تازهترین نوشته
کتاب : زنی که مردش را گم کرد | صادق هدایت (+ بررسی و تحلیل)
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
زنی رنجور در دام سنتهایی که به او تنها راه زندگی را چنین مینمایانند |
«زنی که مردش را گم کرد» داستان کوتاهی از صادق هدایت است که در سال ۱۳۱۲ در مجموعه «سایهروشن» به چاپ رساند. این داستان به امور و روابط جنسی زنی مازوخیست میپردازد و سرانجامِ آن را در جامعه فرودستِ معاصرِ نویسنده به تصویر میکشد.
توجه: مطالبی که درون [] در پایان پاراگرافها آمدهاند، توضیحات و ترجمه اصطلاحات و لغاتی هستند که در متن برجسته شدهاند، و همگی از طرف تیم سنگکست اضافه شدهاند.
زنی که مردش را گم کرد
«به سراغ زنها میروی؟
تازیانه را فراموش مکن!
زرتشت چنین گفت!»
ف. نیچه
صبح زود در ایستگاه قلهک، آژان قدکوتاه صورتسرخی به شوفر اتومبیلی که آنجا ایستاده بود، زن بچهبهبغلی را نشان داد و گفت: [آژان: پاسبان / شوفر: راننده]
- این زن میخواسته برود مازندران، اینجا آمده، او را به شهر برسانید، ثواب دارد.
آن زن بیتأمل وارد اتومبیل شد، گوشه چادرسیاه را به دندانش گرفته بود، یک بچه دوساله در بغلش و دست دیگرش یک دستمال بسته سفید بود. رفت روی نشیمن چرمی نشست و بچهاش را که موی بور و قیافه نوبهای داشت، روی زانویش نشاند. سه نفر نظامی و دو نفر زن که در اتومبیل بودند، با بیاعتنایی به او نگاه کردند، ولی شوفر اصلا برنگشت به او نگاه بکند. آژان آمد کنار پنجره اتومبیل و به آن زن گفت: [نوبه: تب کردن یکروزدرمیان یا چندروزدرمیان؛ مالاریا]
- میروی مازندران چه بکنی؟
- شوهرم را پیدا بکنم.
- مگر شوهرت گم شده؟
- یک ماه است مرا بیخرجی انداخته، رفته. [خرجی: هزینه روزانه]
- چه میدانی که آنجاست؟
- کَلغلام، رفیقش، به من گفت. [کَل: کچل؛ بیمو؛ طاس]
- اگر مردت آنقدر باغیرت است، از آنجا هم فرار میکند. حالا چهقدر پول داری؟
- دو تومن و دو هزار.
- اسمت چیست؟
- زرّینکلاه.
- کجایی هستی؟
- اهل اَلویز شهریارم. [اَلویز: نام قدیم روستایی از توابع شهرستان شهریار در استان تهران که نام فعلی آن اَنجُمآباد است]
- عوض اینکه میخواهی بروی شوهرت را پیدا کنی، برو شهریار، حالا فصل انگور هم هست؛ برو پیش خویش و قومهایت انگور بخور. بیخود میروی مازندران، آنجا غریبگور میشوی، آن هم با این حواس جمع که داری! [غریبگور: اصطلاحی به این معنا که کسی بر سر گورت نخواهد آمد و از یاد خواهی رفت]
- باید بروم.
این جمله آخر را زرّینکلاه با اطمینان کامل گفت، مثل اینکه تصمیم او قطعی و تغییرناپذیر بود، و نگاه بینور او جلوش خیره شد، بدون اینکه چیزی را ببیند و یا متوجه کسی بشود. به نظر میآمد که بیاراده و فکر حرف میزد و حواسش جای دیگر بود. بعد آژان دوباره رویش را کرد به شوفر و گفت:
- آقای شوفر، این زن را دم دروازهدولت پیاده بکنید و راه را نشانش بدهید.
زرّینکلاه مثل اینکه از این حمایت آژان جسور شد، گفت:
- من غریبم، به من راه را نشان دهید، ثواب دارد.
اتومبیل به راه افتاد. زرّینکلاه بدون حرکت، دوباره با نگاه بینورش، مثل سگ کتکخورده، جلو خودش را خیره شد. چشمهای او درشت و سیاه، ابروهای قیطانی باریک، بینی کوچک، لبهای برجسته گوشتالو و گونههای تورفته داشت. پوست صورتش تازه، گندمگون و ورزیده بود. تمام راه را در اتومبیل تکان خورد، بدون اینکه متوجه کسی یا چیزی بشود. بچه او ساکت و غمگین بُغش دائم بود، چرت میزد و یک انار آبلَمبو در دستش بود. نزدیک دروازهدولت شوفر اتومبیل را نگه داشت و راهی را که مستقیما به دروازهشمیران میرفت به او نشان داد. زرّینکلاه هم پیاده شد و بیدرنگ راه دراز و آفتابی را بچه به بغل و کولباره به دست در پیش گرفت. [قیطانی: بسیار باریک / بُغ: بغض کردن؛ چهره گرفته؛ اخم کردن؛ گرفتگی چهره بر اثر نارضایتی / آبلَمبو: میوهای که با دست فشار داده و آبکی کرده باشند؛ میوه لهیده و پرآب؛ هر چیز لهشده / کولباره: کولهبار]
دم دروازهشمیران زرّینکلاه در یک گاراژ رفت و پس از نیمساعت چانه زدن و معطلی، صاحب گاراژ راضی شد با اتومبیل بارکش او را به «آسیاسر» سر راه ساری برساند و شش ریال هم بابت کرایه از او گرفت. زرّینکلاه را به اتومبیل بزرگی راهنمایی کردند که دور آن کیپ هم آدم نشسته بود و بار و بندیلشان را آن میان چیده بودند. آنها خودشان را به هم فشار دادند و یک جا برای او باز کردند که به زحمت آن میان قرار گرفت.
اتومبیل را آبگیری کردند، بوق کشید، از خودش بوی بنزین و روغنسوخته و دود در هوا پراکنده کرد و در جاده گرم خاکآلوده به راه افتاد. دورنمای اطراف ابتدا یکنواخت بود، سپس تپهها، کوهها و درختهای دوردست و پیچوخمهای راه، چشمانداز را تغییر میداد. ولی زرّینکلاه با همان حالت پژمرده جلوش را نگاه میکرد. در چندین جا اتومبیل نگه داشت و جواز مسافران را تفتیش کردند. نزدیک ظهر در شَلَنبه، چرخ اتومبیل خراب شد و دستهای از مسافران پیاده شدند. ولی زرّینکلاه از جایش تکان نخورد، چون میترسید اگر بلند شود جایش را از دست بدهد. دستمال بسته خودش را باز کرد، نان و پنیر از میان آن در آورد، یک تکه نان لَتِرمه با پنیر به پسرش داد و خودش هم چند لقمه خورد. بچه مثل گنجشک تریاکی بیسروصدا بود، پیوسته چرت میزد و به نظر میآمد که حوصله حرف زدن و حتی گریه کردن را هم نداشت. بالاخره اتومبیل دوباره به راه افتاد و ساعتها گذشت. از جابُن و فیروزکوه رد شد و منظرههای قشنگ جنگل پدیدار گردید. ولی زرّینکلاه همه این تغییرات را با نگاه بینور و بیاعتنا مینگریست و خوشی نهانی، خوشی مرموزی در او تولید شده، قلبش تند میزد، آزادانه نفس میکشید، چون به مقصدش نزدیک میشد و فردا گلببو، شوهرش، را میتوانست پیدا بکند. آیا خانه او چهجور است، خویشانش چه شکلاند و با او چهجور رفتار خواهند کرد؟ پس از یک ماه مفارقت، آیا چهطور با گلببو برخورد میکند و چه میگوید؟ ولی خودش میدانست که جلوی گلببو یک کلمه هم نمیتوانست حرف بزند. زبانش بیحس میشد و همه قوایش از او سلب میشد. مثل این بود که در گلببو قوه مخصوصی بود که همه فکر، اراده و قوای او را خنثی میکرد و او تابع محض گلببو میشد. زرّینکلاه میدانست که برعکس، گلببو او را تهدید خواهد کرد و بعد هم شلاق، همان شلاق کذایی که الاغها را با آن میزد، به جان او میکشید. اما زرّینکلاه برای همین میرفت، همین شلاق را آرزو میکرد و شاید اصلا میرفت که از دست گلببو شلاق بخورد. هوای نمناک، جنگل، چشمانداز دلربای اطراف آن، مردمانی که از دور کار میکردند، مردی که با قبای قدک آبی کنار جاده ایستاده بود، انگور میخورد، خانههای دهاتی که از جلوی او میگذشت، همه اینها زرّینکلاه را به یاد بچگی خودش انداخت. [شلنبه: شهری در حدود کوه دماوند / نان لترمه (لترتمه): نانی که برشته نشده باشد / جابن (جابان): روستایی از توابع شهرستان دماوند / ببو: احمق؛ پپه؛ نادان؛ ابله؛ دستوپاچلفتی؛ بیعرضه؛ بیتجربه؛ جاهل / مفارقت: دوری و جدایی / قدک: جامه کرباسی رنگخورده؛ پارچه نخی دستبافت]
***
دو سال میگذشت که زرّینکلاه زن گلببو شده بود. اولین بار که زرّینکلاه گلببو را دید، یک روز انگورچینی بود. زرّینکلاه با مهربانو، دختر همسایهشان، و موچولخانم و خواهرانش، خورشیدکلاه و بمانی، کارشان این بود که هر روز دستهجمعی زن و مرد و دخترها در موستان انگور میچیدند و خوشههای درخشان را در لولا یا صندوقهای چوبی میگذاشتند، بعد آن لولاها را میبردند کنار رودخانه سیاهآب، زیر درخت چنار کهنی که به آن دخیل میبستند، و آنجا مادرش با گوهربانو، ننهعباس، خوشقدمباجی، کشورسلطان، اَدیگُلداد و خدایار صندوقها را به ریشسفید پرندک، ماندگارعلی، تحویل میدادند. در این روز، لولاکش تازهوارد که صندوقها را بارگیری میکرد، گلببوی مازندرانی بود و تصنیفی میخواند و به دخترها یاد میداد که اسباب تفریح همه شد، و همه آنها دستهجمعی با هم میخواندند: [موچول: کوچک و زیبا / بمانی: پدر و مادری که هرچه فرزند آورند زود بمیرد و بچههایشان پا نگیرند، اسم بچه آخری را، اگر دختر باشد، بمانی(خانم) میگذارند / موستان: زمینی که در آن درخت انگور بسیار باشد؛ باغ انگور / دخیل بستن: بستن پاره و کهنه و بندی به پنجره ضریح یا درخت نظرکرده یا سقاخانهای برای برآمدن حاجتی / باجی: آبجی؛ خواهر / پرندک: روستایی در جنوب تهران / تصنیف: ترانه؛ شعر گفتن؛ سرود؛ سرایش]
«گالِش کوری، آههای لَهلَه [دختر گالشی، آهای]
بُویشیم بِجار، آههای لَهلَه [بیا برویم به شالیزار]
ای پُشته آجار، دو پُشته آجار [یک دسته شاخه، دو دسته شاخه]
بیا بُشیم بِجار، آههای لَهلَه [بیا برویم به شالیزار]
بیا بُشیم، فاکون تو می خواهری [بیا برویم، و فکر کن که خواهرم هستی]»
[گالش: قومی که در نواحی کوهستانی در امتداد البرز، از سفیدرود تا شرق مازندران سکونت دارند / کوری: دختر / بجار: زمین برنجکاری؛ شالیزار / آجار: شاخههای نازکی که با آنها چپر و برچین درست میکنند]
