که بی‌جان باز مانده بودند، سرخ و داغ‌دار به نظر می‌رسیدند. انگار که کسی را برای همیشه از دست داده باشد.

به آینه کوچک روی میزش نگاهی انداخت و از دیدن چهره‌اش جا خورد. موهای آشفته و چشمان سرخ و چروک‌هایی که زیر چشمانش افتاده بود، او را چند سال پیرتر نشان می‌دادند.

یک آن خودش را توی آینه دید که تمام موهایش سپید شده بودند و چهره‌ای شکسته‌تر و پرچروک‌تر داشت، و ترسید و رویش را از آینه گرداند. اما در خیالش خود را می‌دید که تنها مانده و هیچ‌کس دور و برش نیست که بخواهد غم‌هایش را از پایان یافتن سریع جوانی و روزهای روشن زندگی‌اش تسکین دهد.

به آشپزخانه رفت و پهن‌ترین کارد را برداشت. دیگر حوصله تصمیم‌های مسخره را نداشت. فرقی نمی‌کرد کجا بمیرد. همان‌جا توی آشپزخانه یا درون حمام یا در اتاق خودش. هر جا می‌مرد، راحت می‌شد.

چاقو را که زیر گلویش گذاشت و اندکی فشار داد، فکر تازه‌ای از خط سرخ روی گردنش به سرش دوید و دستش را متوقف کرد.

مشکل جای دیگری بود و باید حل می‌شد. فرار کردن و خودکشی کردن این مشکل را حل نمی‌کرد. حتی ذره‌ای هم در حل این مشکل کمک نمی‌کرد. حتی کسی خبردار هم نمی‌شد. اما با این تصمیم تازه، همه شهر خبردار می‌شدند...


۳ : فارغ از جهان

شلوغی فرودگاه و هیاهوی آدم‌ها، خسته‌اش کرده بودند. قرار بود چند ساعت قبل فرود آمده باشند. اما هنوز هم هواپیما نرسیده بود. آن‌قدر ذوق داشت که با تمام خستگی‌اش نمی‌توانست بنشیند. می‌ترسید که او را نبیند و برود. اگر هم می‌نشست، هر چند لحظه یک بار بلند می‌شد و به اطراف و در خروج مسافران نگاه می‌کرد.

ذهنش پر بود از خیال‌های عجیب و شیرین که پشت هم می‌آمدند و هر بار کامل‌تر از قبل بودند. یک لحظه وصف‌ناپذیر بی‌نقص را تصور می‌کرد. تصویری مثل فیلم‌های عاشقانه‌ای که دیده بود. می‌دید که هر دو به سمت هم می‌دوند و چمدان مسافر روی زمین ول می‌شود و با این حال او پیش می‌آید تا هم‌دیگر را در آغوش بکشند. شاید بوسه‌ای هم نثار هم می‌کردند. یا شاید هم از سر خجالت از دیگر مسافران، فقط بغلش می‌کرد و دست‌هایش را آن‌قدر محکم می‌گرفت که می‌شد خیال کرد دیگر هرگز قرار نیست از یک متری هم دورتر بروند.

اما همه‌چیز خیال بود، وقتی که هواپیمایی در کار نبود. اصلا نکند که او قرار نبود بیاید. نکند که سوار نشده بود و مثل سال‌های قبل اتفاقی او را از آمدن باز داشته بود. شاید هم همه‌چیز سرکاری بود. از کجا معلوم که بعد از این همه سال هنوز برای رسیدن به او صبر کرده بود و ازدواج نکرده بود؟ اگر با کس دیگری می‌آمد چه؟ اگر بچه داشتند چه؟

نه. وقت این خیال‌های تلخ نبود. باید که خودش را آرام نگه می‌داشت. باید به چیزهای خوب فکر می‌کرد. سال‌ها انتظار، چهره او را از یادش برده بود. اما می‌دانست که می‌توانست پیدایش کند. یافتنش ساده بود. مثل همیشه. قبل‌تر هم به سادگی می‌توانست او را بیابد. همیشه یک سری ویژگی‌های خاص داشت. مثلا هیچ‌وقت لباسش صاف و مرتب نبود. اما اکثر چیزهایی که می‌شد او را از طریق‌شان پیدا کرد، نکاتی بود که ناخودآگاه فهمیده بود و در همان ناخودآگاه هم مانده بودند.

