تازه‌ترین نوشته

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

تصویر
پوستر سی‌امین نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم در مصلی تهران انوار عظیم لزوما نشانه‌های خوش نیستند، گاهی باید از آن‌ها به تاریکی گریخت، تا اندک نوری یافت و جان بدان آرامش بخشید   اگر می‌خواهید با مجموعه جاده گم‌شده بیشتر آشنا بشوید، بهتر است به  قسمت ۰  نگاهی بیندازید. خبر برگزاری سی‌امین نمایشگاه قرآن به مناسبت ماه رمضان منتشر شده بود، که پسرخاله‌هایم با من تماس گرفتند و گفتند که به آن‌جا برویم. برنامه کوچکی که قرار بود داشته باشیم، با اضافه شدن خاله‌هایم و همسران و بچه‌های‌شان، و دایی و زن‌دایی‌ام تبدیل به یک دورهمی خانوادگی نسبتا بزرگ به مناسبت سیزده‌به‌در شد. من هم به «م.ح»‌ گفتم که ببینم چه می‌کند، و او گفت که اگر بتواند خودش را خواهد رساند. این بود که روز دوم نمایشگاه همگی به سوی آن شتافتیم. ( خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا): «سی‌اُمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن نقد و بررسی می‌شود» ) من و احمد پیش از این‌که دیگران از ماشین‌ها پیاده شوند و بیایند، رفتیم و کمی قدم زدیم و بخش‌های مختلف را به سرعت از نظر گذراندیم. محتوای نمایشگاه نسبت به سال‌های قبل بسیار کمتر شده بود و نشرهای کمتری حضور

نامه‌هایی از بهاره هدایت از زندان اوین، در جریان انقلاب «زن، زندگی، آزادی»

بهاره هدایت
بهاره هدایت

بهاره هدایت (متولد ۱۶ فروردین ۱۳۶۰ در تهران) فعال و زندانی سیاسی است. او دو دوره عضو شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت از سال ۱۳۸۵ تا ۱۳۸۹ بود. وی از فعالان کمپین یک میلیون امضا برای تغییر قوانین زن‌ستیز است، و به علت حضور در اعتراضات دانشجویی تاکنون ۵ بار بازداشت و زندانی شده است؛ و در جریان خیزش ۱۴۰۱ ایران نیز، دوشنبه ۱۱ مهرماه، بدون تفهیم اتهام توسط نیروهای امنیتی در تهران، بازداشت، و سپس به زندان اوین برده شد. (در ویکی‌پدیا بخوانید)


مختصری از زندگی پربازداشت خانم بهاره هدایت

  • ۱۳۸۵: بهاره، در روز جهانی زن در سازمان‌دهی اعتراضات به قوانین تبعیض‌آمیز علیه زنان مشارکت داشت، که با برخورد نیروی انتظامی با تجمع، اولین بازداشت وی رقم خورد و نهایتا به اتهام برگزاری «تجمع غیرقانونی» حکم ۲ سال زندان که به مدت ۵ سال تعلیق شده بود، برایش صادر شد.

  • ۱۳۸۶: یک سال بعد، ۱۸ تیر، پس از سازمان‌دهی اعتصاب در مقابل دانشگاه امیرکبیر، در اعتراض به بازداشت و شکنجه دانشجویان، همراه با ۶ تن دیگر از اعضای شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت، مجددا بازداشت شد.

  • ۱۳۸۷: در ۲۲ تیرماه باز هم بازداشت شد، و پس از یک ماه فشار شدید در بازداشت انفرادی، مجددا از زندان آزاد شد.

  • ۱۳۸۸: یک بار دیگر نیز، هم‌زمان با تحویل سال، به دلیل شرکت در تجمع مسالمت‌آمیز خانواده‌های زندانیان سیاسی در مقابل زندان اوین بازداشت شد. وی که از جمله زندانیان سیاسی دستگیرشده پس از اعتراضات مردم ایران به نتایج انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸ بود، در کنار دیگر رهبران دفتر تحکیم وحدت، به زندان طولانی‌مدت محکوم شد. دادگاه تجدیدنظر حکم قطعی وی را «۹ سال و نیم» حبس اعلام کرد.
    اتهامات وی فعالیت تبلیغی علیه نظام، مصاحبه با رسانه‌های بیگانه، توهین به رهبر، توهین به رئیس‌جمهور، اخلال در نظم عمومی از طریق شرکت در تجمعات غیرقانونی، ورود غیرقانونی و تخریب در دانشگاه امیرکبیر هنگام ورود مهدی کروبی به این دانشگاه، از سوی قاضی «محمد مقیسه‌ای» (در ویکی‌پدیا بخوانید) عنوان شد. او در کل به ۷ سال و نیم زندان بابت این اتهامات محکوم شده است، هم‌چنین حکم ۲ سال حبس تعلیقی بهاره هدایت به اتهام اقدام علیه امنیت، از طریق برگزاری تجمع ۲۲ خرداد ۱۳۸۵ نیز به اجرا در آمده و به این حکم اضافه شد.
    بهاره هدایت پس از روز دادگاه، به همراه زندانیان سیاسی دیگر، نظیر مهدیه گلرو، میلاد اسدی و مجید توکلی به بند قرنطینه متادون که به مجرمین معتاد و جهت ترک آنان اختصاص دارد، انتقال یافت، و امکان هر گونه تماس و ارتباط با دنیای خارج از آن‌ها سلب شد. او به همراه مهدیه گلرو در اعتراض به محرومیت از ملاقات و این حکم، اعتصاب غذا کردند.

  • ۱۳۸۹: حکم ۲ سال حلس تعلیقی او، در دادگاه تجدیدنظر شعبه ۵۴ دادگاه انقلاب، در تیرماه این سال به تأیید رسید.
    بهاره هدایت هم‌چنین به مناسبت روز ۱۶ آذر، پیامی خطاب به دانشجویان ایران از زندان اوین صادر کرد، که در پی آن، تمامی ملاقات‌های هفتگی و کابینی وی قطع، و پرونده قضایی جدیدی در شعبه ۲۸ نیز تشکیل شد. در طی دوران زندان، علی‌رغم ابتلا به بیماری سنگ کیسه صفرا، اجازه مرخصی به وی داده نشد.

  • ۱۳۹۰: در اسفندماه، برنده جایزه ادلستام ۲۰۱۲ سوئد شد. بنیاد هارالد ادلستام در بیانیه‌ای علت اعطای این جایزه را چنین اعلام کرد: «شجاعت فوق‌العاده و تعهد فعالانه به عدالت در برابر نقض حقوق بشر در ایران». در بیانیه بنیاد ادلستام آمده، که این فعال دانشجویی «علی‌رغم هشدارها و تهدیدهای نیروهای اطلاعاتی و امنیتی، بارها زندگی خود و آزادی‌اش را برای دفاع از حقوق بشر به خطر انداخته است.» بنیاد هارالد ادلستم هم‌چنین تأکید کرد که بهاره هدایت را یک زندانی عقیدتی می‌داند، و از مقامات جمهوری اسلامی درخواست آزادی وی را دارد.

  • ۱۳۹۵: حکم آزادی او، عصر روز یکشنبه، ۱۴ شهریور، از سوی قوه قضائیه به سازمان زندان‌ها ابلاغ شد. وی پس از حدود ۷ سال، در ۱۵ شهریور ۱۳۹۵ آزاد شد. امین احمدیان، همسر بهاره هدایت، در اینستاگرام خودش، خبر آزادی قطعی او را اطلاع داده و نوشت که پس از ۷ سال انتظار «بهار آمد.»

  • ۱۳۹۸: ۲۱ بهمن و در جریان اعتراضات دانشجویان، هدایت مجددا بازداشت شد. به گفته تارنمای زیتون «افراد لباس‌شخصی در برابر حراست دانشگاه تهران قصد بازداشت او را داشتند، که بهاره از آن‌ها درخواست ارائه برگه کتبی بازداشت را می‌کند؛ اما لباس‌شخصی‌ها با زدن ضربه به پهلو و کشیدن مو، او را با زور به داخل خودرو انداختند، در خودرو هم که دوباره درخواست برگه بازداشت را می‌کند دوباره مورد ضرب‌وشتم قرار گرفته و به بازداشتگاه وزرا منتقل می‌شود. از زمان بازداشت دست به اعتصاب غذا می‌زند؛ و یکشنبه، ۲۷ بهمن، از بازداشتگاه وزرا به زندان قرچک ورامین منتقل می‌شود.»

  • ۱۳۹۹: در ۴ مرداد، به اتهام اعتراض به شلیک موشک به هواپیمای مسافربری و حضور در تجمع دانشگاه پلی‌تکنیک تهران، بازداشت، و به ۴ سال و ۸ ماه زندان محکوم شد، که ۴ سال آن لازم‌الاجراست.