گلببو تلفظ آنها را درست میکرد، دخترها قهقهه میخندیدند و تا عصر آن روز این کار دوام داشت. ولی بیشتر چیزی که گلببو را طرف توجه دخترها کرد، تصنیف او نبود؛ بلکه خود او و جسارتش بود که قلب آنها و به خصوص زرّینکلاه را تسخیر کرد. همین که زرّینکلاه اندام ورزیده، گردن کلفت، لبهای سرخ، موی بور، بازوهای سفید او که رویش مو در آمده بود دید، و مخصوصا چالاکیای که در جابهجا کردن لولاهای وزین نشان میداد، خودش را باخت. به علاوه تمایلی که گلببو به او ظاهر کرد، با آن نگاههای سوزانی که میان آنها ردوبدل شد، کافی بود زرّینکلاه را که دختر چهاردهسالهای بیش نبود فریفته خودش بکند. زرّینکلاه دلش غنج میزد، رنگ میگذاشت و رنگ برمیداشت، در او سابقه نداشت. زیرا تاکنون او از مرد چیز زیادی نمیدانست. مادرش همیشه او را کتک زده بود و از او چشمزهر گرفته بود، و خواهرانش که از او بزرگتر بودند با او همچشمی میکردند و اسرار خودشان را از او میپوشیدند. اگرچه زرّینکلاه اغلب به فکر مرد میافتاد، ولی جرأت نمیکرد که از کسی بپرسد و میدانست که این فکر بد است و باید از آن پرهیز بکند. فقط گاهی مهربانو، دختر همسایهشان، و خانمکوچولو و بلوریخانم با او راجع به اسرار مرد حرف زده بودند و زرّینکلاه را کنجکاو کرده بودند، به طوری که تا اندازهای چشم و گوشش باز شده بود. حتی مهربانو برای او از مناسبات محرمانه خودش با شیرزاد، پسر ماندگارعلی، نقل کرده بود، اما تمام این افکار را که زرّینکلاه از عشق و شهوت پیش خودش تصور کرده بود، نگاه گلببو تغییر داد. پایش سست شد و احساسی نمود که ممکن نبود بتواند بگوید. همینقدر میدانست که تمام ذرات تنش گلببو را میخواست و از این ساعت محتاج به او بود و زندگی بدون گلببو برایش غیرممکن و تحملناپذیر بود. ولی از حسن اتفاق، در آن روز زرّینکلاه قبای سرخ نویی که داشت پوشیده بود و کلاغی قشنگی که عمهاش از مشهد برایش آورده بود به سرش پیچیده بود و هفت لنگه گیس بافته از پشت آن بیرون آمده بود. به طوری که علاوه بر لطافت اندام و حرکات و خوشگلی صورت، لباس او بر زیباییش افزوده بود؛ گویا به همین مناسبت بود که در میان صدها دختر و آن شلوغی، گلببو برمیگشت و دزدکی به او نگاه میکرد و لبخند میزد. و با زرنگی و موشکافی و احساساتی که ممکن بود یک دختربچه داشته باشد، شکی برای زرّینکلاه باقی نماند که گلببو به او مایل است و رابطه مخصوصی میان آنها تولید شده. آیا در چنین موقع چه باید بکند؟ به قدری خون به سرعت در تنش گردش میکرد که حس کرد روی گونههایش گرم شده، مثل اینکه آتش شعله میزد. آنقدر سرخ شده بود که شهربانو، دختر کشورسلطان، ملتفت او شد. آیا زرّینکلاه میتوانست چنین امیدی به خودش بدهد که زن گلببو بشود، در صورتی که دو خواهر از خودش بزرگتر داشت که هنوز شوهر نکرده بودند و به علاوه او از هر دوی آنها پیش مادرش سیاهبختتر هم بود؟ چون پیش از اینکه به دنیا بیاید پدرش مرد و مادرش پیوسته به او سرزنش میکرد که «تو سر پدرت را خوردهای» و او را بدقدم میدانست. ولی در حقیقت چون بعد از آنکه زرّینکلاه را مادرش زایید، نوبه کرد و دو ماه بستری شد، به این علت از او بدش میآمد. [وزین: سنگین؛ گران؛ پُروَزن / فریفته: فریبخورده؛ دلباخته؛ شیدا؛ شیفته / غنج زدن دل: سخت خواهان و آرزومند چیزی یا کسی بودن / چشمزهر: نگاهی از روی خشم و غضب / چشمزهر (زهرچشم) گرفتن: ترساندن / همچشمی: رقابت؛ مسابقه / کلاغی: دستمال ابریشمی بزرگ؛ نوعی روسری ابریشمی / ملتفت: آگاه؛ بااطلاع؛ متوجه / سیاهبخت: تیرهبخت؛ بدبخت / سر کسی را خوردن: پس از مرگ کسی زنده ماندن / بدقدم: کسی که هر کجا پا گذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود]
طرف غروب آن روز که همه کارگرها از کار دست کشیدند و از لابهلای بتههای مُو که مثل ریسمانهای قهوهای روی پست و بلندی به هم بافته شده بود در آمدند و به طرف رودخانه سیاهآب رفتند و انگورها را به عادت هر روز به ریشسفید دهشان، ماندگارعلی، تحویل دادند. زرّینکلاه و مادرش و مهربانو، با گُوگَل که در راه به آنها برخورد، به طرف قلعه گلی خودشان که برج و باروی بلند داشت رهسپار شدند. در میان راه زرّینکلاه برای مهربانو از عشق خودش به گلببو صحبت کرد و مهربانو از او دلداری کرد و قول داد هر کمکی از دستش بربیاید درباره او کوتاهی نخواهد کرد. [گُوگَل: گله گاو (ممکن است در اینجا نام کسی باشد و به صورت گوگُل تلفظ شود، که معنای آن «بگو گُل» خواهد بود)]
چه شب سختی به زرّینکلاه گذشت! شب مهتاب بود، خوابش نمیبرد، بلند شد که آب بخورد. بعد رفت در ایوان خانهشان. نه، اصلا میل نداشت بخوابد. نسیم خنکی میوزید، سینهاش باز بود ولی سرما را حس نمیکرد. صدای خُرخُر مادرش را که مانند اژدها در اطاق خوابیده بود میشنید. هر دقیقه اگر بیدار میشد او را صدا میزد، ولی چه اهمیتی داشت؟ چون در تمام وجود خودش احساس شورش و طغیان میکرد. پاورچینپاورچین رفت دم حوض، زیر درخت نارون ایستاد. در این ساعت مثل این بود که درخت، زمین، آسمان، ستارهها و مهتاب، همه با او به زبان مخصوصی حرف میزدند. یک حالت غمانگیز و گوارایی بود که تاکنون حس نکرده بود. او به خوبی زبان درختها، آبها، نسیم و حتی دیوارهای بلند خانه و قلعهای که در آن محبوس شده بود، و همچنین زبان کوزه ماستی را که توی پاشویه حوض بود میفهمید و در خودش حس میکرد. ستارهها مانند دانههای ژاله که در هوا پاشیده باشند، ضعیف و ترسو با روشنایی لرزان میدرخشیدند، همه آنها و هر چیز معمولی و بیاهمیت به نظر او عجیب، غیرطبیعی و پر از اسرار آمد، که معنی دور و مجهول داشت و هرگز به فکر او نمیرسید. بیاراده دست را روی سینه و پستانهایش کشید و برد تا روی بازویش، زلفهای او را نسیم هوا پراکنده کرده بود و بالاخره کنار حوض نشست و بُغض بیخ گلویش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن، و اشکهای گرم روی گونههایش جاری شد. این تن نرم و کمر باریک برای بغل کشیدن گلببو درست شده بود. پستانهای کوچکش، بازویش و همه تنش بهتر بود که زیر گل برود. زیر خاک بپوسد تا اینکه در خانه مادرش با فحش و بدبختی چین بخورد و پستانهایش بپلاسد و زندگیش بیهوده و بینتیجه و بیعشق تلف بشود. میخواست خودش را به خاک بمالد، پیرهنش را تکهتکه بکند تا از شر این بغض، این بدبختی که بیخ گلوی او را گرفته بود آسوده بشود. زارزار گریه کرد، در اینوقت تمام بدبختیهای دوره زندگیش جلو او مجسم شد، فحشهایی که شنیده بود، کتکهایی که خورده بود -از همان وقت که بچه کوچک بود مادرش یک مشت به سر او میزد و یک تکه نان به دستش میداد و پشت در خانهشان مینشاند و او با بچههای کچل و چشمدردی بازی میکرد. هرگز یک روی خوش یا کمترین مهربانی از مادرش ندیده بود. همه این بدبختیها ده مقابل بزرگتر و ترسناکتر به نظرش میآمد. باز هم مهربانو و مادرش بودند که گاهی از او دلجویی میکردند و هر وقت مادرش او را میزد به خانه آنها پناه میبرد. زرّینکلاه اشکهایش را با سرآستینش پاک کرد و حس کرد که کمی آرام شد. اضطراب و شورش او فروکش کرد، احساس آرامش نمود- یک نوع آسایش بیدلیل بود که سر تا پای او را ناگهان فرا گرفت. چشمهایش را بست، هوای ملایم را استنشاق کرد. ولی صورت گلببو از جلوی چشمش رد نمیشد، بازوهای قوی او که لنگهبارهای ده-دوازه منی را مثل پر کاه برمیداشت و روی الاغ میگذاشت، موهای پاشنهنخواب بور، گردن کلفت سرخ، ابروهای پرپشت بههمپیوسته، ریش پرپشت بههمپیچیده، حالا او پی برده بود که دنیای دیگری ورای دنیای محدودی که او تصور مینمود وجود دارد. بالاخره از حوض یک مشت آب به صورتش زد و برگشت در رختخوابش خوابید. اما خواب به چشمش نیامد، همهاش در رختخواب غلت زد و با خودش نیت کرد که اگر به مقصودش برسد و زن گلببو بشود، همانطوری که خودش از زندان خانه پدری آزاد میشود یک کبوتر بخرد و آزاد بکند. و یک شمع هم شب جمعه در امامزاده آغابیبیسکینه روشن بکند. چون ستاره، دختر نایبعبدالله میرآب، هم همین نذر را کرده بود و شوهر کرد. [پاشویه: آبرو باریکی که گرداگرد حوض درست میکنند؛ جای شستن پا / ژاله: قطرهای که روی برگ گل یا گیاه قرار میگیرد؛ شبنم / زلف: گیسو؛ موی سر / موهای پاشنهنخواب: ویژگی موهای سر در پشت گردن، که به طرف بالا پیچ خورده باشند / آغا: کلمه احترام که با نام شخص (زنان یا خواجهسرایان) ذکر میشود؛ زن؛ خادم؛ خواجه / بیبی: مادربزرگ؛ بانو / امامزاده بیبیسکینه: امامزادهای که مرقد او در صفادشت ملارد قرار دارد / میرآب (میراب): آبیار؛ مقسم آب؛ ناظر تقسیم آب؛ نگهبان آب]
صبح روز بعد، زرّینکلاه با چشمهای سرخ بیخوابیکشیده بلند شد و به انگورچینی رفت. سر راه کنار رودخانه سیاهآب پای درختِ چنارِ مراد که در جوغین بود، همانجا که گلببو انگورها را باربندی کرده بود ایستاد. از آثار دیروزی مقداری برگ موی لگدمال شده و پشگل الاغ و پوست تخمه کدو روی زمین ریخته بود. بعد زرّینکلاه دست کرد از کنار یخه پیرهنش یک تریشته در آورد و به شاخه درخت چنار نیت کرد و گره زد، ولی همین که برگشت، مهربانو به او برخورد و گفت: [جوغین: (احتمالا) جویهای آب / یخه: یقه / تریشته (تیریشه): باریکهپارچه]
- چرا امروز منتظر من نشدی؟ اینجا چه کار میکنی؟
- هیچ، من به خیالم هنوز خوابی، نخواستم بیدارت بکنم. امروز صبح خیلی زود بیرون آمدم.
ولی مهربانو حرف او را برید و گفت:
- من میدانم، برای گلببوست!