هواپیمایی در آسمان به چشم خورد. نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. هرچه نزدیک‌تر و بزرگ‌تر می‌شد، ترس از مواجهه با او هم بیشتر می‌شد. چه باید می‌گفت؟ اصلا جز یک آغوش گرم و طولانی به چه چیز دیگری فکر کرده بود؟ یعنی بعد از این سال‌ها، هیچ حرفی برای گفتن نداشت؟ پس چرا این‌طور لال شده بود؟

هواپیما که بر زمین نشست، دلش می‌لرزید. اما صبر کرد و به صدای اعلانات فرودگاه گوش سپرد. نفهمید که در بلندگوها چه گفتند. از خانمی که آن‌طرف‌تر بود پرسید که چه اعلام کرده بودند، و فهمید که الکی هیجان‌زده شده بود. سر جایش افتاد و به اطراف نگاه کرد. هیچ چهره آشنایی نبود. فقط مشتی غریبه که در هم می‌لولیدند و می‌رفتند و می‌آمدند. به آدم‌هایی نگاه کرد که در غم جدایی اشک می‌ریختند و برای آخرین بار هم را در آغوش می‌گرفتند. و به آنها که آشنایان خود را یافته بودند و حالا با کمک‌های بسیار، سعی در بردن وسایل آنها داشتند.

نکند که اتفاق بدی برایش افتاده بود؟ گاهی هواپیما در آسمان دچار نقص می‌شود و یا سقوط می‌کند و یا منفجر می‌شود. چند درصد احتمال داشت که کسی از چنین اتفاقاتی جان به در برده و زنده بماند؟ چند درصد ممکن بود که او نجات یافته باشد؟ اگر اتفاقی افتاده بود، باید چه می‌کرد؟ او که دستش به جایی بند نبود. کاری از دستش بر نمی‌آمد.

صدای بلندگوها ناگهان برایش واضح‌تر شدند. هواپیمایی که منتظرش بود رسیده بود و تا دقایقی دیگر فرود می‌آمد. در پوست خودش نمی‌گنجید. فکر می‌کرد که این هم یکی دیگر از خواب‌های چندساله اخیرش است. پس چرا مثل همیشه نمی‌توانست بیدار شود؟

هواپیما به دایره دید او رسید. دیگر نمی‌توانست تحمل کند و همین‌طور یک گوشه بماند. دوید جلوی در خروجی و سعی کرد هم‌زمان نگاهی هم به تابلوی اعلان وضعیت داشته باشد. از آنجا یکی دو باری هم خیلی سریع به پشت پنجره رفت تا مطمئن شود که هواپیما در حال نشستن است و دوباره به جلوی در برگشت. با این‌که فرودگاه شلوغ بود، اما انگار چندان کسی در انتظار این هواپیما نبود. چند نفری در مقابل در ایستاده بودند، که از رفتار او گیج شده بودند. یکی دو نفری هم خیلی آرام و تقریبا مخفیانه خنده‌شان گرفته بود.

هواپیما که نشست، چند دقیقه تا ورود اولین مسافران طول کشید. قلبش داشت از جا کنده می‌شد. یعنی حالا چه شکلی شده بود؟ چرا این‌قدر دیر کرده بود؟ شاید صبر کرده تا مسیر خلوت شود و بعد از جایش بلند شود. یعنی هیجان‌زده نشده بود؟ نکند آنچنان هم دوست نداشت او را ببیند. نکند از سر اجبار تن به این قرار در فرودگاه و لحظه رسیدنش داده بود. نکند حوصله این بازی‌های بچگانه را نداشت. نکند حالا کس دیگری شده بود. نکند...

سرش داشت درد می‌گرفت و هیجانش مدام بیشتر می‌شد. خون را حس می‌کرد که در تمام تنش می‌دوید و احساس می‌کرد کم‌کم رگ‌هایش از این سرعت بالا منفجر می‌شوند. اشک هم توی چشم‌هایش جمع شده بود. کم مانده بود بزند زیر گریه و کف زمین بنشیند و زارزار اشک بریزد.