  • ۱۴۰۱: در جریان خیزش ۱۴۰۱ ایران، هدایت در روز دوشنبه، ۱۱ مهرماه، توسط نیروهای امنیتی در تهران بازداشت شد. زهرا مینویی، وکیل بهاره هدایت، در صفحه توییتر خود از نحوه بازداشت او ابزار نگرانی کرد، و آن را نقض صریح قوانین هنگام بازداشت خواند: «موکلم، بهاره هدایت، صبح دوشنبه، توسط مأموران امنیتی بازداشت شده است. ایشان هنگام بازداشت در منزل یکی از دوستان‌شان بوده‌اند که مأموران با شکستن در وارد منزل شده و وی را بازداشت کرده‌اند. حکم جلب در هنگام دستگیری به موکل ارائه نشده، و به حکمی کلی و بدون ذکر نام مشخص اشاره شده است.» هدایت در تماسی تلفنی به خانواده خود اطلاع داد که در بازداشتگاه وزارت اطلاعات، و در بند ۲۰۹ اوین است، و از دلیل بازداشت و اتهامات خود اطلاعی ندارد. در طی ۸ روز بازداشت، تنها یک بار به او اجازه تماس تلفنی داده شد.
    هدایت که پیش از این، مدت ۷ سال را در زندان گذرانده بود، اکنون برای تحمل ۴ سال حکم زندان به دلیل اعتراض به انهدام هواپیمای اوکراینی، توسط سپاه پاسداران، در زندان اوین محبوس شده است.
(برای کسب اطلاعات بیشتر به این‌جا مراجعه نمایید: اطلس زندان‌های ایران : بهاره هدایت)

***

بهاره هدایت، در ۲۲ آذر ۱۴۰۱، با انتشار نامه‌ای مفصل از درون زندان اوین، مسائل زیادی را در خصوص انقلاب «زن، زندگی، آزادی»، مقایسه آن با اعتراضات ۸۸، و اصلاح‌طلبی ناممکن حکومت متعصب و دشمن‌پرور جمهوری اسلامی مطرح کرد. در ادامه می‌توانید متن ویرایش‌شده آن توسط تیم سنگ‌کست را بخوانید. (در صورتی که چیزی به متن اصلی نامه افزوده شده باشد، در [] قرار خواهد گرفت.)

متن نامه بهاره هدایت از زندان اوین، در ۲۲ آذرماه ۱۴۰۱

این چندمین متنی است که می‌نویسم و تمام نمی‌شود؛ آن‌قدر جملاتم پر از خشم است که پروا می‌کنم منطقم را مخدوش کند. اما مهار کردن خشم در وضعیتی که جوان ۲۲ساله کشور را به خاطر بستن اعتراضی یک خیابان به دار می‌کشند، کار دشواری است؛ بسا که شدنی هم نیست، آن هم در مقابل حکومتی که خود شاهراه‌های حیاتی زیست عادی و شرافتمندانه مردم، خصوصا زنان این سرزمین را سد کرده است.


انقلاب قطعی‌ست

استدلال کردن در این رابطه، که جمهوری اسلامی دشمن این مُلک و ملت است، مدت‌هاست که تبدیل به کار زائدی شده؛ این حکومت سرشت و سرنوشتش تباهی‌ست و باید برود. از بین بردن این حکومت جنایتکار، حتما پرهزینه و پرمخاطره خواهد بود، اما از پرداخت این هزینه‌ها و مواجهه با مخاطراتش گریزی نیست؛ چرا که ساختار قدرت، توان هضم و به رسمیت‌شناسی نیروهای اجتماعی جدید را در درون خود ندارد. به عبارتی، امکان برون‌رفت نظام موجود از وضعیت پدیدآمده وجود ندارد، چرا که نه هیچ جزئی از مطالبات معترضین در درون ساختار فعلی برآوردنی‌ست، و نه هیچ جزئی از مطالبات نزد اکثریت ملت قابل چشم‌پوشی است.

نزد حکومت، این مطالبات برآوردنی نیست، چون تمام امکان‌های انعطاف‌پذیری ساختار قدرت، پیشاپیش حذف یا بی‌اعتبار شده‌اند؛ و نزد اکثریت مردم قابل چشم‌پوشی نیست، چون به زندگی عادی و روزمره آن‌ها گره خورده و به هر معنا که نگاه کنیم مطالباتی مشروع، متعین و بدیهی است. بنابراین اکنون مطالبات به خود ساختار و قدرت برخورد کرده؛ هم نیل به سوی تحقق‌شان ساختار را فرو می‌پاشاند، [و] هم مقاومت در برابر‌شان؛ به این معنا، انقلاب قطعی است.


انقلاب عاری از خشونت نیست، اما باید چراغ خطر خشونت بی‌مهار را روشن نگه داشت

و انقلاب بنا به طبیعت خود، امری پرمخاطره و خشن است. پس گرچه تجویز منع خشونت تا حد امکان، پذیرفتنی‌ست، اما اصرار به عدم خشونت مطلق، به معنای امتناع انقلاب است؛ یعنی منتفی کردن انقلاب. یعنی تن زدن از ضرورت براندازی و ضرورت انعقاد یک میثاق جمعیِ جدید. برای کسانی که هنوز در ضرورت براندازی جمهوری اسلامی تردید دارند یا مناقشه می‌کنند، حجتی بیش از آن‌چه این چند ماه در خیابان‌ها رقم خورده، نمی‌توان آورد. اما نزد کسانی که معترف و مؤمن به این ضرورت‌اند باید گفت گرچه انقلاب -متأسفانه- عاری از خشونت نیست، اما ما وظیفه داریم یک چراغ خطر را هم نسبت به خشونت بی‌مهار در اذهان روشن نگه داریم. در موضوع خشونت، فارغ از مسائل اخلاقی که ممکن است خاطر برخی را به راستی مشوش کند، مسئله مهم‌تر پایداری ایرانِ پس از براندازی است. بنابراین خشونتی که امکانِ شروع و تداوم چرخه خون‌خواهی را در فردای براندازی دامن بزند، مجاز نیست، چرا که چنین خشونتی پایداری ایران و بقای رژیم برآمده از انقلابِ آتی را تهدید خواهد کرد.


ما دهه‌شصتی‌ها، آخرین نسل راه اصلاحات بودیم

هیچ ناظر منصفی نمی‌تواند این ملت را به ناشکیبایی و تمایل به خشونت متهم کند، چرا که خرد جمعی ایرانیان طی دهه‌های گذشته بارها تمام منافذ احتمالی را برای تغییر مسالمت‌آمیز وضعیت آزمود، ولی همواره و همیشه با در بسته قدرتِ تمامیت‌خواه حاکم روبه‌رو شد.

همین ما، بخشی از دهه‌شصتی‌هایی که عمرمان با جنگ و فشار بی‌امانِ آموزش ایدئولوژیک گذشت و نوجوانی و جوانی‌مان در دوره موسوم به اصلاحات طی شد، مصداق بارزِ به‌آزمون‌گذارندگانِ آخرین منافذ بودیم؛ یعنی آخرین منافذی که امید می‌رفت بشود از مجرای آن وضعیت را تغییر داد. ما حتی حاضر شدیم سرمایه اجتماعی انباشت‌شده از جنبش سبز را قمار کنیم -به اشتباه‌- با این سودا که برآوردنِ بخشی از مطالبات مردم، یعنی عادی‌سازی روابط حکومت با جهان، و پیامدهای ناگزیر این روابط در تمکین حکومت به قواعد روزآمد حکمرانی، وضعیت هم‌وطنان‌مان را بهبود خواهد بخشید، بدون آن‌که خشونتی حادث شود.

ولی حکومت در تمام مقاطع مصرانه بر طبل تباهی‌های خود کوبید. ما همه‌کاری کردیم تا کار به خشونت نکشد؛ ولی این پروا از خشونت، هم کژکارکرد شد و هم بدفهمی ایجاد کرد. کژکارکرد شد، از آن‌جا که این‌طور جلوه داده شد که گویا هیچ کنشِ منصوب به خیابان را بر نمی‌تابد، و اصلاح‌طلبان با همین معنای معوج، از منع خشونت، عملا هر کنش اعتراضی را تعطیل کردند! و بدفهمی ایجاد کرد، از آن‌جا که جمهوری اسلامی را به این خیال خام انداخت که ما پروای جان خودمان را داریم و حتی دوستان سابق‌مان تصور کردند که سیاستِ منع خشونت به معنای مصالحه با قدرت است! در حالی که هر دو خیال باطل بود. این‌که چرا چنین برداشت‌هایی از سوی دوست و دشمن ایجاد می‌شد، بحث مبسوط دیگری می‌طلبد، اما عجالتا باید به یاد آورد که روند تلاطم‌‌های اجتماعی-سیاسی، بیش از آن‌که مشروط به تجویز و توصیه‌ای باشند، در مدار نیروی آزادشده درونی خود و اقتضائات دوران خود سیر می‌کنند.