زرّینکلاه برای مهربانو درددل کرد و از بیخوابی خودش و نذری که کرده بود همه را برایش گفت. با هم مشورت کردند و مهربانو باز هم به او دلداری داد و قرار گذاشت با مادرش در این خصوص مذاکره بکند. چون مادر مهربانو تنها کسی بود که زرّینکلاه را دوست داشت. صبح زرّینکلاه هرچه انتظار کشید گلببو را ندید، ولی مهربانو خبرش را آورد که گلببو در بکه کار میکند. ظهر که برای ناهار به خانه برگشتند، زرّینکلاه رفت در اطاق پنجدری و درها را بست و جلوی آینه لببریدهای که در مِجری خودش داشت موهایش را مرتب شانه زد و حالتها و حرکات صورت خودش را خوب دقت کرد تا برای عصر که گلببو را ببیند چهجور بخندد و چه حرکتی بکند که به پسند خودش باشد. بالاخره لبخند مختصری را پسندید، چون اگر خنده بلند میکرد، دندانهایش که خوب نبود بیرون میآمد، و یک رشته از زلفش را روی پیشانیش انداخت و از روی رضایت لبخند زد. چون خودش را خوشگل و قابلدوستداشتن دید. مژههای بلند، لبخند دلربا، صورت بچگانه ساده و خطی که گوشه لبهایش میافتاد متناسب بود. سرخی تند روی گونهها، پوست گندمگون چهرهاش را بهتر جلوه میداد و سرخی تر و براق لبها که به رنگ انگور شاهانی بود، و دهن گرم او، به خصوص چشمها، آن نگاه گیرنده که مادر مهربانو همیشه به او میگفت: «چشمهایت سگ دارد.» همه اینها او را از بسیاری دختران جوان دیگر ممتاز میکرد. [بکه: دهی از بخش شهریار شهرستان تهران، که شغل اغلب اهالی آن زراعت است / مِجری: صندوقچه کوچک فلزی یا چوبی]
وقتی که بعد از ظهر زرّینکلاه با مهربانو به انگورچینی برگشت در ته دل خوشحال بود، زیرا تصمیم گرفته بود که هر طور شده خودش را به گلببو نشان بدهد. تعجب زرّینکلاه بیشتر شد، چون گلببو را آنجا دید و تمام بعدازظهر در ضمن کار با شوخی و آواز خواندن گذشت. بر خلاف روزهای پیش که زرّینکلاه پژمرده و غمناک بود، امروز شاد و خرم خوشههای انگور را میچید و با آن فال میگرفت. به این ترتیب که یک حبه انگور را او میکند و میخورد و یک دانه را هم مهربانو، و با خودش نیت میکرد که اگر دانه آخر به او بیفتد، به مقصودش خواهد رسید، یعنی زن گلببو میشود. طرف غروب که پای درختان چنار برگشتند، گلببو و زرّینکلاه باز چندین بار نگاه رد و بدل کردند. گلببو به او لبخند زد و زرّینکلاه هم جواب لبخند او را داد. همانطوری که در آینه پسندیده بود، و با زبردستی مخصوصی سر خودش را تکان داد و یک رشته از زلفش روی پیشانیش افتاد.
تا چهار روز به همین ترتیب گذشت و هر روز جرأت و جسارت زرّینکلاه بیشتر میشد و کمکم رابطه مخصوصی بین او و گلببو برقرار گردید. تا اینکه روز چهارم مهربانو برای زرّینکلاه مژده آورد که مادرش کار را درست کرده. زرّینکلاه از زور شادی روی لبهای مهربانو را بوسید. چهطور کار را درست کرده بود؟ با کی داخل مذاکره شده بود؟ زرّینکلاه هیچ لازم نداشت که بفهمد. همینقدر میدانست که بعضی از پیرزنها بیشتر از زندگی تجربه دارند و در برپا کردن عروسی و پادرمیانی زبردست میباشند و راههایی میدانند که هرگز به عقل جوان او نمیرسید. حالا میتوانست به خودش امید بدهد که به مقصودش رسیده، ولی چیزی که مشکل بود رضایت مادر خودش بود که به محض رسیدن این مطلب از جا در میرفت، ترقه میشد و از آن فحشها و نفرینهای آبدار که ورد زبانش بود به او میداد. چون روزی سه عباسی مزد زرّینکلاه را او میگرفت. بالاخره بعد از اصرار و پافشاری مادر مهربانو، مادرش راضی شد و پس از کشمکشهای زیاد یک دست لباس سرخ برای او گرفت. ولی هر تکه آن را که میبرید نفرین و ناله میکرد و میگفت: «الهی روی تخته مردهشورخونه بیفتی، ور بپری، عروسیت عزا بشود، الهی دختر جزّ جگر بزنی، حسرت به دلت بماند، جوانمرگ بشوی، با این شوهر لر پاپتی که پیدا کردهای!» اما گوش زرّینکلاه از این نفرینها پر شده بود و دیگر در او اثر نمیکرد، یک دیگ مسی و یک سماور برنجی کوچک از بابت جهاز به او داد. یک روز طرف عصر، مادر مهربانو مهمانی مفصلی از اهل ده کرد، و زنهای دهاتی شبیه عروسک نخودی، چارقدبهسر و یا کلاغی زیر گلویشان بسته بودند، همه برای عروسی زرّینکلاه جمع شدند. ولی خواهران او خورشیدکلاه و بمانیخانم در آن مجلس حاضر نشدند. آخوند ده، سیدمعصوم، را آوردند و زرّینکلاه را برای گلببو عقد کرد. بعد برای شگون رفت بالای منبر و دو-سه دهن روضه خواند. مادرش دستور داد روضه عروسی قاسم را بخواند و همه گریه کردند. وقتی مجلس روضه تمام شد، ماندگارعلی و پسرش، شیرزاد، ساقدوش داماد شدند. زیر بغل او را گرفتند، وارد مجلس کردند و او روی صندلی که شال کشیده شده بود نشست. آن وقت شیرزاد شروع کرد به پول جمع کردن، اول رفت جلو پدرش و با لبخند گفت: «بگذارید پدرم را جریمه بکنم.» مهربانو که سینی دور میگردانید، آمد سینی را جلوی ماندگارعلی نگه داشت و او دو تومان در آورد و در سینی انداخت. فورا طبالی که گوشة مجلس نشسته بود روی طبل زد و گفت: «دو تومن دادی، خونهت آبادان.» و به همین ترتیب در حدود سی تومان برای زرّینکلاه جمع کردند و مجلس به خوشی ورگذار شد. [پادرمیانی: شفاعت؛ مداخله؛ میانجیگری؛ وساطت / ترقه (ترغه) شدن: ناگهان به غضب آمدن؛ از خشم منفجر شدن / عباسی: واحد پول ایران در دوره صفوی، برابر با یکپنجاهم تومان؛ در دوره قاجار برابر با چهار شاهی یا دویست دینار / ور پریدن: جوان و سالم مردن؛ مردن بیناخوشی یا مرضی که مدت آن سخت کوتاه است (در کودکی یا اوایل جوانی)؛ دچار مرگ ناگهانی شدن / جزّ جگر زدن: داغ دیدن؛ نوعی نفرین / پاپتی: پابرهنه؛ لات؛ بیهمهچیز / عروسک نخودی: عروسک بسیار کوچک و جمعوجور / چارقد: پارچه نازک چهارگوشه که زنان بر سر میکنند / شگون: فال نیک؛ میمنت و خجستگی / شیرزاد: شجاع؛ دلیر؛ بچهشیر / ساقدوش: کسی که شب عروسی دوشبهدوش داماد حرکت میکند؛ ملازم؛ همراه؛ همراه داماد یا عروس در شب زفاف / طبال: طبلزن؛ طبلنواز؛ دهلزن / ورگذار: برگزار]
فردا صبح زرّینکلاه از خواهرها و مادرش خدانگهداری کرد. ولی مادرش در عوض اینکه با روی خوش از او پذیرایی بکند، تا دم در خانه مثل خوک تیرخورده با صورت آبلهرو که شبیه پوست هندوانهای بود که مرغ تُک زده باشد دنبال او آمد و نفرین کرد. بعد زرّینکلاه رفت خانه مهربانو، از مادر او و خودش خدانگهداری کرد. روی مهربانو را بوسید و به او سپرد که شب جمعه یک شمع در آغابیبیسکینه روشن بکند و یک کبوتر هم آزاد بکند. آن وقت زرّینکلاه بار و بندیل، سماور و دیگ مسی را برداشت رفت در میدان، پای درخت چنار مراد، همانجا که گلببو چشمبهراه او بود، سوار الاغ شد و گلببو هم روی الاغ دیگر نشست و با هم به سوی تهران روانه شدند. یک شب و یک روز در راه بودند. زرّینکلاه از شادی میخواست پر بگیرد، بلندبلند حرف میزد. مهتاب بالا آمد و چندین بار گلببو دست پرزورش را به گردن او انداخت و ماچهای محکم از روی لبهایش کرد. طعم دهن او شور، مثل طعم اشک چشم بود. گلببو مخصوصا اسم زرّینکلاه را به فال نیک گرفت، چون اسم ده او در مازندران، زرّینآباد یا زرّینکلا بود و این تصادف را در اثر قسمت دانست. [آبله: تاولی که به سبب سوختگی یا ساییده شدن پوست پیدا شود؛ تاول / تُک: نوک / زرّینکلا: روستایی از توابع بخش گیلخوران شهرستان جویبار در استان مازندران]
همین که به تهران رسیدند، مدت دو ماه در اطاق کوچکی که در محله سرچشمه گرفتند به خوشی گذشت. گلببو روزها میرفت سر کار، زرّینکلاه جاروب میزد، وصله میکرد و به کارهای خانه رسیدگی میکرد. و شبها را هم با ناز و نوازش میگذرانیدند. به طوری که زرّینکلاه بچگی خودش، خواهرانش و مادرش و حتی مهربانو را به کلی فراموش کرد. ولی بر پدر رفیق بد لعنت. سر ماه سوم اخلاق گلببو عوض شد -هر شب در قهوهخانه رضاسیبیلو با کَلغلام وافور میکشید، خرجی به زنش نمیداد. چیزی که غریب بود به جای اینکه تریاک او را بیحس و بیاراده بکند، برعکس مثل یک وسواس و یا ناخوشی، تا وارد خانه میشد شلاق را میکشید به جان زرّینکلاه و او را خوب شلاقی میکرد. اول از او ایراد میگرفت، آن هم سر چیزهای جزئی، مثلا میگفت: «چرا گوشه چادرنمازت سوخته؟، یا سماور را دیر آتش کردی؟ و یا پریشب آبگوشت را زیاد شور کرده بودی؟»