باید لبخندش را حفظ می‌کرد. باید کمی جلوی این احساسات را می‌گرفت. چون بالاخره از آن مسیر کوچک بیرون می‌آمد و در چشم‌ها و صورتش خیره می‌شد. نباید که غمگین می‌بود. دست‌هایش را به هم گره زد و در حالی که سعی می‌کرد خودش را آرام و ثابت نگه دارد، چشم‌هایش را تند و بی‌وقفه به اطراف گرداند. انگار که ممکن بود از راهی نامرئی و فرعی ناگهان بیرون بزند.

نگاهش به مرد جوانی خیره شد و بعد به پیرمردی. پیرزنی عقب‌تر از آن دو می‌آمد. زن جوانی در حالی که کودکی را در آغوش گرفته بود و چمدانی را به دنبال خود می‌کشید از راه رسید. پسربچه‌ای داشت بیرون می‌آمد که مدام نگاهی به عقب داشت و می‌خواست مطمئن شود که همراهش پشت سرش است. مرد و زن دیگری از عقب‌تر رسیدند. دلش با دیدن آنها لرزید. اما مطمئن بود که او نیست.

مردی با یک کوله بزرگ از راه رسید. ریش بلند و موهای کوتاهش بسیار مرتب بودند. سرش را پایین انداخته بود و توی فکر بود. از پشت سرش مرد جوانی با قدم‌های عجولانه نزدیک می‌شد که لباسش کج شده بود. نگاهی به صورت مرد انداخت و دلش لرزید. انگار که هیچ‌چیز از صورتش را به خاطر نداشت. اما هنوز هم همان عادت را داشت که لباسش را نامرتب می‌پوشید و اهمیتی به آن نمی‌داد.

خودش را آماده کرد تا او را در آغوش بکشد. آغوشی گرم که سال‌ها آرزویش را داشت. چیزی که نمی‌توانست فراموش کند، اما هم‌زمان نمی‌توانست لذتش را هم به یاد بیاورد. منتظر بودن کاری سخت زجرآور بود که همیشه انجام می‌داد. هر روز و هر هفته، برای چند سال پیاپی...

وقتی که مرد جوان به نزدیکی او رسیده بود، چشم‌هایش را بست و کمی دست‌هایش را باز کرد. انگار هنوز دختری هجده-بیست ساله بود و قرار بود مثل خاطرات دور دوران نوجوانی، یک‌دیگر را در آغوش بگیرند. چند لحظه بعد که چشم‌هایش را گشود، مردی را که کوله بر دوش داشت در مقابل خود دید، که حالا کوله‌اش کنار پایش بود و با پوزخندی موذیانه به او نگاه می‌کرد. صدای مرد در جانش دوید: «مریم! من آدم شدم، تو هنوزم همون ماهی عجول دیوونه‌ای...»

نفهمید که خودش را چه‌طور در آغوشش انداخت و یا او برای در آغوش گرفتنش جلو پرید. آن گرمای عجیب که در آن ظهر تابستانی از تن‌شان متصاعد می‌شد، در مقابل حرارت و آتشی که در جان‌شان افتاده بود، مثل نسیمی بهاری و خنک بود. چه‌قدر آرامش به وجودشان بازگشته بود. مریم دوست داشت به صورت کیوان خیره شود، اما آن‌قدر دلش برای آن آغوش تنگ شده بود که توان دل کندن از آن را نداشت. طوری که انگار می‌خواست تا ابد همان‌طور ایستاده و در آغوش هم، در سالن فرودگاه بمانند.

صدای نفس‌های‌شان آرام شده بود و قلب‌های‌شان تندتر از همیشه می‌تپید. اشک‌های مریم سرازیر شده بود و ریش‌های کیوان هم از اشک‌هایش خیس شده بودند. هیاهوی جمعیت در تپش‌های قلب‌های‌شان به سکوت وادار شده بود. گویی که دیگر در آنجا و در آن جهان نبودند که بخواهند چنین چیزهایی را بشنوند.