جنبش سبز با روایت نادرست اصلاح‌طلبان از آن فتح شد

پیش از همه این آزمون‌ها، تجربه بزرگ سیاسی نسل ما در جنبش سبز هم، علی‌رغم همه فداکاری‌ها و امیدهایمان، و به رغم خلق یک هویت سیاسی مبارزاتیِ گران‌قدر که به هر حال چند گام از نسل قبلیِ آلوده به اسلام سیاسی جلوتر بود، با شکست مواجه شد.

ما نه تنها کشته دادیم، نه تنها کرورکرور زندانی شدیم، نه تنها سرکوب شدیم و به خانه‌ها رانده شدیم، بلکه ناچار شدیم آخرین ترکش‌های ایده اسلام سیاسی را در درون خودمان بپذیریم. آنگاه که به سران اصلاح‌طلب و شخص میرحسین موسوی به عنوان همراهان جنبش اعتماد کردیم. این از شعارهای‌مان پیدا بود. گرچه آن اعتماد در آن لحظه بی‌ربط نبود، اما مهم‌تر آن است که ناگزیر بود. با این حال ما جنبش سبزی‌ها پیروز آن ائتلاف بودیم، تا زمانی که جنبشی کف خیابان‌ها وجود داشت. تا وقتی خیابان در تسخیر ما بود، این ما بودیم که جنبش و مطالباتش را روایت می‌کردیم و میرحسین و اصلاح‌طلبان در پی ما می‌آمدند. اما وقتی جنبش سرکوب شد و به کنج خانه‌ها رانده شدیم، به مرور و سال به سال بیش از پیش، سنگرهای خالی‌مانده‌مان با روایت اصلاح‌طلبان فتح شد.


میرحسین با «جانِ بیدار» خواندن خمینی، به بدنه جنبش سبز پشت کرد

همین چند ماه پیش، میرحسین موسوی آخرین میخ را به تابوت آن هویت سیاسی که «ما» بیست‌وچندساله‌ها یک دهه پیش، با خون و رنج‌مان ساخته بودیم، کوبید. او، منقطع از واقعیت، در دوگانه خمینی-شاه، با وضوحی غیرقابل‌انکار، در برابر جنایت‌های سازمان‌یافته و متداوم رژیم خمینی سینه سپر کرد، و فردی را که منطقه‌ای و بلکه حتی جهانی را به آتش و خون کشاند و زنان این سرزمین را محکوم به بردگی حجاب کرد، «جانِ بیدار» نامید. بدون آن‌که نیم‌نگاهی به بدنه جوانِ هواداران جنبش سبز بیاندازد، و ببیند که حیات سیاسی جدیدش طی یک دهه گذشته، مرهون همین‌ها بوده: جوانانی که برای گذار مسالمت‌آمیز از رژیم خمینی یا دست‌کم تغییر بنیادین عناصر تمامیت‌خواهانه‌ای که با اصل ارتجاعیِ ولایت فقیه در سامانه نظم موجود تثبیت شده بود، در یک لحظه تاریخی حساس به استقبال ِهمراهی او از جنبش‌شان آمدند.

اگر امروز مهم بود که امثال احمد توکلی و علی‌اکبر ولایتی و این دست وزرای دهه نخست انقلاب، در مقدمه‌ کتاب نقاشی‌شان چه نظراتی دارند، نظر میرحسین موسوی هم با هویت سیاسی پیشین‌اش و منهای جنبش سبز، همین‌قدر واجد اهمیت بود. اما بر خلاف آنان، میرحسین توسط جنبش جوانان در ٨٨ برکشیده شد و حیات سیاسی جدیدی یافت، ولی به بهای تجدید عهد با «امام»ش به آن جوانان پشت کرد. میرحسین خالص‌ترین، پایدارترین، و صادق‌ترین کسی بود که پروژه اصلاح‌طلبی را تا منتهاالیه منطقی‌اش به پیش برد. شکست سیاسی آن جنبش به لحاظ دست نیافتن به اهدافش به کنار، ماجرای «جانِ بیدار» اعلام شکست اخلاقی آن بود که به امضای میرحسین رسید.


فهم ما از اصلاحات با فهم اصلاح‌طلبان متفاوت بود

این تجربه ما، بخشی از جوانان دهه‌شصتی، بود که برای تغییر وضعیت از بذل جان و عمرمان دریغ نکردیم، اما نهایتا ممکنات و اقتضائات وضعیت، واقعیت سرکوب، بی‌برنامگی برای گذار، ائتلافِ تا حدی ناگزیر با اصلاح‌طلبان و خرد عمومی مبتنی بر یافتن روزنه‌ای کم‌خطرتر برای تغییر وضعیت، کفه شکست‌های آن تجربه را سنگین‌تر از پیروزی‌هایش کرد.

مشکل اصلاح‌طلبان این بود، و هست، که می‌خواهند هم‌زمان با ایجاد یک سری تغییرات کم‌خطر، ضرورتا نظام را هم حفظ و تقویت کنند. در حالی که اصلاحات، به فهم من، آن بود که تغییرات بنیادینی از مسیر مسالمت‌آمیز حاصل شود، آن‌قدر که از عناصر اساسیِ تمامیت‌خواهانه نظام چیزی باقی نماند؛ و این البته مستلزم وقوع یک رویارویی نهایی بود. بنابراین ما می‌بایست مترصد بسیج نیرو و سازمان می‌بودیم تا در نهایت، انعقاد یک میثاقِ به کلی جدید، در لحظه تعلیق یا فروپاشی ساختار موجود، ممکن شود. این فهم من از اصلاحات بود؛ به عنوان یک فعال دانشجویی که در جریان جنبش سبز به زندانی ١٠ساله محکوم شده بودم، و هم‌زمان شاهد بودم که جنبش در خیابان فرو مرده بود، دوستان و هم‌رزمانم دسته‌دسته مهاجرت کرده بودند، نهادها و شبکه‌ها و سازمان‌ها زیر تیغ سرکوب متلاشی شده بودند، و سرخوردگی و درماندگی از شکست، از وقاحت، از پیشروی دشمن، و از خفقانِ حاکم بر فضا، بر تار و پود زیستِ کسانی که ظاهرا بیرون از زندان بودند هم حتی رخنه کرده بود.


جنبشِ امروز از ترکش اسلام سیاسی عاری‌ست

اما جنبش امیدآفرینِ امروز عاری از ترکش‌های اسلام سیاسی است و این از شعارهایش پیداست. این نسلِ معترضین برای توضیح آن‌چه می‌خواهد و آن‌چه نمی‌خواهد، به هیچ مفهومی که تباری دینی یا حتی شبه‌دینی داشته باشد متوسل نشد، و این دستاورد بزرگی است. این سبک و سلوک کاملا خودجوش بود و از بطنِ خرد عمومی معترضین برآمد.

یکی از دلایل این دستاورد آن است که جنبش فعلی به شکلی کاملا خودانگیخته به دنبال هیچ مؤتلفی از درون ساخت سیاسی موجود برنیامد، چون اساسا نسبتی هم با آن نداشت. بر خلاف جنبش سبز که اصولا در شکلی از ائتلاف نانوشته با عناصرِ -بعضا مطرود، اما منتسب به- ساختار سیاسی جمهوری اسلامی رقم خورد. و این تفاوتِ ما بین این دو جنبش، با کانونِ معنابخشی که هر یک از آن‌ها اختیار کرده بودند نیز هم‌خوان است. کانونِ معنابخش جنبش سبز، اصلاح اساسی وضعیت بود، و طی آن براندازی جمهوری اسلامی سودایی هیجان‌انگیز اما دوردست می‌نمود. اما کانونِ معنابخش جنبش ١۴٠١، براندازی است، و این جنبش از این اقبال برخوردار بوده که بتواند خواست صریح براندازی را بی‌کمترین لکنت و تردیدی در مرکز ثقل مدارِ معنایی خود قرار دهد.


اصلاح‌طلبی نسبتی با این جنبش ندارد

پس این‌که بارها گفته‌ایم اصلاح‌طلبان و اساسا پارادایم اصلاح‌طلبی واجد هیچ نوع تصدی، تسهیل‌گری و کنشگری در نسبت با جنبش‌های اخیر نیست و نخواهد بود، از سر حِقْد و کینه نسبت به سابقه هم‌دستی آن‌ها با حکومت نیست؛ بلکه توضیح و توصیفِ مدارِ معنایی جدیدی است که از سال ٩۶ به بعد شکل گرفته، و اقتضائات خاص خود را ایجاب می‌کند: از جمله آن‌که هویت اصلاح‌طلبی و تمامی کارگزاران و برساخت‌‌های آن، از آن‌جا که در مدار معناییِ منسوخ پیشین جای دارند، نمی‌توانند همان هویت را در مدار معنایی جدید تداوم بخشند، مگر آن‌که مرکز ثقل مدار جدید را که براندازی یکپارچه جمهوری اسلامی است بپذیرند، که در آن صورت دیگر اصلاح‌طلب نخواهند بود.