، آنوقت چشمهای دریده بیحالت او را دور میزد و شلاق سیاه چرمی که سر آن دو گره داشت، همان شلاقی که به الاغها میزد، دور سرش میگردانید و به بازو، به ران و کمر زرّینکلاه مینواخت. زرّینکلاه هم چادرنماز را به دور خودش میپیچید و آه و ناله میکرد، به طوری که همسایهها به اطاق آنها میآمدند و به گلببو فحش، نفرین و نصیحت میکردند. بعد گلببو یک لگد به زرّینکلاه میزد و شلاق را در طاقچه میانداخت. ولی ناله، زنجموره و گریه یکنواخت و عمدی زرّینکلاه ساعتها ادامه داشت. آن وقت گلببو از روی کیف میرفت گوشه اتاق چمباتمه مینشست، پشتش را میداد به صندوق و چپقش را چاق میکرد. شلوار آبی کوتاه او از سر زانوهایش پایین میرفت و پای کشاله رانش جمع میشد. ساقهای ورزیده قوی که به قدر یک وجب آن را مچپیچ گرفته بود، با رانهای سفید او که بیرون میآمد، زرّینکلاه را حالیبهحالی میکرد، بعد گلببو میگفت: «زنیکه امشب چی داریم؟» زرّینکلاه با ناز و کرشمه بلند میشد میرفت دیزی را میآورد و در بادیه مسی خالی میکرد. نان در بادیه تلیت میکردند و با پیاز خام میخوردند و دستشان را با آستر لباسشان پاک میکردند. فقط وقتی که زری چراغ را پایین میکشید و میخواستند در رختخواب سرخ که گلهای سبز و سیاه داشت بخوابند، گلببو روی چشمهای اشکآلود شورمزه زرّینکلاه را ماچ میکرد و با هم آشتی میکردند. این کار هر شب تکرار میشد. اگرچه زرّینکلاه زیر شلاق پیچوتاب میخورد و آه و ناله میکرد، ولی در حقیقت کیف میبرد. خودش را کوچک و ناتوان در برابر گلببو حس میکرد، و هرچه بیشتر شلاق میخورد علاقهاش به گلببو بیشتر میشد. میخواست دستهای محکم ورزیده او را ببوسد، آن گونههای سرخ، گردن کلفت، بازوهای قوی، تن پشمالو، لبهای درشت گوشتالو، دندانهای محکم سفید، به خصوص بوی تن او، بوی گلببو که بوی سر طویله را میداد، و حرکات خشن و زمخت او و مخصوصا کتک زدنش را از همه بیشتر دوست داشت. آیا ممکن بود شوهری بهتر از او پیدا بکند؟ سر نه ماه زرّینکلاه پسری زایید، ولی بچه که به دنیا آمد داغ دو تا خط سرخ به کمرش بود، مثل جای شلاق، و زرّینکلاه معتقد بود این خطها در اثر شلاقی است که گلببو به او میزد و به بچه انتقال یافته. اما پسرش پیوسته علیل و ناخوش بود، زرّینکلاه اسم ماندهعلی روی پسرش گذاشت و این اسم از اسم ماندگارعلی، ریشسفید پرندک، به او الهام شد که روی بچهاش گذاشت تا بماند و پا بگیرد. [محله سرچشمه: محلهای قدیمی در تهران، که در منطقه ۱۲ شهرداری تهران و در محدوده محله بهارستان واقع است؛ گفته شده که در گذشته چندین چشمه پرآب در این منطقه وجود داشته که به همین علت این نام به این محله اطلاق شده است / جاروب: جارو / وافور: وسیلهای متشکل از یک لوله توخالی و حقهای (قوطی یا ظرف کوچکی که معمولا سفالین است) در انتهای آن، که برای کشیدن تریاک به کار میرود / وسواس: تردیدی آزاردهنده در مورد بعضی امور؛ دودلی؛ تردید؛ اندیشه بد / زنجموره: آه و ناله؛ گریه و زاری؛ ظاهرا تحریفشده «ضجه و مویه» است / چمباتمه: شکل و حالتی از نشستن که دو کف پا را بر زمین بگذارند و زانوها را در بغل بگیرند / مچپیچ: نوار نخی یا پشمی که به مچ دست یا پا میپیچند / حالیبهحالی شدن: تغییر کردن؛ به شدت تحت تأثیر قرار گرفتن؛ دچار تغییر حالت روحی شدن / زنیکه: برای تحقیر و توهین زن گویند / کرشمه: ناز؛ اشاره با چشم و ابرو؛ حرکات دلانگیز چشم و ابروی زیبارویان / تلیت (ترید) (تیلیت): پاره نانی که در آبگوشت و غیر آن خیسانده میشود]
چندی بعد کاسبی گلببو کساد شد. یکی از الاغهایش مرد و یکی دیگر را هم فروخت و پول آن هم خرج تریاک و دعا و معالجه نوبهاش شد، بعد هم به طور غیرمترقب به کار میرفت، تا اینکه سال بعد پنج تومان خرجی به زرّینکلاه داد و گفت که برای بیست روز میروم کار و برمیگردم. بیست روز او یک ماه شد و از یک ماه هم چند روز گذشت؛ اگرچه زرّینکلاه عادت به صرفهجویی داشت و از شکم خودش و بچهاش میزد و کار میکرد، و میتوانست یک سال دیگر، دو سال دیگر هم انتظار بکشد، در صورتی که مطمئن باشد که گلببو شوهر اوست و خواهد آمد. چون زرّینکلاه گمان میکرد هر زنی که گلببو را ببیند طاقت نمیآورد، خودش را میبازد، و ممکن است خیلی زود شوهرش را رندان از دستش بیرون بیاورند. از این جهت در جستجوی او اقدام کرد. از هر جا و هر کس سراغ گلببو را گرفت، کسی از او خبر نداشت. تا اینکه یک شب رفت دم قهوهخانه رضاسیبیلو، در را که باز کرد بوی دود تریاک بیرون زد، و سرتاسرْ صورتهای زرد، چشمهای از کاسه در آمده، شکلهای باورنکردنی با نهایت آزادی افکار رنجور خودشان را در عالم خلسه و لاهوت میپرورانیدند. زرّینکلاه کَلغلام را شناخت، صدا زد و از او جویای حال شوهرش شد. کل غلام گفت: [غیرمترقب: غیرمنتظره؛ بیبرنامه؛ ناگهانی؛ بیخبر / رندان: آدمهای زیرک / خلسه: حالتی بین خواب و بیداری که بر اثر فضایی خوشآیند ایجاد میشود؛ حالت بین خواب و بیداری شخص عارف و صوفی / لاهوت: عالم غیرمادی؛ عالم غیب؛ ملکوت]
- ببو رو میگی؟ رفت اونجا که سال دیگه با برف پایین بیاد. تو رو ول کرده، زن و بچه به هم زده، رفته دهش زینآباد. به من گفته به کسی سراغشو ندم.
- زرّینآباد؟
- آره، زینآباد.
شست زرّینکلاه خبردار شد که گلببو به او حقه زده و از دستش فرار کرده، رفته در دهش. چون برای او اغلب نقل کرده بود که خانوادهاش در ده زرّینآباد سر راه ساری است، و در آنجا دو برادر و یک مشت زمین و آب و علف هم دارند. گلببو از تنبلیای که داشت، همیشه آمال و آرزوی خودش را به او گفته بود که برود آنجا کار نکند، بخورد و بخوابد و به قول خودش: «یک خیار بخورد و پایش را بزند کمر دیوار بخوابد.» زرّینکلاه به او وعده میداد که در آنجا برایش کار خواهد کرد. ولی گلببو سَرسَرکی جواب او را میداد. این شد که زرّینکلاه تصمیم فوری گرفت که برود مازندران و گلببو را پیدا بکند. آیا یک ماه بس نبود؟ آیا میتوانست باز هم چشمبهراه بماند؟ دوری گلببو برایش تحملناپذیر بود. نفس گرم او، حرارت تنش، پشمهای زمخت و آن بوی سر طویله و حالا در مفارقت و دوری او همه این خواص، به طرز مرموز و دلربایی به نظر زرّینکلاه جلوه میکرد، و به طور یقین او نمیتوانست بدون گلببو زندگی بکند. هرچه بادا باد، او را میخواست، این دست خودش نبود. دو سال میگذشت که با او عادت کرده بود و یک ماه بود، یک ماه هم بیشتر، که از شوهرش خبر نداشت. [هرچه بادا باد: هرچه میشود بشود]
زرّینکلاه آرزو میکرد دوباره گلببو را پیدا بکند تا با همان شلاقی که الاغهایش را میزد او را شلاقی بکند، و دوباره یا فقط یک بار دیگر او را همانطوری که گاز میگرفت و فشار میداد در آغوشش بکشد. جای داغهای کبود شلاق که روی بازویش بود، روی این داغها را میبوسید و به صورتش میمالید و همه یادگارهای گذشته به طرز افسونگری به نظر او جلوه میکرد. میخواست سر تا پای گلببو را ببوسد، ببوید، نوازش بکند. کاری که هیچوقت جرأت نکرده بود. حالا به قدر و قیمت او پی برده بود! همین که گلببو با دستهای زبر او را روی سینه خودش فشار میداد، حالت گوارایی به او دست میداد که نمیشد بیان کرد. ابروهای بههمپیوسته پرپشت، مژههای زمخت و ریش از آن زمختتر قرمزرنگ حنابسته، که مثل چوب جارو از صورتش بیرون زده بود، بینی بزرگ، گونههای سرخ، غبغب زیر چانه، نفس گرم سوزانش با سر تراشیده، دهن گشاد، لبهای سرخ، وقتی که لواشک میخورد آروارههایش مثل سنگ آسیا روی هم میلغزید و دندانهای سفید محکمش را در آن فرو میبرد، چشمهای درشت بیحالت او برق میزد، شقیقههایش تکان میخورد. این قیافه که اگر بچه در تاریکی میدید میترسید و گمان میکرد غول بیشاخودم است، به چشم زرّینکلاه قشنگترینِ سرها بود. برعکس یاد خانهشان که میافتاد تنش میلرزید. آن فحشها که خورده بود، توسری، نفرین، هیچ دلش نمیخواست دوباره به آن نکبت و ذلت برگردد. آیا گلببو فرشته نجات او نبود؟ ولی تنها کسی که دوست داشت مهربانو دختر همسایهشان بود که بیمیل نبود او را ببیند، اما هرگز نمیخواست که به خانهشان برگردد، آن صورتهای پیر، اخلاقهایی که بدتر شده بود، هیچ دلش نمیخواست آنها را ببیند و مرگ را صد بار به آن ترجیح میداد تا دوباره به اَلویز برگردد. یادش افتاد که روز عروسیش کشورسلطان داریه میزد و میخواند:
«خونه بابا نون و اَنجیل / خونه شووَر چوغ و زَنجیل
ایشالا مبارک بادا!»
زرّینکلاه چوب و زنجیر خانه شوهر را به نان و انجیر خانه پدرش ترجیح میداد و حاضر بود گوشه کوچه گدایی بکند و به آنجا نرود. نه، هنوز نفرینهای مادرش، روز عروسیش که دستور داد روضه عروسی قاسم را بخوانند و هقهق گریه کرد، فراموش نکرده بود. آن دستهای استخوانی خالکوبی که به اجاق خانهشان میزد، مثل اینکه با قوای مجهولی حرف میزد و کمک میخواست. به او نفرین میکرد و میگفت: «همین اجاق گرم بگیردت. الهی جزّ جگر بزنی. عروسیت عزا بشود.» بعد هم آنجا باز امر و نهی بشنود، چپ بجنبد هزارجور فحش، راست بجنبد هزارجور تهمت. آن وقت به او سرکوفت بزند: «مگر من نگفتم که این تیکه از دهن تو زیاد است؟ تو لایق نیستی، گلببو برای تو شوهر نمیشود.» بگوید و هی از آن فحشهای آبدار به او بدهد! زرّینکلاه از این فکر چندشش شد. نه، او هر ذلتی را ترجیح میداد بر اینکه به خانه مادرش برگردد.