۴ : انتخاب آخر

آرایشش را بی‌نهایت غلیظ کرده بود، طوری که خودش هم نمی‌توانست تشخیص دهد که کیست. لباسی را که برای مراسم عروسی برادرش خریده بود پوشید و خودش را در آینه برانداز کرد. چه‌قدر این لباس او را دلربا و جذاب کرده بود. اصلا مگر همین لباس نبود که باعث شده بود بعد از عروسی برادرش، دو نفر از جوان‌های فامیل برای خواستگاریش پا پیش بگذارند؟

جزئیات نهایی آرایشش را کامل کرد و آژانسی را برای تالار عروسی گرفت. شب پیش با خودش فکر کرده بود که برود و لباس تازه‌ای بخرد، اما آنچنان هم اهمیتی نداشت که لباسش تکراری شود. فیلم‌های عروسی را که با هم مقایسه نمی‌کنند، فقط خود آدم خبر دارد که چه چیز را کجا پوشیده. خود عروس و داماد هم در تمام زندگی‌شان بیشتر از انگشت‌های دست آن فیلم را نخواهند دید.

قبل از رفتن سری به آشپزخانه زد و بعد باعجله رفت و سوار ماشین شد. توی ترافیک با خودش چند بار همه‌چیز را مرور کرد و تصور کرد که آنجا چه‌طور خواهد بود. چند نفر مهمان دعوت کرده بودند؟ فرصت می‌کرد تمام آنچه را که مد نظر داشت انجام دهد؟ نکند کس دیگری برنامه‌ها را به هم می‌ریخت.

رفتن به عروسی، آن هم بدون دعوت، فقط کمی سخت‌تر است. اگر غرورش را حفظ کند و بااطمینان گام بردارد، کسی پرسشی از او نخواهد کرد. فقط باید مستقیم از در می‌رفت تو و از نگهبان می‌پرسید که عروسی آقای نصیرزاده و بانو فهیم‌پور در کدام طبقه یا کدام سالن است.

جشن عقد هم قرار بود توی اتاق دیگری برگزار شود، و او دوست داشت توی آن هم حضور داشته باشد. شاید اگر خیلی زود می‌رسید، می‌توانست حتی در مراسم آزمایشی هم شرکت کند. این‌طوری نسبت به همه یک مرحله بالاتر بود. یادش نرفته بود که توی عروسی برادرش، پدر و مادر عروس با یک ساعت تأخیر وارد سالن شدند. اینجا هم اگر این‌طور می‌شد، باز بر وقت‌شناسی و احترام او افزوده می‌شد. البته اگر هنوز آبرو و احترامی برای دیگران داشت...

دم تالار که پیاده شد، هوا تقریبا تاریک بود. صد تومان هم اضافه به راننده داد و گفت که آن‌قدر خوشحال است که نمی‌تواند دیگران را بی‌نسیب بگذارد. راننده هم با این‌که اول سعی کرد قبول نکند، اما در نهایت با شادی دستی تکان داد و تشکر کرد و رفت.

از ورودی تالار که وارد می‌شد، نگهبان با لبخند و خیلی آرام پرسید که برای کدام عروسی دعوت شده است. نام داماد و عروس را ذکر کرد و گفت که طبقه‌اش را فراموش کرده. نگهبان لبخندش را پررنگ‌تر کرد و در حالی که سعی می‌کرد به صورت مریم خیره نماند، گفت که عروسی در سالن طبقه دوم برگزار می‌شود. مریم پرسید که اتاق عقد کجاست، و نگهبان گفت که در همان طبقه دری مقابل راه‌پله هست که به اتاق عقد باز می‌شود.

سوار آسانسور که می‌شد یکی از خدمتکارهای سالن هم سوار شد. با این‌که مسیر کوتاه بود، اما کند طی می‌شد. خدمتکار نگاهی به مریم انداخت و خیلی آرام گفت: «ببخشید، اما گردنتون...» مریم گفت: «چیزی شده؟» خدمتکار گفت: «با این‌که آرایشگرتون سعی کرده زخم گردنتون رو بپوشونه، اما خیلی ناشی بوده. می‌خواید من درستش کنم براتون؟» مریم کمی هول شد، اما زود خودش را جمع کرد و گفت: «خودم البته کردم. ولی شما می‌تونین کاریش کنین پیدا نباشه؟ خیلی ناجوره؟» خدمتکار که کمی از خجالت سرخ شده بود، پاسخ داد: «خیلی عذر می‌خوام ازتون. نمی‌دونستم... اما خیلی راحت می‌شه جمعش کرد. چیزی نیست. ولی خب توی چشم بود دیگه...»