آتش زدن روسری نشان داد که حجاب یک مقوله فرهنگی نیست

دومین دستاورد مهم جنبش ١۴٠١ در ابعادی جهانی به دست آمده و آن هم حول مسئله‌ حجاب است. این جنبش گرچه در موضوع زن با پارادایم جهانی هم‌سوست، اما هم‌زمان علیه جریانی در این پارادایم که سعی در عادی‌سازیِ حجاب داشت شوریده است. این جنبش در شرایطی علیه حجاب عصیان کرده که سال‌هاست جریانی که نمی‌دانم به چه نامی باید خواندش، در صدد عادی یا فرهنگی نشان دادن حجاب است، و تا جایی پیش رفته که نهادهای بین‌المللی را متقاعد کرده که روز جهانی حجاب را در تقویم مناسبت‌های بین‌المللی ثبت کنند و نامرئی شدن بدن زن را جشن بگیرند، بدون آن‌که لحظه‌ای درنگ کنند که این نامرئی شدن دقیقا متضمن چه پیامدهایی در زیست روزمره و حیات فکری و حتی سرنوشت زن به بار می‌آورد. وقتی از معضل ترجمه پرابلم‌های غرب و راه‌حل‌های آن‌ها در کشورهای غیرغربی سخن می‌گوییم، دقیقا شاهد مثال‌‌مان چنین تناقض‌های بغرنجی است.

این جریانی که بعضا خود را ضداستعمار می‌داند، طی رویکردی اتفاقا استعماری، در برابر شنیدنِ روایت زنِ مسلمان‌زاده خاورمیانه‌ای از حجاب، گوش‌های خود را می‌گیرد و مایی را که درون وضعیت زندگی می‌کنیم، از بیرون وضعیت محکوم به اسلاموفوبیا می‌کند؛ یعنی منِ زنِ خاورمیانه‌ای حق ندارم از سرنوشت فرودستانه‌ای که به واسطه حجاب به آن محکومم، حتی شیون کنم، چون طبق قواعدِ «پروگرسیوی» که از غرب و محافل روشن‌فکری آن صادر شده، این آخ گفتن زیر بار ستم تاریخی‌ای که حجاب بر من تحمیل کرده، به منزله ترس از اسلام است، و کسی حق ندارد از اسلام بترسد. و چون روشن‌فکر غربی با مسئله عدم ادغام مسلمانان در جامعه خودش روبه‌روست، و چون در بهت بنیادگرایی اسلامی فرورفته، و چون باور نمی‌کند که پدیده‌ای مانند حجاب ظرفیت برساختِ زنجیره‌ای از سرکوب و فرودست‌سازی و ازخودبیگانگی را داشته باشد، بدون آن‌که ربط واثقی به سرمایه‌داری داشته باشد؛ و چون عادت کرده همه‌چیز را فقط از قیف سرمایه‌داری فهم کند و دایره ادراکش فراتر از این نیست، زن مسلمانِ خاورمیانه‌ای را واجد حق آخ گفتن هم نمی‌داند، تا نکند که تنش‌ها و تناقض‌های دستگاه فکری خودش برملا شود!

جنبش ١۴٠١ با به آتش کشیدن روسری‌ها [سر] برکشید؛ و دستاورد مهم دومش این بود که یک‌باره همه آن نسخه‌های روشن‌فکرمآبانه غربی را به دیدن واقعیت فراخواند.

اما دستاورد سوم گرچه هم‌چنان تا حدی شکننده و نسبی است، اما شایان ذکر است؛ و آن این‌که در این جنبش وزنِ هم‌گرایی در چارچوب یکپارچگی سرزمینی بسیار زیاد بود، و این یعنی مخاطره واگرایی بین اقوام گوناگونِ ساکن این سرزمین، تا حدی تعدیل شد. این گرچه به این معنا نیست که همه صداهای شنیده‌نشده این دهه‌ها، به یک‌باره شنیده شد، اما به هر حال قابل‌انکار هم نیست که احساس هم‌بستگی و هم‌سرنوشتی چنان طی این جنبش تقویت شد، که می‌توان امیدوار بود که با گذر از جمهوری اسلامی، امکان تأسیس یک میثاق جدید که هم متضمن یکپارچگی سرزمینی و هم متعهد به حقوق اقوام و اقلیت‌ها باشد فراهم است.


نسل من عاصی و ازجان‌گذشته، اما به لحاظ تجربه سیاسی کور بود

در پایان می‌خواهم به جمله‌ای از کانت، فیلسوف بزرگ آلمانی ارجاع کنم (گرچه ارجاع به او ابدا در بضاعت دانش محدود من نمی‌گنجد): کانت معتقد است تجربه‌ها (شهودها) بدون مفاهیم کورند. و به این اعتبار، می‌توانم بگویم تجربه سیاسی نسل ما به نوعی کور بود. من خودم را منتسب به بخشی از جریان دانشجویی دهه هشتاد می‌دانم، که بدون در اختیار داشتنِ تمامیت مفاهیمی هم‌چون براندازی و انقلاب، تجربه سیاسی‌اش را در منتهاالیه ممکنات آن دوره رقم زد؛ و گرچه در آن سال‌ها و آن روزگار علیه هرآن‌چه به میراث برده بود با تمام وجدانِ برانگیخته‌اش شورید، اما کماکان درون پارادایمی می‌زیست و می‌اندیشید که دالِ مرکزی‌اش تغییر، و در دوره‌هایی بهبودِ وضعیت‌، بود. نحوه برآمدن و ساخته شدنِ پارادایم‌ها هم‌چنان متأثر از عوامل تاریخی‌ای است که شاید بتوان گفت کمترین نسبتی با اراده کنشگران جوانی که درون آن‌ها زاده و پروده می‌شوند، ندارد.

من تنها می‌توانم به صداقت، به عصیان، و به ازجان‌گذشتگیِ نسل خودم شهادت دهم: مایی که درون محفظه‌ای زاده شدیم که تمام عناصر ایدئولوژیک برایش فراهم آمده بود تا به سربازان جان‌برکف ولایت بدل شود، اما علیه هرآن‌چه به میراث برده بود، با هرآن‌چه از شرافت و آگاهی به کفش آمده بود، طغیان کرد.


نسل جوانِ امروز با شعار براندازی، سرنوشت ایران را رقم خواهد زد

تجربه ما به واسطه نابسندگیِ زیست جهان‌مان، نابسنده بود، اما امروز با همان اشتیاق و با همان وجدان، چشم امید به نسل جوان دهه هفتادی و هشتادی دوخته‌ایم، و از هیچ حمایت و کمکی به آن‌ها برای برآوردن آرزوی جمعی‌مان، که همانا آزادی، عدالت، برچیدنِ نظام ظلم، و نجات ایران است، دریغ نخواهیم کرد.

تجربه سیاسی ما و جوانان امروز، هر دو، به خیابان گره خورده؛ جوانان ایرانِ امروز خواست سیاسی خود را به خیابان آوردند و آن را حول شعار «زن، زندگی، آزادی» و مفهوم براندازی تعیّن بخشیدند.

این نسل پاک‌باز پرچم آزادی‌خواهی را به دست گرفته و هویت سیاسی منحصربه‌فرد خود را تعیّن بخشیده است، و زین پس سرنوشت ایران را رقم خواهد زد.

آن‌چه از گروه‌ها و جریان‌های اپوزیسیون امید می‌رود، آن است که بتوانند حول ایده‌های حیاتی، هم‌چون دموکراسی، سکولاریسم، عدالت اجتماعی، آزادی، زبان مادری، یکپارچگی سرزمینی و حقوقی همچون حق تشکل‌یابی مؤتلف شوند، تا روند براندازی تباهیِ موجود تا رسیدن به منزلگاه بعدی که «تأسیس» است، تسهیل شود.