از این رو زرّینکلاه نمیخواست این فکر را به خودش راه بدهد که دیگر گلببو را نخواهد دید، تنها گلببو بود که میتوانست نگاه بینورش را روشن بکند، و جان تازهای در کالبد پژمرده او بدمد. به هر قیمتی که بود میخواست او را پیدا بکند. بر فرض هم که زن دیگر گرفته باشد یا او را نخواهد، ولی همینقدر در نزدیکی او که بود برایش کافی بود. و اگر سر راه گلببو گدایی هم میکرد، اقلا روزی یک بار او را میدید. اگر او را میزد، از خودش میراند، تحقیر میکرد، باز بهتر از این بود که به خانهاش برگردد. نمیتوانست، زور که نبود، ساختمان او اینطور درست شده بود. بچهاش ماندهعلی هم یک وجودی بود که هیچ انتظارش را نداشت و علاقهای برای او حس نمیکرد. همانطوری که مادر خودش برای او علاقهای نشان نداده بود. ولی عجالتا احتیاج به وجود او پیدا کرده بود. چون شنیده بود که بچه میخ میان قیچی است و حالا باید با این اسلحه که در دست داشت امیدوار بود. شاید بتواند این محبت ازهمگسیخته را به وسیله بچهاش دوباره جوش بدهد، به او غذاهای خوب میخورانید، برایش میوه میگرفت تا به او عادت بگیرد. و علاقه کمی که برای بچهاش داشت از این جهت بود که موی سرش به رنگ موی گلببو بود. و برای اینکه بچه گریه نکند و بهانه نگیرد، یک گلوله کوچک تریاک به او میداد و بچه با چشمهای خمار، دائم در چرت بود. زرّینکلاه اطمینان داشت که پرسانپرسان گلببو را پیدا خواهد کرد و قلبش، میل و احساساتش، به او میگفت که به مقصودش خواهد رسید، این میل و فراست طبیعی که هیچوقت او را گول نزده بود. [عجالتا: فعلا؛ اکنون / فراست: ادراک؛ دانایی؛ هوشمندی؛ هوشیاری]
همان روزی که تصمیم گرفت دنبال شوهرش برود، یک شمع به سقاخانه نزدیک منزلشان نذر کرد تا گلببو را پیدا بکند، بعد سماور برنجی و دیگ مسی که تمام جهاز او بود به سه تومان و چهار قران فروخت. دوازده قران قرض خودش را به دکاندارهای محلهشان داد، دو تومان و دو قران دیگرش را برای خرج سفرش برداشت. هرچه خردهریز داشت در یک مِجری کهنه ریخت و گروی قرضش آن را به صاحبخانه به امانت گذاشت. بعد در یک بغچه، دو پیرهن و یک دست لباس برای ماندهعلی، با قدری نان و پنیر و دو تیکه لواشک، از همان لواشکهایی که گلببو آنقدر خوب میخورد، گذاشت، و پس از سه روز دوندگی، برای مازندران جواز گرفت. فردایش صبح خنکا به راه افتاد، ولی از حواسپرتی که داشت، به جای اینکه برای مازندران اتومبیل بگیرد، اشتباها به شمیران رفت و آژان آنجا اتومبیل را برگردانید، و دوباره دم دروازهشمیران برای مازندران اتومبیل گرفت. [قران: در دوره قاجار و پهلوی، واحد پول ایران معادل ریال بود / بغچه (بقچه): پارچه بزرگی که در آن جامه و انواع قماش پیچند]
***
در شاهی اتومبیل ایست کرد، هوا کمکم تاریک میشد. ساختمانهای تازهساز، آمد و رفت مردم سبزه، مردهایی که قبای آبی، گیوه و تنبان آبی پوشیده بودند درست شبیه گلببو بودند. دو نفر از مسافران آنجا پیاده شدند و قدری جا باز شد. دوباره اتومبیل به راه افتاد. هوا نمناک، گرفته و تاریک شده بود. زرّینکلاه آرامش و خوشی مرموزی در خودش حس میکرد، مثل خوشی کسی که بدون پول، بدون امید و بدون آتیه لنجارهکش در یک شهر غریب میرود. تنش خسته، لبش تشنه بود و کمی احساس گرسنگی میکرد. ولی حرکت و صدای یکنواخت اتومبیل، هوای تاریک، آدمهایی که دور او چرخ میزدند. صدای نفس یکنواخت پسرش، به خصوص خستگی، او را وادار به چرت زدن کرد. وقتی که بیدار شد، در شهر ساری بود. دستمال بستهاش را برداشت، بچهاش را بغل گرفت و از اتومبیل پیاده شد. شهر در تاریکی و خاموشی فرو رفته بود. مثل اینکه خانهها، درختها و سبزهها، از دود یا دوده سیاه نرم و موقتی درست شده بودند. صدای ناله مرغی از دور، فاصلهبهفاصله خاموشی را میشکست، یک ناله شکوهآمیز دوردست بود. چراغها از دور سوسو میزدند، در ایوان بالاخانهای یک دختر با چادر سفید ایستاده بود. اما زرّینکلاه هیچ اطراف خودش را نگاه نمیکرد و صدای دیگری را به جز صدای گلببو نمیشنید و چیز دیگری به جز صورت گلببو جلو چشمش نبود. دم بقالی دو نفر نشسته بودند، از آنها سراغ زرّینآباد را گرفت. یکی از آنها گفت که سر راه ساری است. یک کاسه آب آنجا بود، آن را برداشت و سر کشید. بدون جا و بدون اراده، کمی دور رفت، زیرا هیچجا و هیچکس را نمیشناخت. ولی با وجود همه اینها چون مطمئن بود که نزدیکتر به گلببو است، اضطراب او از بین رفته بود. و اینجا به نظرش خودمانی و مهماننواز میآمد. بالاخره از گوشه چارقدش یک قران در آورد، نان تازه با سبزی و شیره خرید و رفت جلوی در خانهای پایین چراغ نشست، دستمال بستهاش را باز کرد، شامش را خورد و به پسرش هم داد. بعد بلند شد رفت زیر یک طاقی خوابید. صبح زود که بیدار شد، رفت در میدان شهر و پس از یک ساعت چانه زدن، الاغی را به چهار قران و ده شاهی طی کرد تا او را به زرّینآباد برساند. سوار شد، هوا ابر، موذی، سمج و بغضکرده بود، و تهدید مرموز و ساکتی مینمود. به طوری که قلب را خفه میکرد. پیشانی پسرش را پشه زده بود و باد کرده بود. مدتها روی الاغ تکان خورد، از میان سبزهها، از زیر آفتاب و باران، از توی لجنزار گذشت. دورنمای اطراف بیاندازه قشنگ، کوههای سبز، جلگههای خرم، ابرهای سفید و خاکستری، مثل زیر شکم مرغابی بود و پیوسته جوربهجور میشد. در آسیاسر که رسید، دوباره باران گرفت، رگبار تند بود. چادر به سرش خیس شد، زیر درخت پناه بردند، بوی نشاسته و بوی پرک و کثافت گرفته بود، دوباره به راه افتادند. زرّینکلاه ماندهعلی را به بغلش چسبانیده بود و فقط جلوی پای الاغ را خیره نگاه میکرد. قلبش میزد و همهاش به فکر اولین برخوردی بود که با گلببو خواهد کرد. تا اینکه نزدیک ظهر وارد زرّینآباد شد. همین که زرّینکلاه در میدانگاهی پیاده شد و خواست از گوشه چارقدش پول در بیاورد، نگاه کرد دید گوشه چارقدش باز است و پول در آن نیست. آیا کسی دزدیده بود؟ نه، کسی نمیتوانست پول را از گوشه چارقد او بزند بدون اینکه بفهمد. آیا فراموش کرده بود و یا تقصیر گیجی و حواسپرتی او بود؟ همه اینها ممکن بود، ولی عجالتا دردش دوا نمیشد. بعد از داد و بیداد، خرکچی که لهجه ترکی داشت، دستمال بسته او را از دستش گرفت و الاغش را سوار شد و هی کرد و رفت. ولی باز هم چه اهمیتی داشت؟ آیا زرّینکلاه به مقصودش نرسیده بود؟ آیا در نزدیکی گلببو و در ده او نبود؟ حالا میرود خانه گلببو را پیدا میکند، شرح مسافرت خودش را میدهد و کارش یکطرفه میشود. هزارها تومان از این پولها فدای یک موی ببو! دور خودش را نگاه کرد، این دهکده کوچک، منظرهای توسریخورده و پستافتاده داشت، و در ته یک دره واقع شده بود. دور آن را کشتزارهای حاصلخیز گرفته بود. و مثل این به نظر میآمد که دهکده و مردمش همه به خواب رفته بودند. یک سگ گله از دور پارس میکرد و صدای مردی میآمد که میگفت: «ببو... ببو، هو...» از این اسم دل زرّینکلاه تو ریخت، ولی دید مردی که به طرف او میرود ببو نیست. زیر چهار دیوار، دو غاز چرت میزدند و یک مرغ با دقت تمام با چنگالش خاک را زیرورو میکرد، پخش میکرد و در آن چینه جستجو میکرد. روی خاکروبه یک سطل شکسته و یک تکه پارچه سبز پاره و پوست خیار افتاده بود. کمی دورتر دو مرغ کز کرده بودند و هر کدام یک پایشان را زیر بالشان گرفته بودند. زمزمه آهستهای که از گلوی تازهگنجشکها در میآمد، موقتا حالت خودمانی و تروتازه به آنجا داده بود. در میدان سهتا پسربچه دهاتی با دهن بازمانده به او نگاه میکردند. یک پیرمرد کنار دکان عطاری روی تیرها نشسته بود و یک دسته مرغابی وحشی با جاروجنجال به شکل خط زنجیر روی آسمان پرواز میکردند. زرّینکلاه پیش پیرمرد رفت و گفت: [شاهی: نام قدیم قائمشهر که تا پیش از انقلاب ۱۳۵۷ بر آن بود / گیوه: نوعی کفش که رویه آن از نخ یا ابریشم بافته میشود و ته آن از چرم یا پارچه است / تنبان: زیرجامه؛ شلوار / آتیه: آینده؛ اندوختهای برای آینده؛ پیشبینی برای معاش / لنجارهکش: کشانکشان رفتن؛ پا کشیدن روی زمین و رفتن؛ دو لنگ را گرفتن و فرد را روی زمین کشیدن و بردن / موذی: اذیتکننده / سمج: پیگیر؛ دارای عادت به پیگیری مُصرانه و معمولا ناپسند؛ پافشار؛ بیحیا؛ بیشرم / خرکچی: کسی که خر کرایه میدهد؛ خربان؛ الاغی؛ خربنده؛ خرران / دل ریختن: شوکه شدن؛ وحشت کردن / چینه: دانهای که پرندگان میخورند / کز کردن: خود را جمعکرده نشستن؛ جمع نشستن؛ در خود فرورفته نشستن محزون یا بیمار]
- خانه بابافرُّخ کجاست؟
او با دستش خانه نسبتا بلندی را که از دور پیدا بود نشان داد و گفت:
- آن سَرِه را هارِش، اَتّا مَهتابی دارنِه، هَمانجا دَرِه! [آنسو را ببین، یک مهتابی دارد، همانجاست!]
زرّینکلاه پسرش را بغل زد و با یک دنیا امید به طرف آن خانه رفت. همین که جلوی خانه رسید در زد، و زن مسنی که صورت آبلهرو داشت دم در آمد:
- کینِه کار دارنی؟ [با چه کسی کار داری؟]
- گلببو را میخواستم ببینم.
- وِنِه چِکار دارنی؟ [با او چه کار داری؟]
- من زن گلببو هستم، از تهرون آمدهام. این هم ماندهعلی پسرش است.
- خُوب، خُوب، گُلبَبو آن زَنا را وِل هاکِردِه، وِنِه طَلاق هَدائِه، بیخود گُنی. [خب، خب، گلببو آن زن را ول کرده، طلاق داده، بیخود میگویی.]
بعد رویش را کرد به طرف حیاط و داد زد.
- ببو، هو... ببو، هو...
هیکل نتراشیده گلببو با پیراهن یخهباز، پشت چشم بادکرده و خوابآلود، دم در پیدا شد، که یک مشت پشم از توی گلویش بیرون زده بود، و زن زرد لاغری با چشمهای درشت کنار او آمد و خودش را به گلببو چسبانید. داغ شلاق به بازو و پیشانی او دیده میشد، میلرزید و بازوی گلببو را گرفته بود، مثل اینکه میترسید شوهرش را از دست او بگیرند. همین که گلببو را زرّینکلاه دید فریاد زد:
- ببوجان، ببو... من آمدم.
ولی گلببو به او رک نگاه کرد و گفت:
- برو، برو، من تو را نمیشناسم.
آن پیرزن به میان آمد و گفت:
- مِه ریکاجانِه چی خوانی؟ بیحَیا زَنا خِجالَت نَکِشنی؟ تِه این وَچَه را مول هاکِردی، اِسا خوانی مِه ریکایِ گَردَن بِنگِنی؟ [از پسرجانم چه میخواهی؟ زن بیحیا، خجالت نمیکشی؟ تو این بچه را حرام زاییدی، حالا میخواهی به گردن پسر من بیندازی؟]
گلببو گفت: «حواست پرت است، عوضی گرفتهای.»