گوشه سالن خالی که هنوز هیچ‌کس نرسیده بود نشستند و خدمتکار با آرامش و وقار زخم را پوشاند. آن‌قدر کارش را خوب انجام داده بود که انگار هیچ‌چیز آنجا نبود. مریم از او تشکر کرد و مبلغ نه‌چندان کمی را بابت کمکش به او داد. خدمتکار ذوق‌زده تشکر کرد و پرسید: «ببخشید که فضولی می‌کنم. ولی شما از خانواده نزدیک‌شون هستین؟ عروس و داماد منظورمه!» مریم لبخند کوچکی زد و گفت: «تقریبا. من دخترعموی بزرگ داماد هستم و دوست صمیمی عروس.» خدمتکار با خنده گفت: «هنوز خودشون هم نیومدن. شما دقیقا نیم ساعت زودتر رسیدین. واقعا دوست خیلی خوبی هستین.» مریم سری تکان داد و گفت: «شاید...» و خدمتکار رفت.

با این‌که نیم‌ساعت زمان زیادی بود، اما به سرعت طی شد. در این مدت فکرش بیشتر از پیش به هم ریخت. بیشتر هم به خاطر حرف آن خدمتکار بود که گفته بود «... واقعا دوست خیلی خوبی هستین...». دوست خیلی خوبی که برای عروسی دعوت نشده بود. دوست خیلی خوبی که ارزش فراموش شدن را داشت. دوست خیلی خوبی که توی دنیا جای خاصی نداشت و برای کسی مهم نبود. دوست خیلی خوبی که می‌شد همیشه به او دروغ گفت. دوست خیلی خوبی که کسی به احساساتش فکر نمی‌کرد. دوست خیلی خوبی که می‌شد به سادگی به او خیانت کرد و رفت...

فامیل‌ها کم‌کم از راه می‌رسیدند و توی سالن می‌نشستند. مریم راه افتاد و به اتاق عقد رفت. همه‌چیز مرتب و منظم چیده شده بود. چه جلوه و زیبایی‌ای داشت. درست است که همه‌چیز در هم پیچیده بود و سادگی مورد علاقه مریم را نداشت، اما هر کسی در نگاه اول از آن چیدمان لذت می‌برد. صدای کیوان را از راهرو شنید که داشت با طراوت صحبت می‌کرد، اما نفهمید که چه می‌گوید. فقط شنید که طراوت پاسخ داد: «مامان‌اینا دیرتر می‌رسن. گفتن ما یه دور با عاقد حرفا رو تمرین کنیم، بعدش اونا هم که اومدن عکسا رو می‌گیریم تا فیلم‌بردار هم برسه.» کیوان گفت: «با این‌که این چیزا همه‌ش مسخره‌بازیه و معطل‌مون می‌کنه، اما باشه. هر جور تو می‌پسندی. قراره همه‌چی اون‌جوری باشه که تو می‌خوای دیگه.»

تن مریم لرزید. چه‌طور می‌توانستند این‌قدر بی‌خیال باشند؟ انگار نه انگار که روزگاری اوضاع طور دیگری بود. انگار نه انگار که او چند سال برای بازگشت کیوان صبر کرده بود. انگار نه انگار که کیوان این قول‌ها را به او داده بود.

عروس و داماد وارد سالن شدند تا چند دقیقه‌ای پیش از آمدن عاقد استراحت کنند. مریم هم از بیرون سالن داشت زیرچشمی آنها را نگاه می‌کرد. یکی از خدمتکارها به همه شربت تعارف کرد. مریم به شربت خوردن آن دو نگاه می‌کرد که خنک شده بودند و مدام توی چشم‌های هم خیره می‌شدند. وقتی لیوان‌ها را روی میز گذاشتند، به دست‌های‌شان خیره شده بود که چه‌قدر مهربانانه به هم گره خورده بودند. حالش داشت به هم می‌خورد.

می‌خواست پا پیش بگذارد و با فریادی آبروی خودش و کیوان و طراوت را با هم ببرد. اما این‌طوری تمام برنامه‌هایش به هم می‌خوردند. باید صبر می‌کرد.

عاقد از آسانسور که بیرون آمد، از مریم پرسید که درست آمده یا نه، و مریم که نمی‌خواست صدایش به گوش کیوان و طراوت برسد، سری به نشانه تأیید تکان داد. عاقد داخل سالن را نگاهی انداخت و داماد را صدا کرد تا بیایند و تمرین را شروع کنند.