به امید آزادی

بهاره هدایت - آذرماه ١۴٠١ - زندان اوین


***

جناب فرهاد میثمی، که از سال ۹۷ به علت کنش‌های مدنی خود در مخالفت با حجاب اجباری، بدون حتی یک روز مرخصی در زندان به سر می‌برد، با اعلام خواسته‌های سه‌گانه خود در نامه‌ای کوتاه که اوایل بهمن‌ماه ۱۴۰۱ منتشر شد، اعتصاب غذای خود را عمومی کردند. این خواسته‌ها به شرح زیر بودند:

  • توقف اعدام معترضان
  • آزادی ۶ زندانی سیاسی-مدنی:
    • محمد حبیبی (فعال جنبش معلمان)
    • ناهید شیربیشه (از مادران دادخواه)
    • رضا شهابی (سندیکای شرکت واحد اتوبوس‌رانی)
    • بهاره هدایت (چهره سرشناس جنبش دانشجویی)
    • مصطفی نیلی (وکیل حقوق بشری)
    • نیلوفر حامدی (خبرنگار بازداشتی برای گزارش مرگ مهسا امینی)
  • توقف آزارهای اجبار حجاب

در تاریخ ۱۵ بهمن ۱۴۰۱، خانم بهاره هدایت، در نامه‌ای به آقای میثمی، از ایشان درخواست کردند تا اعتصاب غذای خود را بشکنند و ضمن تشکر از ایشان نسبت به آزادی‌خواهی‌شان برای ۶ زندانی نام‌برده که یکی از آن‌ها خود خانم هدایت بود، شرح کوتاهی از وضعیت جامعه و ابراز امیدواری برای نجات همه مردم و کشور عنوان کردند. در ادامه متن ویرایش‌شده نامه توسط تیم سنگ‌کست در اختیار شما قرار گرفته است. (در صورتی که چیزی به متن اصلی نامه افزوده شده باشد، در [] قرار خواهد گرفت.)

متن نامه بهاره هدایت به فرهاد میثمی، در ۱۵ بهمن‌ماه ۱۴۰۱

دکتر میثمی عزیز،


خبر وضعیت بحرانی سلامت‌تان را شنیدم. گرچه می‌دانم این درخواست شکستن اعتصاب غذا لابه‌لای انبوه درخواست‌ها و اظهار نگرانی‌ها نسبت به وضعیت سلامتی‌تان ناچیز و ناپیداست، و در نهایت عزم‌تان به استفاده از ابزار اعتصاب برای عقب راندن حکومت دوباره تجدید خواهد شد، اما از آن‌جایی که بین مطالبات‌تان از آزادی من هم نام برده‌اید، وظیفه‌ اخلاقی خود می‌دانم که چنین درخواستی را مطرح کنم. امیدوارم زودتر از زمان انتشار این متن، خبر شکستن اعتصاب‌تان به گوش‌مان برسد و بهبودتان به سرعت حاصل شود. 


و نیز از آن‌جایی که در میان مطالبات‌تان دوباره خواهان رفع قانون حجاب هم شده‌اید، دلم نمی‌آید این را به شما نگویم که: آمدیم و جمهوری اسلامی قانون حجاب را برداشت، با منازعه پرهزینه‌اش با جهان چه کنیم؟ آمدیم و دوباره با غرب به توافق موقتی رسید، با فساد سازمان‌یافته‌اش چه کنیم؟ با ولایت‌فقیه‌اش چه کنیم؟ با جنون و خودکامگی‌اش، و با ناکارآمدی و غارت‌هایش چه کنیم؟ ... می‌خواهم بگویم جمهوری اسلامی چه با قانون حجاب، و چه بی قانون حجاب، باید برود؛ چرا که ما با منطق این حکومت که یک نوع فاشیسم اسلامی‌ست مسئله داریم، با اساس تأسیس‌اش مسئله داریم، با تکوین و بقا و تداومش مسئله داریم. براندازی جمهوری اسلامی، اراده اکثریت ملت است و ضرورت وضعیت.


ای کاش که آزادی من، یا زندان بودن‌ام، یا حتی بذل جانم، هر کدام که به تحقق این اراده ذره‌ای کمک می‌کند، همان رقم بخورد. باشد که ایران‌مان بماند و مردمانش از این ورطه هولناک نجات پیدا کنند. 


بهاره هدایت - ۱۵ بهمن ۱۴۰۱ - زندان اوین


***

در تاریخ ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، نامه‌ای به مناسبت فرا رسیدن بهار از خانم هدایت منتشر شد، که در آن از اهمیت زنده نگه داشتن یاد شهدا، جان‌بازان و زندانیان انقلاب «زن، زندگی، آزادی» نوشته بودند، و سعی کرده بودند تا با توضیح خواسته‌ها و روشن کردن نیازهای جامعه امروز ایران، کنشگری انقلابیون را به سوی صحیح‌تر و قابل‌نتیجه‌گیری‌تری ره‌نمون شوند. در ادامه متن ویرایش‌شده نامه توسط تیم سنگ‌کست در اختیار شما قرار گرفته است. (در صورتی که چیزی به متن اصلی نامه افزوده شده باشد، در [] قرار خواهد گرفت.)

متن بهاریه بهاره هدایت از بند نسوان زندان اوین، در ۲۸ اسفندماه ۱۴۰۱

این هشتمین شبِ عیدی‌ست که در زندانِ جمهوری اسلامی هستم، اما ایمانم به پیروزی بیش از هر زمان دیگری‌ست. در لحظات تحویل سالِ نو، پای سفره‌ هفت‌سینِ نصفه‌ونیمه‌ زندان می‌نشینم و یادِ رفتگانِ بی‌برگشتِ امسال را در دلم زنده می‌کنم. یاد مهسا، نیکا، سارینا، سیاوش، ابوالفضل و حمیدرضا. یاد برادرانم خدانور، فریدون محمودی، محسن شکاری، مهدی کرمی، محمد حسینی و مجیدرضا رهنورد. یاد همه‌ ایرانیانی که در حسرت یک زندگی معمولی به خیابان رفتند، اما دست ناپاکِ دشمنانِ «زن، زندگی، آزادی» جان عزیزشان را گرفت. 

گردنم افراشته و سَرَم بلند است که هم‌میهنانی این‌چنین داشته‌ام. نوروز یادگارِ هم‌سرنوشتیِ کهنِ ما در این پهنه‌ سرزمینی‌ است؛ سرزمینی که تبعیض و ستم و فقدان منزلت انسانی جراحت‌های عمیقی بر چهره‌اش به جا گذاشته، و وظیفه ماست که ایران‌مان را از مدخل همین جراحت‌ها به یاد بیاوریم. در این هشتمین بهار در اسارت، آرزویم این است که این پاره‌های عمرم، چیزی به التیام این زخم‌ها و نجات نهایی ملت ایران علاوه کند. اگر این عمر، سهم من است از دنیا، حاضرم آن را یک‌جا بدرقه‌ راه تحقق اراده ملت کنم؛ بی‌هیچ ملال و شکایتی.


واقعیات اعتراضات مردمی: اراده‌ای که می‌ورزیم

تا قبل از «جنبش مهسا»، کسانی بودند که براندازی را نهایتا ایده‌ای پراکنده در فضایی نامتعیّن می‌پنداشتند، که حامل و عاملی در زمین واقعیت ندارد. با جنبش مهسا، «براندازی» نشد، اما این خواسته تعیّن مادی پیدا کرد؛ آن هم در گستره‌ای که قابل‌چشم‌پوشی نبود. هم‌اکنون هم کسانی هستند که براندازی را به واسطه‌ تحلیل‌های اقتصاد سیاسی یا مناسبات بین‌المللی که ماهیتا جبرگرایانه‌اند، بی‌آینده می‌پندارند، در حالی که آن عوامل گرچه واقعی‌اند، اما «بخشی از» واقعیت‌اند (و نیز نه همواره ثابت و نه همواره به کام جمهوری اسلامی‌اند)؛ [و] بخش دیگری از واقعیت که آن‌ها نادیده می‌گیرند، اراده‌ ماست. 

سهم ما از واقعیت، اراده‌ای‌ست که می‌ورزیم. حتی اگر این اراده بُرش کوچکی از واقعیت باشد، فضیلتش در این است که حامل حقیقت دوران ماست؛ و جای ما درونِ همین بُرش از واقعیت است، نه هیچ‌جای دیگر. 

جنبش اخیر هم بخشی از این اراده بود و توانست خطوط تعیین‌کننده و آینده مورد نظرش را ذیل شعار «زن، زندگی، آزادی» چنان قاطع ترسیم سازد، که تا سال‌ها هیچ نیروی سیاسی‌ای نمی‌تواند از این خطوط سرپیچی کند. چرا که آن مفاهیم، خصلتِ مؤسس داشتند و بنابراین حیات‌بخشِ آینده ما خواهند بود. 


بقای جمهوری اسلامی، نافی بقای ما، فرزندان ما و سرزمین ماست

هم‌اکنون نیز علی‌رغم همه‌ التهاباتِ یک‌ماهه اخیر، وضعیت همان است که بود و آن این‌که جمهوری اسلامی بدل به غیراخلاقی‌ترین عنصر حیات روزمره‌ ایرانیان شده و بقای او نافی بقای ما، فرزندان ما و سرزمین‌مان است. بنابراین منطقِ ایجابِ براندازی کماکان برقرار است. براندازی یک ایده‌ از روی تفنن در پیِ پایه‌گذاری یک هویت سیاسی جدید درونِ منجلابِ مناسباتِ فعلی نیست، اگر به ضرورت خود قائل باشد. برعکس، براندازی مشروعیت خود را از ضرورتش می‌گیرد.