زرّینکلاه هاجوواج مانده بود. ولی این انکار گلببو را پیشبینی نکرده بود. از این حرکت، احساس تنفری در او تولید شده بود، که همه محاسن گلببو را فراموش کرد و با لحن تمسخرآمیز گفت:
- پس بچهات را بگیر، بزرگ کن، من هیچ خرجی ندارم.
مادر گلببو گفت: «این وَچَه بیجتُخمَه، مَن چِه دُومبِه تِه وِنِه اَز کُجا بیوِردی؟» [این بچه تخمحرام است، من از کجا بدانم تو او را از کجا آوردهای؟]
زرّینکلاه فهمید که قافیه را باخته است. نگاه خودش را به صورت گلببو دوخت، ولی صورت او خشمناک و چشمهایش به حالت درندهای بود که تا کنون در او سراغ نداشت. حالتی بود که نشان میداد زندگیاش تأمین شده، ارباب شده و به آرزوی خودش رسیده، نمیخواهد به خودش دغدغه راه بدهد، و از نگاه تحقیرآمیزی که به او میکرد پیدا بود که اصلا حاضر نیست او را ببیند. زرّینکلاه فهمید که اصرار زیاد بیهوده است، و با حسرت جای شلاقهای تن زن جوانی که خودش را به گلببو چسبانیده بود نگاه کرد، بعد با یک حرکت از روی بیمیلی برگشت. در صورتی که کاسآغا، مادر گلببو، شبیه مادر خودش، دستهای استخوانیش را تکان میداد و به زبانی که نمیفهمید، فحش و نفرین میکرد. زرّینکلاه با گامهای آهسته به طرف میدان برگشت. ولی در راه فکری از خاطرش گذشت، ایستاد و بچهاش را که چرت میزد جلوی در خانهای گذاشت و به او گفت: [کاس: نقاره؛ نقاره بزرگ؛ پیاله؛ جام؛ تیره؛ کبود]
- ننهجون تو اینجا بنشین، من برمیگردم.
بچه آرام و فرمانبردار، مثل عروسک پنبهای آنجا نشست. ولی زرّینکلاه دیگر خیال نداشت که برگردد و حتی ماچ هم به بچهاش نکرد. چون این بچه به درد او نمیخورد، فقط یک بار سنگین و نانخوار زیادی بود و حالا آن را از سرش باز کرد. همانطوری که او را گلببو وازده بود و مادر خودش او را رانده بود، همانطوری که مهر مادری را از مادرش آموخته بود. نه، او احتیاجی به بچهاش نداشت. دستش به کلی خالی شد، بدون یک شاهی پول، بدون بچه، بدون بار و بندیل بود. نفس راحت کشید. حالا او آزاد بود و تکلیف خودش را میدانست. به میدان که رسید، دورش را نگاه کرد. پیرمرد هنوز روی تیرهای کنار دکان نشسته بود، چرت میزد. مثل این بود که تمام عمرش را روی این تیرها گذرانیده بود و همانجا پیر شده بود. آن سه بچه دهاتی نزدیک دکان خاکبازی میکردند. همه با بیاعتنایی مشغول کار خودشان و گذرانیدن وقت بودند، و خروس لاری بزرگی که او ندیده بود، بالهایش را به هم زد و با صدای دورگه میخواند. کسی برنگشت به او نگاه بکند. مثل این بود که زندگی به پیشآمدهای او هیچ اهمیتی نمیگذاشت. آیا چه به سرش خواهد آمد؟ بیباعثوبانی هرچه زودتر میخواست فرار بکند، که اقلا از دست بچه بگریزد. حالا همه بارهای مسئولیت از روی دوش او برداشته شده بود. هوا گرم، نمناک و دمکرده بود، و هُرم گرمی مثل «ها»ی دهن آدم تبدار در هوا پیچیده بود. بیاراده، بینقشه، با قدمهای تند، زرّینکلاه از جلوی خانهها و کوچهها گذشت. همین که کنار کشتزارها و سبزهها رسید، شاهراهی که جلوش بود در پیش گرفت. ولی در همین وقت مرد جوانی را دید شلاقبهدست، قوی، سرخ و سفید، سوار الاغی بود و یک الاغ هم جلو او میدوید و زنگولهها به گردن آنها جینگجینگ صدا میکرد، همین که نزدیک او شد زرّینکلاه به او گفت: [وا زدن: پس زدن؛ رد کردن / خروس لاری: نوعی خروس بزرگجثه با پاهای بلند / هُرم: تابش؛ حرارت / شاهراه: راه وسیع؛ جاده؛ خیابان یا جاده اصلی که محل آمدورفت همه مردم باشد؛ اتوبان؛ بزرگراه]
- ای جوان، ثواب دارد.
آن مرد الاغش را نگه داشت و گفت:
- چی خوانی؟ [چه میخواهی؟]
- من غریبم، کسی را ندارم. مرا هم سوار کن.
با دست الاغش را نگه داشت. پیاده شد و زرّینکلاه را سوار کرد. خودش هم روی الاغ دیگر جست زد، ولی اصلا برنگشت که به صورت او نگاه بکند. بعد شلاق را دور سرش چرخانید، به کَپَل الاغ زد. زنگولهها جینگجینگ صدا کردند و به راه افتادند. از کنار جوزار که میگذشتند آن جوان دست کرد، یک ساقه جو را کند، به دهنش گذاشت و به آهنگ مخصوصی که به گوش زرّینکلاه آشنا آمد سوت زد. این همان آهنگی بود که گلببو در موقع انگورچینی میخواند، همان روزی که در موستان به او برخورد: [کَپَل (کَفَل): سرین (نشستگاه)؛ سطح خارجی سرین آدمی و جانوران / جوزار: زمینی که در آن جو کاشته باشند]
«گالِش کوری، آههای لَهلَه
بُویشیم بِجار، آههای لَهلَه
ای پُشته آجار، دو پُشته آجار
بیا بُشیم بِجار، آههای لَهلَه
بیا بُشیم، فاکون تو می خواهری»
زرّینکلاه تمام زندگیش، جوانیش، نفرین مادرش، بعد آن شب مهتاب که با گلببو به تهران میآمد، نفرین مادر گلببو، همه، از جلوش گذشت. اگرچه تشنه و گرسنه بود، ولی ته دلش خوشحال شد. نمیدانست چرا سوار شد و به کجا میرود، ولی با وجود همه اینها با خودش فکر کرد: «شاید این جوان هم عادت به شلاق زدن داشته باشد و تنش بوی الاغ و سر طویله بدهد!»
از این زندان به آن زندان فرج است (نگاهی به روایت صادق هدایت از زنانی که مردان خود را گم کردهاند)
شاید در ابتدا، نام داستان هر مخاطبی را گیج کند و به نظرش مسخره و کوتهنگرانه بیاید. یعنی مخاطب با خواندن چند خط اول، خواهد فهمید که داستان قصد دارد استیصال زنی را به نمایش بکشد که شوهرش را گم کرده و حالا تنها با بچهای مانده و هیچ راهی جز یافتن شوهرش پیش روی خود نمیبیند. سناریویی که احتمالا برای خیلیها یادآور زندگیهای ازهمپاشیده فیلمها و داستانهای کلیشهای (که اکثرشان هندی هستند) خواهد بود. اما رفتهرفته، مخاطب با جریان سفر بیرونی و درونی شخصیت اصلی همراه میشود، و به بازشناسی او و ریشهشناسی شخصیت و رفتار او میرسد.
سفر بیرونی زرّینکلاه، از تهران به زرّینآباد است و روایتیست از زیباییهای جاده مازندران و آن سوی رشتهکوههای البرز، که با ظرافت تمام دنبال میشود. حتی تا آخرین لحظات، تصویرپردازیهای بیرونی رها نمیشوند، و مرغ و خروسهای میدان ده و جوزارهای کنار شاهراه نیز در ذهن خواننده نقش خواهند بست.
اما آنچه این بیان را خاصتر و شیواتر و حرفهایتر کرده است، تضاد این زیباییهای بیرونی، با آشوب و دردها و تاریکیها و رنجهای سفر درونی زرّینکلاه است، که او را وادار به حرکت، و خواننده را وادار به دنبال کردن این پستی و بلندیها و اوج و سقوطهای روانی و فیزیکی خواهند کرد، تا در نهایت مخاطب داستان، در نقطه پایانی، با یک قاببندی ساده، وارد فرآیند فکری پیچیدهای برای درک اجزاء در کنار هم شود.
زنی مرد خود را «گم» کرده است؛ و این یعنی که مقصر است، و در طول مدت سفر سعی میکند با کلنجار رفتن با خودش و دادن امیدهای واهی در خصوص آینده روشن، از حجم گناه و اشتباه و عذاب وجدان خود بکاهد، و این قصور خودش در خصوص نگه داشتن و محافظت کردن از مردش را تا حدودی به خودش ببخشد.
نویسنده حتی سعی نمیکند ساختار اجتماعی موجود در عصر خودش را بشکند و چیزی غیرقابلتصور یا حتی جملهای خاص و آموزنده را مثل یک لقمه کوچک در انتهای داستان به مخاطبش عرضه کند. او فقط روایتگر است، و وقتی که حلقه دوربینش (جوهر قلمش) به پایان میرسد، دست از روایت برمیدارد و میگذارد زرّینکلاه و مرد غریبه، سوار بر الاغها، در ذهن مخاطب دور و دورتر شوند تا اینکه فقط قابی خالی از یک جاده شرجی و روستایی نیمهروشن، با زمینهای کشاورزی بیشمار در دو طرف، برایش باقی بماند. او با این کار وظیفه نتیجهگیری را بر عهده خواننده میگذارد و به هوش او اعتماد میکند.
شاید به عادت همیشگی ما (منظورم اکثر خوانندگان مدرن و جوان عصر حاضر است)، داستانهای کوتاه صرفا قصد دارند تا سرگرمی ایجاد کنند و وقت ما را تا حدودی و در راه نسبتا بهتری، تلف کنند. یعنی خیلی اوقات داستانهای کوتاه امروزی، غیرقابلنتیجهگیری هستند و صرفا روایتی را مطرح میکنند که خواندن آن بامزه و هیجانانگیز باشد. برای مثال، کتاب «جای خالی مار» نوشته احسان نصرتی از نشر چشمه، سیاهقلمهایی برای نوشتن داستانهای کوتاه هستند، که قرار نیست معنا و مفهوم خاصی را برسانند یا قابلنتیجهگیری باشند. یعنی نویسنده فقط قصد داشته زمین تمرینی خود را به مخاطب نشان بدهد، و بگوید که داستانهای کوتاه فراموشنشدنی، بعد از خروارها خروار چرکنویس به دست میآیند.
اما صادق هدایت، با ظاهر شیک و کت و شلوار اتوکشیده و کراوات مرتب و عینک جذاب و سیبیل هیتلریاش، قصد ندارد یک مشت چرکنویس را به مخاطبش تحویل بدهد تا تلاشهایش برای ایجاد اثرهای بهیادماندنی و تأثیرگذار در فرهنگ و جامعه و تاریخ ادبیات کشور را نشان بدهد؛ بلکه میخواهد در سادهترین روایتهایش از زندگیهای روزمره، خوراک فکری مخاطبان و خوانندگانش را فراهم کند. پس نگاه عمیقتری به موضوع خود و گفتار و شیوه اجرای کارش میاندازد، و اثری فشرده و پرمغز را تحویل میدهد.
البته درست به همین خاطر، و علاقه او به ثبت روزمرگیها و ادبیات محاورهای و مردمی دوره خودش، او بارها و بارها از کلماتی در متن خود استفاده میکند که برای خواننده امروزی قابلهضم و قابلدرک نیستند، اما در عین حال، مفهوم کلی جملات را به خواننده میرسانند و فرصت بیشتری برای بازخوانی و بازبینی داستان به او میدهند. همچنین که کوتاه بودن اثر، فرصت بیشتری را برای خواننده پدید میآورد تا آن را مورد بررسی دقیقتر قرار دهد و اطلاعات زیادی را از آن برداشت کند.