هر سه به اتاق عقد رفتند. مریم کمی نگران شده بود که نکند او را ببینند، اما اصلا حواس‌شان به این چیزها نبود. چند لحظه بعد عاقد از اتاق بیرون آمد و به مریم گفت: «شما می‌تونین بیاین یه کمکی برسونین؟» مریم که از این موقعیت خیلی شاد شده بود، سریع قبول کرد و داخل شد. نه کیوان چندان اهمیتی می‌داد که او کیست و نه طراوت به صورت مریم توجهی داشت. از کنارشان عبور کرد، قندهای تزئین‌شده را به دست گرفت و پشت سرشان آماده ایستاد.

عاقد سری به نشانه موافقت تکان داد و شروع به خواندن کرد. مریم نگاه دیگری به آن دو که زیر دست‌هایش نشسته بودند انداخت و انزجار و تنفر بیشتری را احساس کرد و از تصمیمش مطمئن‌تر شد.

یکی از قندها را به آرامی کنار گذاشت و کاردی را از کیفش بیرون کشید. اما برای آن‌که کارش را تمیز تمام کند، می‌بایست قند دیگر را هم کنار می‌گذاشت. عاقد سرش را پایین انداخته بود و سعی می‌کرد با حجب و حیا باشد و متن را درست بخواند. برای همین هم حواسش به چیزی نبود.

کارد را بالا آورد و در حالی که عاقد داشت به بخش «اجازه خواستن» می‌رسید، آن را با شدت از کنار وارد گردن کیوان کرد و کمی به پایین فشار داد. طوری که از آن سوی گردنش بیرون زد. وقتی کارد را بیرون می‌کشید، خون فواره زد و روی لباس عروس پاشید. صدای خرخر کیوان و افتادنش روی سفره عقد باعث شد که طراوت هم شروع به جیغ کشیدن کند. عاقد خواست جلو بیاید، اما ترسید و فریادزنان بیرون رفت تا کمک بیاورد.

اما عروس با آن لباس سرخ و سفید بلند و پرچین و دامن مسخره نمی‌توانست حرکت زیادی بکند. فقط می‌لرزید و در همین حین توانست چند قدمی دور شود. اما مریم به سمتش پرید و چاقو را توی شکمش فرو کرد. عروس با چهره‌ای متعجب، چنگی به صورت مریم زد، که باعث شد خون جلوی چشم‌های مریم را بگیرد. چاقو را چند بار بیرون کشید و دوباره در تن طراوت فرو کرد. اتاق غرق خون شده بود. طراوت چندان فرصت نکرد که جیغ و داد کند. خیلی زود از فشار درد و کاهش خون جان داد و بی‌حرکت ماند.

چند نفر به جلوی در رسیده بودند که خون را دیدند. مریم سریع نامه‌ای را که آماده کرده بود وسط سفره انداخت و چاقو را همان‌طور که حساب کرده و آموخته بود، توی قفسه سینه‌اش فرو کرد و احساس کرد که قلبش فشرده شد. در حالی که به زمین می‌افتاد، چاقو را با آخرین توان خود بیرون کشید و خون را دید که به هوا پرتاب شد. همه‌چیز داشت به سرعت تاریک می‌شد و صداها محو می‌شدند.

تنش، نفس‌های آخر را می‌کشید. بیرون در چند نفر داشتند از ترس می‌لرزیدند و کسی نمی‌دانست باید چه کند. با پلیس تماس گرفته بودند، اما دیگر کار از کار گذشته بود. مهمانان تازه هم که از راه می‌رسیدند با دیدن خونی که به راهروها رسیده بود شوکه می‌شدند و خشکشان می‌زد. چند نفری هم که جرأت کردند پیش بیایند و صحنه را نگاه کنند، حال‌شان به هم خورد و یکی دو نفر هم بالا آوردند.

در آن میان، و در آن صحنه خونین درخشان، تنها چیزی که توجه را جلب می‌کرد، دست خونین مریم بود که بر روی نامه‌اش افتاده بود.


۱۰ و ۱۱ مرداد ۱۴۰۱


داستان بعدی: روح رودخانه


پروانه انتشار: CC BY-NC-SA

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان‌هایی از ناکجا : ۵ : ناگهان یاد کلماتش افتاد...

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

شعر : اسماعیل (یک شعر بلند) | رضا براهنی (ویراست تازه + تحلیل و بررسی)