برجام راه توافق مجدد ملت با حکومت را ایجاد نکرد

پس چشم از هدف نباید برداشت. موج‌ها می‌آیند و می‌روند. ۹ سال پیش وقتی توافق اولیه‌ برجام منعقد شد، خیلی‌ها از جمله خود من از داخل همین زندان، ناامید از خیابان‌های خاموش شهر، کسل از بیانیه‌های تکراریِ حقوق‌بشری، و مهم‌تر از همه سرخورده از مماشاتِ غرب با حکومت و پدیداری تشنجی بی‌سابقه در منطقه، تصور کردیم می‌شود با این حکومتی که ظاهرا دنیا او را پذیرفته، به سازشی رسید که خیر عمومی را محقق کند. نه، حتی برای خیلی‌های‌مان «سازش» هم نبود، بلکه متقاعد شده بودیم که باید نقطه‌ای بیرون از نزاع متمرکز با حکومت یافت و تلاش کردیم از آن نقطه‌ فرضی به سیاست نگاه کنیم؛ هم به اقتضای اخلاق و هم به اقتضای توازن نیروها؛ [اما] کار نکرد. گفتیم آن‌ها با این حکومت توافق کردند، ما هم در مدار آن، توافقی فرضی بسازیم و طبق همان عمل کنیم؛ این هم کار نکرد. به زودی هم آن توافق به هم خورد، هم این.

ما به غلط تصور می‌کردیم می‌توان پِی‌جوییِ مستقیمِ فضلیتِ آزادی را وانهاد، یا به تعلیق درآمدنش را نادیده گرفت، و به فضیلت دیگری پرداخت. غافل از این‌که قادر نیستیم کژتابیِ این انتخاب سیاسی و پیامدهای عیانِ آن علیه جان مردم را مهار کنیم. چیزی که به جا ماند، بدنه‌ اجتماعی‌ای بود سرخورده، هم از شکست پروژه‌ سیاسی‌اش و هم نحیف شدنِ موازینِ اخلاقیِ کنشِ سیاسی‌اش.


نباید چشم از هدف برداشت

پس دوباره چشم از هدف نباید برداشت. اگر آزادی می‌خواهیم، مسیر آن از هر میانبری هم که برویم در نهایت به از میان برداشتن جمهوری اسلامی و حذف اسلام سیاسی از ساحت حکمرانی می‌رسد. نباید از نزاع‌ها، عدم توافق‌ها و جدال‌های ناگزیر ناامید شد؛ چه، این‌ها در وهله‌ اول حکم پاکوب کردنِ مسیر دشواری را دارد که پیشِ رو داریم. آن‌چه مهم است و آن‌چه در ید اختیار ماست، عزم ما برای آزادی‌ و بازپس‌گیری ایران‌مان است.  


بهاره هدایت - اسفند ۱۴۰۱ - زندان اوین


***

بانو بهاره هدایت، در ۲۳ خرداد ۱۴۰۲، بهار نسبتا غم‌آلوده و مسکوت جنبش «زن، زندگی، آزادی» را به نامه بهاره‌ای، به سوی بینش صحیح و پرسش‌گری از چرایی انقلاب هدایت نمودند. از آن‌جا که برای کنشگری صحیح، باید ابتدا با مفهوم خواسته‌های خود آشنا باشیم، پس نیاز است که یک بار این نامه را بخوانیم، و ببینیم که چه پاسخ‌هایی برای پرسش‌های مطرح‌شده در آن داریم، و آیا پاسخ‌های ما منطقی و صحیح هستند یا خیر. در ادامه متن ویرایش‌شده نامه توسط تیم سنگ‌کست در اختیار شما قرار گرفته است. (در صورتی که چیزی به متن اصلی نامه افزوده شده باشد، در [] قرار خواهد گرفت.)

متن نامه بهاره هدایت از بند زنان زندان اوین، در ۲۳ خردادماه ۱۴۰۲

نزاع‌های اپوزیسیون نفس‌گیر شده‌اند؛ همه می‌دانیم، و این منشأ سرخوردگی خواهد شد. این هم روشن است. ایده براندازی و ضرورت آن در جان مردم جاری است و جراحت وجود جمهوری اسلامی بر پیکر ایران برقرار است. اما روزی نیست که اپوزیسیون خودزنی نکند و پاره‌ای از خودش را نکشد، و هم‌زمان این امیدهایی را که با مرارت روئیده لگدمال تمناهایش نکند. عمده این نزاع‌ها بر رانه‌های شخصی سوارند، که یعنی اگر تداوم پیدا کنند، فرقه‌ساز خواهند شد. نیروهای سیاسیِ حاملِ این نوع نزاع‌ها، گویا که اضطرار وضعیت را در نمی‌یابند، به پرسش‌های اساسی پاسخ نمی‌دهند، انجام کارویژه‌های‌شان را به دست باد سپرده‌اند، و در اغتشاشی از ایده‌های رنگارنگ سرگردانند و براندازی را رقابت متفننانه‌ای می‌شمارند که گویا تصادفا در میدان سیاست رقم خورده!

با این حال در پرهیز از نزاع نمی‌توان ایده‌ای هم‌چون ایده «مدارا» را، آن‌طور که در گفتمان اصلاحات صرف می‌شد، برای میدان براندازی تجویز کرد؛ چرا که این میدان جنگ و انقلاب است، و به ناچار دوقطبی است، و آن یکی نبود و قرار هم نبود که باشد. اما به ضرورتِ حفظ نیروهای موجود و جذب لایه‌های کثیرتری از مردم، باید پافشاری کرد. بر این مبنا، می‌توان و باید نزاع‌های مبتنی بر رانه‌های شخصی را به سمت نزاع بر سر اندیشیدنِ نظام‌مند درباره پرسش‌های اساسی راند: پرسش‌هایی که روی سه‌گانه «صورت‌بندی وضعیت، برنامه سیاسی، و افق پیش‌ِرو» سوارند.


پرسش‌های اساسی: براندازی چگونه ممکن خواهد شد؟

این پرسش‌ها ممکن است پیرامون این نکات مطرح شوند:

اول: مسئله بنیادین ما چیست؟ این مسئله چه نسبتی برقرار می‌کند با فضیلت بنیادینی که درصدد تحقق آنیم؟ دایره شمول منظومه‌ای که می‌سازیم تا چه حد است، و اولویت‌هایش چیست؟ به لحاظ تاریخی، ما چرا در این نقطه قرار گرفته‌ایم؟ و بنابراین باید از کدام خطاهای تاریخی اجتناب کنیم؟ 

دوم: طیف‌بندی‌ها و بضاعت نیروهای حامی چه‌قدر است؟ و ظرفیت اقناع‌سازی و جذب نیرو در میان ما کدام‌هاست؟ به همین ترتیب می‌توان از طیف‌بندی و بضاعت‌ نیروهای رقیب، و نیز از طیف‌بندی و بضاعت نیروهای حکومت پرسید. در این میان مؤتلفین طبیعی ما کدام‌ها هستند و مؤتلفین استراتژیک‌مان کدام‌ها؟ و نسبت ما با آن‌ها چیست؟

سوم: شریان‌های ثروت و قدرت درون حکومت چگونه جاری‌اند، و طی چه سازوکاری به هم متصل یا از هم جدا می‌شوند؟ نقاط شکنندگی، تنش، و بحرانی‌ شدن آن‌ها کدام است و ما از چه طریقی می‌توانیم این‌ها را موثقا شناسایی کنیم؛ و این یکی از استراتژیک‌ترین پرسش‌های پیشِ‌روست، چنان‌چه در نظر داشته باشیم که نزد نیروی سیاسی طراز اول، تسخیر خیابان کافی نیست، و کارویژه او آن است که به تسخیر قدرت بیندیشد. 