ضمنا، گفتنیست که نویسنده با استفاده از اسامی مکانهای واقعی و طرح جزئیات با استفاده از اسامی شخصیتهای ساختگیاش، توانسته به سادگی به داستانش جلوهای واقعی و صحیح بدهد، که خواننده با پیش رفتن در آن، احساس میکند که در حال خواندن زندگینامه و واقعهنگاری از زندگی یک انسان واقعی است.
پیداست که هدایت آنچنان به کار خود اطمینان داشته است، که میدانسته حتی بیاستعدادترین خوانندهاش نیز با نگاهی اجمالی به این اثر (یا دیگر آثارش) دچار شوک فرهنگی خواهد شد و همین شوک کوتاه و کوچک که به ظاهر بیاهمیت هم خواهد بود، تأثیر خودش را در درازمدت بر جامعه خواهد گذاشت.
جامعهای که مرد را رها و آزاد گذاشته است تا هرچه میخواهد بکند، و ارزش اجتماعی بیشتری به او میدهد، و در عین حال کامل شدن زن و نقصهایش را در مفهوم ازدواج و پیدا کردن یک «مرد» برای او تفسیر و تصویر کرده است. یعنی زن را به عنوان وسیلهای بیفایده و بلااستفاده تعریف کرده است، که تنها مرد قادر به کنترل و استفاده از آن است، و زن موظف است که برای استفاده شدنش خوشحال و راضی باشد.
این همان شکل از نگاهی است که مادر زرّینکلاه با رفتارش به دختر خود آموخته است. رفتاری که باعث شده به بهانه مرگ پدر پس از تولد او، مدام او را تحقیر کند و توی سرش بزند و آزارش بدهد و زندگی را به کام او تلخ و زهرآگین کند. پس زرّینکلاه دریافته است که «مرد» همهچیز زندگی یک «زن» است. و این را هم میداند که برای زن بودنش کاری از دستش بر نمیآید و جایگاهش همین است که هست. همچنان که میداند و باور دارد که زنان بزرگتر و پیرزنان، چیزهایی را میدانند که هرگز به عقل او نخواهد رسید. پس همواره به کوچکی و ضعف و نقصان خود معترف است، و میداند که اگر مادرش به او توهین میکند، به خاطر همین نقص است.
اما وقتی راوی قصد دارد او و محیطش را توصیف کند، محیط زیبای روستا را با چهره روستایی، بکر و زیبای دخترک پیوند میزند، و او را یک سر و گردن از دختران دیگر بالاتر میبرد. با این کار به مخاطب میفهماند که چرا او را به عنوان شخصیت اصلی انتخاب کرده است. نحوه توصیف هدایت از دختران روستایی و به خصوص زرّینکلاه، درست مشابه توصیف الکساندر پوشکین، نویسنده و شاعر روس، از دختران روستانشین است، که در داستان «دختر ارباب یا دخترخانم روستایی» میگفت: «آن گروه از خوانندگان که هیچگاه در روستا زندگی نکردهاند نمیتوانند تصور کنند که این دختران روستایی چه دلربایی و جذابیتی دارند! آنها که در هوای پاک، در زیر سایه درختان سیب خانههای خودشان پرورش یافتهاند، با دنیا و با زندگی از طریق کتابها آشنا میشوند. انزوا، آزادی و مطالعه، احساس هوس را در وجود این زیبارویان پریشانخاطر بسیار زود شکوفا میکند. برای این دختران، حتی ناقوس کلیسا حادثهای مهم به شمار میآید، مسافرتی کوتاه به نزدیکترین شهر کنار روستا حادثهای دورانساز است. خاطره آمدن یک مهمان، گاه تا ابد در ذهنشان باقی میماند. البته هر کسی آزاد است که به بعضی از کارهای عجیب آنها بخندد، اما شوخیهای نظارهگری سطحینگر، نمیتواند باعث تحقیر شایستگیهای والای آنها شود، که مهمترینشان خصوصیات عالی اخلاقی و ویژگیهای فردی است. به گفته ژان پل، بدون این خصوصیات، عظمت روح بشر نمیتواند وجود خارجی داشته باشد. شاید دخترخانمهای شهری در پایتخت، تحصیلات بهتری کسب کنند، ولی سرگرمیهای اجتماع به زودی اخلاقشان را تضعیف میکند و روحشان نسبت به همهچیز مانند کلاههای سرشان بیتفاوت میشود. این مسائل نه در هیچ دادگاهی گفته میشود و نه در هنگام محکومیت تفهیم میگردد. گرچه آنطور که یکی از مفسران قدیمی مینویسد: تذکرات ما به قوه خود باقی میماند.» [برگرفته از کتاب «مجموعه داستانهای پوشکین» ترجمه ناهید کاشیچی از انتشارات توس]
در اینجا نیز گاهی تصورات و تخیلات و عقاید و باورهای دختر ۱۴ساله روستایی ما، زرّینکلاه، موجب تعجب و خنده میشود. برای مثال، «اشتباه او در ماشین گرفتن برای مازندران و رفتنش به شمیران»، یا «تریاک دادن به بچهاش برای ساکت ماندن» و «علاقهاش به کتک خوردن از همسرش به جای فحش و نفرین شنیدن از مادرش» هر خوانندهای را مبهوت و متعجب کرده و تا حدودی منجر به خنده نیز میشوند. (البته خواننده امروزی از آنجا که بسیاری از این تصاویر و صحنهها برایش ناآشنا و دور از ذهن هستند، در صورتی که با زندگی آن دوره و رفتار و عقاید عامیانه نیز آشنا نباشد، احتمالا بیشتر به خنده خواهد افتاد.) اما این خنده به رفتار دختر نوجوانی که بچهای هم به بغل دارد و در زندگی کوتاهش پستی و بلندیهای بیشماری را پشت سر گذاشته است، چیزی از زیبایی او و آموختهها و دانستههایش نمیکاهد.
و باز مطابق گفته پوشکین، احساس هوس در این دختر ۱۴ساله روستایی بسیار زود شکوفا شده است، و او که قادر نیست از بزرگترهای خودش راهنمایی بگیرد، به صحبتهای مهربانو درباره مناسبات محرمانه و عشقبازیهایش با شیرزاد (پسر ماندگارعلی، ریشسفید پرندک) اکتفا میکند. همین است که با دیدن پسر خوشکار و خوشزبان غریبهای که نگاهش به او، که زیباترین دختر در میان دختران ده و دخترکان انگورچین باغ است، دوخته شده، دلش میرود و احساس میکند که این هوس همان عشق است، و این فکر برایش پدید میآید که او تنها راه رهاییاش از دست مادرش و آن خانه و زندگی قدیمیست.
او فقط دختری فراری از زندگی محدود خویش است، با ترسی که از کودکی به جانش انداختهاند و فکر میکند که قرار است تا آخر عمر تنها بماند و در این خانه با شنیدن نفرینهای مادرش بپوسد و جان بدهد. وقتی که گلببو اشارهای از محبت و تمایلش را به او نشان میدهد، زرّینکلاه که در حسرت یافتن مردی برای خودش است، و از پدر هم بهرهای نبرده تا نسبت به جنس مرد آشنایی خاصی داشته باشد، دلش را گیر گلببو مییابد.
نکته دیگری که در این داستان مطرح میشود، سادگی ازدواج دختربچهای ۱۴ساله در روستاست، که هیچکس نسبت به آن اعتراضی نمیکند. همین که زرّینکلاه درباره ازدواج با دیگران (مهربانو و مادرش) صحبت میکند، آنها آمادهاند تا هر کمکی به او بکنند که زودتر عروسیاش برگزار شود.
در جریان عروسی با سنت دیگری آشنا میشویم: روضهخوانی در مراسم عروسی. وقتی مادر زرّینکلاه از آن عاقد میخواهد که روضه عروسی قاسم را بخواند تا همه گریه کنند، سیدمعصوم بدون هیچ پرسوجویی از حاضرین یا خود عروس، شروع به روضهخوانی میکند. بعد از این روضه هم همهچیز به خوبی طی میشود و گلببو و زرّینکلاه عازم تهران میشوند. اما وقتی زرّینکلاه به مراسم عروسی خود و رفتار مادرش فکر میکند، دوست ندارد او را به خاطر روضهای که در روز عروسیاش او را به گریه انداخته بود ببخشد.
این اتفاق، سقوط یک ارزش اجتماعی کهن در نسل جدید است. ارزشهایی که والدین و بزرگترهای یک جمع به آنها اصرار میورزند و اجازه تخطی از آنها را نمیدهند، یا بدون در نظر گرفتن شرایط فرزندان آنها را به کار میبندند، موجب میشود که نسل جدید از آن نکات زده شود و آنها را کنار بگذارد. تعصبی که برای حفظ یک عقیده و سنت و عمل به کار میرود تا آن را به هر قیمتی حفظ کند، سرآخر توسط نسل جدید به همراه آنچه که قصد محافظت از آن را داشته از بین خواهد رفت.
هرچه تعصب نسلهای پیشین خشنتر و خشکتر باشد، قطعا واکنش نسلهای پسین تندتر و غیرقابلکنترلتر خواهد بود. در نتیجه این تعصب، جوان دوستداشتنی و خوشسیمایی چون زرّینکلاه، خود را بیهوده و تنها و بدبخت میداند، و علت آن را نیز در رفتار مادرش جستوجو میکند، و در نهایت به عامل دین که با خرافاتی که «یککلاغ، چهلکلاغ»گونه در بین جوامع روستایی ترکیب و پخش شدهاند میرسد و از مادرش و روضه عروسی قاسم و جامعهاش متنفر میشود. اما در پایان میبینیم که زرّینکلاه که دیگر به دین و کودک و آیندهاش باور ندارد، باز هم ایدهآل خودش برای زندگی خوب را کتک خوردن از دست شوهر آیندهاش فرض میکند.
اینکه چهطور زرّینکلاه دوستداشتنی و زیبا، کمکم در جریان فحشها و نفرینهای بیدلیل مادرش و خشونت و آزارهای بیدلیل شوهرش، به این نتیجه میرسد که اصل زندگی همین است و جایگاه خودش را چنین تعریف میکند، و حتی مدام آن را طلب میکند، مسئله مهمی است. او ناخودآگاه متمایل به خودآزاری و آزارطلبی میشود. این اتفاق عینا مشابه همان اتفاقی است که در رمان «ونوس خزپوش» اثر لئوپولد فون زاخر-مازوخ برای «واندا فون دوناجو» رخ میدهد و او آزارطلبی خود را به عنوان نوعی بینش دقیق نسبت به خودش قلمداد میکند، و آن را در پیش میگیرد و حتی گسترش میدهد.
زرّینکلاه نیز در پی فرار از زندانی به زندان دیگر است، و نمیداند که باید از چه چیزی آزاد شود و چیزی که او را اسیر کرده است چیست. او خودش را اسیر دنیای تاریک و خشنی میبیند، و لذت بردن از عذاب را دستمایه زندگی خود قرار میدهد.
اما هدایت، در داستان کوتاه خود، تحولاتی عظیم را، که ریشه در پیشینه شخصیت دارند، به مخاطب عرضه میکند، و لزومی نمیبیند که با زیادهگویی و شرح طولانی رخدادها و اعمال شخصیتها، آن وجهه روایتگری ایرانی خود را از بین ببرد. به همین خاطر هم در تلاش است تا با شرح افکار و لحظههای کلیدی زندگی زرّینکلاه، مخاطب خود را مجبور به طی کردن فرآیند نتیجهگیری بلند از داستان کوتاهش کند؛ و حقیقتا در این کار موفق بوده است.
جامعه ایران امروز نیز مستثنی از وضعیتی که هدایت در اثر خود توصیف کرده است نیست. زنان همچنان در «ازدواج» معنا و ارزش مییابند و فرزندآوری از اهم مسائل در زندگی آنهاست، به طوری که تحصیلات و شغل آنها چنین ارزشی را به آنها نمیدهد. هرچند که تغییرات بسیاری رخ داده است، اما هنوز «زن» تحت فرمان و کنترل مرد است که انسان تلقی میشود و در غیر این صورت طرد خواهد شد.
حل این موارد (عدم برتری یک جنس بر جنس دیگر، و عدم تعلق داشتن یکی بر دیگری) سالها زمان خواهد برد و نیازمند بازنگری در فرهنگ و بازنویسی بخشهای گستردهای از آن است. ما نیز همچون هدایت باید دست از خردهتلاشهایمان برای ایجاد عقلانیت در بین جامعه نکشیم و ناامید نشویم، تا در نهایت بتوانیم جامعه بهتری بسازیم. و درست به همین خاطر است که صادق هدایت، یکی از سنگبناهای مهم و مدرن ادبیات فارسی به حساب میآید.
شاید امروزه زنانی در مقابل آنان که سعی در حفظ حقوقشان دارند بایستند و از قوانین و فرهنگهای کنونی حمایت کنند؛ شاید زنانی باشند که جایگاه خود را همسطح با کنیز و کلفت خانه و دستگاه تولید مثل بدانند؛ شاید زنانی باشند که با حمایت از حجاب اجباری برای ایجاد امنیت در مقابل متجاوزان، مشغول عادیسازی تجاوز به زنان بیحجاب و بدحجاب باشند؛ اما باید توجه کنیم که این افراد تحت حکومتی رشد کردهاند که تنها راه زندگی را به آنان اینطور نشان داده است، و آنها هم خود را موظف به تبعیت از آن دیدهاند. چه بسا که نبود اطلاعات کافی در زمان کودکی و جوانی آنها و نبود رسانههای آزادتر، موجب شده که اندیشههای محدودی داشته باشند.
اما درست مثل زرّینکلاه که با ساختارشکنی در روند زندگی خودش و سنتهای محیط زندگیاش، چیزهایی را پشت سر گذاشت تا به چیزهای دیگری دست پیدا کند، نسلهای جدیدتر نیز همیشه در حال گذشتن از سدهای افکار قدیمی و ایجاد شکل جدیدی از زندگی هستند. امروز نیز شاهد هستیم که چهطور مشکلات فرهنگی و رسومات غلط و غیرانسانی نهادینهشده در مردم، توسط نسل جدید کنار زده شدهاند و میشوند، و با راهکارهای مدرن، جایگزینهای مناسب و صحیحی پیدا میکنند، و بر زندگی تمام جامعه تأثیر میگذارند.
آیا میتوانیم امیدوار باشیم که زرّینکلاه در نهایت به زندگی خوبی دست پیدا کند؟ یا در میان دستان مردان حریص و خشن و مسئولیتناپذیری که جامعه تربیت کرده است، خواهد گشت و سرآخر با افسردگی و اندوه جان خود را از دست خواهد داد؟
و به راستی چه چیز بر سر ماندهعلی خواهد آمد؟
سرگذشت و سرنوشت ماندهعلی نکته دیگری در داستان هدایت است. ماندهعلی که با تنی داغخورده با دو خط سرخ به دنیا آمده است و چهرهای مشابه گلببو دارد، تنها امید زرّینکلاه برای بازگشتن شوهرش به زندگیاش است. زرّینکلاه که در ۱۴سالگی و در شهری غریب و تحت سرپرستی مردی تریاکی و خشن فرزنددار شده است، چهطور باید از بچهداری و مادرانگی چیزی بداند؟ چه بسا که از مادر خودش نیز چیزی جز تحقیر و توهین ندیده و نشنیده است. اما او چه میداند جز اینکه کودکش باید ساکت باشد تا پدرش از او راضی باشد؟ پس با دادن گلوله تریاک به بچه و خمار نگه داشتن ماندهعلی، همواره او را از سروصدا باز میدارد.
البته ماندهعلی مشکلات زیادی در هنگام تولد داشته است، و به همین خاطر همیشه بیمار و تبدار است. اما با این حال زرّینکلاه او را میخی میان قیچی زندگی خودش و گلببو میداند، و سعی میکند که او را دوست داشته باشد و به او رسیدگی لازم را بکند. ولی در نهایت، با دیدن رفتار گلببو و مادرش در مواجهه با خودش، دل از کودکش میبرد (شاید هیچگاه او را دوست نداشته و به او دل نبسته، اما در پایان از وجود او قطع امید میکند) و او را رها میکند.
حال، پرسشی که مطرح میشود این است که چه اتفاقی برای ماندهعلی رخ خواهد داد؟ و آیا رها کردن آن کودک در کنار خیابان یک شهر غریب، بدتر از کاریست که مادر زرّینکلاه با او در طی سالهای زندگیاش انجام داده بود؟
شاید این مواجه کردن کودک با خطر مرگ امری به شدت ناپسند و غیرقابلتوجیه به نظر برسد، اما وقتی به وضعیت زرّینکلاه نگاه میکنیم که دیگر هیچ داراییای ندارد، آینده روشنی برای خود متصور نیست، و هنوز هم از کودکداری چیزی نمیداند، نمیتوانیم بااطمینان این عمل را بدتر از عمل مادرش نسبت به خود او بدانیم. چرا که او با رها کردن کودکش، به نوعی از او در برابر جهل خود نسبت به بزرگ کردنش محافظت کرده است، و این اجازه را به او داده است، تا خانواده دیگری داشته باشد، و یا بدون اینکه با رنجهایی مشابه خود زرّینکلاه بزرگ شود، از دنیا برود.
اما مادر زرّینکلاه او را نگه داشته بود، و با بدرفتاریهایش قصد داشت که به طریقی مرگ شوهرش و از دست رفتن مرد زندگیاش را توجیه کند. زرّینکلاه هر روز را به تنفرش از مادرش و فرار فکر کرده بود، در حالی که هیچ راه نجات و فراری در مقابل خود نمیدید. و همین بود که زرّینکلاه را در ۱۴سالگی وادار به تمایل به گلببو کرده بود: چه فراری بهتر از ازدواج با مردی که دختران دیگر روستا با دیدنش ذوقزده میشوند؟
آیا نه این است که اگر ماندهعلی به دست مادری بیمهر چون مادربزرگش بزرگ میشد، از خودش برای ضعف در جذب مهر مادرش و از مادرش برای کممهری به او، و از زندگی برای این خفتها که تحمل کرده بود، متنفر میشد؟ ضمن اینکه باید در نظر داشته باشیم که بزرگ کردن آن کودک که دائما تبدار و بدحال هم هست، قطعا هزینههای بیشتری را به دنبال خواهد داشت، که به خاطر آنها هیچکس حاضر به پذیرفتن زرّینکلاه جوان و فرزندش نمیبود؛ و ممکن است با این جدایی، یکی از این دو به زندگی بهتری دست پیدا کند.
اما اگر ماندهعلی در آن گوشه خیابان جان خود را از دست بدهد چه؟ آیا این بدتر از زندگی با زجر او نیست؟ به طور کلی مرگ همیشه بدترین چیز است، اما آیا زرّینکلاه متوجه این موضوع هست؟ آیا با آن حال نزار و وضع نابهسامان، به آینده فرزند خود اندیشیده است، یا فقط سرنوشت خود را در نظر داشته است؟ و آیا میتوان از مادری ۱۴ساله و طردشده و بیخانمان، انتظار تفکر منطقی را داشت؟ آیا در سالهای آینده و در زندگیای که پیش روی خود داشت، به ماندهعلی و سرنوشتش فکر میکرد؟ آیا دوباره به دنبال او میگذشت، یا برای از یاد بردن گلببو و کاری که با او کرده بود، ماندهعلی و فکر او را هم از سرش بیرون میکرد؟
هیچچیز قطعیای در خصوص ماندهعلی و سرنوشتش وجود ندارد، اما از این جهت که زرّینکلاه او را رها کرده تا خودش را از این بند خلاص کند و بتواند زندگی خودش را به طریقی ادامه بدهد، رفتار خودخواهانهای از خود نشان داده است که خوب نیست؛ و از این جهت که او را رها کرده تا مجبور نباشد بیمهر و محبت و با سرکوفت و تلخکامی او را بزرگ کند، خوب است.
اما باید به این نکته توجه کنیم که وقتی ساز و کار قانونی و حمایتکنندهای برای این نوعروسان کمسنوسال وجود ندارد که آنها را راهنمایی کند و حقشان را از جامعه بگیرد، و هیچ سازمان و گروهی هم وجود ندارد که کودکان بیسرپرست بتوانند در آن زندگی نسبتا خوبی را داشته باشند و بعد به جامعه برگردند، و در صورتی هم که چنین چیزهایی وجود داشته باشند و کسی نسبت به وجود آنها آگاهی نداشته باشد، نمیتوانیم از کسی نسبت به اینگونه اعمالی، آن هم در تنگناهای مشابهی که در آنها قرار میگیرد، خردهای بگیریم. چرا که در بدترین حالت، باز هم نمیتوانیم چنین تصمیمی، که شخصی فرزند خود را در خیابان رها کند، را درک کنیم و والد یا سرپرست او را محکوم کنیم.
چند ماندهعلی در خیابانهای کشور ماندهاند و مردهاند؟ چند ماندهعلی، درمانده در خانهای بزرگ شدهاند تا بعدا به کار گرفته شوند؟ چند ماندهعلی رهاشده زندگی خوبی به دست آوردهاند؟
ماجرای «زنی که مردش را گم کرد» ماجرای یک معضل اجتماعی نیست، بلکه روایتی از یک بحران فرهنگی و اجتماعی است، که سالهاست در این کشور و در بین مردم کمسوادتر (سنتیتر) تفکر و اندیشهشان را مسموم و ویران کرده است؛ و اکنون ما، باید راهکاری پیدا کنیم تا این بحران را که امروز در شکل و رنگ و بوی متفاوتی با زمان صادق هدایت در جریان است، از میان برداریم و آن را حل کنیم.
چهقدر برای نجات زرّینکلاه از رنج و تحقیر، و گلببو از تریاک و وحشیگری، و ماندهعلی از بیماری و تنهایی فرصت داریم؟
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
درود و سپاس برای بازنشر این داستان و البته نقد کامل و مفید شما .
پاسخحذفشاید یکی از دلایل پیشرو بودن هدایت در داستان پردازی فاصله گرفتن از فرم کلاسیک داستان پردازی و روایتگری هست.یعنی بیان لخت و عور داستان بدون دخالت در ذهن و اندیشه ی شخصیتها و نتیجه گیری نکردن در اخر داستان!
پرداختن به معضلات فرهنگی شاخصه ی مهم آثار هدایت هست و این معضلات رو به قدری صریح و بی محابا به صورت خواننده میکوبه که چاره ای جز پذیرفتن اون نداری.
سپاس از روشنگری شما
متشکرم که وقت گذاشتید و مطالعه کردید.
حذفبه همین خاطره که خیلیها داستانهای هدایت رو داستانهای بیسروته یا داستانهای صرفا ناامیدکننده میدونن.
و خیلیها هم به خاطر همین صراحت بیان هدایته که نمیتونن تحملش کنن و فقط با گفتن «خیلی تند نوشته و زیادی شورش کرده داستان رو» رها میکنن کاراش رو و کنار میزننش.
در حالی که هدف چیز دیگهست و هدایت فقط قصد داره با یه بیان بسیار دقیق و بدون موشکافیهای نتیجهگیرنده، مخاطب رو مجبور به گرفتن همون نتیجهای کنه که خودش میخواد.
و میبینیم که هدایت در این کار به شدت ماهرانه عمل میکنه همیشه!
درود برشما و تشکر برای انتشار یک نسخه ی بی نقص از این اثر تامل برانگیز و فوق العاده
پاسخحذفخواهش میکنم
حذفمتشکرم از اینکه وقت گذاشتید و مطالعه کردید.