چهارم: برنامه حکومت برای رفع یا تعویق منازعات داخلی خودش، بحران‌های جامعه و سرکوب تنش‌های بیرونی (چه نسبت به اعتراضات مردمی و چه در مواجهه با نظام بین‌الملل) چیست، و برنامه ما برای رویارویی با آن، شامل چه مفادی‌ست و تا چه حد انعطاف دارد؟ خصوصا با نیروی نظامی حکومت می‌خواهیم چه کنیم؟

پنجم: حکومت از چه طریقی می‌تواند به درون نیروهای خودی نفوذ کند، و چاره انسداد این مسیرها کدام است؟ 

ششم: واکنش کشورهای منطقه نسبت به براندازی چه خواهد بود و ما با چه رویکردی در صدد مهار آن برخواهیم آمد؟ و در بزنگاه چه‌طور می‌خواهیم حمایت بین‌المللی را تضمین کنیم؟ 

و، هفتم: ما ذیل کدام دستگاه مفهومی می‌اندیشیم؟ و در ارجاع به کدام الگوی متعین، آینده را ترسیم می‌کنیم؟ ضرورت‌های ما چیست؟ و ظرفیت اجماع‌سازی ما در ارجاع به کدام نهاد یا فضیلت بنیادین رقم می‌خورد؟ تبار سیاسی ما کدام است؟ و نسبت ما با نخبگان این تبار و تبارهای ناهمسو از چه قرار است؟ یا به عبارتی دیگر، با توجه به تنوع و تکثر ایده‌های موجود، پایداری ایران بعد از براندازی را چه‌طور تضمین کنیم؟


اغتشاش: عامل بر هم خوردن ائتلاف و انقلاب

اما به جای پرداختن به این دست پرسش‌ها، جریان‌های سیاسی برانداز دچار معضلاتی دیگرند، که از آن جمله شدت اغتشاش ایده‌هاست؛ هرکس به مناسبتی و از رهگذری، پاره‌ای از یک ایدهِ -عمدتا و گاهی ظاهرا- مشروع را از جا کنده، و به میان اتمسفر سیاسی پرتاب می‌کند، بدون آن‌که به الزام سامان‌یابی آن، ذیل یک منظومه سیاسی معین پایبندی نشان دهد، یا امکانات، منطق و استلزامات تاریخی و اکنونِ ایران را لحاظ کرده باشد. «همه‌چیزگوییِ هیچ‌چیزنگو»، یا به عبارتی همه‌چیزگوییِ بی‌محتوا، گونه رایجی از این شیوه است؛ گونه‌ای اساسا رهزن، که فقط به درد ساختن سلبریتی سیاسی و یا جلب توجه نهادهای بین‌المللیِ حقوق‌بشری می‌خورد.

نمونه‌ی دیگر، اغتشاش فکریِ برآمده از پی‌جوییِ یوتوپیاهای نامحقق است، با این رویکرد که گویا ما با براندازی جمهوری اسلامی قرار است به تمام پرسش‌های معطل‌مانده تاریخ بشریت پاسخ دهیم و بهشتِ -ظاهرا- برینی بسازیم که بشرِ دوپا تاکنون تجربه‌اش نکرده است. ایده‌هایی هم‌چون «اداره شورایی» و «دموکراسی رادیکال» از این دست‌اند. این‌ها حاصل یوتوپیایی‌اندیشی و انقطاع از واقعیت‌اند، و پیامدشان سترونیِ [= بی‌حاصلی] سیاست در روزگار معاصر است. ما قرار نیست مدل حکمرانی را از کره ماه بیاوریم، بلکه بضاعت تاریخی‌مان حکم می‌کند بسیار محتاطانه از مدل‌های تجربه‌شده، محقق، پایدار، و موفقِ موجود در جهان امروز الگوبرداری کنیم. ما قرار نیست -و در استطاعت سنت و تمدن‌مان هم نیست- که مرزهای تاریخ و تمدن کل بشریت را در نوردیم؛ بلکه از آن‌جایی که در همین جهان موجود زندگی می‌کنیم، نه بیرونِ از آن، در تلاشیم جامعه و حکومت خود را با موازین حکمرانی نوین و زیست عادیِ همین جهان -نه جهان علیینی [= بهشتی / آسمانی] که به کمند تجربه بشری در نیامده- منطبق کنیم. ایران آزمایشگاه تاریخ نیست، و ما به دلایل مفصل، بر صدر تاریخ بشریت نایستاده‌ایم، و بنابراین در آستانه فتح قله‌های ناگشوده، و ممکن کردنِ امر ناآزموده نشدنی نیستیم.


لازمه پاسخ‌گویی به پرسش‌های اساسی: توجه واقع‌گرایانه به وضعیت امروز، به دور از تفکر اصلاح‌طلبانه دیروز

با این‌همه، نیروی سیاسی موظف است نسبت خود را با اَهَمِ پرابلم‌های مطرح‌شده در این اتمسفر، روشن کند؛ به این معنا که نشان دهد ذیل نظام اندیشه و تبار سیاسی او، اهم این پرابلم‌ها چگونه پاسخ داده می‌شوند؛ به نحوی که منظومه سیاسی مدنظرش کماکان پایدار بماند و واقعا کار کند، و به این ترتیب بتواند افق پیش‌ِ رو را ترسیم کند. 

برنامه سیاسی، خطیرترین و مسئولیت‌زاترین بخش از سه‌گانه پرسش‌هاست، و پرسش محوری آن این است: چه‌طور می‌خواهیم فاصله میان خیابان و پیروزی را پر کنیم؛ یا صریح‌تر: چه‌طور می‌خواهیم براندازی را محقق کنیم؟ از آبان ۹۸ و شلیک به هواپیمای اوکراینی به این‌سو، موضوع زنده ماندن و حق زندگی، در خود جامعه پرابلماتیزه شد. از این مجرا که جمهوری اسلامی در قامت دشمن ملت ظاهر شد؛ یعنی میدان، بدل شد به میدان جنگ. به عبارتی، منطق و استلزامات جنگی بر وضعیت حاکم شد، و هنوز هم آن منطق برقرار است؛ و عطف به این منطق است که نیروهای سیاسی برانداز باید به برنامه سیاسی بیندیشند، آن را تدارک ببینند، و مخاطرات و مسئولیتش را بپذیرند. اگر این منطق و استلزامات پیرامون آن را نادیده بگیریم، در واقع هنوز نتوانسته‌ایم به براندازی بیندیشیم؛ [و] یعنی هنوز با منطق اصلاح‌طلبی به میدان می‌نگریم و به ناچار دچار همان بن‌بست‌های پروژه اصلاحات خواهیم شد. اهمیتی هم ندارد که چند مرتبه خودمان را برانداز نامیده باشیم؛ مهم درک ما از منطق حاکم بر وضعیت است. بدون این ادراک، نهایتا براندازی خواهیم بود که اصلاح‌طلبانه می‌اندیشد!

هم‌بستگی یا ائتلاف نیروها و جریان‌ها تنها پس از روشن شدن پاسخ به این پرسش‌هاست که معنادار می‌شود. تا پیش از آن، هم‌بستگی به معنی رقم خوردنِ رفاقت‌های شخصی در میان آشوبناکیِ ایده‌هاست؛ یعنی من با تو اعلام هم‌بستگی می‌کنم، بدون هیچ مبنای سیاسیِ درون‌ماندگار یا اندیشیده‌‌شده؛ و «ائتلاف» به سطح تشکیل یک گروه همگن تنزل پیدا می‌کند؛ یعنی خودمان با نیروهایی عین خودمان ائتلاف می‌کنیم! به عبارت دیگر، تا وقتی که «دیگریِ سیاسی» به مثابه یک ایده نظام‌مند متعین نشده باشد، هم‌بستگی یا ائتلاف معنایی ندارد، و کاربستش در زبان، صرفا مزین‌گویی‌ست، بدون آن‌که بتواند در واقعیت، مازاد سیاسی بیافریند.


عبرت گرفتن از نمونه «جورج‌تاون»: چرا ائتلاف هم‌بستگی از هم گسست؟

نمونه «جورج‌تاون» مثال روشنگری‌ست، گرچه این مسئله محدود به جورج‌تاون نیست. آن ائتلاف و فروپاشی زودهنگامش به وضوح نشان داد که ما در درجه اول با نوعی هرج‌ومرج در ایده‌ها مواجهیم. و علی‌رغم چنین وضعیتی، تصور اعضا این است که با به زبان آوردنِ هرچه صادقانه‌ترِ واژه «هم‌بستگی»، هم‌بستگی ناگهان در فضا پدیدار می‌شود! یا اگر همه‌مان پای میثاق‌های حقوق‌بشری را امضا کنیم، به این معناست که سیاست ورزیده‌ایم! یا گویا که تصور بر این است که دعوا بر سر نام بردن از «رهبر اپوزیسیون» است. پس اگر اعضا از داعیه رهبری کنار بکشند، نزاع‌ها فروکش می‌کند و هم‌بستگی پدید می‌آید! در حالی که رهبری به معنای آن است که شخص (یا گروه بسیار کوچکِ بسیار منسجمی) عطف به سه‌گانه «صورت‌بندی، برنامه، افق» پاسخ‌های نظام‌مندی را عرضه کرده باشد؛ و خود، اولا میان پاسخ‌های طراحی‌شده و واقعیت‌های متحول بیرونی، به عنوان عامل انتظام‌بخش عمل کند؛ ثانیا حضورش به شخصه بتواند از یک سو نزد مردم حدی از اعتبار و مشروعیت را برای پاسخ‌ها فراهم کند، و از دیگرسو با توجه به تفرق‌های موجود نزد نیروهای سیاسی، واجد حدی از ظرفیت اجماع‌سازی باشد؛ ثالثا در چشم‌انداز، قابلیت بسیج عمومی را داشته باشد؛ و رابعا، نزد محافل بین‌المللی و جامعه جهانی چهره‌ای به‌رسمیت‌شناخته‌شده، با تبار سیاسیِ معلوم باشد. این پکیج اگر درست مفصل‌بندی شده باشد، اساسا قابل‌انحلال نیست، و کناره‌گیری از رهبری یا داعیه رهبریِ شخص (یا گروهی) دیگر تاثیری در آن ندارد. به این اعتبار، اصرار بر کنار گذاشتنِ مدعای رهبری بلاموضوع است؛ چنین تقاضایی همان‌قدر بی‌معناست که ادعای رهبری اپوزیسیون بدون پرداختن به پاسخ‌های آن سه‌گانه بی‌معناست.


بیماری اپوزیسیون امروز ایران: فعال حقوق بشر یا کنشگر سیاسی؟

این بیماری اپوزیسیون ماست که به جای آن‌که سیاست بورزد می‌خواهد فعال حقوق بشر باشد، که یعنی در سیاست همه‌چیز بگوید، ولی در عین حال هیچ‌چیز هم نگفته باشد. سیاست و حقوق بشر دو ضرورت جامعه بشری‌اند. اما یکی قیدی‌ست بر دیگری. این دو این‌همان نیستند، و این‌همان فرض کردن‌شان، حاصل آشوبناکی اندیشه و عدم انسجام فکری‌ست. و ذهن نامنسجم -هرچه‌قدر هم دغدغه‌مند و واجد خیرخواهی- قادر نیست در بیرون از خود انسجام سیاسی پدید بیاورد.

برعکس، این اندیشیدن نظام‌مند به پرسش‌های اساسی است که می‌توان در میان‌شان امید به هم‌بستگی یا ائتلاف داشت. و در این میان محلِ سکونت نیروهایی که در صدد پاسخ‌گویی به پرسش‌ها هستند، امری لااقتضاست؛ یعنی تفاوتی نمی‌کند که نیروی داخل کشور باشد یا خارج از کشور. ما برای براندازی به هر دو نیاز داریم و هیچ‌کدام قابل‌حذف یا کم‌انگاری نیستند. حذف کردن نیروی خارج کشور یا تقلیل نقش او به صرفِ حمایت، ناشی از صورت‌بندی‌های غیرواقعی از وضعیت است، و مسئولیت حیاتیِ خارج‌نشینان را تحلیل می‌برد. از سوی دیگر، اتکای صرف به نیروهای داخلی، یا تغییرات صرفا درون‌زا، همان اصلاحات است، [و] مهم نیست که این بار نامش را براندازی بگذاریم یا چیز دیگر. این همان است که بود، و واجد همان انسدادی‌ست که داشت.

وقتی پاسخ‌های منظومه‌وار به پرسش‌های سه‌گانه تکمیل نباشد، تصمیم‌گیری برای پیوستن به یکی از گرایش‌های موجود، شکننده می‌شود، چرا که عناصر تحلیلی برای یک جمع‌بندیِ تمام‌کننده و قاطع، کافی نیست، و این‌جاست که می‌بینیم علی‌رغم تبارهای سیاسی هم‌سو، جمع‌بندی‌های متنوعی ظهور می‌کند؛ مثلا ممکن است یکی پادشاهی‌خواه شود و دیگری جمهوری‌خواه. ولی این جمع‌بندی‌ها هم متکی به نوعی رانه عاطفی‌ست و همواره سطحی از تردید عقلانی را با خود حمل می‌کند؛ و این تردید حاصل تعللِ رهبران سیاسی یا نیروهای طراز اول در طراحی منظومه‌ای هماهنگ و پاسخ‌گوست. به محض آن‌که یکی از جناح‌ها موفق شود واقعا براندازانه بیندیشد و برنامه پرمخاطره گذار را تدارک ببیند، بخش بزرگی از تردیدها و لغزندگی‌ها را می‌تواند به نفع خود، به یقین و استواری بدل کند.

****

این متن را با این انگیزه نوشتم تا توضیحی باشد درباره نقاط تنش، آن‌طور که من می‌فهمم، شاید که به دست یکی از جوانان یا دانشجویان دل‌سپرده به براندازی برسد، و به روشن‌تر شدنِ این‌که ما باید از رهبران چه بخواهیم، کمک کند؛ و هم این‌که نقدی باشد بر بی‌پرواییِ برخی نیروهای سیاسی در دامن زدن به نزاع‌های بیهوده به جای انجام کارویژه‌های‌شان؛ یادآور این‌که این مسیر دشوار است، پر از مخاطره، پر از صعب‌العلاجی، پر از بحران.

و شما در قامتِ رهبری‌ایستادگان، به قدر بزرگی کاری که می‌خواهید انجام دهید، بزرگ باشید. و چشم از هدف برندارید که تاریخ این سرزمین ما را نخواهد بخشید اگر این میدان را به تمناهای شخصی‌مان ببازیم، و از این بابت احدی را از آینده ایران مأیوس کنیم. این سرزمین به تک‌تک آنان که امروز نظاره‌گر این میدان‌اند، نیاز دارد تا آینده را از کام تباهی بیرون بکشد؛ به خصوص زنان و دانشجویان و مزدبگیرانی که رنج‌های‌شان در این صعب‌روزگاری که جان‌ها را به دار می‌کشند، نادیده می‌ماند. ایران به تک‌تک ایشان محتاج است. و ما به نفربه‌نفرشان متعهدیم. این عهد را دریابید. 


بهاره هدایت - خرداد ۱۴۰۲ - بند زنان زندان اوین


مطالب مرتبط:

نظرات

  1. درود
    یادمه جنبش ۸۸من دانشجوی سال آخر بودم و دوستانم در تکاپوی البته به حق ولی از نظر من بی نتیجه بودند.
    برای منی که اعتقاد داشتم اصلاحات در دل ویرانی بی معنا و تلف کردن وقت است نه رای گم شده مهم بود و نه روی کار آمدن حزب خاصی!
    اون زمان از طرف دوستانم به انفعال و بی توجهی به سرنوشت کشور متهم شدم ولی هم آنها و هم خودم خوب می دانستیم آنها که داریم پشت سر آدمی برای ایجاد تغییر حرکت میکنند که خودش عزیزکرده عامل ویرانی است.
    شاید با شرکت نکردن در هیچ انتخاباتی به خوپم و دیگران ثابت کردم که این خانه از پای بست ویران است و هرس کردن شاخه های درختی که از ریشه پوسیده هدر دادن وقت و انرژی است.

    سپاس از جمع آوری این نامه ها.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خواهش می‌کنم
      مرسی که وقت گذاشتید و مطالعه کردید
      فکر نمی‌کردم البته ان‌قدر طولانی بشه و قصدم آوردن نامه آخر، و بعدتر نامه اول، بود، اما فهمیدم که در کنار هم قرار گرفتن‌شون می‌تونه خیلی مفیدتر و جالب‌تر باشه، به خصوص که هیچ‌جا توی نت درست مطالب رو نذاشته بودن و تیترهای مشخص نداشتن.

      ضمن اینا، با ابراز تأسف برای عمر بر باد رفته خودم، باید بگم که من هم تا همین انتخابات ۱۴۰۰ که رئیسی ازش بیرون اومد، هنوز یه خرده‌ایمانی به انتخابات داشتم
      و یه کم بعدش بود که دیگه به کل بریدم از همه‌چیز...
      حس می‌کنم شما خیلی خوش‌شانس بودین که زندگی‌تون با افکار پوچ و رفتار ناجوانمردانه اینا تباه نشد...
      چون هر روز زندگیم این رو حس می‌کنم و لمس می‌کنم...
      حسرت می‌خورم که می‌تونستم الان کجا باشم و چه‌قدر از زندگیم به دست این عوضیای پست و دورو نابود نشد...

      اما خب دیگه گذشته و چه می‌شه کرد درباره‌ش؟!

      باید آینده رو بچسبم و سعی کنم که گند نزنم و اشتباهاتم رو توضیح بدم تا دیگران تکرارشون نکنن!
      فقط همین ازم برمی‌آد
      و من تلاشم رو می‌کنم

      حذف

ارسال یک نظر

نظر شما چیه؟ حتما برامون بنویسین.
(ضمنا اگه برای خودتون اسم بذارین، به مرتب شدن بخش نظرات کمک بزرگی کردین!)

پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان‌هایی از ناکجا : ۵ : ناگهان یاد کلماتش افتاد...

جاده گم‌شده : قسمت ۱۸ : بورژوازیستی در حباب آهنین تورم به مناسبت سیزده‌به‌در رمضانی

شعر : اسماعیل (یک شعر بلند) | رضا براهنی (ویراست تازه + تحلیل و بررسی)